0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان سنجر

خسروا بخت همنشین تو باد

مشتری در قران قرین تو باد

خواجهٔ اختران غلام تو گشت

عرصهٔ آسمان زمین تو باد

خاتم و خنجر قضا و قدر

در یسار تو و یمین تو باد

آسمان و مجره و خورشید

تخت و تیغ تو و نگین تو باد

چون قضا رنگ حادثات زند

ناظرش حزم پیش‌بین تو باد

چون قدر نقش کاینات کند

دفترش صفحهٔ یقین تو باد

مشکلی کان کلیم حل نکند

سخرهٔ دست و آستین تو باد

معجزی کان مسیح پی نبرد

راه تحصیل آن رهین تو باد

در براهین رؤیت ایزد

برترین حجتی جبین تو باد

در وقایع گره‌گشای امور

رای رایت‌کش رزین تو باد

در حوادث گریزگاه جهان

حصن اندیشهٔ حصین تو باد

سعد و نحس مدبران فلک

هر دو موقوف مهر و کین تو باد

چرخ را در مصاف کون و فساد

جمله بر وفق هان و هین تو باد

رونق ملک و استقامت دین

دایم از قوت متین تو باد

ابر باران فتح و سیل ظفر

از کمان تو و کمین تو باد

سبز خنگ سپهر پیوسته

نوبتی‌وار زیر زین تو باد

آفتابی که خازن کانهاست

نایب خازن و امین تو باد

تا کس از آفرین سخن گوید

سخن خلق آفرین تو باد

مدد بی‌نهایت ابدی

از شهور تو و سنین تو باد

همه وقتی خدای عز و جل

حافظ و ناصر و معین تو باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان سلیمان شاه

ملکا مملکت به کام تو باد

ملک هم نام تو به نام تو باد

ساحت آسمان زمین تو گشت

خواجهٔ اختران غلام تو باد

حشمت از حشمت تو محتشم است

همه حشمت ز احتشام تو باد

هرچه قائم به ذات جز اول

همه را قوت از قوام تو باد

مشرق آفتاب ملت و ملک

شرف قصر و طرف بام تو باد

روز می خوردن تو بدر و هلال

خوان نقل تو باد و جام تو باد

تیر چون تیر در هوای تو راست

طرفه چون طرف بر ستام تو باد

اشهب روز و ادهم شب را

پیشه خاییدن لگام تو باد

گرهی کان قضا بنگشاید

سخرهٔ دست اهتمام تو باد

زرهی کان قدر نفرساید

خرقهٔ تیر انتقام تو باد

هرچه در تختهٔ ازل سریست

همه در دفتر و کلام تو باد

هرچه در حربهٔ اجل قهریست

همه در قبضهٔ حسام تو باد

ای چو عنقا ز دام دهر برون

شیر گردون شکار دام تو باد

وی چو کیوان زکام خصم بری

اوج کیوان به زیر کام تو باد

از پی آنکه تا نگردد کند

نصل تقدیر در سهام تو باد

وز پی آنکه تا نگیرد زنگ

تیغ مریخ در نیام تو باد

چشم ایام بر اشارت تست

گوش افلاک بر پیام تو باد

در جهان گر مقیم نیست مقام

ذروهٔ قدر تو مقام تو باد

ور حطام زمانه باقی نیست

نعمت فضل تو حطام تو باد

تا که فرجام صبح شام بود

صبح بدخواه تو چو شام تو باد

در همه کاری از وقار و ثبات

پختهٔ روزگار خام تو باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در تعریف قصر و عمارتی که ناصرالدین در باغ ساخته بود

 

ای نمودار سپهر لاجورد

گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد

هم سپهر از رفعت سقفت خجل

هم بهشت از غیرت صحنت به درد

اشک این چون آب شنگرف تو سرخ

روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد

آسمان چون لاجوردت حل شده

در سرشک از غبن سنگ لاجورد

ساکنی ورنه چه مابین است و فرق

از تو تا این گنبد گیتی‌نورد

جنتی در خاصیت زان چون ملک

وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد

رستنی‌های تو بی‌سعی نما

جمله با برگ تمام از شاخ و نرد

بلبلت را نیست استعداد نطق

ورنه دایم باشدی در ورد ورد

باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب

پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد

پرده و آهنگ مطرب را صدات

کرده ترکیب از طریق عکس و طرد

آسمانی و آفتابت صاحبست

آفتابی کاسمانی چون تو کرد

آفتابی کاسمان ساکن شود

گر نفاذ امر او گوید مگرد

آفتابی کز کسوف حادثات

دامن جاهش نپذرفتست گرد

گفته رایش در شب معراج جاه

آفتاب و ماه را کز راه برد

دست رادش کرده در اطلاق رزق

ممتلی مر آز را از پیش خورد

فاضل روزی به عقبی هم برد

هرکرا آن دست باشد پایمرد

تا نباشد آسمان ار دور دور

تا نگردد آفتاب از نور فرد

باد همچون آسمان و آفتاب

در نظام کل وجودش ناگزرد

گشته گرد مرکز تدبیر او

گاه تدبیر آسمان تیز گرد

بوده در نرد فرح نقشش به کام

تا فرح تاریخ این نقشست و نرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح عمادالدین فیروز شاه امیر خراسان

 

خدایگانا سال نوت همایون باد

همیشه روز تو چون روز عید میمون باد

به گرد طالع سعدت که کعبهٔ فلکست

هزار دور طواف سعود گردون باد

چنانکه رای تو بر امن و عدل مفتونست

زمانه بر تو و بر دولت تو مفتون باد

جهان عمارت و تسکین به رای و عدل تو یافت

همیشه هم به تو معمور باد و مسکون باد

چو بارگاه ترا پر شود ورق ز حروف

در آن ورق الف قد خسروان نون باد

نهال بختی کز باغ دولتت نبرند

چو شاخ خشک ز امکان نشو بیرون باد

اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند

ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد

اگر نه لاف سخا از دلت زند دریا

به جای در و گهر در دل صدف خون باد

ور از مراد تویی باز پس نهد گردون

به اضطرار و گردون بارکش دون باد

ز نام تو دهن سکه گر ببندد چرخ

وجوه‌ساز معادن قرین قارون باد

ز ذکر تو ورق خطبه گر بشوید دهر

سلام جمعه به تکبیر صور مقرون باد

به روز معرکه سؤ المزاج نصرت را

ز خون خصم تو مطبوخ باد و معجون باد

قدر چو دفتر توجیه رزقها شکند

محرران فلک را کف تو قانون باد

چو ابر چتر تو سیل ظفر برانگیزد

ازو کمینه تکابی فرات و جیحون باد

بر آنکه نیست ز فوج تو موج حادثه را

زمان زمان ز کمین قضا شبیخون باد

اگر قضا رخ گردون ز فتنه زرد کند

از آنچه عجز ترا روی بخت گلگون باد

وگر قدر شب فکرت به روز دیر برد

از آن چه باک ترا روز و شب همایون باد

همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست

عدوی ملک تو کم باد و ملکت افزون باد

ز کردگار به هر طاعتی که قصد کنی

هزار اجرت و آن اجر غیر ممنون باد

ز روزگار به هر نعمتی که روی نهی

هزار خدمت و هر خدمتی دگرگون باد

خدایگانا از غایت غلو و علو

همی ندانم گفتن که دولتت چون باد

دعای بنده مگر مستجاب خواهد بود

که در دهانش سخن همچو در مکنون باد

بدان دلیل که هردم سپهر می‌گوید

همین زمان و همین ساعت و هم‌اکنون باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - ایضا در مدح سلطان سنجر

گر دل و دست بحر و کان باشد

دل و دست خدایگان باشد

شاه سنجر که کمترین بنده‌اش

در جهان پادشه نشان باشد

پادشاه جهان که فرمانش

بر جهان چون قضا روان باشد

آنکه با داغ طاعتش زاید

هرکه ز ابنای انس و جان باشد

وانکه با مهر خازنش روید

هرچه ز اجناس بحر و کان باشد

دستهٔ خنجرش جهانگیرست

گرچه یک مشت استخوان باشد

عدلش ار با زمین به خشم شود

امن بیرون آسمان باشد

قهرش ار سایه بر جهان فکند

زندگانی در آن جهان باشد

مرگ را دایم از سیاست او

تب لرز اندر استخوان باشد

هرکجا سکه شد به نام و نشانش

بخل بی‌نام و بی‌نشان باشد

هرکجا خطبه شد به نام و بیانش

نطق را دست بر دهان باشد

ای قضا قدرتی که با حزمت

کوه بی‌تاب و بی‌توان باشد

رایتت آیتی که در حرفش

فتح تفسیر و ترجمان باشد

می‌نگویم که جز خدای کسی

حال گردان و غیب‌دان باشد

گویم از رای و رایتت شب و روز

دو اثر در جهان عیان باشد

رای تو رازها کند پیدا

که ز تقدیر در نهان باشد

رایتت فتنها کند پنهان

که چو اندیشه بی‌کران باشد

لطفت ار مایهٔ وجود شود

جسم را صورت روان باشد

باست ار بانگ بر زمانه زند

گرگ را سیرت شبان باشد

نبود خط روزیی مجری

که نه دست تو در ضمان باشد

نشود کار عالمی به نظام

که نه پای تو در میان باشد

در جهانی و از جهان پیشی

همچو معنی که در بیان باشد

آفرین بر تو کافرینش را

هرچه گویی چنین چنان باشد

روز هیجا که از درخشش سنان

گرد راکسوت دخان باشد

در تن اژدهای رایتهات

باد را اعتدال جان باشد

شیر گردون چو عکس شیر در آب

پیش شیر علم‌ستان باشد

هم عنان امل سبک گردد

هم رکاب اجل گران باشد

هر سبو کز اجل شکسته شود

بر لب چشمهٔ سنان باشد

هر کمین کز قضا گشاده شود

از پس قبضهٔ کمان باشد

اشک بر درعهای سیمابی

نسخت راه کهکشان باشد

چون بجنبد رکاب منصورت

آن قیامت که آن زمان باشد

هر که راشد یقین که حملهٔ تست

پای هستیش بر گمان باشد

روح روح الامین در آن ساعت

نه همانا که در امان باشد

نبود هیچکس به جز نصرت

که دمی با تو همعنان باشد

هر مصافی که اندرو دو نفس

تیغ را با کفت قران باشد

صد قران طیر و وحش را پس از آن

فلک از کشته میزبان باشد

خسروا بنده را چو ده سالست

که همی آرزوی آن باشد

کز ندیمان مجلس ار نشود

از مقیمان آستان باشد

بخرش پیش از آنکه بشناسیش

وانگهت رایگان گران باشد

چه شود گر ترا در این یک بیع

دست بوسیدنی زیان باشد

یا چه باشد که در ممالک تو

شاعری خام قلتبان باشد

لیکن اندر بیان مدح وغزل

موی مویش همه زبان باشد

تا شود پیر همچو بخت عدوت

هم درین دولت جوان باشد

تا هوای خزان به بهمن و دی

زرگر باغ و بوستان باشد

باغ ملک ترا بهاری باد

نه چنان کز پیش خزان باشد

خطبها را زبان به ذکر تو تر

تا ممر سخن دهان باشد

سکها را دهان به نام تو باز

تا ز زر در جهان نشان باشد

مدتت لازم زمان و مکان

تا زمان لازم مکان باشد

همتت ملک‌بخش و ملک ستان

تا به گیتی ده و ستان باشد

در جهان ملک جاودانت باد

خود چنین ملک جاودان باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان سنجر

تا ملک جهان را مدار باشد

فرمانده آن شهریار باشد

سلطان سلاطین که شیر چترش

در معرکه سلطان شکار باشد

آن خسرو خسرونشان که تختش

در مرتبه گردون عیار باشد

آن سایهٔ یزدان که تاج او را

از تابش خورشید عار باشد

آن شاه که در کان ز عشق نامش

زر در فزع انتظار باشد

وز خطبه چو تحمید او برآید

دین در طرب افتخار باشد

تختی که نه فرمان او فرازد

حاشا که پسر عم دار باشد

تاجی که نه انعام او فرستد

کی گوهر آن شاهوار باشد

با تیغ جهادش نمود کاری

ار جمجمهٔ ذوالخمار باشد

گردی که برانگیخت موکب او

بر عارض جوزا عذار باشد

نعلی که بیفکند مرکب او

در گوش فلک گوشوار باشد

در مجرفه فراش مجلسش را

مکنون جبال و بحار باشد

آری عرق ابر نوبهاری

در کام صدف خوشگوار باشد

لیکن چو به بازار چرخش آری

در دیدهٔ خورشید خوار باشد

شاها ز پی آنکه شاعران را

این واقعه گفتن شعار باشد

گفتم که حدیث عراق گویم

گر خود همه بیتی سه چار باشد

چون سلک معانی نظام دادم

زان تا سخنم آبدار باشد

الهام الهی چه گفت، گفتا

آنرا که خرد هیچ یار باشد

چون سایهٔ ما را مدیح گوید

با ذکر عراقش چه کار باشد

خسرو به سر تازیانه بخشد

چون ملک عراق ار هزار باشد

ای سایهٔ آن پادشا که ذاتش

آزاد ز عیب و عوار باشد

روزی که ز آسیب صف هیجا

صحرای فلک پر غبار باشد

وز زلزلهٔ حملهٔ سواران

اوتاد زمین بی‌قرار باشد

وز نوک سنان خضاب گشته

اطراف هوا لاله‌زار باشد

نکبای علم در سپهر پیچد

باران کمان بی‌بخار باشد

چون رایت منصور تو بجنبد

بس فتنه که در کارزار باشد

میدان سپهر از غریو انجم

پر ولولهٔ زینهار باشد

چون شعله کشد آتش سنانت

پروین ز حساب شرار باشد

چون سایهٔ رمحت کشیده گردد

بر منهزمان سایه بار باشد

چون لالهٔ تیغت شکفته گردد

در عالم نصرت بهار باشد

در دست تو گویی که خنجر تو

دردست علی ذوالفقار باشد

خون درجگر پردلان بجوشد

گر رستم و اسفندیار باشد

تا چشم زنی بر ممر سمتی

کاعلام ترا رهگذار باشد

از چشمهٔ شریان خصم بینی

دشتی که پر از جویبار باشد

جز رایت تو کسوتی که دارد

کش فتح و ظفر پود و تار باشد

الحق ظفر و فتح کم نیاید

آنرا که مدد کردگار باشد

تا دایهٔ تقدیر آسمان را

فرزند جهان در کنار باشد

ملکت چو جهان پایدار بادا

خود ملک چنان پایدار باشد

باقی به دوامی که امتدادش

چون عمر ابد بی‌کنار باشد

روشن به وزیری که مملکت را

از جد و پدر یادگار باشد

آن صاحب عادل که کار عدلش

در دولت و دین گیر و دار باشد

آن صدر که در بارگاه جاهش

تقدیر ز حجاب بار باشد

آن طاهر طاهرنسب که پاکی

از گوهر او مستعار باشد

طاهر نبود گوهری که نشوش

در پردهٔ پروردگار باشد؟

صدرا ملکا صاحبا تو آنی

کت ملک به جان خواستار باشد

تدبیر تو چون کار ملک سازد

بر دست سلیمان سوار باشد

تمکین تو چون حکم شرع راند

بر دوش مسیحا غیارباشد

باد است به دست ستم ز عدلت

چونان که به دست چنار باشد

خونست دل فتنه از شکوهت

چونان که دل کفته نار باشد

عفوت ز پی جرم کس فرستد

نفس تو چنان بردبار باشد

حزمت به سر وهم راه داند

رای تو چنان هوشیار باشد

رازی که قضا رنگ آن نبیند

نزد تو چو روز آشکار باشد

گردون نپذیرد فساد و نقصان

تا قدر ترا یار غار باشد

خورشید کسوف فنا نبیند

تا قصر ترا پرده‌دار باشد

ملکی که درو عزم ضبط کردی

گر بارهٔ چرخش حصار باشد

در حال برو رکنها بجنبد

گر چون که قافش وقار باشد

دهلیز سراپردهٔ رفیعت

تا روی سوی آن دیار باشد

جنبان شده بینی به سوی حضرت

چون مورچه کاندر قطار باشد

گر سایر آن وحش و طیر گردد

ور ساکن آن مور و مار باشد

زان پس همه وقتی به بارگاهت

وفدی ز صغار و کبار باشد

دانی چه سخن در عراق مشنو

کان چشمه ازین مرغزار باشد

تقدیر چنان کن که روی عزمت

در مملکت قندهار باشد

عزم تو قضاییست مبرم آری

مسمار قضا استوار باشد

بی‌پشتی عزم تو در ممالک

پهلوی مصالح نزار باشد

هرچ آن تو کنی از امور دولت

بی‌شایبهٔ اضطرار باشد

کانجا که مرادت عنان بتابد

در بینی گردون مهار باشد

وانجا که قضا با تو عهد بندد

یزدان به وفا حق‌گزار باشد

هرچند چنان خوبتر که خصمت

از باد اجل خاکسار باشد

می‌شایدم از بهر غصه خوردن

گر مدت عمرش دوبار باشد

صدرا به جهان در دفین طبعم

کانرا نه همانا یسار باشد

کز میوهٔ تلفیق لفظ و معنی

پیوسته چو باغ به بار باشد

چون کلک تفکر به دست گیرد

بر دست عطارد نگار باشد

در دولت تو همچو دولت تو

هرسال جوانتر ز پار باشد

صاحب‌سخن روزگارم آری

مردی که چنین کامکار باشد

کاندر کنف خاک بارگاهی

کش چرخ برین در جوار باشد

در مدح وزیری که جان آصف

از غیرت او دلفکار باشد

عمری سخن عذب پخته راند

صاحب سخن روزگار باشد

تا زیر سپهر کبود کسوت

نیکی و بدی در شمار باشد

هر نیک و بدی کز سپهر زاید

چونان که بدان اعتبار باشد

امکان نزولش مباد بر کس

الا که ترا اختیار باشد

جز بر تو مدار جهان مبادا

تا ملک جهان را مدار باشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح اکفی الکفات امیر ضیاء الدین احمد عصمی

 

خدای جل جلاله ز من چنین داند

که هرکه نام خداوند بر زبان راند

چو از دریچهٔ گوش اندر آیدم به دماغ

دلم به دست نیاز از دماغ بستاند

حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند

یکی ز جملهٔ هر دو گروه نتواند

که پیش خدمت او از دو پای بنشیند

چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند

زهی بنای عقیدت که روزگار ازو

به منجنیق اجل خاک هم نریزاند

مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا

برات عمر به توقیع او همی راند

خصایصی که هوای تراست در اقبال

خرد درو به تحیر همی فرو ماند

به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این

که روزگار مرا بندهٔ تو می‌خواند

کجا بماند که اقبال تو به دست قبول

طرایف سخنم را همی نگرداند

چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من

ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند

چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو

عنان مدت من چرخ برنگرداند

به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل

قضا به زور تمامم ز زین بجنباند

مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است

که هر کرا بود از مردمانش گرداند

نه در مناصب اقران حسد بیازارد

نه در صدور بزرگان طمع برنجاند

فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید

که این که دادت و جز راستیت نرهاند

چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت

به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند

تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت

تواند ار همه آب حیات باراند

به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی

برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند

عنان به ابلق ایام ده که رایض او

سعادتیست که در موکب تو می‌راند

غبار موکب میمونت از بسیط زمین

سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند

ز بهر تکیهٔ او گرنه عزم فسخ کند

سپهر گوشهٔ مسند ز ماه بفشاند

تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت

ز بام گیتی تقدیر بد همی راند

جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید

فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند

زمانه مهرهٔ تشویر بازچید چو دید

که فتنه با تو همی بازد و همی ماند

تو در زمانه بسی از زمانه افزونی

اگر زمانه نداند خدای می‌داند

همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهٔ ابر

دهان غنچهٔ گل را صبا بخنداند

لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد

که خصم را به سزا خندهٔ تو گریاند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح جلال‌الدین احمد

ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست

غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست

ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب

خرگاه آسمان همه در خز ادکنست

خالی مدار خرمن آتش ز دود عود

تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست

آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن

گفتی که کارگاه حریر ملونست

سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند

بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست

در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را

چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست

نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد

عیبش مکن که مادر بستان سترونست

باد صبا که فحل بنات نبات بود

مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست

از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست

از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست

در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند

بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست

کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست

کز پای تا به سر همه دربند آهنست

صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک

خاک درش ملوک جهان را نشیمنست

آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست

هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست

آن کز نهیب تف سموم سیاستش

خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست

هر آیتی که آمده در شان کبریاست

اندر میان ناصیهٔ او مبینست

آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او

خورشید عنکبوت زوایاء روزنست

وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر

در منجنیق برجش سنگ فلاخنست

جبر رکاب امر و عنان نفاذ او

زان دام که در ریاضت گردون توسنست

خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس

مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست

آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست

نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست

کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق

یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست

صوت صریر معجزش از روی خاصیت

در قوت خیال چنان صورت افکنست

کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات

ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست

ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو

چون آفتاب و روز جهان را معینست

در شرع ملک آیت فرمان تست و بس

نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست

در نسبت ممالک جاه تو ملک کون

نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست

در آستین دهر چه غث و سمین نهاد

دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست

از جوف چرخ پر نشود دست همتت

سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست

آن ابر دست تست که خاشاک سیل او

تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست

برداشت رسم موکب باران و کوس رعد

وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست

تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات

در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست

وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ

پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست

خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان

کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست

ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او

گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست

دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد

کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست

صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست

کاندر ازای فکرت او برق کودنست

وانجا که در معانی مدحت بکاومش

گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست

گویند مردمان که بدش هست و نیک هست

آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست

در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای

با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست

در حیز زمانه شتر گربها بسیست

گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست

با این همه چو بنگری از شیوهای شعر

اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست

باری مراست شعر من، از هر صفت که هست

گر نامرتبست و گر نامدونست

کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم

کورا صریح خون دو دیوان به گردنست

ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب

این تیره گل که لازم این سبز گلشنست

دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک

ازتست روز هرکه در این عهد روشنست

وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب

از شعلهای آتش الوان مزینست

بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو

تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح ملک معظم پیروزشاه

ای به شاهی ز همه شاهان فرد

مشتری طلعت و مریخ نبرد

آسمان مثل تو نادیده به خواب

مجلس و معرکه را مردم و مرد

بر جهان ای ز جهان جاه تو بیش

همتت سایه از آن سان گسترد

که در آن سایه کنون مادر شاخ

همه بی‌خار همی زاید ورد

با رهت کان نه به اندازهٔ ماست

با هوای تو کز او نیست گزرد

بر توان آمدن از دریا خشک

بر توان خاستن از دوزخ سرد

باست ار سوی معادن نگرد

لعل را روی چو زر گردد زرد

مسرع حکم تو صد بار فزون

چرخ را گفته بود کز ره برد

گرنه از عشق نگینت بودی

زانگبین موم کجا گشتی فرد

ای به جایی که کشد خاک درت

دامن اندر فلک باد نورد

مدتی بود که می‌کرد خراب

کشور شخص مرا والی درد

من محنت زده در ششدر عجز

بی‌برون شو شده چون مهرهٔ نرد

تا یکی روز که در بردن جان

تن بی‌زور مرا می‌آزرد

وارد حضرت عالی برسید

چون درآمد ز درم بردابرد

ناسگالیده از آن سان بگریخت

که تو هم نرسیدیش به گرد

بنده را پرسش جان‌پرور تو

شربتی داد که چون بنده بخورد

جان نو داد تنش را حالی

وان به غارت شده را باز آورد

پس از این در کنف خدمت تو

زندگانی بدو جان خواهد کرد

تا که بر گرد زمین می‌گردد

کرهٔ گنبد دولابی گرد

در جهان داری و ملکت بخشی

چو سکندر همه آفاق بگرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح مودود شاه زنگی

بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست

دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست

مودود شه مؤید دین پهلوان شرق

کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند او

خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر

بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست

ای بس همای بخت که پرواز می‌کند

در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست

هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او

هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست

بر آستان چرخ به منت قدم نهد

گردی که مایه و مددش خاک راه اوست

انصاف اگر گواه دوام است لاجرم

انصاف او به دولت دایم گواه اوست

روزش چنین که هست همیشه به کام باد

کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست

منصور باد رایت نصرت‌فزای او

کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح رکن‌الدین مفتی گفته در وقتی که حکیم با تاج عمزاد نزاع و دعوایی داشته و مای

در دین چو اعتصام به حبل متین کنند

آن به که مطلع سخن از رکن دین کنند

دین‌پروری که داغ ستورش مقربان

از بهر کسب مرتبه نقش نگین کنند

ارواح انبیا ز مقامات آخرت

بر دست و کلک و فتوی او آفرین کنند

از شرم رای او رخ خورشید خوی کند

هرگه که بر سپهر حدیث زمین کنند

اطراف مدرسه‌اش به زبان صدا چو دید

هرشب مذکریش شهور و سنین کنند

خورشید کیست چاکر رایش از این سبب

هر بامدادش ابلق ایام زین کنند

نقدیست نکتهاش که دارد عیار وحی

در گنج خانهٔ خردش زان دفین کنند

ای تاج با کسی که مدار شریعتست

در شرع از طریق تهاون کمین کنند

صاحبقران شرع به جایی توان شدن

کانجات با مخنث و مطرب قرین کنند

مجلس به دوش گربه شکاران چرا شوی

چون نسبتت به خدمت شیر عرین کنند

یک التفات او ز تو گر منقطع شدی

زان التفاتها که به صوت حزین کنند

منکر مشو ازین که درین پوست نیستی

کازادگان به خیره ترا پوستین کنند

ای نایب محمد مرسل روا مدار

تا با من این مکاوحت از راه کین کنند

چندان بقات باد که تاثیر لطف صنع

از برگ اطلس وز گیا انگبین کنند

شرع از تو سرخ‌رو تو چو گل تازه‌روی تا

تشبیه چهرها به گل و یاسمین کنند

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تقاضای تشریف از مخدوم

ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد

روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد

گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد

جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد

ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد

دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد

رونق عالم تصرفهای کلکت می‌دهد

ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد

بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست

تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد

تیر گردون کیست باری در همه روی زمین

کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد

گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست

بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد

صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست

تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد

کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو

ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد

آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی

در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد

تا عروس بوستان را دست انصاف بهار

از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد

رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست

کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید

نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید

هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت

هم گام من به معبد پیر و جوان رسید

این دود عود شکر که جانست مجمرش

بدرید آسمانه و بر آسمان رسید

انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت

شادی بزاد و منفعت او به جان رسید

رنجور بادیه به فضای ارم گریخت

مقهور هاویه به هوای جنان رسید

بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت

گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید

پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح

وز فر او اثر به زمین و زمان رسید

محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش

از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید

محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت

نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید

عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت

صاحب هنر به درگه صاحب‌قران رسید

دستور شهریار جهان مجد دین که دین

از جاه او به منفعت جاودان رسید

محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل

از رای او به رؤیت نوشیروان رسید

آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان

در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید

نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل

منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید

ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو

در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید

در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد

حالی به سایهٔ علم کاویان رسید

برخاست چرخ در طلب کبریاء تو

می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید

از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد

آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید

در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد

از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید

مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو

هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید

دولت وصال عمر ابد جست سالها

دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید

در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد

چون التفات تو به جهان جهان رسید

در کردهٔ خدای میاور حدیث رد

کام از حرم به چنین خاکدان رسید

ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو

اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید

سلطانی از نیاز در خواجگی زند

چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید

نقد وجود چرخ عیار از در تو برد

چون در علو به کارگه امتحان رسید

تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود

توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید

در عشق مال آز روان شد به سوی تو

هم در نخست گام به دریا و کان رسید

مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت

چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید

صدرا به روزگار خزان دست طبع من

در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید

گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود

این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید

شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان

از آسمان گذشت و به این آستان رسید

سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت

اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید

آخر فلک ز مقدم من در دیار تو

آوازه درفکند که جاری زبان رسید

نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار

آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید

کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن

تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید

این است و بس که از قبل بخت نیست شد

از بادهٔ محبت تو سرگران رسید

از فیض جاه باش که از فیض مکرمت

از باختر ثنای تو تا قیروان رسید

تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق

نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید

وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را

از دولت تو بهره دل شادمان رسید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در تهنیت عید و مدح پیروزشاه

ای عید دین و دولت عیدت خجسته باد

ایامت از حوادث ایام رسته باد

گلزار باغ چرخ که پژمردگیش نیست

در انتظار مجلس تو دسته دسته باد

بازار مصر جامع ملک از مکان تو

تا بارهٔ نهم ز جهان رسته رسته باد

الا ز شست عزم تو تیر قدر قضا

بر هر نشانه‌ای که زند باز جسته باد

گر نشو بیخ امن بود جز به باغ تو

از شاخهاش در تبر فتنه دسته باد

ور آبروی ملک رود جز به جوی تو

زاب فساد کل ورق کون شسته باد

در هیچ کار بی‌تو فلک را مباد خوض

پس گر بود نخست رضای تو جسته باد

کیوان موافقان ترا گر جگر خورد

نسرین چرخ را جگر جدی مسته باد

ور مشتری جوی ز هوای تو کم کند

یکباره مرغزار فلک خوشه رسته باد

مریخ اگر به خون حسود تو تشنه نیست

زنگار خورده خنجر و جوشن گسسته باد

ور در شود بر وزن بدخواهت آفتاب

گرد کسوف گرد جمالش نشسته باد

ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند

جاوید دف دریده و بربط شکسته باد

ور نامه‌ای دهد نه به پروانهٔ تو تیر

شغلش فرو گشاده و دستش ببسته باد

ماه ار نخواهد آنکه وبد نعل مرکبت

از ناخن محاق ابد چهره خسته باد

واندر هرآنچه رای تو کرد اقتضای آن

تقدیر جز به عین رضا ننگرسته باد

تا رسم تهنیت بود اندر جهان بعید

هر بامداد بر تو چو عیدی خجسته باد

بادام‌وار چشم حسود تو آژده

وز ناله بازمانده دهان همچو پسته باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح امیر علاء الدین محمد

هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می‌رود

یا سخن در سر این صرح ممرد می‌رود

یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود

همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می‌رود

یا در آن حورا نسب کودک شروعی می‌کند

کز تصنع گه مخطط گاه امرد می‌رود

یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام

از تحرک میل و تحریک مجدد می‌رود

بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست

ذکر دوران علاء الدین محمد می‌رود

آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را

در نشستن گفت‌وگوی صدر و مسند می‌رود

وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب

رایتش بر چرخ منصور و مید می‌رود

گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار

ساکنان خاک را انعام بی‌حد می‌رود

هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون

حاطه‌الله زو به یک احسان مفرد می‌رود

عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری

کز دو عالم گوهرافشانان مجرد می‌رود

طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند

کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می‌رود

دست اورا در سخا تشبیه می‌کردم به ابر

عقل گفت این اصل باری ناممهد می‌رود

پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود

بر زبان رعد او تکرار ابجد می‌رود

خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد

تا به گاه چرخ موزون نامعدد می‌رود

گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم

در دیار ما تصرف فرق فرقد می‌رود

وصف می‌کردم سمندش را شبی با آسمان

گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می‌رود

گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی

آفتابستی که سوی بعد ابعد می‌رود

ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه

گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می‌رود

ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت

دولت من سروقد یاسمین خد می‌رود

جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست

کز کمالش طعنه در عیش مخلد می‌رود

ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی

در تو این دعوی به صد برهان مکد می‌رود

دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا

بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می‌رود

نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر

راستی باید سخن در صد مجلد می‌رود

چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو

فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می‌رود

دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت

آنچه آن با چشم افعی از زمرد می‌رود

تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر

در حریر ابیض و در شعر اسود می‌رود

وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار

زانکه در اوقاف احکام مبد می‌رود

حاجب بارت سپه‌داری که در میدان چرخ

حزم را پیوسته با تیغ مهند می‌رود

ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر

لهو را همواره با صرف مورد می‌رود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها