0

قصاید اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - فی‌الموعظة و تخلصه فی‌النعت و المناقب

دوش از نسیم گل دم عنبر به من رسید

وز نافه بوی زلف پیمبر به من رسید

دل چون ز سر محرم اسرار انس شد

آن سر سر بمهر مستر به من رسید

وهمم ز ریگ یثرب قربت چو برگذشت

از ناف روضه نافهٔ اذفر به من رسید

نوری، که در تصرف کس مدخلی نداشت

در صورت روان مصور به من رسید

دل را به لب رسید ز غم جان و عاقبت

جان در میان نهادم و دلبر به من رسید

از من جدا شد و چو من از من جدا شدم

از دیگران جدا شد و دیگر به من رسید

برقدم آن قبا، که قدر راست کرده بود

قادر نظر بکرد و مقدر به من رسید

از دست ساقیی، که از آن دست کس ندید

جامی از آن طهور مطهر به من رسید

نامم رواست، گر چو خضر، جاودان بود

زیرا که آرزوی سکندر به من رسید

با من به جنگ بود جهانی و من به لطف

از داوری گذشتم و داور به من رسید

چون بی‌سبب خلیفه نسب بودم، از قدیم

تخت سخن گرفتم و افسر به من رسید

در قلب‌گاه نطق چو کردم دلاوری

میر سپاه گشتم و لشکر به من رسید

هر کس نصیبه‌ای ز تر و خشک روزگار

برداشتند و این سخن تر به من رسید

در صدر نطق حاجب دیوان منم، که من

قانون درست کردم و دفتر به من رسید

دست خرد چو نقل سخن را نصیب کرد

خصمم گرفت پسته و شکر به من رسید

غواص بحر فکر منم ورنه از کجا

چندین هزار دانهٔ گوهر به من رسید؟

با این پیادگی، که تو بینی، کم از زنم

گر اسب هیچ مرد دلاور به من رسید

این نیست جز نتیجهٔ زاری وزانکه من

زوری نیازمودم و بی‌زر به من رسید

از اوحدی شنو که: به چل سال پیش ازو

این بخشش از محمد و حیدر به من رسید

صد خرمن تمام ببخشیدم از کرم

وز هیچ کس جوی، خجلم، گر به من رسید

از علت ضلال دلم تن درست شد

بی‌آنکه هیچ بوی مزور به من رسید

لوزینهٔ حدیثم از آن نغز طعم شد

کز جوز نطق مغز مقشر به من رسید

سری که داد ناطقه با اوحدی قرار

از کارگاه نطق مقرر به من رسید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - وله فی النصیحه

روزی قرار و قاعدهٔ ما دگر شود

وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود

این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند

از هم جدا شوند و سخن مختصر شود

جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک

روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود

این قصرهای خرم و گلزارهای خوش

در موج‌خیز حادثه زیر و زبر شود

رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان

باقی به روزگار ترا خود خبر شود

ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن

کین کار مشکلست و به خون جگر شود

خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک

یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود

چندان بنه درم، که کند دفع دردسر

چندان منه، که واسطهٔ دردسر شود

در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ

ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود

مسمارها بنان و درم در زدی، کنون

خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود

ای آنکه ملک خویش به ظالم سپرده‌ای

بستان، که ملک در سر بیدادگر شود

امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح

کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود

آن حاکم ستیزه گر زورمند را

گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود

از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:

کین شرع احمدیت به عدل عمر شود

هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش

تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود

تا زنده‌ای، برو، ادب آموز بهر نام

کین نفس آدمی به ادب نامور شود

فرزند آدم و پدر و مادر آدمی

کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟

یارب، ز شرمساری کردار خویشتن

هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود

تقصیرها که کردم و تشویرها که هست

چون در دل آورم دل من پر خطر شود

جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی

در موقفی که جنی و انسی حشر شود

آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من

چون وقت حاجت آید ازو، بهره‌ور شود

کارم نه بر وتیرهٔ انصاف می‌رود

توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود

یاران من به من ننمودند عیب من

راهی به من نمای، که عیبم هنر شود

زان آفتاب مایهٔ نوریم ده، که من

سیری نمی‌کنم، که هلالم قمر شود

گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال

سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود

این‌جا گر اعتبار من و شاعران یکیست

این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟

از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار

زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود

سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من

با شاهدان معنی اندر کمر شود

ده پایه پست کرده‌ام آهنگ شعر خود

تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود

گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد

آری در آرزوست که: آن خاک در شود

آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا

زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟

تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی

از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود

پیوند دوستی دو ز دستم نمی‌دهد

ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود

بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی

تدبیر آن مگر به دعای سحر شود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - وله فی‌المناجات

گر گناهی کردم و دارم، خداوندا، ببخش

چون گنه را عذر می‌آرم، خداوندا، ببخش

پای خجلت را روایی نیست بر درگاه تو

دست حاجت پیش می‌دارم، خداوندا، ببخش

گر گناهم سخت بسیارست رحمت نیز هست

بر گناه سخت بسیارم، خداوندا، ببخش

چون پذیرفتار بدرفتار نادانان تویی

بر من نادان و رفتارم، خداوندا، ببخش

مایه‌داران نقد روز رفته بازآرند و من

بی زر این شهر و بازارم، خداوندا، ببخش

پیشت از روز الست آوردم اقرار «بلی»

هم بر آن پیشینه اقرارم، خداوندا: ببخش

بخششت عامست و می‌بخشی سزای هر کسی

گر به بخشایش سزاوارم، خداوندا، ببخش

ناامیدی بردم از یاران، که می‌اندوختم

روز نومیدی تویی یارم، خداوندا، ببخش

آبرویم نیست اندر جمع خاصان را، ولی

آب چشمم هست و می‌بارم، خداوندا، ببخش

عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر

واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش

گفته‌ای: بر زاری افتادگان بخشش کنم

اینک آن افتادهٔ زارم، خداوندا، ببخش

با خروش سینهٔ زیرم، الهی، درپذیر

یا بر آب چشم بیدارم، خداوندا، ببخش

گر به دلداری دل مجروح من میلی نمود

بر دل مجروح و دلدارم، خداوندا، ببخش

ور چشیدم شربتی بیخود ز روی آرزو

ز آرزوی خود به آزارم، خداوندا، ببخش

اوحدی‌وار از گناه خود فغانی می‌کنم

بر فغان اوحدی‌وارم، خداوندا، ببخش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - وله بردالله مضجعه

زنهار خوارگان را زنهار خوار دار

پیوند و عهدشان همه نا استوار دار

هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی

آن زر چو خاک بفکن و آن گل چوخار دار

فخری، که از وسیلت دونی رسد به تو

گر نام و ننگ داری، ازان فخر عار دار

وقتی که روزگار تو نیکو شود ز بخت

غافل مباش و روز بد اندر شمار دار

چون جام دولتت به کف دست بر نهند

در کاسهٔ نخست نظر برخمار دار

از بهر کار خود چو بکاری برون شوی

چشمی براه برکن و گوشی به کار دار

آن کو زر از خویشتنت در کنار داشت

آن رازهای خویشتنت در کنار دار

گر در دیار خود نتوانی به کام زیست

تن را به غربت افکن و دور از دیار دار

از حلقه‌ای، که می‌شنوی بوی فتنه‌ای

زان حلقه خویش را بخرد بر کنار دار

در مرد کم سخن به حقارت نظر مکن

درکش بگفتنش که درختیست باردار

خصمی، که واقفت کند از عیب خویشتن

عیبش مگوی هرگز و او را به یار دار

از عفت و طهارت و پاکی و روشنی

دایم وجود خویشتن اندر حصار دار

دنیا چو خانه‌ایست ترا، بر سر دو راه

این خانه در تصرف خود مستعار دار

جایی که در یمین دروغت کشد غرض

دریاب و نفس را ز یمین بر یسار دار

خوش چشمه‌ایست طبع تو در مرغزار تن

این چشمه را ز خاک طمع بی‌غبار دار

چون بر خدای راز تو پنهان نمی‌شود

بر خلق سر سیرت خویش آشکار دار

اقبال را به جز در دین رهگذار نیست

خود را به جان ملازم این رهگذار دار

دندان بمال و گنج فرو برده‌ای ز حرص

ایمن مباش و گوش به دندان مار دار

جز غم دل ترا به جهان غم گزار نیست

پیوسته روی خویش درین غم‌گزار دار

بد مهر بختییست سراسیمه نفس تو

او را که با تو گفت: چنین بی‌مهار دار؟

تختی که بر نیاید ازو نام عدل تو

نفس ترا کشنده‌ترست از هزار دار

این پند از اوحدی به تو چون یاد گارماند

تا زنده‌ای تو گوش بدین یادگار دار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه

مردم نشسته فارغ و من در بلای دل

دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟

از من نشان دل طلبیدند بیدلان

من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟

رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان

بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل

دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن

تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل

گر در دل تو جای کسی هست غیر او

فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل

دل عرش مطلقست و برو استوای حق

زین جا درست کن به قیاس استوای دل

بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور

بروی نبشته سر خدایی خدای دل

گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست

قصاب کوی به ز تو داند بهای دل

دل بختییست بسته بر مهد کبریا

وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل

کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید

از نور جام روشن گیتی نمای دل

بیگانه را به خلوت ما در میاورید

تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل

چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری

جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل

بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان

دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!

پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند

بر قد جان به دست محبت قبای دل

از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی

سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟

سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی

فیض ازل نزول کند در فضای دل

گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع

من عهد می‌کنم به خلود بقای دل

نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟

چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل

چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز

چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل

عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان

تا گشت دامن دل من پر بلای دل

گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست

افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟

عالم پر از خروش و صدای دل منست

لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل

ناچار حال دل بنماید بهر کسی

چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله بردالله مضجعه

چو دیده کرد نظر، دل دراوفتاد چو دل

در اوفتاد، فرو برد پای مرد به گل

ز دل چو دیده بر نجست و تن ز هر دو به درد

نه عشق باد و نه عاشق، نه دیده باد و نه دل

گر از دو دیده همین دیده‌ام که: دل خون شد

به سالها نشوند از دلم دو دیده بحل

چو دیدهٔ تو کند میل دانهٔ خالی

دلت به دام بلا میکند، بکوش و مهل

غرور دیده و دل می‌خوری ز جهل، ولی

سبک ز دل متنفر شوی، ز دیده خجل

ترا چو طرهٔ لیلی فرو کشد به قال

بهوش باش! که مجنون دگر نشد عاقل

شکال پای دلت نیست جز محبت دوست

به دست خویش مکن کار خویشتن مشکل

چو عمر در سر تحصیل این جماعت رفت

که جز ندامت و بی‌حاصلی نشد حاصل

کناره گیر ز معشوقه‌ای، که روز و شبش

تو در کناری و او از تو دور صد منزل

چو دوست در پی دشمن رود، تو در پی او

مکوش هرزه، که رنجی همی‌بری، باطل

درین مقام به از راستی نمی‌بینم

کسی که مهر نورزد، تو مهر ازو بگسل

منت خود این همه گفتم ولیکن از پی‌دوست

چنان روم، که پی‌خواجه هندوی مقبل

حدیث عشق بسی گفتم و ندانستم

که: من میانهٔ غرقابم و تو بر ساحل

مرا اگر دوسه روزی بهوش می‌بینی

گمان مبر تو که: مهرم ز سینه شد زایل

که گر ز خارج من دفتری نپردازم

هزار قصهٔ مجنون بود درو داخل

تو گرم کن نفس خویش را به آتش عشق

رها کن آن دگران را به زیره و پلپل

عبادت از سر غفلت نشاید، ای هشیار

تو مست باش و ز معبود خود مشو غافل

نگاه کردن و مقصود عاشق ار غرضست

غرض مجوی تو، تا عاشقی شوی کامل

ز دوست دوست طلب، علت از میان برگیر

که چون ز وصل بریدی، طمع شدی واصل

گر آرزوست ترا شهر عاشقان دیدن

بیا و دست ز فتراک اوحدی بگسل

و گر مقیم شدی دست بازدار از من

که باد در سر راهست و یار در محمل

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - وله غفرالله ذنوبه

سرم خزینهٔ خوفست و دل سفینهٔ بیم

ز کردهٔ خود و اندیشهٔ عذاب الیم

گناه کرده به خروار، هیچ طاعت نه

مگر ببخشدم از لطف خود خدای کریم

ز راه دور فتادم، که غول بود رفیق

ز عقل بهره ندیدم، که دیو بود ندیم

ادیم روی من از پنجهٔ ندم سیهست

بجز ندم نکند کس سیه رخ چو ادیم

بیا، به خود مرو این راه را که در پیشست

گزندهای درشتست و بندهای عظیم

دونیمه شد دلت اندر میان دین و درم

ببین که: برتو چه آید برین دل بدونیم؟

حیات جان عزیزت به نور ایمان بود

عزیز یوسف خود را چرا فروخت به سیم؟

چو کار خویش نکردی بهیچ رویی راست

ضرورتست که روراست میروی به جحیم

ز خط خواجهٔ خود سر نمی‌توان برداشت

به حکم او بنه، ار بنده‌ای، سر تسلیم

بهر حدیث، که خواهی، نصیحتت کردم

هنوز باز نگشتی تو از ضلال قدیم

منزها، به کسانی که وا دل ایشان

بجز مقامهٔ ذکر تو نیست هیچ مقیم

که چون مرا هوس و آز من شکنجه کند

دلم ز پنجهٔ شهوت برون کشی تو سلیم

مرا به خویشتن و عقل خویش باز مهل

که عاجزست ز درمان درد خویش سقیم

ز علم خویشتنم نکته‌ای در آموزان

خلاف علم خلافی، که کرده‌ام تعلیم

ببخش، اگر گنهی کرده‌ام، که نیست عجب

گنه ز بندهٔ نادان و مغفرت ز حکیم

پس از گناه چنان بنده، عذرهای چنین

به پایمردی لطف تو میکنم تقدیم

اگر به دو زخم از راه خلت اندازی

تفاوتی نکند، کآتش است و ابراهیم

تو خود عظیمی، اگر گویم، ارنه، لیکن من

به نام پاک تو خود را همی کنم تعظیم

نه سیم خواهم ونی زر، ولی چو خاک شوم

ز لطف خویش به خاکم همی فرست نسیم

در آن زمان که به حال شکستگان نگری

به اوحدی نظری برکن، ای کریم و رحیم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - وله فی فضیلة الصبح

چشم صاحب دولتان بیدار باشد صبحدم

عاشقان را نالهای زار باشد صبحدم

آن جماعت را که در سینه ز شوق آتش بود

کارگاه سوز دل بر کار باشد صبحدم

صبحدم باید شدن در کوی او، کز شاخ وصل

هر گلی کت بشکفد بی‌خار باشد صبحدم

کوی او بی‌زحمت ناجنس باشد صبح‌گاه

راه او بی‌زحمت اغیار باشد صبحدم

پرده بردار سعادت وقت صبح از روی و این

آن تواند دید کو بیدار باشد صبحدم

مرده دل در خواب نوشینست و دولت در گذار

شادمان آندل که دولتیار باشد صبحدم

طالبان پرتو خورشید روی دوست را

چشم بر در، روی بر دیوار باشد صبحدم

زنده‌داران شب امید را بر در گهش

دیدها دریای گوهربار باشد صبحدم

روز اگر با عمرو و با زیدست رازی خلق را

راز دل با خالق جبار باشد صبحدم

زنده‌داران شب امید را بر درگهش

دیدها دریای گوهر بار باشد صبحدم

از در رحمت به دست آویزی «هل من سائل»؟

سایلان را کوی حضرت بار باشد صبحدم

گر تو می‌خواهی که بگشاید در احسان او

بر در او رفتنت ناچار باشد صبحدم

گرچه کمیابی کسی در صبحدم ناخفته، لیک

حاضری زانخفتگان بیدار باشد صبحدم

تیر آه دردمندان در کمینگاه دعا

از کمان سینه‌ها طیار باشد صبحدم

هر شبت میگویم این و عقل میگوید: بلی

پند گیرد خواجه، گر هشیار باشد صبحدم

آنکه در خوردن بود روز دراز او به سر

خفته بگذارش، که بس بیمار باشد صبحدم

در شب شهوت گر از گل بستر و بالین کنی

آنچنان بالین و بستر مار باشد صبحدم

دست با هر کس که دادی در میان همچون کمر

باز باید کرد، کان زنار باشد صبحدم

چرخ با صد دیده می‌بیند ترا جایی چنین

آدمی را خود ز خفتن عار باشد صبحدم

اوحدی، گر زان شب بیچارگی خوفیت هست

چارهٔ کار تو استغفار باشد صبحدم

قصهٔ بیدار شو، با خفته‌ای مردانه گو

کین سخن با کاهلان دشوار باشد صبحدم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - وله نورالله قبره

در پیرزن نگه کن و آن چرخ پرده گر

کز چرخ پیرزن کمی، ای چرخ پرده در

تو پود پرده می‌دری از صبح تا به شام

او تار پرده می‌تند از شام تا سحر

تو با هزار شمع نبردی به راه پی

او با یکی چراغ بیاید زره به در

گر روی بیندت، ز ستم بشکنیش پشت

ور پشت گیردت رخش از غم کنی چو زر

گفتی که: سایه‌ام، بپسودیش از آفتاب

گفتی که: دایه‌ام، بربودی ازو پسر

کردیش حلقه پشت و نگرداند از تو روی

داریش زرد روی و نگرداند از تو سر

صیاد نیستی، چه نهی دام بی‌وقوف؟

شیاد نیستی، چه زنی چرخ بی‌خطر؟

داری دو قرص و زان دو به ماهی گزی، مگز

داری دو پول و زان دو به سالی خوری، مخور

پولی ازان اگر بدهی رد کنند باز

قرصی ازان اگر بخوری قی کنی دگر

آن سینه و رخی که ز نورت گرفت پشت

آن سینه گرم‌تر شد و آن رخ سیاه‌تر

گشتی هزار دور و نگشتی ز ظلم سیر

داری هزار چشم و نکردی یکی نظر

پیری و چون جوان رخ خود جلوه می‌دهی

نشنیده‌ای که: زشت بود پیر جلوه گر؟

جز دیده ور نکشتی و دانا به تیغ جور

اینها کنند مردم دانای دیده ور؟

پوشیده از تو جامهٔ ماتم جهانیان

و آن نیستی که جامهٔ ماتم کنی به در

سروست و بید و لاله که به نهفته‌ای به خاک

زلفست و چشم و رخ که برو می‌کنی گذر

کردی هزار چهره به خون ریز خودنگار

ور نیست باورت که چه کردی؟ فرونگر

زیر و زبر شد از تو جهانی و هیچ کس

راز ترا ز زیر ندانست وز زبر

گاو تو در زروع فقیران بی‌نوا

شیر تو در شکار یتیمان بی‌پدر

در هر دقیقه از حرکاتت هزار شور

در هر قرنیه از سکناتت هزار شر

گفتم: ز بهر دولت ما دوختی کلاه

دیدم که: بهر محنت ما بسته‌ای کمر

داری خبر ز صورت احوال هر کسی

جز حال اوحدی، که نداری از آن خبر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - وله غفرالله ذنوبه

بار بسیارست و راه دور در پیش، ای جوان

این زمان از محنت پیری بیندیش، ای جوان

کیش بر بستی که نفس دیگری قربان کنی

نفس خود قربان کن و بر گرد ازین کیش، ای جوان

خویش را بیگانه کردن نیست نیکو، بعد ازین

جهد آن کن تا کنی بیگانه را خویش، ای جوان

گر همی خواهی که باشی پیر عهد دیگری

خاطر پیران عهد خود مکن ریش، ای جوان

کامرانی کرده‌ای، از روز ناکامی منال

نوش کم خور، تا نباید خوردنت نیش، ای جوان

چون زبردستان نکن با زیردستان بد، که زود

گرگ موذی را بسوزد کشتن میش، ای جوان

در دو گیتی محتشم کس را مدان، جز کردگار

کین دگرها جمله درویشند، درویش، ای جوان

پیش‌بینان پس‌اندیش از ملامت فارغند

گر پس اندیشیست، اینک گفتم از پیش، ای جوان

مگذر از فرمان خالق، رحم کن برخلق او

کاوحدی چیزی نمیدانست زین بیش، ای جوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله نورالله قبره

مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم

به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

ز گرد این و آن دامن برافشانید، من گفتم

درین بستان، که دل بستید، اگرتان دسترس باشد

برای خود درخت نیک بنشانید، من گفتم

به گردد حال ازین سامان که می‌بینید و این آیین

شما هم حال‌ها برخود بگردانید، من گفتم

پی نام کسان رفتن به عیب انصاف چون باشد؟

نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم

دل درماندگان خستن، خطا باشد، که هم در پی

شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم

حدیث اوحدی این بود و تدبیری که می‌داند

تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - وله نورالله مرقده

چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی

معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی

ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟

که فتنهٔ چمن لاله و حدیقهٔ دردی

طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت

تو کز کلوخ حذر می‌کنی، چه مرد نبردی؟

خبر ز کردهٔ مردان شنیده‌ای به تواتر

مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی

گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد

که جز به توبه نشوید کسی ز روی تو زردی

گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت

چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی

تو از دو قطرهٔ آب آمدی پدید، وزین پس

چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانهٔ گردی

درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد

تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟

ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم

در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی

چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟

که همچو مهرهٔ بد باز در مششدر نردی

چه می‌کنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟

چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟

به قول بیهوده‌کاری برون نمی‌رود این‌جا

ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - فی منقبة امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب کرم الله وجهه

بر کوفه و خاک علی، ای باد صبح، ار بگذری

آنجا به حق دوستی کز دوستان یادآوری

خوش تحفه‌ای ز آن آب و گل، بوسیده، برداری به دل

تازان هوای معتدل پیش هواداران بری

با او بگویی: کای، ولی، وی سر احسان ویلی

زان کیمیای مقبلی درده، که جان می‌پروری

ای قبلهٔ روح و جسد، وی بیشهٔ دین را اسد

ذات تو خالی از حسد، نفس تو از تهمت بری

کافی کف کوفی وطن، صافی دل صوفی بدن

هم بوالوفا، هم بوالحسن، هم مرتضی، هم حیدری

هستی نبی را ابن‌عم، از روی معنی لحم و دم

زان گونه بودی لاجرم، زین گونه داری سروری

از جام علمت با طرب، جوشیده مغزان عرب

دربسته صد معدی کرب، پیشت میان چاکری

کفر از کفت شد کاسته، دین از تو شد آراسته

از زیر دستت خاسته، صد چون جنید و چون سری

بوذر وکیل خرج تو، سلمان رسیل درج تو

گردون چه داند ارج تو؟ تو آفتاب خاوری

بر پایهٔ علم تو کس، زین‌ها ندارد دسترس

مهدی تو خواهی بود و بس، گر مهد این پیغمبری

هم کوه حلمش را کمر، هم چرخ خلقش را قمر

هم شاخ شرعش را ثمر، هم شهر علمش را دری

علم از تو گشت اندوخته، شرع از تو گشت افروخته

از ذوالفقارت سوخته،آیین کفر و کافری

یاسین ز نامت آیتی، طاها ز علمت رایتی

کشف تو از مه غایتی، برداشت مهر دختری

شمعی و ماهت هم نفس، پیشی نگیرد بر تو کس

هرچند شمع از پیش و پس، فارغ بود، چون بنگری

رمحت شهاب و مه سپر، خوانت بهشت و کاسه‌خور

پای ترا کرده به سر، گردون گردان، منبری

هم میر نحل و هم نحل، ای خسرو گردون محل

کاخ تو ایوان زحل، هم تخت کاخ مشتری

هم تیغ داری، هم علم، هم علم داری، هم حکم

هم زهد داری هم کرم، دیگر چه باشد مهتری؟

از مهر در هر منزلی، مهری نهادی بر دلی

همچون سلیمان ولی، دیوت نبرد انگشتری

خط ترا نقاش چین، مالیده بر چشم و جبین

کلک تو از روی زمین، گم کرده نقش آزری

رای تو دشمن مال را، رویت مبارک فال را

نهج تو اهل حال را، کرد از بلاغت یاوری

از بهر حکم و مال و زر، هرگز نجستی شور و شر

نفسی که چندینش هنر باشد، چه جوید داوری؟

روزی که یاران دگر، از دور کردندی نظر

از خیبر و باروش در، کندی، زهی زور آوری

عصمت شعار آل تو، ایمان و تقوی مال تو

کشف حقیقت حال تو، سیر طریقت بر سری

پیش از کسان بودت کسی، بعد از نبی بودی بسی

پیشی تو، هرچند از پسی، ای نامدار گوهری

ای مکیان را پیش صف، وی شحنهٔ نجد و نجف

هستی خلافت را خلف، از مایهٔ نیک اختری

گر با تو کین ورزد خسی، نامش نمی‌ماند بسی

وآنجا که گم گردد کسی، علم تو داند رهبری

رای تو جفت تیر شد، چون مهر عالم‌گیر شد

عقل بلندت پیر شد، در کار معنی گستری

ای گنج صد قارون ترا، گفته نبی هارون ترا

زان دشمن وارون ترا، منکر شود چون سامری

گردون گردان جای تو، خورشید خاک پای تو

ای پرتوی از رای تو، آیینهٔ اسکندری

نام وجودت «لافتی» منشور جودت «هل اتی»

«یا منیتی حتی متی، انافی اسا و تحسری»

من بستهٔ بند توام، خاک دو فرزند توام

در عهد و پیوند توام، با داغ و طوق قنبری

پر شد دل از بوی گلت، زان اوحدی شد بلبلت

ای خاک نعل دلدلت، بر فرق چرخ چنبری

اندر بیابانش مهل، غلتان میان خون و گل

جامی فرو ریزش به دل، ز آن بادهای کوثری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - وله رحمةالله علیه

میان کار فروبند و کار راه بساز

که کار سخت مخوفست و راه نیک دراز

ز جنبش تو سبق بردنی نیاید، لیک

بکوش تا ز رفیقان خود نمانی باز

چو حلقه بر در این آستانه سر می‌زن

مگر که بار دهندت درون پردهٔ راز

به دست کوته ازان شاخ بر نشاید چید

قدم بلند نه و دست همت اندر یاز

ز حق چو دور شوی باطلت نماید رخ

ز باطلت چه گشاید؟ دمی به حق پرداز

چه روزها بر معشوقه در نیاز شدی

که قامت تو شبی خم نشد به وقت نماز

ز مفلست چه خبر؟ کو برهنه شد چو سبو

که بیست تو به سر هم فروکنی چو پیاز

چو ایزدت به کرم بی‌نیاز گردانید

چه موجبست که خدمت نمیکنی به نیاز؟

مگر که فایض رحمت کند به خلق نظر

وگرنه وای بدین تشنگان وادی آز!

چو حق جمال نماید معینت گردد

که هر چه کردی و گفتی مجاز بود، مجاز

ز آدمی تو همین ریش و سر توانی دید

که مرغ همت ازین به نمی‌کند پرواز

نه آن کسی، که اگر پتک بر سرت کوبند

قراضه‌ای بدر اندازی از دهان چو گاز

چو سایه بر سر این خاکدان چه میگذری؟

بکوش و سایهٔ همت بر آسمان انداز

هزار بار بگفتم که: باز گرد از ظلم

و گر ملول نگردی ز من، بگویم باز

برای خود سپری راست کن ز عدل و بترس

ز سهم آتش این سینهای تیرانداز

تو اسب عمر پی مال کرده تیز و بدان

که مال در ده و گیرست و عمر در تگ و تاز

زمانه چون ز فرازت به شیب خواهد برد

دویده گیر بسی سال در نشیب و فراز

نگاه کن که: ز پیش تو چند کس رفتند؟

که یک نشانه از آن رفتگان نیامد باز

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

تو خواهی از همدان باش و خواهی از شیراز

به راه بادیه گر فخر می‌کنی رفتن

میان خواجه چه فرقست و اشتران جهاز؟

سر تو کبر نکردی به جاه محمودی

ز پوستین خود ار یادت آمدی چو ایاز

تو بر خدای خود آن ناز می‌کنی از جهل

که بر پدر نکند پنج ساله چندان ناز

چو اوحدی ز در بندگی مگردان رخ

که ضایعت نگذارد خدای بنده‌نواز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - وله

کار ما با یکیست در همه شهر

وان یکی تن نمیدهد در کار

همدمی نیست، تا بگویم راز

محرمی نیست، تا بنالم زار

در خروشم به صیت آن معشوق

در سماعم به صوت آن مزمار

بلبلی هستم اندرین بستان

غلغلی بستم اندرین گلزار

مطربم پرده‌ای همی سازد

که درین پرده نیست کس را بار

منم آن واله پریشان سیر

منم آن عاشق قلندروار

غارت عشق برده نقدم و جنس

رشتهٔ عشوه بسته پودم و تار

رخت فردا کشیده بر در دی

نقد امسال کرده در سر پار

گوش بر چنگ و چشم بر ساقی

جام در دست و جامه در آهار

بر سویدای دل نگاشته خوش

نقش سودای آن بت عیار

همه مستان بهوش می‌آیند

مست ما خود نمی‌شود هشیار

هر کسی را بقدر خود روزیست

من همان روز دیدم این شب تار

بر کنارم همی کشند، ار نی

در میان زود بستمی زنار

می‌برد قاصد زمین و زمان

می‌دهد جنبش خزان و بهار

نکهت زلفش از شمال و جنوب

نامهٔ عشقش از یمین و یسار

همه پویندگان آن راهند

همه جویندگان آن دیدار

اوحدی، گر حکایتی داری

فرصتست این زمان، بیا و بیار

سخنی زان رخ نهفته بگوی

نفسی زین دل گرفته بر آر

میوه پختست ریزشی می‌کن

ابر تندست قطره‌ای می‌بار

نکته‌ای باز ران از آن دفتر

اندکی باز گو از آن بسیار

شربتی ده، که کم کند جوشش

دارویی کن، که به شود بیمار

احتیاطی بکن در اول روز

تا پشیمان نگردی آخر کار

راز داری به دست کن، که شود

تو رساننده، او پذیرفتار

در ده ار قابلی بود در ده

بده آواز ده بده سالار

کای پسر نامه‌ای رسید از یار

نفسی گوش باش و گوشم دار

چیست این نامه و فغان در شهر؟

چیست این شور و فتنه در بازار؟

تو گمانی که می‌رسد معشوق

آن نشانی که می‌رود دلدار

همه در جست و جو و او فارغ

همه در گفت و گو و او بیزار

راه بسیار شد، مرنجان خر

دزد همراه شد، بیفکن بار

نار در زن به خرمن تشویش

بار برنه ز مکمن انکار

خانه در بیشهٔ الهی بر

سنگ بر شیشهٔ ملاهی بار

بر سواد سه نقش کش خامه

بر در چار طبع زن مسمار

این مثلث بنه بر آتش ننگ

و آن مربع بریز بر گل‌عار

چون دلیلان مخالفند، بگرد

زین دم آهنج راه بی‌هنجار

در غبارند شاه و لشکر، باش

تا برون آید آن علم ز غبار

راه و شاه و سپاه هر سه یکیست

وین سه گفتن تعدد و تکرار

جز یکی نیست صورت خواجه

کثرت از آینه است و آینه‌دار

آب و آیینه پیش گیر و ببین

که یکی چون دو می‌شود به شمار؟

سکهٔ شاه و نقش سکه یکیست

عدد از درهمست و از دینار

از یکی آب نقش می‌بندد

بر سر گلبن، ار گلست، ار خار

از چراغی هزار بتوان برد

از یکی دانه غله صد خروار

نقطه‌ای را هزار دایره هست

گر قدم پیشتر نهد پرگار

الفست اول حروف و حروف

بر الف می‌کنند جمله مدار

هم به دریاست باز گشت نمی

که ز دریا جدا شود به بخار

به نهایت رسان تو خط وجود

نقطهٔ اصل از انتها بردار

تا بدانی که: نیست جز یک نور

وان دگر سایهٔ در و دیوار

همه عالم نشان صورت اوست

باز جویید، یا اولی الابصار

همه تسبیح او همی گویند

ریگ در دشت و سنگ در کهسار

جمله با او درین مناجاتند

خواه موسی و خواه موسیقار

سر بی‌تن چو نزد عقل یکیست

با سر چوب، چنگ در گفتار

پس انالاحق بدان که خواهی گفت

سر منصور گیر یا سردار

خیز، تا این سخن ز سر گیریم

که به پایان نمی‌رسد طومار

چند ازین ریش و جبه و دستار؟

دست آن دوست گیر و دست مدار

ورد دل کن به جنبش و حرکت

قوت جان ساز در سکون و قرار

یاد او بالغدو و الاصل

ذکر او بالعشی والابکار

رنگ و بوی خود از میان برگیر

تا ترا تنگ برکشد به کنار

تا نگردی شکسته کی بینی

به درستی جمال آن دلدار؟

بر کف دستش آورند و برند

کوزه کش دسته بشکند به چهار

آنچه گوید اگر توانی کرد

هرچه گویی تو آن کند ناچار

چون دیار تو از تو پاک شود

کس نماند، پس از خدا، دیار

مرد کاری، عیال حشر مشو

کار خود هم تو کار خویش شمار

نفس شوخ آورند در محشر

خر ریش آورند در بازار

کیل و میزان به دست توست، بسنج

نقد و جنسی که کرده‌ای انبار

خویشت او بس، ز دیگران به کنار

چون مجرد شوی ز خویش و تبار

رخ به میعاد گاه معنی کن

اربعینی به آب دیده برآر

تا بگوید مسیح روح سخن

تا ببیند کلیم دل دیدار

در جهانی تو، این چنین که تویی

نظری کن به خویشتن یک بار

عضوهای تو هر یکی حرفیست

وندر آن حرف احرفت بسیار

زین حروف اربرون کنی اسمی

اسم اعظم بود، مگیرش خوار

چون به خود در رسی ز خود بررس

که خدا کیست؟ ای خدا آزار

بر تو این داستان تو دانی گفت

دست بیگانه در میانه میار

منزل و راه نیست غیر از تو

راه و منزل نمودمت، هشدار!

سایر و سالک از تو در عجبند

ملک و مالک از تو در تیمار

پیل و شیر از تو در سلاسل و بند

گرگ و گور از تو در شکنج و حصار

آسمان سخرهٔ تو در تسخیر

اختران سغبهٔ تو در پیکار

هم ز بهر تو فرقدان ثابت

هم برای تو مشتری سیار

در بن طور «هو» ت کرده وطن

بر سر اسب «لا»ت کرده سوار

هفت هیکل نوشته بر تو عیان

چار تکبیر کرده بر تو نگار

جز تو کامل نبود ازین ابداع

بی تو دوری نبود ازین ادوار

از ملک کی برآید این قدرت؟

آدمی که تواند این کردار؟

با تو نوریست، این خدایی، ضم

در تو سریست، این الهی، سار

این مثلها اگر ندانستی

باز خواهیم گفت، یادش دار

از تو این ما و من که میگوید؟

با تو این نیک و بد که داد قرار؟

گر کسی دیگرست، بازش جوی

ور توی، چیست زحمت اغیار؟

اینکه پنداشتی که تست، تو نیست

زانکه چون مرتفع شود پندار

زین تو سیصد هزار منزل هست

تا به جبریل، خاصه تا جبار

و ز تو گر راستی حقیقت تست

به حقیقت خود اوست بی‌اخبار

این که وقتی نشان او بینی

تا نگویی که: واصلم، زنهار!

خاک دور، آنگهی سرادق نور

«و قنا، ربنا، عذاب النار»

پشک را با نسیم مشک چه انس؟

خاک را با خدای پاک چه کار؟

بی‌مکان در زمین نگنجد گل

بی‌نشان هم نشین نگردد یار

آن تو، کین وصل در تواند یافت

تویی و من، بدانم این مقدار

تو الهی حقیقتی داری

کز اله تو او کند اخبار

در وصولی، که عارفان گویند

همگنان را به دوست استظهار

هست فرقی میان دیدن و وصل

نیست زرقی مرا درین گفتار

وصل و دیدار اگر یکی بودی

دیده خونین شدی به دیدن خار

هر تجلی وصال چون باشد؟

زانکه او مختلف شود بسیار

به درازی کشید قصهٔ عشق

آخر، ای دل، مرا دمی بگذار

ساغری دادمت، مریز و بنوش

دگری می‌دهم، بگیر و مدار

غارت عشق بین و غیرت یار

غیر ازو کس مهل درین بن‌غار

عشق او خنجریست مردی کش

شوق او آتشیست مردم خوار

گربدانی که: در که داری روی؟

سر خود را ندانی از دستار

بی‌حضوری و گرنه کی نگری

در چنین حضرت، از یمین و یسار؟

تو امیری، کجا شوی عاشق؟

تو نمیری، کجا شوی بیدار؟

شیر زیلو چگونه گیرد صید؟

باز ایوان کجا شود طیار؟

روزنی نیست، چون بتابد نور؟

روغنی نیست، چون درافتد نار؟

لوح دل را ز نقش و حرف بشوی

تا شوی فارغ از مشیر و مشار

حاصل خاک را به خاک فرست

بهرهٔ روح را به روح سپار

دین درختیست، در دلش بنشان

شرع تخمیست، در دماغش کار

تو از آنجا مجرد آمده‌ای

با تو نابوده این شعور و شعار

هم ازین خاک توده پیوستند

با تو این همرهان ناهموار

چون ببینی رفیق اعلی را

برهی زین مهاجر و انصار

دین و دنیا مگو که: زشت بود

نیفه در حیض و نافه در شلوار

دل ز دنیا ببر، که دور بهست

سنگ گازر ز تختهٔ عصار

گر بدانی ترا رسد تفسیر

ور ندانی رواست استغفار

سر اینها ز مایه‌داری پرس

ور نه بنشین و خایه می‌افشار

آب داند شکایت ناجنس

مشک داند حکایت عطار

عاملت یوز پای در دامست

واعظت مرغ دانه در منقار

این یکی چون کند تمام سخن؟

وان دگر کی کند به کام شکار؟

کاسه بندی چه جویی از مجنون؟

کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟

پیر ده را مگوی، اگر مردی

حال گندم به موش و حیله مدار

دهن تو ز ذکر ظاهر راست

چه کنی با درون کج چون منار؟

بی ریاضت نرفت راهی پیش

ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!

چون بدن پر شود نباید داد

روزها راز نامهٔ شب تار

جام را روشنی دهد باده

جامه را نازکی دهد آهار

آتش و بوته‌ای همی باید

تا پدید آورد زر تو عیار

خود نشد پخته جز بحر حری

میوهٔ سر احمد مختار

تا نیایی برون چو مار ز پوست

نتوانی ربود گنج ز مار

چون سمندر شوی در آتش تیز

گر شوی بر سمند عشق سوار

تا ترا سایه‌ایست او نشوی

نور با سایه چون کند رفتار؟

سایه برگیر، تا فرو تابد

از در و بام گونه گون انوار

اگر این راه می‌نهی در پیش

و گر این جامه می‌کشی دربار

توبه‌ای کن ز روی استهدا

غوطه‌ای خور به آب استغفار

چون کنی توبه لازمت باشد

در خلا و ملا و سر و جهار

به مقامات انبیا ایمان

به کرامات اولیا اقرار

شود ایمان به پنج رکن درست

لیکن آن پنج را چنین بگزار

اول این جا شهادتی باید

که نماند ز کفر و دین آثار

پس نمازی، که استقامت او

ببرد شاخ غفلت از بن وبار

زین دو چون بگذری ز کوتی هست

که دل و جان درو کنند ایثار

زان سپس روزه‌ایست هستی سوز

که درو نفس کشته گردد زار

بعد از آن در صفای جان حجیست

که از آن جا رسی به صفهٔ بار

ما به عمری ادا کنیم این پنج

عارفانش به ساعتی صد بار

همه اثبات نفی و اثباتست

این که گوینده می‌کند تکرار

در دو حرف این میسرت گردد

اگر از حرف خود شوی بیزار

تو شهادت نگفته‌ای، ورنه

در شهادت مرتبند آن چار

«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟

در شهادت که می‌کنی تکرار

«هو» پلنگیست کبریا نخجیر

«لا» نهنگیست کاینات او بار

«لا» دهن باز کرده دریاوش

«هو» دم اندر کشیده عنقاوار

باش تا «لا» بروبد این میدان

«هو» در آید به قلب این مضمار

«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین

«�%8

سه شنبه 13 بهمن 1394  2:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها