پاسخ به:رباعیات اوحدی
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربهٔ بید پنجه بگشود ز هم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم
جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم
گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش
از بوسه به یک پیاده خالت ببرم
کم کن ز غمش فغان و مستی، ای دل
وین بار بیفگن که شکستی، ای دل
آخر نه خدای تست؟ چندین او را
نادیده چرا همی پرستی؟ ای دل
دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم
آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم
گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه
خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم
از ژاله چو لاله راست لل در کام
برخیز و به سوی گل و گلزار خرام
تا در ورق جوی ببینی مسطور
صد بار که: مینیست درین فصل حرام
گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم
وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم
اندر تو زنم آتش سودا روزی
تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم
نی بیتو مرا قرار باشد یک دم
نی سوی منت گذار باشد یک دم
هر گه که بخواندمت به کاری باشی
پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟
خواهم که لب باده پرستت بوسم
و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم
باشد که چو دستارچه دستت بوسم
ای بدر فلک گرفته از رای تو رنگ
لالای ترا ز بدر و از لل ننگ
کار تو عطای بدره باشد شب بزم
شغل تو غزای بدر باشد گه جنگ
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
گفتم که: مگوی راز من با چشمت
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم
هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم
ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم
در چشم منی همیشه ثابت، لیکن
ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم
هر لحظه به آیین وفا رای کنم
خواهم که سر اندر کف آن پای کنم
آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا
نوریست که بر مردمکش جای کنم
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم
در دام زمانه مرغ این دانه منم
زان باده که عقل میبرد جامی ده
گو: خلق بدانند که: دیوانه منم
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم
برخیز که راه جست و جویی گیریم
در سایهٔ زهد سرد بودن تا چند؟
وقتست که آفتاب رویی گیریم
ما پرتو عکس نور مشکات توییم
پروانهٔ شمع صفت و ذات توییم
هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت
پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم