0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در مدح امیر ناصرالدین قتلغ شاه

سبزه و آب گل‌افشان و صبوحی در باغ

نالهٔ بلبل و آواز بت سیم عذار

خوش بود خاصه کسی را که توانایی هست

وای بر آنکه دلی دارد و آنهم افکار

نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار

چه بهاری که ز دلها ببرد صبر و قرار

ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد

بوستان جنت و می کوثر و طوبیست چنار

مرده خواهد که بجنبد به چنین وقت از جا

کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار

کار می‌ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ

مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار

بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن

نپسندند که او مست بود ما هشیار

باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت

گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار

چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ

کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار

نقش‌بندی هوا باز نگه کن بر گل

که دو صد دایره بر دایره زد بی‌پرگار

شکل غنچه است چو پیکان که بود بر آتش

برگ بیدست چو تیغی که برآرد زنگار

گل نارست درخشنده چو یاقوتین جام

دانهٔ نار چو لل و چو در جست انار

طفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن

مادر ابر همی اشک برو بارد زار

دی گل سرخ و سهی سرو رسیدند به هم

در میان آمدشان گفت و شنودی بسیار

گل همی گفت ترا نیست بر من قیمت

سرو می‌گفت ترا نیست بر من مقدار

گل ازو طیره شد و گفت که ای بی‌معنی

دم خوبی زنی آخر به کدام استظهار

گویی آزادم و بر یک قدمی پیوسته

دعوی رقص نمایی و نداری رفتار

سرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من

پای برجایم و همچون تو نیم دست‌گذار

سالها بودم در باغ و ندیدم رخ شهر

تو که دوش آمدی امروز شدی در بازار

گل دگربار برآشفت و بدو گفت که من

هر به یک سال یکی هفته نمایم دیدار

نه پس از یازده مه بودن من در پرده

که کنون نیز بپوشم رخ و بنشینم زار

سوی شهر از پی آن رفتم تا دریابم

بزم خورشید زمین سایهٔ حق فخر کبار

نازش ملک و ملک ناصر دین قتلغ شاه

که بدو فخر کند تخت به روزی صدبار

آن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت

آن نکوسیرت نیکوسیر نیکوکار

آن خردمند هنردوست که کردست خجل

بحر و کان را به گه بذل یمینش ز یسار

کف او ضامن ارزاق وحوشست و طیور

در او قبلهٔ ارکان بلادست و دیار

خه‌خه ای قدر ترا طارم گردون کرسی

زه زه ای رای ترا صبح منیر آینه‌دار

هرچه گویم به مدیح تو و گویند کسان

تو از آن بیشتری نیست در آن هیچ انکار

منکران همه عالم چو رسیدند به تو

بر تمیز و خرد و خلق تو کردند اقرار

احتشام تو درختی است به غایت عالی

که نشاط و طرب و ناز و نعیم آرد بار

تو سلیمانی و زیر تو فرس تخت روان

تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبار

چون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود

هم تواش باز کنی پوست ز تن همچو خیار

با همه سرکشی توسن گردون چو شتر

دست حکم تو ببینیش درون کرد مهار

نیست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان

نیست جز طبع تو گر طبع بود گوهربار

همچو باران به نشیب افتد بدخواه تو باز

گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخار

دشمنت را چو خرد نیست اگر گنج نهد

نشود مالک دینار به ملک و دینار

نشود مشک اگر چند فراوان ماند

جگر سوخته در نافهٔ آهوی تتار

علم دولت تو میخ زمین است و زمان

عزت ذات شریفت شرف لیل و نهار

ده ره از نه فلک ایام شنیدست صریح

که تویی واسطهٔ هفت و شش و پنج و چهار

گر چو فرعون لعین خصم تو در بحر شود

موکب موسویت گرد برآرد ز بحار

باز تمکین تو هرجا که به پرواز آید

سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتیمار

گرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت

زود از پوست برون آردش ایام چو مار

تو چنانی که در آفاق ترا نیست نظیر

به صفا و به حیا و به ثبات و به وقار

باز اخوان خردمند ترا چتوان گفت

زیرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذار

سرورا، پاکدلا، زین فلک بی‌سر و پا

زندگانی رهی گشت به غایت دشوار

نقد می‌بایدم امروز ز خدمت صد چیز

نقدتر از همه حالی فرجی و دستار

بندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز

بنده را نیز چه باشد هم از ایشان انگار

وقت آنست که خواهی ز کرم کلک و دوات

بدری پارهٔ کاغذ ز کنار طومار

بر هر آن کس که براتم بنویسی شاید

به کمال‌الدین باری ننویسی زنهار

زانکه آن ظالم بی‌رحم یکی حبه نداد

زان زر و جامه و کرباس و کتان من پار

آن کمالی که چو نقصان من آمد در پیش

زان ندیدم من از آن هدیهٔ شاهی آثار

هجو کی خواستمش گفت ولی ترسیدم

که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتار

بحلش کردم اگر چند که او ظالم بود

با ویم بیش از این نیز مبادا سر و کار

تا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان

بادی از بخت و جوانی و جهان برخوردار

دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی

سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار

عید فرخنده و در عید به رسم قربان

سر بریده عدویت همچو شتر زار و نزار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲ - در تهنیت عید و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

 

دی بامداد عید که بر صدر روزگار

هر روز عید باد به تایید کردگار

بر عادت از وثاق به صحرا برون شدم

با یک دو آشنا هم از ابناء روزگار

در سر خمار باده و بر لب نشاط می

در جان هوای صاحب و در دل وفای یار

اسبی چنانکه دانی زیر از میانه زیر

وز کاهلی که بود نه سک‌سک نه راهوار

در خفت و خیز مانده همه راه عیدگاه

من گاه زو پیاده و گاهی برو سوار

نه از غبار خاسته بیرون شدی به زور

نه از زمین خسته برانگیختی غبار

راضی نشد بدان که پیاده شوم ازو

از فرط ضعف خواست که بر من شود سوار

گه طعنه‌ای ازین که رکابش دراز کن

گه بذله‌ای از آن که عنانش فرو گذار

من واله و خجل به تحیر فرو شده

چشمی سوی یمینم و گوشی سوی یسار

تا طعنهٔ که میدهدم باز طیرگی

تا بذلهٔ که می‌کندم باز شرمسار

شاگردکی که داشتم از پی همی دوید

گفتم که خیر هست، مرا گفت بازدار

تو گرم کرده اسب به نظاره‌گاه عید

عید تو در وثاق نشسته در انتظار

عیدی چگونه عیدی چون تنگها شکر

چه تنگها شکر که به خروارها نگار

گفتم کلید حجره به من ده تو برنشین

این مرده ریگ را تو به آهستگی بیار

القصه بازگشتم و رفتم به خانه زود

در باز کرد و باز ببست از پس استوار

بر عادت گذشته به نزدیک او شدم

آغوش باز کرد که هین بوس و هان کنار

در من نظر نکرد چو گفتم چه کرده‌ام

گفت ای ندانمت که چگویم هزار بار

امروز روز عید و تو در شهر تن زده

فردا ترا چگوید دستور شهریار

بد خدمتی اساس نهادی تو ناخلف

گردندگی به پیشه گرفتی تو نابکار

گفتم چگویمت که درین حق به دست تست

ای ناگزیر عاشق و معشوق حق‌گزار

لیکن ز شرم آنکه درین هفته بیشتر

شب در شراب بوده‌ام و روز در خمار

ترتیب خدمتی که بباید نکرده‌ام

کمتر برای تهنیتی بیتکی سه چار

گفتا گرت ز گفتهٔ خود قطعه‌ای دهم

مانند قطعهای تو مطبوع و آبدار

گفتم که این نخست خداوندی تو نیست

ای انوریت بنده و چون انوری هزار

پس گفتمش که بیتی ده بر ولا بخوان

تا چیست وزن و قافیه چون برده‌ای به کار

آغاز کرد مطلع و آواز برکشید

وانگاه چه روایت چون در شاهوار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - (گویا در ادامهٔ قصیدهٔ دی بامداد عید که بر صدر روزگار …)

 

کای کاینات رابه وجود تو افتخار

وی پیش از آفرینش و کم ز آفریدگار

ای صاحب ملک دل و صدر ملک نشان

دستور بحر دست و خداوند کان یسار

امر تو همچو میل فلک باعث مسیر

نهی تو همچو طبع زمین موجب قرار

از همت تو یافته افلاک طول و عرض

وز مدت تو یافته ایام پود و تار

از سیر کلک تو همه آفاق در سکون

وز سد حزم تو همه آفاق در حصار

یک‌چند بی‌شبانی حزم تو بوده‌اند

گرگ ستم سمین، برهٔ عافیت نزار

پهلوی ملک بستر عدل آنگهی بسود

کاقبال کرد بالش عالیت آشکار

جایی رسیده پاس تو کز بهر خواب امن

بگرفت فتنه را هوس کوک و کو کنار

از خواب امن و مستی جود تو در وجود

کس نیست جز که بخت تو بیدار و هوشیار

عدل تو سایه‌ایست که خورشید را ز عجز

امکان پیسه کردن آن نیست در شمار

تا حشر منکسف نشود آفتاب اگر

آید به زیر سایهٔ عدلت به زینهار

رای تو بر محیط فلک شعله‌ای کشید

در سقف او هنوز سفر می‌کند شرار

حلم تو بر بسیط زمین سایه‌ای فکند

طبع اندرو هنوز دفین می‌نهد وقار

قهر تو گر طلایه به دریا کشد شود

در در صمیم حلق صدف دانهٔ انار

ور یک نسیم حلق تو بر بیشه بگذرد

از کام شیر نافه برد آهوی تتار

جائی که از حقیقت باران سخن رود

تقلیدیان مختصر از روی اختصار

گویند ابر آب ز دریا برآورد

وانگه به دست باد کند بر جهان نثار

این خود فسانه‌ایست همینست و بیش نه

کز خجلت کف تو عرق می‌کند بحار

بی‌آبروی دست تو هرکس که آب یافت

از دست چرخ بود چنان کاتش از خیار

ای آفتاب عاطفت ای آسمان محل

وی هم ز آفتاب و هم از آسمانت عار

از گفتهای بنده سه بیت از قصیده‌ای

کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار

آورده‌ام به صورت تضمین در این مدیح

نز بهر آنکه بر سخنم نیست اقتدار

لیکن چو سنتی است قدیمی روا بود

احیای سنت شعرای بزرگوار

ای فکرت تو مشکل امروز دیده دی

وی همت تو حاصل امسال داده پار

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

فایض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

تا از مدار چرخ و مسیر ستارگان

چون چرخ پر ستاره کند باغ را بهار

بادا فرود قدر تو اجرام را مسیر

واندر وفای عهد تو افلاک را مدار

دست وزارت تو زبردست آسمان

وین بارگه و مرتبه تا حشر پایدار

بر گوشمال خصم تو مولع سپهر و بس

در گوش او نعل سمند تو گوشوار

بر جویبار عمر تو نشو نهال عز

تا باغ چرخ را ز مجره است جویبار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اعظم سنجر

آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل

از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار

آب چشمم ز آتش دل نزهت جان می‌برد

همچو باد تند کاه از روی خاک اندر قفار

گر ز آب وصل او این آتش دل کم کنم

من چو باد از خاک کوی او شوم عنبر عذار

تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق

همچو بادم من ز خاکی و دویی روزگار

زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان

باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار

آب چشمم زآتش هجران چنان رنگین شدست

کز رخ باد بهاری خاک کوه لاله‌زار

آب چشم و آتش دل را ندارم هیچ دفع

جز نسیم باد مدح و خاک پای شهریار

خسروی کز آب لطف و آتش شمشیر او

باد بی‌مقدار گشت از دشمن چون خاک خوار

سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پیدا کند

مهر و کین او چو باد و خاک از تیر بهار

آنکه آب و آتش انگیزند تیغ و تیر او

از دل باد هوا و خاک میدان روز کار

پادشاهی کاب و آتش صولتش را چاکرند

باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار

گر رسد بر آب دریا آتش شمشیر او

همچو باد از خاک دریاها برآرد او دمار

آب گردد همچو آتش در دهان آن کسی

کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار

آب اگر بر آتش آید از نهیب عدل او

بی‌گمان گردند همچون باد و خاک آموزگار

هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان

باد تاثیرش سوار و خاک عدلش گوشوار

کی شدندی آب و آتش در جهان هریک پدید

گر نگشتی باد اقبالش درین خاک آشکار

از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست

باد را پاکیزگی و خاک را پر در کنار

ای خداوندی کز آب و آتش جود و سخات

همچو باد و خاک مشهورند اندر هر دیار

تا بیابد آب روی از آتش اقبال تو

باد دولت بر یمین و خاک نصرت بر یسار

انوری از آب مهر و آتش مدحت کند

درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار

تا نباشد آب و آتش نیکخواه یکدگر

تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار

همچو آب و آتشت خواهم بقای سرمدی

تا چو باد از پیکر هر خاک گشته کامکار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸

ای روزگار دولت تو روز روزگار

وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار

قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت

فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار

حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی

جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار

افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز

وایام را به جاه و جمال تو افتخار

از آب تف هیبت تو برکشد دخان

وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار

تا سد حزم تو نکشیدند در وجود

عالم نیافت عافیت عام را حصار

عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا

بحری گه کفایت و کوهی گه وقار

هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان

هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار

در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند

دست تهی برون ندمد هرگز از چنار

تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت

ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار

حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر

علم تو همچو خاک دهد باد را قرار

نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد

نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار

از خاک زور بازوی امرت برد شکیب

وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار

آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو

ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار

مهر تو دوستان را در دل شکفته گل

کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار

چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست

بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار

هم غور احتیاط ترا دهر در جوال

هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار

چندین سوابق از پی کام تو آفرید

از تر و خشک عالم خاک آفریدگار

ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست

کردی بر آفرینش ذات تو اختصار

تا نیست اختران را آسایش از مسیر

تا نیست آسمان را آرامش از مدار

بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور

بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار

هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال

هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار

تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست

تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:03 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - در مدح شمس‌الدین اغل بیک

همه با ماه و زهره بودم انس

همه با آه و ناله بودم کار

نه کسی یک زمان مرا مونس

نه کسی یک نفس مرا غمخوار

همه بستر ز اشک من رنگین

همه کشور ز آه من بیدار

رخم از خون چو لالهٔ خودرنگ

اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار

بر و رویم ز زخم دست کبود

دل و جانم به تیر هجر فکار

رخم از رنج زرد همچو ترنج

دلم از درد پاره همچو انار

نفسم سرد و سینه آتشگاه

دهنم خشک و دیده طوفان‌بار

گاه چون شمع قوت آتش تیز

گاه چون زیر جفت نالهٔ زار

دست بر سر زنان همی گفتم

کای فلک دست از این ضعیف بدار

تن بفرسود چند ازین محنت

جان بپالود چند از این آزار

تا کی این جور کردن پیوست

چند از این نحس بودن هموار

برگذر از ره جفا و مرا

روزکی چند بی‌غمی بگذار

طاقتم نیست از خدای بترس

بیش ازینم به دست غم مسپار

این همی گفتم و همی کردم

خاک بر سر ز گنبد دوار

یار چون نالهای من بشنید

گفت با من به سر در آن شب تار

مکن ای انوری خروش و جزع

که شدت بخت جفت و دولت یار

بار انده مکش که بار دگر

برهانیدت ایزد از غم و بار

بند بگشود چرخ، تنگ مباش

راه بنمود بخت، باک مدار

به تو آورد سعد گردون روی

روی زی درگه خداوند آر

شمس دین پهلوان لشکر شاه

پشت اسلام و قبلهٔ احرار

خاص سلطان اغلبک آنکه کفش

در سخا هست همچو ابر بهار

موی بر سایلان زبان خواهد

طبعش از بهر بخشش دینار

نظر لطف او بر آنکه فتاد

باز رست از زمانهٔ غدار

زیر پر همای دولت او

چه یکی تن چه صدهزار هزار

روز هیجا بر اسب که‌پیکر

چو برون آید از پی پیکار

مرکب زهره طبع مه نعلش

که تن باد پای خوش رفتار

گه زمین را کند ز پویه هوا

گه هوا را زمین کند ز غبار

برباید شهاب ناوک او

انجم از چرخ و نقش از دیوار

پیش او مار و مرغ در صف جنگ

تحفه و هدیه از برای نثار

مهر آرد گرفته در دندان

دیده آرد گرفته در منقار

سایهٔ رمح و عکس شمشیرش

بگر بیفتد بر جبال و بحار

سنگ این خاک گردد از انده

آب آن قیر گردد از تیمار

ای به ملکت چو وارث داود

ای به مردی چو حیدر کرار

ای چو چرخت هزار مدحت‌گوی

وی چو دهرت هزار خدمتگار

تا چو تیرست کار دولت تو

بی‌زبانست خصم چون سوفار

تو بشادی نشین که گشت فلک

خود برآرد ز دشمن تو دمار

بس ترا پشت نصرت یزدان

بس ترا یار دولت دادار

آنکه در دیدهٔ تو دارد قدر

وانکه بر درگه تو یابد بار

رفعت این را همی دهد تشریف

دولت آنرا همی نهد مقدار

بنده نیز ار به حکم اومیدی

مدحتی گفت ازو عجب مشمار

عالمی را چو از تو شاکر دید

گشت در دام خدمت تو شکار

ور ز اقبال قربتی یابد

پیش تخت تو چون صغار و کبار

جست از جور عالم جافی

رست از مکر گیتی مکار

کرد در منزل قبول نزول

گشت بر مرکب مراد سوار

تا نباشد به رنگ روز چو شب

تا نباشد به فعل نور چو نار

شب اعدات را مباد کران

روز شادیت را مباد کنار

پای بدگوی حاسدت در بند

سر بدخواه و دشمنت بر دار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه عادل

در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ

وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار

هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود

آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار

با روضهٔ ممالک و ملت که تازه باد

سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار

محتاج بود ملک به پیرایه‌ای چنین

آخر مراد ملک روا کرد روزگار

نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل

آخر طریق بخل رها کرد روزگار

ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق

دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار

این آیتی که زبدهٔ آیات صنع اوست

در شان ملک خوب ادا کرد روزگار

وین گوهری که واسطهٔ عقد دهر اوست

از دست غیب نیک جدا کرد روزگار

گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان

تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار

سوی تو ای رضای تو سرچشمهٔ حیات

دایم نظر به عین رضا کرد روزگار

آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد

بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار

در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش

بر من یزید فتنه بها کرد روزگار

وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو

بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار

هر سر که از عنایت تو سایه‌ای نیافت

موقوف آفتاب عنا کرد روزگار

هر تن که از رعایت تو بهره‌ای ندید

گل مهره‌های نقش بلا کرد روزگار

در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست

وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار

ای انوری مداهنت سرد چون کنی

این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار

خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس

کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار

این کام دل عطیت تایید جاه اوست

بی‌عون جاه او چه عطا کرد روزگار

پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش

سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار

آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش

پیشانی ملوک قفا کرد روزگار

آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او

خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار

آنک از برای خطبهٔ ایام دولتش

برجیس را ردا و وطا کرد روزگار

وانک از برای خدمت میمون درگهش

بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار

دست چنار دولت فتراک او نیافت

زانش ممر باد هوا کرد روزگار

پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد

زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار

شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل

از قالب سپهر سها کرد روزگار

خانی که در جهان خلافش به یک زمان

از عز بد سگال عزا کرد روزگار

در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست

بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار

چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش

در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار

ای خسروی که فضله‌ای از خشم و خلق تست

آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار

جم‌دولتی که در نفسی کلبهٔ مرا

از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار

با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد

وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار

در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون

زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار

ای پایهٔ کمال تو جایی که از علو

اول حجاب از اوج سما کرد روزگار

من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو

تا حشر پایمال حیا کرد روزگار

دست ذکای من به کمال تو کی رسد

گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار

ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من

خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار

تا در سرای شادی و غم در زبان فتد

چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار

اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد

هر امر کان قرین قضا کرد روزگار

در دولتی که پیش دوامش خجل شود

دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - در مدح امیر اسفهسالار نصرةالدین تاج‌الملوک ابوالفوارس

 

ای در نبرد حیدر کرار روزگار

وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

معمور کرده از پی امن جهانیان

معمار حزم تو در و دیوار روزگار

در دهر جز خرابی مستی نیافتند

زان دم که هست حزم تو معمار روزگار

واضح به پیش رای تو اشکال حادثات

واسان به نزد عزم تو دشوار روزگار

رای تو از ورای ورقهای آسمان

تکرار کرده دفتر اسرار روزگار

زان سوی آسمان به تصرف برون شدی

گر قدر و قدرت تو شدی یار روزگار

قدرت برون بماند چون بنای کن فکان

بنهاد اساس دایره کردار روزگار

ور در درون دائره ماندی ز رفعتش

درهم نیامدی خط پرگار روزگار

بعد از قبای قدر تو ترکیب کرده‌اند

این هفت و هشت پاره کله‌وار روزگار

جزوی ز ملک جاه تو اقطاع اختران

نوعی ز رسم جود تو آثار روزگار

با خرج جود تو نه همانا وفا کند

این مختصر خزانه و انبار روزگار

پیش تو بر سبیل خراج آورد قضا

هرچ آورد ز اندک و بسیار روزگار

زانها نه‌ای که همت تو چون دگر ملوک

تن دردهد به بخشش و ادرار روزگار

ای وقف کرده دولت موروث و مکتسب

بر تو قضا و بستده اقرار روزگار

تزویر این و آن نه همانا به دل کند

اقرار روزگار به انکار روزگار

زیرا که روزگار ترا نیک بنده‌ایست

احسنت ای خدای نگهدار روزگار

تا بندگیت عام شد آزاد کس نماند

الا که سرو و سوسن از احرار روزگار

جودت چو در ضمان بهای وجود شد

بگشاد کاروان قدر بار روزگار

طبعت به چارسوی عناصر چو برگذشت

آویخت بخل را عدم از دار روزگار

ای در جوال عشوه علی‌وار ناشده

از حرص دانگانه به گفتار روزگار

تیغ جهادت از پی تمهید اقتداش

ایمن چو ذوالفقار ز زنگار روزگار

روزی که زلف پرچم از آشوب معرکه

پنهان کند طراوت رخسار روزگار

باشد ز بیم شیر علم شیر بیشه را

دل قطره قطره گشته در اقطار روزگار

در کر و فر ز غایت تعجیل گشته چاک

ز انگشت پای پاچهٔ شلوار روزگار

واندر گریزگاه هزیمت به پای در

از بیم سرکشان شده دستار روزگار

تو چون نمک به آب فرو برده از ملوک

یک دشت خصم را به نمکسار روزگار

ترجیح داده کفهٔ آجال خصم را

از دانگ سنگ چرخ تو معیار روزگار

زور تو در کشاکش اگر بر فلک خورد

زاسیب او گسسته شود تار روزگار

بیرون کند چو تیغ تو گلگون شود به خون

دست قدر ز پای ظفر خار روزگار

چون باد حملهٔ تو به دشمن خبر برد

کای جان و تن سپرده به زنهار روزگار

القاب و کنیت تو در اینست زانکه نیست

القاب و کنیتت شده تذکار روزگار

در نظم این قصیده ادب را نگفته‌ام

القابت ای خلاصهٔ اخیار روزگار

هرچند نام و کنیت تو نیست اندرو

ای بد نکرده حیدر کرار روزگار

دانی که جز به حال تو لایق نباشد این

کای در نبرد حیدر کرار روزگار

کرتر بود ز جذر اصم گر بپرسمش

کامثال این قصیده ز اشعار روزگار

در مدحتت که زیبد گوید به صد زبان

تاج‌الملوک صفدر و صف‌دار روزگار

کس را به روزگار دگر ی اد کی بود

وز گرم و سرد شادی و تیمار روزگار

تا زاختلاف بیع و شرای فساد و کون

باشد همیشه رونق بازار روزگار

بادا همیشه رونق بازار ملک تو

تا کاین است و فاسد از ادوار روزگار

دست دوام دامن جاه تو دوخته

بر دامن سپهر به مسمار روزگار

در عرصه‌گاه موکب میمون کبریات

کمتر جنیبت ابلق رهوار روزگار

در زینهار عدل تو ایام و بس ترا

حفظ خدای داده به زنهار روزگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:04 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱ - در مدح یکی دیگر از بزرگان

آسان بر نفاذ تو دشوار اختران

پیدا بر ضمیر تو پنهان روزگار

نامانده چو تو اختر در برج شاعری

نابوده چون تو گوهر در کان روزگار

حلم ترا کمانه همی کرد آسمان

بگسست هر دو پلهٔ میزان روزگار

اخلاق تو سواد همی کرد لطف تو

پر شد بیاض و دفتر و دیوان روزگار

با عقل ترس ترسان گفتم که در ثنا

آنرا که هست زبدهٔ اعیان روزگار

لقمان روزگارش خوانم چه گفت گفت

جز انوری که زیبد لقمان روزگار

گفتم که چیست نام عدویش یکی بگوی

گفتا اگر ندانی کم‌دان روزگار

چشم زمانه کس به هنر مثل تو ندید

ای گشته در فصاحت سحبان روزگار

بر فرق شاه معنی بکرت نثار کرد

هر صامتی که بود در انبان روزگار

با آنکه موج بحر تو اندر سفینه رفت

ایمن شود ز غرقهٔ طوفان روزگار

دست قضا ز کاسهٔ جان لقمهٔ حیات

داده موافقت را بر خوان روزگار

پای قدر بمالش هرگونه حادثه

کرده مخالفت را بر نان روزگار

طفلان نطق صورت معنیت می‌کنند

پیوسته شهرتی به دبستان روزگار

سلطان داد و دین که ز تمکین و قدر اوست

در حل و عقد قدرت و امکان روزگار

چون در تو دید آنچه که هرگز ندیده بود

زان صد یکی ز جملهٔ انسان روزگار

کردت به خود گرامی و آن خود همی سزید

خود هرزه‌کار نبود سلطان روزگار

تیریز کرد دست حوادث ز آستینت

چون دامن تو دید و گریبان روزگار

از پشت دست پاره به دندان بکند چرخ

تا چون خوش آمدی تو به دندان روزگار

تا روزگار آن تو شد هرکه بخت را

گفت آن کیستی تو بگفت آن روزگار

با این همه نگشتی هرگز فریفته

چون دیگران به گربه در انبان روزگار

از بهر دفع سحرهٔ فرعون جهل را

کلکت عصای موسی عمران روزگار

در آرزوی روی تو عمری گذاشتم

پنهان ز چشم و گوش به دوران روزگار

آخر به دیدن تو دلم کرد شادمان

ای صد هزار رحمت بر جان روزگار

ز احسان روزگار غریقم ولیک نیست

بر من جوی ز منت احسان روزگار

ای خوانده مر ترا خرد از غایت لطیف

در باغ لطف دستهٔ ریحان روزگار

از روزگار عذر مرا بازخواه از آنک

گشتم غریق منت اقران روزگار

آنرا که نیست همت من او طفیلی است

کو سرگران شدست به مهمان روزگار

زین رو که روزگار نکو داردم همی

هستند نه سپهر ثناخوان روزگار

دادند مهتران لقبم انوری ولیک

چرخن نگر چه خواند خاقان روزگار

گر لاف‌پاش هست به نزدیک فاضلان

شعرم بروی دعوی برهان روزگار

ای خرسوار پیش کسی لاف می‌زنی

کوشد سوار فضل به میدان روزگار

نی‌نی به مدح باز شو و پس بگوی زود

کای ثابت از وجود تو ارکان روزگار

گرد کمیت وهم ترا در نیافتند

نی ابلق زمانه نه یک ران روزگار

در چشم همت تو نسنجد به نیم جو

نی کهنهٔ سپهر نه خلقان روزگار

جزوی ز رای تست چو نیکو نگه کنند

این روشنی که هست در ایوان روزگار

بی‌گوهر وجود تو در رستهٔ جهان

معلوم بود زینت دکان روزگار

بر چارسوق محنت هر دم عدوت را

آرد قضا به قوت و دستان روزگار

تیغ اجل کشیده و هر سو دویده نیک

آواز را که فرمان فرمان روزگار

گشتم خموش از آنکه اگر نفس ناطقه

ماند مصون همیشه ز حرمان روزگار

صد یک ز مدح تو نتوانم تمام گفت

صد بار اگر بگردم پایان روزگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور

به اصطناع بیاراست دستگاه وجود

به استناد بیفزود پایگاه صدور

سپهر قدری کاندر ازای قدرت او

شکوه گردون دونست و روز انجم زور

گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا

ببسته طاعت او گردن صبا و دبور

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

سعادت ابدی بر هوای او مقصور

قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان

قدر ندارد رازی ز حزم او مستور

فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم

حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور

توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا

به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور

زهی موافق احمام تو زمین و زمان

خهی متابع فرمان تو سنین و شهور

مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول

مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور

به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست

به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور

کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست

که خلق را برهاند ز روزی مقدور

چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو

زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور

به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا

چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور

به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من خادم و توابع من

همیشه جفت نفیریم از جهان نفور

مرا نه در خور ایام همتی است بلند

همی به پرده دریدن نداردم معذور

مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل

همی به راز گشادن نباشدم دستور

زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد

که مادریست فلک بر بنات خویش غیور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

به دست حادثه منشور در دم منشور

من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست

چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور

همیشه تا که کند نور آفتاب فلک

زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور

شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو

ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور

حساب عمر حسود ترا اگر به مثل

زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵

بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور

که هست عالم فانی به ذات او معمور

به کلک بیاراست پیشگاه هنر

به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور

به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول

به پیش حلمش باد عجول خاک صبور

به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف

به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور

به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست

که خلق را برهانی ز روزی مقدور

تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو

ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور

به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق

به پیش رای منبر تو سایه گردد نور

صفای طبع تو بفزود آب آب روان

مسیر امر تو بربود گوی باد دبور

عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم

کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور

به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل

خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور

به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل

سپهر برشده ننمایدش سراب غرور

بزرگوارا من بنده و توابع من

همیشه جفت نفیرم از جهان نفور

مرا نه در خور احوال عادتیست حمید

همی به راز گشادن نباشدم دستور

مرا نه در خور ایام همتیست بلند

همی به پرده دریدن نداردم معذور

زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد

که روزگار بود در بنات دهر قصور

مرا فلک عملی داد در ولایت غم

که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور

به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز

به دست حادثه منشور بر سر منشور

من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست

چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور

همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل

همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور

نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار

مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور

حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد

همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور

ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب

ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور

سفید چشم حسود تو چون تن ابرص

سیاه روز حسود تو چون شب دیجور

لگام حکم ترا کام کام برده نماز

چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور

به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان

مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در مدح دستور ناصرالدین طاهر

زهی معمار انصاف تو کرده

در و دیوار دین و داد معمور

قضا در موکب تقدیر نفراشت

ز عزمت رایتی الا که منصور

قدر در سکنهٔ ایام نگذاشت

ز عدلت فتنه‌ای الا که مستور

تو از علم اولی وز فعل آخر

چه جای صاحبست و صدر و دستور

تو پیش از عالمی گرچه درویی

چو رمز معنوی در کسوت زور

حقیقت مردم چشم وجودی

بنامیزد زهی چشم بدان دور

سموم قهرت از فرط حرارت

مزاج مرگ را کردست محرور

نسیم لطفت ار با او بکوشد

نهد در نیش کژدم نوش زنبور

تواند داد پیش از روز محشر

قضا در حشر و نشر خلق منشور

به سعی کلک تو کز خاصیت هست

صریرش را مزاج صدمت صور

اگر جاه رفیعت خود نکردست

به عمر خود جز این یک سعی مشکور

که بر گردون به حسبت سایه افکند

ازو بس خدمتی نادیده مبرور

تمامست اینکه تا صبح ابد شد

هم از معروف و هم خورشید مشهور

ترا این جاه قاهر قهر ما نیست

که قهرش مرگ را کردست مقهور

حسودت را ز بهر طعمه یک‌چند

اگر ایام فربه کرد و مغرور

همان ایام دولت روز روشن

برو کرد از تعب شبهای دیجور

جهانداری کجا آید ز نااهل

سقنقوری کجا آید ز کافور

خداوندا ز حسب بنده بشنو

به حسبت بیت ده منظوم و منثور

اگر من بنده را حرمان همی داشت

دو روز از خدمتت محروم و مهجور

تو دانی کز فرود دور گردون

مخیر نیست کس الا که مجبور

به یک بد خدمتی عاصی مدانم

که در اخلاص دارم حظ موفور

چو مرجع با رضا و رحمت تست

به هر عذرم که خواهی دار معذور

گرم غفران تو در سایه گیرد

خود آن کاری وبد نور علی نور

وگر با من به کرد من کنی کار

به طبعت بنده‌ام وز جانت مامور

بیا تا کج نشینم راست گویم

که کژی ماتم آرد راستی سور

مرا الحق ز شوق خدمت تو

دل غمناک بود و جان رنجور

یکی زین کارگیران گفت می‌دان

که بحرآباد دورست از نشابور

چو اندر موکب عالی نرفتی

مرو راهیست پر ترکان خون‌خور

یکی در کف قلج سرهال و تازان

یکی برکف قدح سرمست و مخمور

صفی‌الدین موفق هم نرفتست

وز آحاد حریفان چند مذکور

مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم

چو انگوری که گیرد رنگ از انگور

الا تا هیچ مقدورست و کاین

که اندر لوح محفوظست مسطور

مبادا کاین از تاثیر دوران

به گیتی بی‌مرادت هیچ مقدور

سپهر از پایهٔ قصر تو قاصر

زمان بر مدت عمر تو مقصور

ترا ملک سلیمان وز سلیمی

عدوت اندر سرای دیو مزدور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح سلطان فیروز شاه

برده حکمت گوی از باد صبا

کرده دستت دست برابر مطیر

ای جوان بختی که مثل و شبه تو

کس نیابد در خم گردون پیر

بنده امشب با جمال‌الدین خطیب

آن به رای و کلک چون خورشید و تیر

عزم آندارد که خود را یک نفس

باز دارد از قلیل و از کثیر

دیگکی چونان که دانی پخته است

همچو دیگر کارهای ما حقیر

خانه‌ای ایمن‌تر از بیت حرام

شاهدی نیکوتر از بدر منیر

تا به اکنون چیز لیزی داشتم

زانکه در عشرت نباشد زو گزیر

از ترش‌رویی و تاریکی که بود

چون جفای عصر و چون درد عصیر

گاو دوشای طربمان این زمان

خشک کرد از خشک سال فاقه شیر

یک صراحی باده‌مان ده بیش نه

ور دو باشد اینت کاری بی‌نظیر

تلخ همچون عیش بدخواه ملک

تیره نی چون روی بدگویی وزیر

از صفا و راستی چون عدل و عقل

وز خوشی و روشنی جان و ضمیر

رنگ او یا لعل چون شاخ بقم

ورنه باری زرد چون برگ زریر

گر فرستی ای بسا شکراکه من

از تو گویم با صغیر و با کبیر

ورنه فردا دست ما و دامنت

کای مسلمانان از این کافر نفیر

انوری بی‌خردگیها می‌کند

تو بزرگی کن برو خرده مگیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - در مدح صاحب ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر

 

ای ز رای تو ملک و دین معمور

شب این روز و ماتم آن سور

حامل حرز نامهٔ امرت

صادر و وارد صبا و دبور

دولت تو چو ذکر تو باقی

رایت تو چو نام تو منصور

کلک تو شرع ملک را مفتی

دست تو گنج رزق را گنجور

سد حزم ترا متانت قاف

نور رای ترا تجلی طور

شاکر حفظ سایهٔ عدلت

ساکن و سایر وحوش و طیور

حرم حرمت تو شاید بود

که مفری بود ز سایه و نور

کرم از فیض دستت آورده

در جهان رسم رزق را مقدور

هرکجا صولتت فشرده قدم

زور بازوی آسمان شده زور

فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه

کرده در دامن فنا مستور

دادی از روزگار دشمن و دوست

روز و شب را جهان ماتم و سور

با روای تو روز نامعروف

با وقوف تو راز نامستور

بوده آنجا که ذکر حامل ذکر

همه آیات شان تو مشهور

آسمانی که در عناد وغلو

هیچ خصم تو نیست جز مقهور

آفتابی که در نظام جهان

هیچ سعی تو نیست مشکور

نه قضایی که در مصالح کل

منشی رای تو دهد منشور

عزم تو توامان تقدیرست

که نباشد درو مجال فتور

گر دهد در دیار آب و هوا

مهدی عدل تو قرار امور

جوشن کینه برکشد ماهی

کمر حمله بگسلد زنبور

هرچه در سلک حل و عقد کشد

کلکت آن عالمی بدو معمور

یا بود کنه فکرت خسرو

یا بود سر سینهٔ دستور

موقف حشر چیست بارگهت

در او در صریر نایب صور

کز عدم کشتگان حادثه را

متسلسل همی کند محشور

دامنت گر سپهر بوسه دهد

ننشیند برو غبار غرور

به خدای ار به ملک کون زند

قلزم همت تو موج سرور

گرچه اندر سبای حضرت تو

باد و دیوند مسرع و مزدور

نشود هوش تو سلیمان‌وار

به چنان بار نامها مغرور

نشو طوبی نه آن هوا دارد

که تغیر پذیرد از باحور

طبع غوره است آنکه رنگ رخش

به تعدی بگردد از انگور

نفس تو معتدل مزاجی نیست

کز تف کبریا شود محرور

رو که کاملتر از تو مرد نزاد

مادر دهر در سرور و شرور

لاف مردی زند حسود ولیک

نام زنگی بسی بود کافور

معتدل جاه بادی از پی آنک

به بقا اعتدال شد مذکور

ای بقای ترا خواص دوام

وی عطای ترا لزوم وفور

وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام

مدتی دیر از این سعادت دور

وین که در کنج کلبه‌ای امروز

بر فراق توام چو سنگ صبور

تا بدانی که اختیاری نیست

خود مخیر کجا بود مجبور

به خدایی که از مشیت اوست

رنج رنجور وشادی مسرور

که مرا در همه جهان جانیست

وان ز حرمان خدمتت رنجور

از چنین مجلس ای نفیر از بخت

تا چرا داردم همیشه نفور

ای دریغا اگر بضاعت من

عیب قلت نداردی و قصور

تا از این سان که فرط اخلاصیست

خط قربت بیابمی موفور

تا ز عمر آن قدر که مایه دهند

کنمی بر ثنای تو مقصور

گرچه زانجا که صدق بندگیست

نیستم نزد خویشتن معذور

چه کنم در صدور اهل زمان

ای بساط تو برده آب صدور

سخنم دلپذیرتر ز لقاست

غیبتم خوشگوارتر ز حضور

حال من بنده در ممالک هست

حلا آن یخ‌فروش نیشابور

از چه برداشتم حساب مراد

کان‌نشد چون حساب ضرب کسور

چون صدف تا که یک نفس نزنم

با کلامی چو لؤلؤ منثور

هر دری نیستنم چو گربهٔ رس

شاید ار نیستم چو سگ ساجور

سگ قصاب حرص را ارزد

استخوان ریزه بر قفا ساطور

جرعهٔ جام جود اگر بخورم

نکند درد منتم مخمور

مرد باش ای حمیت قانع

خاک خور ای طبیعت آزور

پادشاهم به نطق دور مشو

شو بپرس از قصاید دستور

آمدم با سخن که نتوان کرد

از جوال شره برون طنبور

دخترانند خاطرم را بکر

همه باشکل و باشمایل حور

در شبستان روزگار عزب

در ملاقات و انبساط حذور

همهرا عز و نسبت تو جهاز

همه بر نقش و سایهٔ تو غیور

درنگر گر کرای خطبه کند

مکن از التفاتشان مهجور

ای بجایی که هرچه تو گویی

شد بر اوراق آسمان مسطور

نظری کن به من چنانکه کنند

تا بدان تربیت شور منظور

تا فلک طول دهر پیماید

به ذراع سنین و شبر شهور

از سنین و شهور دور تو باد

طول ایام و امتداد دهور

روز اقبال تو چو دور سپهر

جاودان فارغ از حجاب ظهور

شب خصم تو تا به صبح آبد

چون شب نیم‌کشتگان دیجور

سخنت حجت و قضا ملزم

قلمت آمر و جهان مامور

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹۷ - در مدح امیر شمس‌الدین اغلبک

ای بقدر و شرف عدیم شبیه

وی به جود و سخا عدیم نظیر

پیش وهم تو کند سیر شهاب

پیش دست تو زفت ابر مطیر

نه به فر تو در کمان برجیس

نه به طبع تو در دو پیکر تیر

قلمت راز چرخ را تاویل

سخنت علم غیب را تفسیر

برق با برق فکرت تو صبور

بحر با بحر خاطر تو غدیر

بگشایی گه سؤال و جواب

مشکلات فلک به دست ضمیر

خدمتت حرفهٔ وضیع و شریف

درگهت قبلهٔ صغیر و کبیر

ای جوان بخت سروری که ندید

چون تو فرزانه چشم عالم پیر

بنده را خصم اگر به کین تو کرد

نقش عنوان نامهٔ تزویر

مالش این بس که تا به حشر بماند

بی‌گنه مست شربت تشویر

مبر امیدش از عطای بزرگ

ای بزرگ جهان به جرم حقیر

زانکه جز دست جود تو نکشد

پای ظلم و نیاز در زنجیر

مادری پیر دارد و دو سه طفل

از جهان نفور جفت نفیر

همه گریان و لقمه از اومید

همه عریان و جامه از تدبیر

کرده از حرص تیز و دیدهٔ کند

دیدها وقف روزن ادبیر

غم دل کرده بر رخ هر یک

صورت حال هر یکی تصویر

دست اقبالت ار بنگشاید

بند ادبار زین معیل فقیر

گاو دوشای عمر او ندهد

زین پس از خشکسال حادثه شیر

پای من بنده چون ز جای برفت

کارم از دست من برون شده گیر

من چه گویم که حال من بنده

حال من بنده می‌کند تقریر

تا بود چرخ را جنوب و شمال

تا بود ماه را مدار و مسیر

تخت بادت همیشه چرخ بلند

تاج بادت همیشه بدر منیر

اشک بدخواهت از حسد چو بقم

روی بدگویت از عنا چو زریر

قامت دشمنت چو قامت چنگ

نالهٔ حاسدت چو نالهٔ زیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها