برای "شهید محمود کرمی"؛ اولین شهید انقلاب اسلامی در فراشبند
به روایت
باز سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بهانه ای شد که یاد شهدای انقلاب زنده شود و در دیار من؛ فراشبند؛ نیز یاد شهید محمود کرمی؛ اولین شهید انقلاب شهرستان... جمعی با تهیه بنر و پلاکارد و پوستر یادش را زنده نگه می دارند، جمعی بر مزارش میروند و فاتحه ای نثار روحش می کنند و جمعی اگر یادشان باشد، برای دیدار با خانواده شهید می روند.
سی و سومین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران و یادش بخیر سال پیش که با جمعی از دوستان برای دیدار با مادر شهید محمود رفته بودیم. همین روزها و بهانه ایام الله دهه مبارک فجر بود و پس از این دیدار، دستنوشته ای از آنچه گذشت برای خودم نوشتم. همین دیروز، در حالیکه دفترچه یادداشتم را ورق می زدم به صفحه ای رسیدم با عنوان "برای شهید محمود کرمی"...
بهانه سالروز فجر انقلاب در سال89 بود که مرا به شوق آورد تا برای اولین بار در دیدار صمیمی با مادر شهید محمود کرمی با جمعی از دوستانم همراه شوم. از کوچه پس کوچه های کاه گلی بافت قدیم شهر که رد شدیم، به حیاطی با همان هیبت سالهای پیش تر از این رسیدیم، دیوار های کاه گلی و یک دست خانه با نمای قدیمی و کاه گلی!
پیرزنی با قامت خمیده به استقبالمان آمد و شوقی که از نگاهش می شد فهمید. گفتند؛ مادر شهید است. یکی یکی مان با سلام و دست بوسی وارد اتاقک کاه گلی شدیم و دورتادور اتاقک نشستیم و به دیوار تکیه زدیم. قبل از هرچیز؛ قاب عکس شهید محمود توجه ام را به خود جلب کرد که حضورش را با همان قاب عکس می شد حس کرد و مادری پیر که دلخوش به همان قاب عکس روی دیوار بود. با تمام عشقی که پس از سالهای رفته، هنوز درونش بود و در حالیکه عکس محمود را در دست داشت، برایمان از او گفت. از آن روزها و از روزی که با شوق برای شهادت رفت...
و اشکهایش که آرام آرام بر گونه هایش بوسه می زد و گوشه ی چارقد مشکی پیرزن که بی شک مرهمی بر زخمهای سالهای همیشه اش بود. بی شک در تمامی این سالها که پیرزن؛ حساب ثانیه ثانیه اش را داشت؛ همین چارقد، تنها محرم اسرار وقتهای تنهایی و خلوتش بوده. لحظه هایی که گوشه ای از اتاق کاه گلی با قاب عکس محمود جوانش خلوت می کرده و با نگاه پر اندوه، برایش درد و دل می کرده و چشمان خمار و کم سوی مادر شهید که حاصل سالهای سخت بی محمود بودنش هست.
درونم شوقی از حضور بود. عجیب تر از هر وقت دیگر. در پوست خود نمی گنجیدم. دلم می خواست کنار تمام سالهای گذشته پیرزن بنشینم تا برایم از تمام نگفته هایش بگوید که می گفت روی دلش سنگینی می کند!
خواستم بیشتراز شهید محمود برایمان بگوید...
خوب یادش بود که محمودش 5 محرم سال 57 پس از یک سفر 4 ماهه کاری از شیراز به فراشبند آمد. 23 سال داشت. محرم که بود؛ برای مادر و خیلی از نزدیکان پیراهن مشکی سوغات آورده بود. شاید از سفر همیشگی خودش خبر داشت که کار همه را آسان کرده بود و با یک تیر دو نشان می زد؛ هم لباس عزای محرمی و هم خودش که داشت می رفت! برای همیشه!... آخر آن وقت ها رسم بر این بود که اگر کسی فوت می شد یا از آن بهتر، شهید؛ فامیل های نزدیک برایش مشکی می پوشیدند!
مادر شهید با تمام خستگی های سالهای رفته اش با عشق برایمان از پسرش می گفت که انگار خودش می دانست مسافر است؛ خوار و بار و مواد مصرفی مجلس عزایش را از شهر آورده بود. همه چیز را آماده کرده بود تا کسی را به زحمت نیندازد!
پیرزن می گفت و با گوشه چارقدش اشکهایش را پاک می کرد. شاید می خواست اشکهایش را از ما پنهان کند و آرام آرام همچنان از محمودش می گفت؛ از شیراز که رسید، جویا شد که «مادر؛ اینجا هم تظاهرات هست؟» . دل توی دلش نبود که صبح علی الطلوع به جمع انقلابی ها بپیوندد.
و شب قبل از شهادتش؛ خواست کنار مادر باشد و به مادر می گوید؛ «مادر؛ من فقط همین امشب را توی این خانه، مهمان توام. امشب می خواهم کنار تو بخوابم.» و سرش را آرام روی بالش مادر می گذارد و می خوابد. مثل کودکی که انگار کودکانه کنار مادر به آرامش می رسد! و مادر را وعده می دهد که؛ «به امید خدا و امام زمان(عج)؛ فردا، اولین شهید فراشبند، منم!»...
و این عین عبارتی است که شهید به مادر می گوید!...
تمام درونمان شکست وقتی مادرشهید؛ مادرانه حرفهای واپسین ساعات عمر پسرش را برایمان تکرار می کرد و با اشک، گونه هایش را جلا می داد.
و باز از پسر شهیدش می گوید که همزمان با چهلمین روز شهادت محمود، "شاه رفت". پیرزن این بیان را با شوق گفت که معتقد بود، خون پسرش و بسیاری چون جوان رفته اش در راه اسلام و انقلاب اسلامی داشت ثمر می داد تا نسلهای پس از او، آرام تر و زیباتر از همیشه نفس بکشند و زندگی کنند.
گفته های مادر شهید محمود کرمی را همیشه به خاطر می سپارم وقتی تمام زندگی اش را در یاد و نام فرزند شهیدش خلاصه کرده است. وقتی تمام یادش؛ همان فشنگی است که قلب پسرش را نشانه رفته است و این را برای ما بازگو می کرد و خوب یادش بود که «گلوله بر قلب محمود بوسه زده»!
و آخرین و شاید تنهاترین آرزوی مادر شهید؛ "سفر کربلاست". می گفت؛ آرزو دارم یکبار دیگر به پابوس آقا امام حسین (ع) بروم و کسی باشد که در این سفر همراه و دست گیرش باشد.
تمام دلم برای مادر شهید شکست که تمام جوانی اش در غم فرزند شهیدش گذشته بود. چنان خمیده و خسته از روزگار رفته که برای پابوسی مولایش در توان خود نمی دید که بدون همراه و دست گیری راهی شود . و سفر کربلا برایش یک آرزو بود. آنجا بود که با خودم گفتم؛ کاشکی از خودم، از خود خودم هزینه یه سفر کربلا داشتم که...
پیرزن خوب میداند؛ فرزند شهیدش؛ سربازی از سربازان مولایش حسین (ع) بود و سپهسالار زمانش؛ خمینی کبیر که با عشق به پیشواز آمدنش به میهن اسلامی ایران رفت.
لذت این دیدار صمیمی برای همیشه در خاطرم خواهد ماند و سال به سال بهانه دهه فجر و فجرهای پس از این؛ یاد و خاطر شهید محمود و محمودها را برایم زنده تر از همیشه می کند و یاد مادران شهداء که با عشق فرزندان شهیدشان را بدرقه کردند و حالا با شوق از آن سالها می گویند...
یادشان همیشه جاویدان...