0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب

زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب

روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب

آنجا که زلف تست همه یکسره شب است

وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب

باغیست چهره تو که دارد ستاره‌بار

سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب

بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان

در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب

گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست

کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب

از چهره آفتابی و از بوسه شکری

بس لایق است با شکرت همبر آفتاب

انگیختست حسن تو گل با مه تمام

وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب

گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا

در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب

خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک

خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب

گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه

ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب

مخدوم ملک‌پرور و صدر جهان که هست

در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب

فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر

داد ز رای روشن او رهبر آفتاب

عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست

از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب

لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان

فرمان‌دهی که هستش فرمانبر آفتاب

بر طالع قویش دعاگوی مشتری

بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب

هر صبحدم بسوزد بهر بخور او

مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب

کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی

قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب

بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند

بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب

زیبد زمانه را که کند بهر مدح او

خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب

ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک

دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب

ای از محل چنانکه زهر آفریده جان

وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب

آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان

و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب

از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین

وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب

نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد

از رای تو اجازت یابد گر آفتاب

بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو

هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب

تا کیمیای خاک درت بر نیفکند

در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب

سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح

تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب

چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام

گویی همی برآید از خاور آفتاب

با بندگانت پای ندارند سرکشان

میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب

آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح

در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب

از تف و تاب خنجر مردان لشکرت

در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب

ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال

وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب

ای چاکری جاه ترا لایق آسمان

وی بندگی رای ترا در خور آفتاب

هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط

خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب

آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود

می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب

نشگفت اگر نویسد این شعر انوری

بر روی روزگار به آب زر آفتاب

تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود

تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب

سر سبز باد ناصحت از دور آسمان

پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب

در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز

ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح صاحب صدر طاهربن مظفر

باغ سرمایهٔ دگر دارد

کان شد از بس که سیم و زر دارد

هیچ طفل رسیده نیست درو

که نه پیرایهٔ دگر دارد

می‌نماید که از رسیدن عید

چون همه مردمان خبر دارد

طبع بر کارگاه شاخ نگر

که چه دیبای شوشتر دارد

گل رعنا به یاد نرگس مست

جام زرین به دست بر دارد

بلبل اندر هوای بزم وزیر

صد نوای عجب ز بر دارد

ابر بی‌کوس رعد می‌نرود

تا گل اندر جهان حشر دارد

گر ز بیجاده تاج دارد گل

زیبدش ملک نامور دارد

بر ریاحین به جملگی ملکست

نه سر و کار مختصر دارد

نی کدامست وز کجا باری

که ز فیروزه صد کمر دارد

هر زمانی چنار سوی فلک

به مناجات دست بر دارد

مگر اندر دعای استسقاست

ورنه او با فلک چه سر دارد

پیش پیکان گل ز بیم گشاد

هر شب از هاله مه سپر دارد

با بقایای لشکر سرما

گر صبا عزم کر و فر دارد

تیغ در دست بید می‌چکند

وز چه معنی زره شمر دارد

در چنین موسمی که باغ هنوز

کس نداند چه مدخر دارد

یاسمین را ببین که تا دو سه روز

بی‌رفیقان سر سفر دارد

دهن لاله چون دهان صدف

ابر پیوسته پر گهر دارد

لاله گویی که بر زبان همه روز

مدح دستور دادگر دارد

تا که اندر دعا و مدح وزیر

لب لعلش همیشه تر دارد

ناصر دین که شاخ دولت و دین

از معالیش برگ و بر دارد

طاهربن المظفر آنکه خدای

همه وقتیش با ظفر دارد

آنکه گیتی ز شکر هستی او

یک دهان سر به سر شکر دارد

وانکه از عشق نام و صورت او

خاک سمع و هوا بصر دارد

رایش اندر نظام کار جهان

از قضا سعی بیشتر دارد

کلکش اندر بیان باطل و حق

کمترین مستمع قدر دارد

دستش ار واهب حیات نشد

در جمادات چون اثر دارد

اثری بیش از این بود که درو

کلک نطق و نگین نظر دارد

کسوت قدر اوست آن کسوت

کز نهم چرخ آستر دارد

در نه اقلیم آسمان حکمش

کارداران خیر و شر دارد

زاتش باس اوست اینکه هواش

روز و شب شعله و شرر دارد

زدهٔ پشت پای همت اوست

هرچه ایام خشک و تر دارد

سعد اکبر که از سعادت عام

خویشتن در جهان سمر دارد

هنرش زاسمان بپرسیدم

کز چه این اختصاص و فر دارد

گفت شاگرد رای دستورست

بس بود گر همین هنر دارد

ای به جایی که رایت ار خواهد

رسم شب از زمانه بردارد

ناید اندر کرشمهٔ نظرت

هرچه تقدیر منتظر دارد

کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست

فوق و تحتی که جانور دارد

چشم بخت تو در جهان‌بانی

سال و مه سرمهٔ سهر دارد

فتنه زان سوی خوابگاه فنا

روز و شب شیوهٔ حذر دارد

عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر

کاختر و برج و ماه و خور دارد

روضهٔ مجلس تو چیست بهشت

که فنا از برون در دارد

حیرت نعمت تو چو جذر اصم

یک جهان عقل گنگ و کر دارد

مهر تو از بهشت دارد قدر

خشم تو صولت سقر دارد

عقل آزاد بر تو می‌نرسد

که جهان جمله زیر پر دارد

مرغ فکرت کجا رسد که هنوز

رشته در دست خواب و خور دارد

نیمه‌ای زین سوی ولایت تست

هر ولایت که آن فکر دارد

پدر اول آدم آنکه وجود

نه ز مادر نه از پدر دارد

قبلهٔ آسمانیان زانست

که چو تو در زمین پسر دارد

در دریای دهر کیست؟ تویی

وین سخن عقل معتبر دارد

گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست

جای در حیز بشر دارد

آفتاب ار زبرترست چه شد

کار گوهر نه مستقر داد

جرم خاشاک را از آن چه شرف

کاب دریاش بر زبر دارد

به تحمل چو تو نگردد خصم

خود ندارد هنوز و گر دارد

چون کلیم و مسیح کی باشد

هرکه چوب کلیم و خر دارد

خصم چندان هوس پزد که ترا

حلم بر عفو ماحضر دارد

دیو چندان علم زند که نبی

مکه بی‌سایهٔ عمر دارد

با خلاف تو دست کیست یکی

که نه یک پای در سقر دارد

نوح پیغمبری که بر اعدا

قهرت اعجاز لاتذر دارد

شکر این در جهان که یارد کرد

آنکه توفیق راهبر دارد

کاب در جوی تست و چرخ چو پل

دشمنان را لگد سپر دارد

تا ز تکرار دور چنبر چرخ

بر جهان خیر و شر گذر دارد

روز عمر تو باد کز پی تست

که شب انس و جان سحر دارد

بر کران بادی از خطر که جهان

به تو دارد اگر خطر دارد

چون گل از خنده لب مبند که خصم

داغ چون لاله بر جگر دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح ملک عادل یوسف

ملک یوسف ای حاتم طی غلامت

ملوک جهان جمله در اهتمامت

خداوند خاص و خداوند عامی

از آن بندگی می‌کند خاص و عامت

جهان کیست پروردهٔ اصطناعت

فلک چیست دروازهٔ احتشامت

نه جز بذل از شهریاری مرادت

نه جز عدل در پادشاهی امامت

رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت

لب سکه خندان ز شادی نامت

اجل پرتو شعلهای سنانت

ظفر ماهی چشمهای حسامت

بر اطراف گردون غبار سپاهت

در اوتاد عالم طناب خیامت

بزن بر در خسروی کوس کسری

که زد بی‌نیازی علم گرد بامت

زهی فتنه و عافیت را همیشه

قیام و قعود از قعود و قیامت

سلامت ز گیتی به پیش تو آمد

پگه زان کند بامدادان سلامت

تو آن ابر دستی که گر هفت دریا

همه قطره گردد نیاید تمامت

عطا وام ندهی عجب اینکه دایم

جهانیست از شکر در زیر وامت

گروهی نهند از کرام ملوکت

گروهی نهند از ملوک کرامت

من آنها ندانم همین دانم و بس

که زیبند اینها و آنها غلامت

اگر لای توحید واجب نبودی

صلیبش به هم در شکستی کلامت

منافع رسان در زمین دیر ماند

بس است این یک آیت دلیل دوامت

چو از تست نفع مقیمان عالم

درو تا مقیمست باشد مقامت

جهانی تو گویی که هرگز ندارد

جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت

چو در رزم رانی مواکب فزونت

چو در بزم باشی خزاین حطامت

به فردوس بزم تو کوثر درآمد

برون شد ز در چون درآمد مدامت

چو از روی معنی بهشتست بزمت

تو می خور چرا، می نباشد حرامت

فلک ساغر ماه نو پیش دارد

چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت

همی بینم ای آفتاب سلاطین

اگر سوی گردون شود یک پیامت

که خاتم یمانی شود در یمینت

که گوهر ثریا شود بر ستامت

تو خورشید گردون ملکی و چترت

که خیره است ازو خرمن مه غمامت

عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد

اگر چند در سایه گیرد مدامت

نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد

چو خلق عدم علت انتقامت

کجا شد عنان عناد تو جنبان

که حالی نشد توسن چرخ رامت

کجا شد رکاب جهاد تو ساکن

که حالی نشد کار ملکی به کامت

بود هیچ ملکی که صیدت نگردد

چو باشد سخا دانه و عدل دامت

الا تا که صبح است در طی شامی

مدار جهان باد بر صبح و شامت

مبادا که یک لالهٔ فتح روید

نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت

مبادا که خورشید نصرت برآید

جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در تهنیت نوروز و مدح عمادالدین پیروزشاه

 

خسروا روزت همه نوروز باد

وز طرب شبهای عمرت روز باد

افسر پیروز شاهی بر سرت

آفتاب آسمان‌افروز باد

چون قضای گنبد فیروزگون

همتت بر کارها پیروز باد

پیش قدرت پشت و روی آفتاب

همچو اشکال هلالی کوز باد

شیر گردون پیش شیر رایتت

سخره چون آهوی دست‌آموز باد

بیلکی کز شست میمونت رود

چون اجل جوشن گسل دلدوز باد

آتشی کز نعل یک رانت جهد

چون شهاب چرخ شیطان‌سوز باد

یوزبانان ترا وقت شکار

جام شاهان کاسهای یوز باد

خصم را در گنبد گردان قرار

همچو بر گنبد قرار گوز باد

تا شب و روز جهان آینده‌اند

روزگارت روز و شب نوروز باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در مدح خاقان اعظم پیروزشاه

شاها زمانه بندهٔ درگاه جاه تست

اسلام در حمایت و دین در پناه تست

فیروزشاه عادلی و بر دوام ملک

بهتر گواه عدل بود و او گواه تست

گردون غبار پایهٔ تخت بلند تو

خورشید عکس گوهر پر کلاه تست

هر آیت از عنا و عنایت که منزلست

در شان بدسگال تو و نیکخواه تست

سیر ستارگان فلک نیست در بروج

بر گوشه‌های کنگرهٔ بارگاه تست

چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر

بر سمت تو و رایت و گرد سپاه تست

رای تو گفت خرمن مه را که چیست آن

تقدیر گفت سایهٔ چتر سیاه تست

قدر تو گفت چرخ نهم را که کیست این

تعریف خویش کرد که خاشاک راه تست

ای خسروی که واسطهٔ عقد روزگار

تا سال و ماه دور کند سال و ماه تست

با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده

با نوبتیت گفته که خورشید داه تست

با خاک بارگاه تو من بنده انوری

گفتم که زنده جان نژندم به جاه تست

قسمم ز خدمت تو چرا دوری اوفتاد

گفت انوری بهانه چه آری گناه تست

گفتم که آب جیحون، گفتا خری مکن

بگذر که عالمی همه آب و گیاه تست

گفتم به طالعم خللی هست گفت نیست

عیب از خیالهای دماغ تباه تست

یوسف نئی نه بیژن اگرنه بگفتمی

اندر ازای مجلس شه بلخ چاه تست

گفتم توقف من از این جمله هیچ نیست

ای حضرتی که عرش نمودارگاه تست

زان اعتمادهاست که چون روز روشنم

بر مدت کشیده و روز به گاه تست

گفتا ضمان تو که کند ای شغب فزای

گفتم که حفظ دولت تشویش کاه تست

تا کهربا چو دست تصرف برد به کاه

از عدل شه خطاب رسد کین نه کاه تست

پیروز شاه باد و ندا از زمانه این

پیروز شاه احمد بوبکر شاه تست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در وصف عمارت ممدوح

این همایون مقصد دنیا و دین معمور باد

جاودان چون هست معمور از حوادث دور باد

در حریم او خواص کعبه هست از ایمنی

در اساس استوار او ثابت طور باد

از سر جاروب فراشان او هر بامداد

سقف گردون پر غبار بیضهٔ کافور باد

وز نوای پاسبان نوبتش هر نیم شب

در دماغ آسمان از نغمت خوش سور باد

آفتاب ار بی‌اجازت بگذرد بر بام او

روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد

فضله‌ای کز خاک دیوارش به باران حل شود

در خواص منفعت چون فضلهٔ زنبور باد

استناد کنگره‌ش را ماه بادام نیم دست

واندرو پیوسته عالی مسند دستور باد

چار دیوارش که از هر چار ارکان برترند

از جمالش جاودان این نه فلک مسرور باد

حظ موفور است الحق این عمارت را ز حسن

حظ برخوداری صاحب ازو موفور باد

ای سلیمان دوم را آصفی آصف اثر

تخت و بالش تا ابد بر هردوتان مقصور باد

هرکه چون دیو سلیمان بر شما عاصی شود

در سرای دیو محنت دایما مزدور باد

نظم و ترتیب وجود از رایت و رای شماست

سال و مه این رای و رایت صایب و منصور باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح امیرالامرا عزالدین طغر لتگین

ایام زیر رایت رای امیر باد

ایام او همیشه چو رایش منیر باد

روزش به فرخی همه نوروز باد و عید

ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد

میزان آسمان را عدلش عدیل گشت

سلطان اختران را رایش نظیر باد

در بارگاه حضرتش از احترام و جاه

مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد

آنرا که دست حادثه از پای بفکند

دست عنایت و کرمش دستگیر باد

وانرا که راه در شب ادبار گم شود

خورشید رای او به هدایت مشیر باد

بهر نظام عالم سفلی به سوی او

هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد

آنجا که از بلندی قدرش سخن رود

چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد

وانجا که از احاطت علمش مثل زنند

بحر محیط با همه وسعت غدیر باد

ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان

گردون پیر پیش تو فرمان‌پذیر باد

آنجا که ظل دامن بخت جوان تست

از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد

گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت

در پای همت تو به عبره عسیر باد

جود تو فتح بابست در خشکسال آز

زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد

حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد

حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد

گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می

امید من به منزلت شهد و شیر باد

سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ

در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد

با دیو دولت تو به دیوان ملک در

کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد

وان رازها که در سر افلاک و انجمست

از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد

آن خاصیت که از پی نشر خلایقست

تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد

تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند

دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد

از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست

از رنج روی دشمن تو چون زریر باد

از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار

وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد

تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو

دایم به راستی و روانی چو تیر باد

وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم

دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در وصف ربیع و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

روز عیش و طرب و بستانست

روز بازار گل و ریحانست

تودهٔ خاک عبیر آمیزست

دامن باد عبیر افشانست

وز ملاقات صبا روی غدیر

راست چون آزدهٔ سوهانست

لاله بر شاخ زمرد به مثل

قدحی از شبه و مرجانست

تا کشیده است صبا خنجر بید

روی گلزار پر از پیکانست

فلک از هاله سپر ساخت مگر

با چمن‌شان به جدل پیمانست

میل اطفال نبات از پی قوت

سوی گردون به طبیعت زانست

که کنون ابر دهد روزیشان

هر کرا نفس نباتی جانست

باز در پردهٔ الوان بلبل

مطرب بزمگه بستانست

کز پی تهنیت نوروزی

باغ را باد صبا مهمانست

ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع

غرقه اندر گهر الوانست

چهرهٔ باغ ز نقاش بهار

به نکویی چو نگارستانست

ابر آبستن دریست گران

وز گرانیش گهر ارزانست

به کف خواجهٔ ما ماند راست

نی که آن دعوی و این برهانست

مضمر اندر کف این دینارست

مدغم اندر دل آن بارانست

کثرت این سبب استغناست

کثرت آن مدد طوفانست

بذل آن گه به و دشوارست

جود این دم به دم و آسانست

گرچه پیدا نکنم کان کف کیست

کس ندانم که برو پنهانست

کف دستیست که بر نامهٔ رزق

نام او تا به ابد عنوانست

مجد دین بوالحسن عمرانی

که نظیر پسر عمرانست

آنکه در معرکهٔ سحر بیان

قلمش همچو عصا ثعبانست

طول و عرض دلش از مکرمتست

پود و تار کفش از احسانست

چرخ با قدر بلندش داند

که برو اوج زحل تاوانست

ابر با دست جوادش داند

که برو نام سخا بهتانست

نظرش مبدا صد اقبالست

سخطش علت صد خذلانست

ناوک حادثهٔ گردون را

سایهٔ حشمت او خفتانست

در اثر بهر مراعات ولیش

خار عقرب چو گل میزانست

بر فلک بهر مکافات عدوش

زخمهٔ زهره شل کیوانست

نفخ صورست صریر قلمش

نفخ صوری نه که در قرآنست

کان نشوری دهد آنرا که تنش

بر سر کوی اجل قربانست

وین حیاتی دهد آنرا که دلش

کشتهٔ حادثهٔ دورانست

ای تمامی که پس از ذات خدای

جز کمال تو همه نقصانست

تیر دیوان ترا مستوفی

چرخ عمال ترا دیوانست

زهره در مجلس تو خنیاگر

ماه بر درگه تو دربانست

فتنه از امن تو در زنجیرست

جور از عدل تو در زندانست

بالله ار با سر انصاف شوی

نایب عدل تو نوشروانست

کچو زو درگذری کل وجود

جور عبدالملک مروانست

شیر با باس تو بی‌چنگالست

گرگ با عدل تو بی‌دندانست

آن نه شیر است کنون روباهست

وین نه گرگست کنون چوپانست

هست جرمی که درو شیر فلک

همه پوشیده و او عریانست

قلم تست که چون کلک قضا

ایمن از شبهت و از طغیانست

از پی خدمت تو گوی فلک

نه به صورت به صفت چوگانست

در بر سایهٔ تو ذات عدوت

نه به معنی به صور انسانست

در سرای امل از جود کفت

سفره در سفره و خوان در خوانست

زآتش غیرت خوان تو مقیم

بر فلک ثور و حمل بریانست

هرچه در مدح تو گویند رواست

جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست

شعر جز مدحت تو تزویرست

شغل جز طاعت تو عصیانست

رمزی از نطق تو صد تالیف است

سطری از خط تو صد دیوانست

پس مقالات من و مجلس تو

راست چون زیره و چون کرمانست

وصف احسان تو خود کس نکند

من کیم ور به مثل حسانست

من چه دانم شرف و رتبت آنک

عقل در ماهیتش حیرانست

از تو آن مایه بداند خردم

که ترا جز به تو نتوان دانست

ای جوادی که دل و دست ترا

صحن دریا و انامل کانست

روز نوروز و می اندر خم و ما

همه هشیار، نه از حرمانست

کس دگرباره درین دم نرسد

پس بخور گرچه مه شعبانست

به خدای ار به حقیقت نگری

مه شعبان و صفر یکسانست

همه بگذار کدامین گنه است

که فزون از کرم یزدانست

تا که نه دایرهٔ گردون را

حرکت گرد چهار ارکانست

در جهان خرم و آباد بزی

زانکه آباد جهان ویرانست

از بد چار و نهت باد پناه

آنکه بر چار و نهش فرمانست

مدت عمر تو جاویدان باد

تا ابد مدت جاویدانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح ملک‌الامرا طغرل تگین

طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

زو بیشتر گرفت و به کمتر غلام داد

جیشش خراج خطهٔ چین و ختا ستد

امنش قرار مملکت مصر و شام داد

ناموس جور و فتنه به خنجر قوی شکست

آرام ملک و دین به سیاست تمام داد

جودش کفاف عمر به خرد و بزرگ برد

عدلش حیات تازه به خاص و به عام داد

از خسروان به سمع و به طاعت جواب یافت

از هر مهم به هر که بدیشان پیام داد

کوسش به حربگاه چو تکبیر فتح گفت

خصمش نماز خیر و سلامت سلام داد

از عکس تیغ شعله بر آتش وبال کرد

وز نور رای نور به خورشید وام داد

چون سد ایمنی لگد چرخ رخنه کرد

آن رخنه را به تیغ و به رای التیام کرد

دید آسمان که غرهٔ هر ماه چتر اوست

زین روی ماه یک شبه را شکل جام داد

یارب دوام دولت و ملک و بقاش ده

چونان که ایمنی را دورش دوام داد

ای خوب زخمه مطرب خوشخوان مزن جز این

طغرل تگین به تیغ جهان را نظام داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح علاء الدین

صاحبا عید بر تو خرم باد

کل گیتی ترا مسلم باد

از تو آباد ظلم ویران شد

به تو بنیاد عدل محکم باد

حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب

بر قضا و قدر مقدم باد

خدمت چرخ جز به درگه تو

چون تیمم به ساحل یم باد

خطبه تعظیم یافت از نامت

همچنین سال و مه معظم باد

دایم از فتح باب ابر سخات

خشک‌سال نیاز را نم باد

در یمین تو خامهٔ آصف

در یسار تو خاتم جم باد

خواستم گفت ملک هفت زمینت

همه زیر نگین خاتم باد

آسمان گفت گر منم چو نگینش

اندر آن رقعه نام من هم باد

موکب حزمت ار نهفته رود

اشهب روزگار ادهم باد

گرد جیش تو در دماغ ظفر

چون دم آستین مریم باد

از بلندی سرای قدر ترا

سقف افلاک سطح طارم باد

وز نژندی به چشم بدخواهت

اشهب روزگار ادهم باد

دست سگبانت چون قلاده کشد

شیر گردون سگ معلم باد

چرخ اگر بارگاه تو نبود

تا قیامت شکسته طارم باد

زهره خنیاگریت گر نکند

تا ابد سور زهره ماتم باد

فتنه پیش زبان خامهٔ تو

چون زبانهای سوسن ابکم باد

پس به شکر تو تا زبان سنان

شاهراه حروف معجم باد

حبس خصم تو با زوال خلاص

چون نهانخانهٔ جهنم باد

بر رخی کز تو خال عصیانست

همه کارش چو زلف درهم باد

قهرمان تو موسوی دستست

ترجمان تو عیسوی دم باد

چتر میمون همت عالیت

سایه‌دار سپهر اعظم باد

همه سعی تو چون قران سعود

در مراعات نظم عالم باد

همه عون تو چون عنایت حق

در مهمات نسل آدم باد

بنده از مکرمات وافر تو

همچنین سال و مه مکرم باد

در خلافت و رضای تو همه سال

نحس و سعد زمانه مدغم باد

از همه فعلهات باطل دور

با همه رایهات حق ضم باد

رمحت از جنس معجز موسی

مرکب از نوع رخش رستم باد

گرد سم سمند تو مادام

در دو چشم عدوت توام باد

دست سرو ار دعای تو نکند

قامتش چون بنفشه پر خم باد

ور میان جز به خدمتت بندد

نیشکر در میان او سم باد

تا کم و بیش در شمار آید

دولتت بیش و دشمنت کم باد

قصبش بر سر از تو دری گشت

اطلسش در بر از تو معلم باد

مدتت با زمانه هم‌آواز

راست چونان که زیر با بم باد

دلت از صد هزار دل به تو شاد

تا دمی در تنست بی‌غم باد

جانت ای صدهزار جانت فدی

تا به جان زنده است خرم باد

جنبش فتح و آرمیدن ملک

همه در جنبش تو مدغم باد

حاسدت را چو پای درگل ماند

از غم و رنج دست بر هم باد

عدل تو شب چو روز روشن کرد

روز تو همچو عید خرم باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح ملک بدرالدین سنقر

عید بر بدر دین مبارک باد

سنقر آن آفتاب دولت و داد

آنکه شغل نظام عالم را

چرخ از عدل او نهد بنیاد

وانکه قصر خراب دولت را

دهر از دست او کند آباد

برق تیغش چو برق روشن و تیز

ابر جودش چو ابر معطی و راد

سنگ حلمش ببرده سنگ از خاک

سیر حکمش ربوده گوی از باد

همتش آنچنان که از سر عجز

امر او را زمانه گردن داد

در شجاعت به روز حرب و مصاف

آنکه شاگرد اوست هست استاد

پای چون بر فلک نهاد ز قدر

عدل او بر زمانه دست گشاد

ای ترا رام بوده هر توسن

وی ترا بنده گشته هر آزاد

بنده را گرنه حشمتت بودی

کاندرین حادثه شفیع افتاد

که گشادیش در زمانه ز بند

که رسیدیش در زمین فریاد

کاندر اطراف خاوران از وی

هیچ‌کس را همی نیاید یاد

گرنه عدل تو داد او دادی

آه تا کی برستی از بیداد

چکنم از شب جهان که جهان

این نخستین جفا نبود که زاد

همتت چون گشاد دست به عدل

قدر تو بر سپهر پای نهاد

تا بود ز اختلاف جنبش چرخ

یکی اندوهناک و دیگر شاد

هیچ شادیت را مباد زوال

هیچ اندوهت از زمانه مباد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در مدح ابوالفتح ناصرالدین طاهر

آفرین بر حضرت دستور و بر دستور باد

جاودان چشم بد از جاه و جلالش دور باد

ملک را از رایت اقبال و رای روشنش

تا که نور و سایه باشد سایه باد و نور باد

رایت و رایش که در نظم ممالک آیتی است

تا نزول آیت نصرت بود منصور باد

من نگویم کز پی تفویض ملک روم و چین

بر درش دایم رسول قیصر و فغفور باد

گویم از بهر نظام ملک سلطان سپهر

در رکابش ز اختران پیوسته صد مذکور باد

هرکه همچون دانهٔ انگور با او شد دودل

ریخته خونش چو خون خوشهٔ انگور باد

تیغ زنگ از آب گیرد ملک نقصان از غرور

زین سپس رایش به ملک و جاه نامغرور باد

از برای پاسبان قصر او یعنی زحل

در نه اقلیم فلک تا روز هر شب سور باد

مشتری را از شرف دولت‌سرای طالعش

چون کلیم‌الله را خلوت سرای طور باد

در کنار بارگاهش در صف حجاب بار

والی عقرب کمر بربسته چون زنبور باد

آفتاب ار کلبهٔ بدخواه او روشن کند

روز دوران از کسوف کل شب دیجور باد

زهره گر در مجلس بزمش نباشد بربطی

در میان اختران چون زاد فی الطنبور باد

گر وزیر آفتاب از خدمتش گردن کشد

از جمالی کافتابش می دهد مهجور باد

منشی ملک فلک در هرچه منشوری نوشت

کلکش اندر عهدهٔ توقیع آن منشور باد

در زوایای عدم گر بر خلافش واردیست

همچنان در طی ستر نیستی مستور باد

هرچه در الواح گردونست از اسرار غیب

در ورقهای وقوفش بر ولا مسطور باد

آسمان از نیک و بد هر آیتی کامل کند

شان او بر اقتضای رای او مقصور باد

ای به تدبیر آصف ملک سلیمان دوم

جبر امرت را چو انس و جان فلک مجبور باد

ملک معمورست تا معمار او تدبیر تست

تا جهان باقیست این معمار و آن معمور باد

در عمارتهای عالم کز تو خواهد شد تمام

هرکجا رایت مهندس آسمان مزدور باد

نعمت جاه تو عالم را مهنا نعمتیست

حظ برخورداری عالم ازو موفور باد

فتنه را بخت بداندیشت نکو همخوابه‌ایست

هر دو را امکان بیداری به نفخ صور باد

هرکجا گنجی نهد در کان و دریا آفتاب

مه که بیت‌المال او دارد ترا گنجور باد

گر به جز کام تو زاید شب که آبستن بود

شب عزب ورنه سقنقور قدر کافور باد

هرکرا در سر نه از جام وفاقت مستی است

جانش از درد اجل تا جاودان مخمور باد

خواستم گفتن جهان مامور امرت باد و باز

گفتم او مامور و آنگه گویمش مامور باد

وهم با وصف تو چون خورشید و خفاشند راست

در چنین حیرت گرش سهوی فتد معذور باد

خصم بد عهدت که کهف ملک را هشتم کسست

گر کند خدمت همش جل باد و هم ساجور باد

ورنه دایم چار چشمش در غم یک استخوان

بر در قصاب جان اندر سرش ساطور باد

شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند

رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد

بنده می‌گوید مبادش مرگ بل عمر دراز

همچنان مقهور این دارالغرور زور باد

لیکن از جاه تو هر دم زیر بار غصه‌ای

کاندران راحت شمارد مرگ را رنجور باد

باغ دولت را که آب آن لعاب کلک تست

با نمای عهد نیسان حاصل باحور باد

وین چهار آزاد سروت را که تعیین شرط نیست

از جمال هریکی هردم دلت مسرور باد

تاکه بر هر هفت کشور سایه‌شان شامل شود

نشو در بلخ و هری و مرو و نیشابور باد

تا که «المقدورکائن» شرط کار عالمست

کلک و رایت کار ساز کائن و مقدور باد

پیش صدر و مسند عالیت هر عیدی چنین

از فحول شاعران صد شاعر مشهور باد

وانگه از پیرایهٔ عدل تو تا عید دگر

گردن و گوش جهان پر لؤلؤ منثور باد

بارگاهت کعبه، مردم حاج و درگاهت حرم

مجلست فردوس و کوثر جام و ساقی حور باد

احتیاجی نیست جاهت را به سعی روزگار

ور کند نوعی بود از بندگی مشکور باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:57 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی

اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد

آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد

هجران ماه روزه پیام وصال داد

اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد

گوید به چند روز دگر طبع نفس را

دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد

آن شد که از تقرب مصحف به اختیار

از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد

آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود

هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد

عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست

سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد

آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست

او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد

فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد

با طینت مطهر او در خور اوفتاد

آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را

از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد

بر وسعت ممالک جاهش گواه شد

صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد

چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود

از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد

در باختر سیاست او چون کمان کشید

تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد

ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک

از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد

دریا دلی و غرقهٔ دریای نیستی

از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد

جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک

افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد

روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را

آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد

مرگ از برای دادن دارو طبیب شد

بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد

در موضعی که جود تو پرواز کرد زود

در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد

در درج گوشها به نظاره عقود را

از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد

دریای انتقام تو آنجا که موج زد

از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد

قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد

حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد

از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد

از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد

اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید

خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد

پیغام تو به فکر درافکند اضطراب

از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد

از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او

بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد

از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او

هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد

الحق محال نیست که بنده چو دیگران

از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد

او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست

زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد

از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند

نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد

تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود

دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد

بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر

بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد

با منکران عقل در این خطه کار او

داند همی خدای که بس منکر اوفتاد

کافور در غذاش به افطار هر شبی

از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد

از بس که بار داوری این و آن کشید

او را سخن به حضرت این داور اوفتاد

تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا

نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد

بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر

گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - در مدح صاحب ناصرالدین طاهر

صاحبا جنبشت همایون باد

عید و نوروز بر تو میمون باد

طالع اختیار مسعودت

زبدهٔ شکلهای گردون باد

صولت و سرعت زمین و زمان

با رکاب و عنانت مقرون باد

در زوایای ظل رایت تو

فتنه بر خواب امن مفتون باد

دفع سؤ المزاج دولت را

لطف تدبیرهات معجون باد

خاک و خاشاک منزلت ز شرف

طور سینین و تین و زیتون باد

از تراکم غبار موکب تو

حصن سکان ربع مسکون باد

وز پی غوطهٔ حوادث را

موج فوجت چو موج جیحون باد

گرد جیشت که متصل مددست

مدد سمک و کوه و هامون باد

روز خصمت که منفصل عقبست

متصل بر در شبیخون باد

تن که بی‌داغ طاعتت زاید

از مراعات نشو بیرون باد

زر که بی مهر خازنت روید

قسم میراث‌خوار قارون باد

گرنه لاف از دلت زند دریا

گوهرش در دل صدف خون باد

ورنه بر امر تو رود گردون

همچو گردون بارکش دون باد

دست سرو ار دعای تو نکند

الف استقامتش نون باد

ور کمر جز به خدمتت بندد

نیشکر آبش آب افیون باد

وقت توجیه رزق آدمیان

آسمان را کف تو قانون باد

جادوان از ترازوی عدلت

حل و عقد زمانه موزون باد

در مصاف قضا به خون عدوت

تا به شمشیر بید گلگون باد

در کمین عدم گرت خصمیست

دهر در انتقامش اکنون باد

در جهان تا کمی و افزونیست

کمی دشمنت بر افزون باد

به ضمان خزینه‌دار ابد

عز و عمرت همیشه مخزون باد

اجر اعمال صالح بنده

از ایادیت غیر ممنون باد

وز قبول تو پیش آب سخنش

خاک در چشم در مکنون باد

ور مشرف شود به تشریفی

قصبش پای‌مزد اکسون باد

صاحبا بنده را اجازت ده

تا بگویم که دشمنت چون باد

خار در چشم و کلک در ناخن

تیز در ریش و کیر در کون باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح سلطان‌الخواتین عصمةالدین مریم

 

هزار سال زیادت بقای خاتون باد

مه مبارک روزه برو همایون باد

هزار سال به میزان عدل و انصافش

امور دولت و اشغال خلق موزون باد

جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین

که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد

بر آسمان کمالش به هر قران که فتد

هزار سال طواف سعود گردون باد

بر آستان جلالش به هر قدم که نهد

هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد

ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست

ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد

اگر تصرف گردون به کام او نبود

در انتظار وجود از وجود بیرون باد

وگر تفاخر دریا به دست او نبود

به جای در و گهر در دل صدف خون باد

ایا سخای تو توجیه رزق را قانون

برو مزید نباشد هموش قانون باد

ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت

کنار دریا از آب دیده جیحون باد

به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب

برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد

زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند

ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد

جریدهای تواریخ عهد دولت تو

ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد

تمنیی که به اقبال روزگارت هست

در انتظار قبول تو باد و اکنون باد

ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین

به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد

خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین

ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد

اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست

مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد

به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا

سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد

به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را

به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد

به خدمت تو درم روزگار میمون گشت

ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد

ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد

بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد

همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست

حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  7:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها