فکه
ماجرای فکه دو روایت متفاوت دارد و نه تنها متفاوت که متضاد روایتی حاکی از شکست و روایتی سرشار از پیروزی و شگفت، که در اینجا هر دو روایت منطبق بر واقع است. آری فکه یادآور شکست است شکست یک حرکت نظامی. تلاشی که به فتح خاک منجر نشد و از طرف شاهد یک پیروزی خیرهکننده است پیروزی ارزشهای بلند الهی و انسانی. فکه از یک سو محل فرو افتادن اجساد و از سویی دیگر خاستگاه عمیقترین و شورانگیزترین گرایشات ربانی انسان است، درست مثل کربلا.
روایت اول
فکه نام منطقهای است واقع در شمال غربی استان خوزستان که از غرب به خط مرزی ایران و عراق، از شمال به منطقه چنانه و از جنوب به منطقه چزابه محدود میشود. فکه یکی از محورهای اصلی تجاوز ارتش عراق به شمال خوزستان بود. عراقیها با عبور ازاین محورها توانستند خود را تا کنار رودخانه كرخه برسانند و به جاده اهواز- اندیمشک نزدیک شوند. در آغاز جنگ وقتی فکه سقوط کرد پاسگاههای واقع در آن محاصره شدند و نیروهای مستقر در آنها با زدن به بیابان عقبنشینی کردند. اما تعدادی در هنگام عقبنشینی راه را گم کرده و در اثر تشنگی شهید شدند.
در طول نبرد 8 ساله، دو عملیات وسیع نظامی و دو عملیات محدود در منطقه فکه به اجرا درآمد، عملیاتهای والفجر مقدماتی در بهمن 1361 و والفجر یک در فروردین ماه 1362 به عنوان حرکتهای بزرگ نظامی جمهوری اسلامی ایران در تاریخ دفاع مقدس تیپ شده است و عملیاتهای ظفر 4 و عاشورای 3 که به ترتیب در تیرماه و مرداد ماه 1364 انجام شد، حرکتهای محدودی بود که صرفاً به منظور انهدام یگانهای رزمی دشمن در منطقه به مرحله اجرا درآمد.
عملیات والفجر مقدماتی با هدف تصرف پل غزیله و دستیابی به شهر العماره راس ساعت 30/21 روز 18/11/61 به اجرا در آمد. گرچه در این عملیات یگانهای زرهی عراق در برابر دلاور مردی رزمندگان متحمل آسیب شده اما در نهایت نیروهای خودی ناچار به عقبنشینی شدند. دوماه بعد در روز 21/1/62 عملیات والفجر یک در منطقه شمالی فکه و با هدف تهدید شهر العماره آغاز شد و بعد از چند روز بدون دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده خاتمه یافت. در عملیات ظفر 4 و عاشورای 3 نیز که در تابستان 1364 در منطقه فکه به اجرا در آمد دستاورد چشمگیری به همراه نداشت. این همه ماجرای نظامی فکه است.
روایت دوم
وقتی قدم به خاک فکه میگذاری و نگاهت را روی تپهها و رملستانهای آن میلغزانی، بهت و حیرتی غریب فضای دلت را میگیرد. غمی بزرگ بر جانت میافتد و احساس حقارت همه وجودت را تحت تأثیر قرار میدهد. یک بیابان و چند تپه ماهور و فرشی از سیم خاردار و مین و باد گرمی که آرام آرام در پیچ وخم تپهها در حرکت است. نه، اینها نمیتواند آدمی را تا این حد درماتم خویش بنشاند. عطر دلانگیزی که در این فضا میپیچد از خاک و آهن نیست. این شنهای روان نمیتوانند ژانوان هستی آدمی را این چنین به لرزه افکنند باید چشم و گوش دیگر داشت و با احساسی دیگر به دنبال ماجرا بود. فضای سنگین فکه، یادگار ارواح بلندی است که سالیان پیش همه عشق را به شهادت جانبازی خویش فرا خواندند انسانهای پاک که حلاج وار با خون خویش وضوی عشق کردند و سر به سجده شکر بردند. این است اصل ماجرا. این است راز بزرگ سرزمین شنهای روان، این است فکه.
شواهد و قراین اینگونه نشان میدهد که درصد زیادی از رزمندگان دشت فکه نوجوانان بودهاند و اکثر شهدایی که بعداً در عملیات تفحص از این سرزمین کشف شدند نیز از سن و سال کمی برخوردار بودند. ماجرا آنگاه شنیدنی میشود که با روحیات و گرایشهای معنوی آنان قبل از عملیات آشنا شدیم. به اعتراف همه فرماندهان و آنهایی که سالیان سال در عملیاتها حضور داشتند، حالات معنوی و روحانی موجود رد میان رزمندگان فکه در کمترین عملیاتی مشاهده شده است. سید حسین سید مراد شهادت میدهد:
خدا شاهد است این را بدون هیچ بزرگنمایی و غلوی میگویم. من میدانستم که عملیاتی که پیشرو داریم خیلی سخت است و طاقت فرسا اما وقتی به چهره معصوم بچهها خیره میشدم و یا هق هق گریههای نیمه شب آنها را میشنیدم روحیه میگرفتم. با اینکه کم سن و سال بودند اما همه آرزویشان این بود که خدا آنها را ببخشد و شهادت را نصیبشان کند.
عبدالمجید حلمی نیز از حال و هوای شهادت در عملیات والفجر مقدماتی خاطرهای دارد:
روز عملیات یکی از بچههای اطلاعات آمد پیشم و گفتم میخواهم بروم عروسی کنم.
شما یک فرصتی به من بده. مانده بودم چه تصمیمی بگیرم. مرخصیها لغو شده بود. به این نتیجه رسیدم که بگویم برود. راه افتاد و رفت. بین راه بچههای گردان را دید. از آنها پرسیده بودمی خواهید کجا بروید آنها گفته بودند کجای کاری امشب عملیات است تو نمیدانی، سراغ من آمد شروع کرد به دعوا و گفت تو که میدانستی عملیات است چرا به من مرخصی دادی... نمیخواهم بمانم رفت جلو و صبح شنیدم شهید شد. در جریان عملیات والفجر مقدماتی تعداد زیادی از نیروها درون یکی از شیارها که از تلاقی دو تپه ماهور تشکیل شده بود در محاصره عراقیها گرفتار میشوند. داخل شیار با مینهای و المری فرش شده است. تعدادی از بچهها در برخورد با مین به شهادت رسیده و تعدادی مجروح میشوند. مابقی سعی میکنند در سینهکش تپههای رملی پناهگیرند سنگرهای کمین دشمن که بر روی شیار تسلط کامل داشتهاند باران گلوله را راهی شیار میکنند. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین افزوده میشود. با این حال رزمندگان محاصره شده 3 روز در بدترین شرایط مقاومت میکنند. در پایان سیل گلوله، خمپاره و شلیکهای تانک و دوشکا قامتهای برافراشته شیار را در خاک و خون میغلتاند، بعد از چند روز وقتی عراقیها وارد شیار میشوند سراغ مجروحین رفته و بسیاری از آنان را به شهادت میرسانند. اما یکی از حزنانگیزترین و در عین حال زیباترین پرده نمایش فکه، ماجرای گردان حنظله است. سیصد تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانالها به محاصره نیروهای عراقی در میآیند. آنها چند روز و صرفاً با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و یا عطش مفرط به شهادت میرسند. عراقیها مدام به وسیله بلندگو از آنها میخواهند که خود را تسلیم کنند اما هر بار که صدای بلندگو به هوا برمیخیزد فریاد تکیبر بچهها فضا را عطر آگین میکند. شهید علی محمودوند و از بازماندگان کانال حنظله این گونه روایت میکند:
مهمات کم داشتیم. بچهها توی خاک و خل دنیال چهار تا فشنگکلاش میگشتند. به علت عمق زیاد پیشروی ما، از آتش پشتیبانی توپخانه و اینجور چیزها خبری نبود. یک هفته مقاومت کرده بودیم، مخصر آب کمپوتهای باقی مانده جیرهبندی شده بود. تشنگی و گرسنگی پیدا میکرد محاصره هم شده بودیم. نور علی نور... اما هر وقت صدای بلند گوهان دشمن بلند میشد بچهها با آخرین رمقی که در وجودشان مانده بود همصدا میشدند و تکیبر میگفتند. میدانی؟ من یکی تا زندهام صدای درهم پیچیده دعوت به تسلیم بند گوهای دشمن و تکیبرهایی که از لبهای قاچ قاچ شده و تفتیده بچهها خارج میشد را فراموش نمیکنم.
آری عطش واژهای است که با وادی فکه عهده دیرینه دارد. عطش عجین همیشگی رملها و تشنگی اذن خول سرزمین شنهای روان است. جعفر ربیعی از همنشینی با عطش به هنگام مجروحیتش میگوید:
صبح روز چهارم از شدت تشنگی به شبنمهایی که روی علفهای هرز نشسته بود روی آوردم. لب خشک و ترک خورده را به قطرههای شبنم نوک علفها چسباندم ولی این مقدار حتی نتوانست لبهای خشک مرا ترکند تا چه رسد به رفع عطش آفتاب در ادامه حرکت خود آرام آرام به بالای سرم رسید. تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده خود را به بالای سر جنازهای که در 3متریام افتاده بود برسانم. امید داشتم که در قمقمهای که به فانسقهاش بسته بود آب باشد... یا هر مشقتی بود خود را به جنازه رساندم و با دندان قمقمه را از فانسقه بیرون آوردم. قمقمه را بین دو ساعد دستم قرار داده و با دندان در آن را باز کردم اما به محض اینکه خواستم قمقمه را به دهانم نزدیک کنم از دستم رها شد و به زمین افتاد و آب آن جاری شد. حسرت آب از دست رفته تمام وجودم را گرفت. چشمانم تحمل دیدن این صحنه را نداشت. رملها خیلی سریع آب را مکیده بودند.
اکنون پس از سالها وقتی یا به فکه میگذاری و فارغ از هر چیزگوش جان به سکوت مرموز آن میسپاری هنوز میشنوی ترنم شهدایی که از کنج تپهای، زاویه کانالی و لا به لای میدان مینی تو را به وفاداری و استقامت فرا میخوانند.
v