0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - مدح خاقان اعظم رکن‌الدین قلج طفغاج خان

 

ای ترا گشته مسخر حشم دیو و پری

کوش تا آب سلیمان پیمبر نبری

زانکه در نسبت ملک تو که باقی بادا

هست امروز همان رتبت پیغامبری

تویی آن سایهٔ یزدان که شب چتر تو کرد

آنکه در سایهٔ او روز ستم شد سپری

نامهٔ فتح تو سیاره به آفاق برد

که بشارت بر فتح تو نشاید بشری

خسروا قاعدهٔ ملک چنان می‌فکنی

ملکا جادهٔ انصاف چنان می‌سپری

که بدین سدهٔ ناموس فریدون بکنی

که بدان پردهٔ آواز کسری بدری

تو که صد سد سکندر کنی از گرد سپاه

خویشتن را سزد ار صد چو سکندر شمری

ای موازی نظر رای ترا نقش قدر

چه عجب ناقد اسرار قضا و قدری

رای اعلای ترا کشف شود حالت بلخ

گر برحمت سوی آباد و خرابش نگری

در زوایاش همه طایفه‌ای منقطعند

بوده خواهان تو عمری به دعای سحری

تو سلیمانی و این طایفه موران ضعیف

همه از خانه برون و همه از دانه بری

ظاهر و باطن ایشان همه پای ملخ است

چو شود کز سر پای ملخی درگذری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۴ - در مدح صدر اجل خواجه مجیرالدین محمد

 

زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری

به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری

مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهٔ دولت

ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری

جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت

سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری

به آسانی فکندی سایهٔ حشمت بر آن پایه

که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری

بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل

نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری

اگر بر گوهر می سایه‌ای افتد ز پاس تو

نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری

وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد

ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری

تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو

نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری

در اوصاف تو عاجز گشته‌ام یارب کجا یابم

کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری

ز لطف آن کرده‌ای با جان غمناکم که در شبها

کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری

به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون

چو اقبال تو در عالم نمی‌گنجم ز جباری

مرا اندازهٔ تمهید عذر آن کجا باشد

ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری

ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد

که رخت کبریا هرگز به چونان کلبه‌ای آری

نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارک‌تر

نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری

همین می‌کن که جاویدان مدد باد از توفیقت

که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری

سه عادت داری اندر جملهٔ ادیان پسندیده

یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری

الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی

الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری

روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی

که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری

بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد

که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری

موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی

مخالف سرخ‌رو از نعمتی نه از نگونساری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلال‌الدین عمر

ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری

چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری

مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا

پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری

سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام

گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری

تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد

گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری

تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو

ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری

باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای

گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری

فرق باشد خاصه اندر جلوه‌گاه اعتبار

آخر از نقش الهی تا به نقش آزری

آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب

آنکه بی‌تمکین او ناید ز افسر افسری

گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد

کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری

آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست

همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری

گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند

درع داودی کند در دستها زین پس پری

ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست

می‌توانی چون همی از آفرینش بگذری

بر بساط بارگاهت جای می‌جست آفتاب

چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری

باد را هردم بساطت گوید ای بیهوده‌رو

عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری

در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود

سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری

از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان

گر تحاشی می‌کند از خدمت تو انوری

تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب

هیچکس خفاش را گوید چرا می‌ننگری

گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار

مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری

ور ز روی بندگی ترتیب نظمی می‌کند

تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری

عقل فتوی می‌دهد کین یک تجاوز جایزست

ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری

راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را

با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری

نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی

بی‌تقاضا خود خداوندا نه آن غم می‌خوری

اندرین نوبت خرد تهدید می‌کردش که هان

جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری

عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن

شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری

لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت

تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری

چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر

مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری

سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او

نوربخش اختران ننهاد جز نیک‌اختری

چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت

بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری

تا بود در کارگاه عالم کون و فساد

چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری

بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام

دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری

پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست

سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری

از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست

نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ناصرالدین طوطی‌بک

ای رفته به فرخی و فیروزی

باز آمده در ضمان به‌روزی

بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر

در باغ مصاف کرده نوروزی

چون تیر نهاده کار عالم را

یک ساعت در کمان تو گوزی

تو ناصر دینی و ازین معنی

یزدان همه نصرتت کند روزی

در حمله درنده‌ای و دوزنده

صف می‌دری و جگر همی دوزی

پروانه سمندر ظفر باشد

چون مشعلهٔ سنان بیفروزی

فرزین بنهی به طرح رستم را

آنجا که به لعب اسب کین‌توزی

صد شه به پیاده پی براندازد

آنرا که تو بازیی بیاموزی

می‌ساز به اختیار من بنده

تا خرمن فتنها همی سوزی

ای روز مخالفانت شب گشته

می خور به مراد خود شبانروزی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه

ای ز تیغ تو در سرافرازی

ملک ترکی و ملت تازی

روزگاری به حل و عقد و سزد

به چنین روزگار اگر نازی

بحر سوزی چو در سخط رانی

کان فشانی چو با کرم سازی

به سر تیغ ملک بستانی

به سر تازیانه دربازی

به مباهات آسمان به صدا

کرده با کوس تو هم‌آوازی

فتح رابا سپید مهرهٔ رزم

بوده در موکب تو دمسازی

آسمانت شکارگاه مراد

واختران بازهای پروازی

روز هیجا که ترکیان گردند

زیر ران مبارزان تازی

تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ

هر دو نازان ز روی دمسازی

زلف پرچم نگارد اندر چشم

شکل جرارهای اهوازی

باشد از روی نسبت و صولت

سوی دشمن چو حمله آغازی

تیغ تو تیغ حیدر عربی

کوس او طبل حیدر رازی

چون گشاد تو در هوای نبرد

کرد شاهین فتح پروازی

نوک پیکانت بر فلک دوزد

حکم آینده را به طنازی

مرگ در خون کشته غوطه خورد

گر در آن کر و فر درو یازی

تو که از رعد کوس و برق سنان

در دل دیو راز بگدازی

در چنان موقفی ز حرص سخا

خصم را در سؤال بنوازی

ور ز تو جان رفته خواهد باز

به سر نیزه در وی اندازی

ملک می‌کرد با ظفر یک روز

فتنه را در سکوت غمازی

کاین چنین خصم در کمین و تو باز

فارغ از هر سویی همی تازی

رونق کار من که خواهد داد

گر تو روزی به من نپردازی

ظفر آواز داد و گفت ای ملک

چه حذوریست این و مجتازی

سایهٔ ایزد آفتاب ملک

آن ظفرپیشه خسرو غازی

شاه سنجر که کار خنجر اوست

فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی

آنکه چون آتش سنانش را

باد حمله دهد سرفرازی

فتح بینی که با زبانهٔ او

چون سمندر همی کند بازی

آنکه در ظل رایتش عمریست

تا به نهمت همی سرافرازی

وانکه بر طرف رستهٔ عدلش

شیر دکان ستد به خرازی

وانکه در مصر جامع ملکش

قرص خورشید کرد خبازی

ای زمان تو بی‌تناسخ نفس

کبک را داده در هنر بازی

وی ز خرج کفت مجاهز کان

کرده با آفتاب انبازی

تا خزان و بهار توبه نکرد

این ز صرافی آن ز بزازی

باغ ملک ترا مباد خزان

تا درو چون بهار بگرازی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - سوگندنامه‌ای که انوری در نفی هجو قبة اسلام بلخ گفته و اکابر بلخ را مدح کرده

ای مسلمانان فغان از دور چرخ چنبری

وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری

کار آب نافع اندر مشرب من آتشیست

شغل خاک ساکن اندر سکنهٔ من صرصری

آسمان در کشتی عمرم کند دایم دو کار

وقت شادی بادبانی گاه انده لنگری

گر بخندم وان به هر عمریست گوید زهرخند

ور بگریم وان همه روزیست گوید خون‌گری

بر سر من مغفری کردی کله وان درگذشت

بگذرد بر طیلسانم نیز دور معجری

روزگارا چون ز عنقا می‌نیاموزی ثبات

چون زغن تا چند، سالی مادگی سالی نری

به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا

همچنان کز پار گین امید کردن کوثری

از ستمهای فلک چندانکه خواهی گنج هست

واثقم زیرا که با من هم بدین گنبد دری

گوییا تا آسمان را رسم دوران آمده است

داده‌اندی فتنه را قطبی بلا را محوری

گر بگرداند به پهلو هفت کشور مر ترا

یک دم از مهرت نگوید کز کدامین کشوری

بعد ما کاندر لگدکوب حموادث چند سال

بخت شومم حنجری کردست و دورش خنجری

خیر خیرم کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ

تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری

قبهٔ اسلام را هجو ای مسلمانان که گفت

حاش لله بالله ار گوید جهود خیبری

آسمان ار طفل بودی بلخ کردی دایگیش

مکه داند کرد معمور جهان را مادری

افتخار خاندان مصطفی در بلخ و من

کرده هم سلمانی اندر خدمتش هم بوذری

مجد دین بوطالب آن عالم که گمره شد درو

عقل کل آن کرده از بیرون عالم ازهری

آن نظام دولت و دین کانتظام عدل او

در دل اغصان کند باد صبا را رهبری

آنکه نابینای مادرزاد اگر حاضر شود

در جبین عالم آرایش ببیند مهتری

در پناه سدهٔ جاه رعیت‌پرورش

بر عقاب آسمان فرمان دهد کبک دری

هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب

کو سلیمان تا در انگشتش کند انگشتری

مسند قاضی القضاة شرق و غرب افراشته

آنکه هست از مسندش عباسیان را برتری

آنکه پیش کلک و نطقش آن دو سحر آنگه حلال

صد چو من هستند چون گوساله پیش سامری

آب و آتش را اگر در مجلسش حاضر کنند

از میان هر دو بردارد شکوهش داوری

کو حمیدالدین اگر خواهی که وقتی در دو لفظ

مطلقا هرچ آن حمیدست از صفتها بشمری

در زمان او هنر نشگفت اگر قیمت گرفت

گوهرست آری هنر او پادشاه گوهری

خواجهٔ ملت صفی‌الدین عمر در صدر شرع

آنکه نبود دیو را با سایهٔ او قادری

مفتی مشرق امام مغرب آنک از رتبتش

عرش زیبد منبرش کوتاه کردی منبری

حکم دین هر ساعت از فتوای او فربه‌ترست

دیده‌ای فربه کنی چون کلک او از لاغری

احتساب تقوی او دید ناگه کز کسوف

آفتاب اندر حجاب مه شد از بی‌چادری

از رخش هر روز فال مشتری گیرد جهان

کیست آن‌کو نیست فال مشتری را مشتری

ذوالفقار نطق تاج‌الدین شریعت را به دست

آن به معنی توامان با ذوالفقار حیدری

بلبل بستان دین کز وجد مجلسهای او

صبح را چون گل طبیعت گشت پیراهن دری

توبه کردندی اگر دریافتندی مجلسش

هم مه از نمامی و هم زهره از خنیاگری

من نمی‌دانم که این جنس از سخن را نام چیست

نی نبوت می‌توانم گفتنش نی ساحری

ساقیان لهجهٔ او چون شراب اندر دهند

هوش گوید گوش را هین ساغری کن ساغری

بازوی برهان ز تقریر نظام‌الدین قویست

آنکه از تعظیم کردی جبرئیلش چاکری

آنکه بر اسرار شرع اندر زمان واقف شوی

از ورقهای ضمیرش یک ورق گر بنگری

نامدی اوراق اطباق فلک هرگز تمام

گر ضمیر او نکردی علم دین را دفتری

وارثان انبیا اینک چنین باشند کوست

علم و تقوی بی‌نهایت پس تواضع بر سری

در ثنای او اگر عاجز شوم معذور دار

تا کجا باشد توان دانست حد شاعری

لاشهٔ ما کی رسد آنجا که رخش او کشند

کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری

با چنین سکان که گر از قدرشان عقدی کنند

فارغ آید چرخ اعظم از چه از بی‌زیوری

هجو گویم بلخ را هیهات یارب زینهار

خود توان گفتن که زنگارست زر جعفری

بالله ار بر من توان بستن به مسمار قضا

جنس این بدسیرتی یا نوع این بدگوهری

خاتم حجت در انگشت سلیمان سخن

افترا کردن بدو درگیرد از دیو و پری

باز دان آخر کلام من ز منحول حسود

فرق کن نقش الهی را ز نقش آزری

عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز

چربک او همچنان چون جان شیرین می‌خوری

مرد را چون ممتلی شد از حسد کار افتراست

بد مزاجان را قی افتد در مجالس از پری

چون مر او را واضع خر نامه گیرد ریش گاو

گاو او در خرمن من باشد از کون خری

آن نمی‌گویم که در طی زبان ناورده‌ام

آن هجا کان نزد من بابی بود از کافری

گر به خاطر بگذرانیدستم اندر عمر خویش

یابیم چونان که گرگ یوسف از تهمت بری

جاودان بیزارم از ذاتی که بیزاری ازو

هست در بازار دین صراف جان را بی‌زری

آن توانایی و دانایی که در اطوار غیب

دام بدبختی نهاد و دانهٔ نیک‌اختری

آنکه تاثیر صبای صنع او را آمدست

گل‌فشان اختران بر گنبد نیلوفری

آنکه خار اژدها دندان عقرب نیش را

شحنگی دادست بر اقطاع گلبرگ طری

تا به زلف سایهٔ شب خاک را تزیین نداد

روز بر گوش شفق ننهاد زلف عنبری

باز شد چون قدرتش گیسوی شب را شانه کرد

در خم ابروی گردون دیدهای عبهری

بزم صنعش را زنیلوفر چو گردون عود سوخت

آفتاب و آب کرد این آتشی آن مجمری

آنکه اندر کارگاه کن فکان ابداع او

بی‌اساس مایه‌ای از مایهای عنصری

داد یک عالم بهشتی روز ازرق‌پوش را

خوشترین رنگی منور بهترین شکلی‌گری

وآنکه عونش بر تن ماهی و بر فرق خروس

پیرهن را جوشنی داد و کله را مغفری

آنکه گر آلای او را گنج بودی در عدد

نیستی جذر اصم را غبن گنگی و کری

آنکه بر لوح زبانها خط اول نام اوست

این همی گوید اله آن ایزد و آن تنگری

آنکه از ملکش خراسی دیده باشی بیش نه

گر روی بر بام این سقف بدین پهناوری

آنکه قهرش داد انجم را شیاطین افکنی

وانکه لطفش داد آتش را سمندر پروری

آنکه در امعای کرمی از لعاب چند برگ

کار او باشد نهادن کارگاه ششتری

آنکه در احشای زنبوری کمال رافتش

نوش را با نیش داد از راه صحبت صابری

آنکه از تجویف نالی ساقی احسان او

جام گه خوزی نهد بر دستها گه عسکری

آنکه چون بر آفرینش سرفرازی کرد عقل

گفت می را گوشمالش ده به دست مسکری

آنکه ترک یک ادب بر پیشگاه حضرتش

وقف کرد ابلیس را بر آستان مدبری

آنکه آدم را عصی آدم ز پا افکنده بود

گرنه از ثم اجتباه اوش دادی یاوری

آنکه قوم نوح را از تندباد لاتذر

دردودم کرد از زمین آسیب قهرش اسپری

آنکه چون خلوت سرای خلتش خالی کند

شعله ریحانی کند آنجا نه اخگر اخگری

آنکه دشتی جادویی را در عصایی گم کند

یک شبان از ملک او بی‌تهمت مستنکری

آنکه نیل مادری بر چهرهٔ مریم کشید

حفظ او بی‌آنکه باطل شد جمال دختری

آنکه از مهری که بودی مصطفی را برکتف

مهر کردست از پس عهدش در پیغمبری

آنکه از ایمای انگشتش دو گیسو بند کرد

از چه از یک آینه بر سقف چرخ چنبری

آنکه بر دعویش چون برهان قاطع خواستند

در زبان سوسمار آورد حجت گستری

آنکه گر بر اسب فکرت جاودان جولان کنی

از نخستین آستان حضرتش درنگذری

آنکه هم در عقل ممنوعست و هم در شرع شرک

جز به ذاتش گر به عزم وقصد سوگندی خوری

اندرین سوگند اگر تاویل کردم کافرم

کافری باشد که در چون من کسی این ظن بری

خود بیا تا کج نشینم راست گویم یک سخن

تا ورق چون راست بنیان زین کژیها بستری

چون مرا در بلخ هم از اصطناع اهل بلخ

دق مصری چادری کردست و رومی بستری

بر سر ملکی چنان فارغ نباشد کس چو من

حبذا ملکی که باشد افسرش بی‌افسری

دی ز خاک خاوران چون ذره مجهول آمده

گشته امروز اندرو چون آفتاب خاوری

با چنانها این چنینها زاید از خاطر مرا

ای عجب از آب خشکی آید از آتش تری

این همه بگذار آخر عاقلم در نفس خویش

کادمی را عقل هست از ممکنات اکثری

پس چه گویی هجو گویم خطه‌ای راکز درش

گر درآید دیو بنهد از برون مستکبری

تا تو فرصت‌جوی گردی وز کمین‌گاه حسد

غصهٔ ده ساله را باری به صحرا آوری

هیچ عاقل این کند جز آنکه یکسو افکند

اصل نیکو اعتقادی، رسم نیکو محضری

دشمنان را مایه دادن نزد من دانی که چیست

جمع کردن موش دشتی با پلنگ بربری

مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود

بس که پرگاری کند او چون تو کردی مسطری

این دقایق من چنان ورزم که از بی‌فرصتی

سکته گیرد این و آن گر بوفراس و بحتری

از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود

گرچه در دریا تواند کرد خربط گازری

چند رنجی کز قبولم تازه شاخی می‌دمد

هرکجا پنداری ای مسکین که بیخی می‌بری

رو که از یاجوج بهتان رخنه هرگز کی فتد

خاصه در سدی که تاییدش کند اسکندری

یک حکایت بشنوی هم از زبان شهر خویش

تا در این اندیشه باری راه باطل نسپری

دی کسی در نقص من گفت او غریب شهر ماست

بلخ گفت اینهم کمال اوست چند ار منکری

او غریب اندر جهان باشد چو از رتبت مرا

آسمان هر ساعتی گوید زمین دیگری

خاک پای اهل بلخم کز مقام شهرشان

هست بر اقران خویشم هم سری هم سروری

حبذا تاریخ این انشا که فرمانده به بلخ

رایت طغرل تکینی بود و رای ناصری

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح مجدالدین ابوالحسن‌العمرانی اذا شرفه السطان بالتشریف

 

اختیار سکندر ثانی

زبدهٔ خاندان عمرانی

مجد دین خواجهٔ جهان که سزاست

اگرش خواجهٔ جهان خوانی

کار دولت چنان بساخت که نیست

جز که در زلف شب پریشانی

بیخ بدعت چنان بکند که دیو

ملکی می‌کند نه شیطانی

آنکه از رای کرد خورشیدی

وانکه از قدر کرد کیوانی

آنکه فیض ترحم عامش

بر جهان رحمتیست یزدانی

نوبهار نظام عالم را

دست او ابرهای نیسانی

کشت‌زار بقای دشمن را

قهر او ژالهای طوفانی

آنکه زندان پاس او دارد

چون حوادث هزار زندانی

رسم او کرده روی باطل و حق

سوی پوشیدگی و عریانی

تا نه بس روزگار خواهی دید

فتنه در عهدهٔ جهانبانی

نکند آسمان به دشواری

آنچه عزمش کند بسانی

نامهای نفاذ حکمش را

حکم تقدیر کرده عنوانی

در چنان کف عجب مدار که چوب

از عصایی رسد به ثعبانی

قلمش معجزیست حادثه خوار

خاصه در کارهای دیوانی

نکند مست طافح کینش

جرعه از دردی پشیمانی

بدسگالش ز حرص مرگ بمرد

چون طفیلی ز حرص مهمانی

مرگ جانش همی به جو نخرد

از چه از غایت گران‌جانی

ای جهان از عنایت تو چنانک

جغد را یاد نیست ویرانی

عدل تو راعی مسلمانان

جاه تو حامی مسلمانی

بارگاه تو کرده فردوسی

پرده‌دار تو کرده رضوانی

تو در آن منصبی که گر خواهی

روز بگذشته باز گردانی

تو در آن پایه‌ای که گر به مثل

کار بر وفق کبریا رانی

نایبی را بجای هر کوکب

بر سپهری بری و بنشانی

چون بجنبی ز گوشهٔ مسند

مسند ملکها بجنبانی

محسنی لاجرم ز قربت شاه

دایم‌الدهر غرق احسانی

گرچه ارکان ملک یافته‌اند

عز تشریفهای سلطانی

آن نه آنست با تو گویم چیست

آصف و کسوت سلیمانی

ای چهل سال یک زمان کرده

مصطفی معجز و تو حسانی

وانکه من بنده خواستم که کشم

اندرین عقد گوهر کانی

بیتکی چند حسب و در هریک

رمزکی شاعرانه پنهانی

از تو وز پادشاه و از تشریف

عقل درهم کشیده پیشانی

گفت تشریف پادشا وانگه

تو به وصفش رسی و بتوانی

هان و هان تا ترا عمادی‌وار

از سر ابلهی و نادانی

درنیفتد حدیث مصحف و بند

کان مثل نیست نیک تا دانی

این همی گوی کای ز کنه ثنات

خاطرم در مضیق حیرانی

وی ز لطف خدایگان و خدا

به چنین صد لطیفه ارزانی

وی در این تهنیت بجای نثار

از در جان که بر تو افشانی

بنده از جان‌نثاری آوردست

همه گوهر ولیک روحانی

او چو از جان ترا ثنا گوید

جان‌فشانی بود ثناخوانی

تا که در من‌یزید دور بود

روی نرخ امل به ارزانی

دور تو عمر باد و چندان باد

کز امل داد بخت بستانی

بلکه از بی‌نهایتی چو ابد

که نگنجد درو دو چندانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸ - در مذمت شعر و شاعری و فضیلت علم و حکمت

 

ای برادر بشنوی رمزی ز شعر و شاعری

تا ز ما مشتی گداکس را به مردم نشمری

دان که از کناس ناکس در ممالک چاره نیست

حاش لله تا نداری این سخن را سرسری

زانکه گر حاجت فتد تا فضله‌ای را کم کنی

ناقلی باید تو نتوانی که خود بیرون بری

کار خالد جز به جعفر کی شود هرگز تمام

زان یکی جولاهگی داند دگر برزیگری

باز اگر شاعر نباشد هیچ نقصانی فتد

در نظام عالم از روی خرد گر بنگری

آدمی را چون معونت شرط کار شرکتست

نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شاعری

آن شنیدستی که نهصد کس بباید پیشه‌ور

تا تو نادانسته و بی‌آگهی نانی خوری

در ازاء آن اگر از تو نباشد یاریی

آن نه نان خوردن بود دانی چه باشد مدبری

تو جهان را کیستی تا بی‌معونت کار تو

راست می‌دارند از نعلین تا انگشتری

چون نداری بر کسی حقی حقیقت دان که هست

هم تقاضا ریش گاوی هم هجا کون خری

از چه واجب شد بگو آخر بر این آزادمرد

اینکه می‌خواهی ازو وانگه بدین مستکبری

او ترا کی گفت کاین کلپترها را جمع کن

تا ترا لازم شود چندین شکایت گستری

عمر خود خود می‌کنی ضایع ازو تاوان مخواه

هم تو حاکم باش تا هم زانکه بفروشی خری

عقل را در هر چه باشی پیشوای خویش ساز

زانکه پیدا او کند بدبختی از نیک‌اختری

خود جز از بهر بقای عدل دیگر بهر چیست

این سیاستها که موروثست از پیغمبری

من نیم در حکم خویش از کافریهای سپهر

ورنه در انکار من چه شاعری چه کافری

دشمن جان من آمد شعر چندش پرورم

ای مسلمانان فغان از دست دشمن‌پروری

شعر دانی چیست دور از روی تو حیض‌الرجال

قایلش گو خواه کیوان باش و خواهی مشتری

تا به معنی های بکرش ننگری زیرا که نیست

حیض را در مبدا فطرت گزیر از دختری

گر مرا از شاعری حاصل همین عارست و بس

موجب توبه است و جای آنکه دیوان بستری

اینکه پرسد هر زمان آن کون خر این ریش گاو

کانوری به یا فتوحی در سخن یا سنجری

راستی به بوفراس آمد به کار از شاعران

وان نه از جنس سخن یا از کمال قادری

وانکه او چون دیگران مدح و هجا هرگز نگفت

پس مرنج ار گویدت من دیگرم تو دیگری

آمدم با این سخن کز دست بنهادم نخست

زانکه بی‌داور نیارم کرد چندین داوری

ای به جایی در سخندانی که نظمت واسطه است

هرکجا شد منتظم عقدی ز چه از ساحری

چون ندارد نسبتی با نظم تو نظم جهان

در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری

گنج اتسز گنج قارون بود اگر نی کی شدی

از یکی منحول چندان کم بهارا مشتری

مهتران با شین شعرند ارنه کی گشتی چنین

منتشر با قصهٔ محمود ذکر عنصری

کو رییس مرو منصور آنکه در هفتاد سال

شعر نشنید و نگفت اینک دلیل مهتری

تا نپنداری که باعث بخل بود او را بدان

در کسی چون ظن بری چیزی کزان باشد بری

زانکه امثال مرا بی‌شاعری بسیار داد

کاخهای چارپوشش باغهای چل‌گری

مرد را حکمت همی باید که دامن گیردش

تا شفای بوعلی بیند نه ژاژ بحتری

عاقلان راضی به شعر از اهل حکمت کی شوند

تا گهر یابند، مینا کی خرند از گوهری

یارب از حکمت چه برخوردار بودی جان من

گر نبودی صاع شعر اندر جوالم بر سری

انوری تا شاعری از بندگی ایمن مباش

کز خطر درنگذری تا زین خطا درنگذری

گرچه سوسن صد زبان آمد چو خاموشی گزید

خط آزادی نبشتش گنبد نیلوفری

خامشی را حصن ملک انزوا کن ور به طبع

خوش نیاید نفس را گو زهرخند و خون‌گری

کشتیی بر خشک می‌ران زانکه ساحل دور نیست

گو مباشت پیرهن دامن نگهدار از تری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

دلم ای دوست تو داری دانی

جان ببر نیز که می‌بتوانی

به دلی صحبت تو نیست گران

چه حدیثست به جان ارزانی

گویمت بوسه مرا گویی جان

این بده تا مگر آن بستانی

گویم این نیست بدان دشواری

گویی آن نیست بدین آسانی

نی گرم بوسه دهی جان منی

که گرم جان ببری هم جانی

گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی

گاهم از طیره‌گری می‌رانی

گرچه در پای تو افتم چه شود

گر سری در سخنم جنبانی

با فلک یار مشو در بد من

ای به هر نیکویی ارزانی

که چو از حد ببری فاش کنم

قصهٔ درد ز بی‌درمانی

تا ترا از سر من باز کند

مجد دین بوالحسن عمرانی

آنکه از رای کند خورشیدی

وانکه از قدر کند کیوانی

آنکه لطفش مدد آبادی

وانکه قهرش سبب ویرانی

آنکه در حبس سیاست دارد

فتنه و جور و ستم زندانی

بندهٔ نعمت او هر انسی

بستهٔ طاعت او هر جانی

ابرهای کرمش آذاری

موجهای سخطش طوفانی

صورت مجلس او فردوسی

سیرت حاجب او رضوانی

نز پی منع بود دربانش

کز پی رسم بود دربانی

ای هنرهای تو افریدونی

وی اثرهای تو نوشروانی

تویی آن‌کس که اگر قصد کنی

خاک بر تارک چرخ افشانی

مایه از جود تو دارد نه ز طبع

نامی و معدنی و حیوانی

تویی آن‌کس که اگر منع کنی

باد را از حرکت بنشانی

اول فکرتی و آخر فعل

آنی از هرچه توان گفت آنی

نه ز آسیب قضاکوب خوری

نه به اشکال قدر درمانی

به سر کوی کمالت نرسد

پای اندیشه ز سرگردانی

هر کجا نام وقار تو برند

خاک بر خاک نهد پیشانی

هرکجا شرح صفای تو دهند

آب آبی شود از حیرانی

در شکار از پی سائل تازی

در نماز آیت احسان خوانی

آفتابی که رسد منفعتت

به خرابی و به آبادانی

معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل

قوت ناطقهٔ انسانی

انتقامت نه ز پاداش و جزا

همه کس داند و تو هم دانی

که نه آزردهٔ یک مکروهی

که نه آلودهٔ یک احسانی

پیشی از دور به تمکین و جواز

گرچه در دایرهٔ دورانی

برتر از نه فلکی در رفعت

گرچه در حیز چار ارکانی

دامن امن تو دارد پنهان

صدهزاران صفت شیطانی

کرم طبع تو دارد پیدا

صد هزاران ملک روحانی

حزم سنگین تو دولت راهست

بارهٔ محکم ناجسمانی

عرض پاک تو جهان ثالث

عزم جزم تو قضای ثانی

ای نمودار حیات باقی

روی بازار جهان فانی

بنده روزی دو گر از خدمت تو

مانده محروم ز بی‌سامانی

به روانی و نفاذ فرمانت

کان نرفتست ز نافرمانی

حکمها بود که مانع بودند

بیشتر طالعی و یزدانی

گر بدین عذر نداری معذور

دیگری دارم و آن کم دانی

تا که نقاش فلک ننگارد

روز روشن چو شب ظلمانی

همه عمر از اثر دور فلک

باد چون روز شبت نورانی

مدت عمر تو چون مدت دور

بی‌کران از مدد نفسانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمال‌الدین عارض

ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی

نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت

لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک

گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی

مسعودی و در دادن اقطاع سعادت

چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی

گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید

دانی که پیاده چکند دعوی شاهی

ور نام جنینی مثلا در قلم آری

ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی

در عرض جهان دور نباشد که ز مادر

با خود خروس آید و با جوشن ماهی

رای تو که از ملک شب فتنه برون برد

با صبح قدر خاسته از روی پگاهی

جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد

ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی

با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت

کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی

آن کاه‌ربائیست که خاصیت جذبش

بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی

یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست

تایید کند هرچه کند فضل الهی

هر پیک تمنا که روان شد ز در آز

ره سوی تو داند چکند مقصد راهی

قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست

خود دیدن اشیا که توانست کماهی

این دانم اگر صورت جسمیش دهندی

گردونش قبایی کندی مهر کلاهی

ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت

یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی

من بنده در این خدمت میمون که به عونش

خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی

دارم همه انواع بزرگی و فراغت

خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی

آن چیست ز انعام که در حق منت نیست

هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی

با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش

با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی

در تربیت مادح و در مالش دشمن

گویی اثر طاعت و پاداش گناهی

تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند

کارت به جهان در همه آن باد که خواهی

در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت

کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی

در خدمت تو تیر ز نواب ملازم

در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل

ای برده ز شاهان سبق شاهی

با تو همه در راه هواخواهی

هم فتح ترا بر عدد افزونی

هم وهم ترا از عدم آگاهی

واثق شده بر فتح نخستینت

گیتی که تو پیروزترین شاهی

پاس تو گر اندیشه کند در کان

رنگ رخ یاقوت شود کاهی

گردون ز پی کسب شرف کرده

از نوبتی جاه تو خرگاهی

در نسبت شیر علم جیشت

شیر فلک افتاده به روباهی

عدل تو جهان را به سکون آمر

زجر تو فلک را ز ستم ناهی

در دور تو دست فلک جائر

چون سایهٔ شمعست به کوتاهی

در حزم ره راست‌روی مهری

در حمله چپ و راست‌روی ماهی

قادر نبود فکرت و زین معنی

در هرچه کنی خالی از اکراهی

تا خارج حفظت نبود شخصی

دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی

افواه پر است از شکر شکرت

ار شکر ولی‌نعمت افواهی

محوست ز شبهت ورق امکان

یارب چه منزه که ز اشباهی

ای روز بداندیش تو آورده

در گردن شب دست ز بیگاهی

من بنده که در یک نفسم دادی

صد مرتبه هم مالی و هم جاهی

این حال که در بلخ کنون دارم

از خوف پریشانی و گمراهی

زین پیش اگرم وهم گمان بردی

آن مخطی کوته‌نظر ساهی

به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش

چون بط به طبیعت شدمی راهی

تا در کنف حفظ تو چون یونس

بگذشتمی اندر شکم ماهی

آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری

یوسف ز میان دگران چاهی

تا کار کس آن نیست که او خواهد

کارت همه آن باد که آن خواهی

عمر تو و ملک تو در افزایش

تا عدل فزایی و ستم کاهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۲ - در عذر نارفتن عیادت و مدح صدر معظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی

منشی فلک داده بر این قول گواهی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان

ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف

نادیده نظام سخنت ننگ تناهی

نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست

بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی

زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد

بی‌رایحهٔ خاصه ز اسرار الهی

با جذبهٔ نوک قلم کاه‌ربایت

پذرفته هیولای سخن صورت کاهی

چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد

تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی

معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست

بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی

خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند

یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی

گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر

گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی

بودند بر من همه اصحاب مناصب

وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی

الا تو و دانی که زیانیت نبودی

از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی

بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم

وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی

لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید

گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی

ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح

هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی

من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر

تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی

تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد

حال تو که در عمر به غیری نه پناهی

لایق به کمال تو همین دید که تا حشر

کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل

زهی بگرفته از مه تا به ماهی

سپاه دولت پیروز شاهی

جهانداری که خورشیدست و سایه

یکی شاهنشهی دیگر الهی

خداوندی که بنهادند گردن

خداوندیش را تا مرغ و ماهی

همش بر آسمان دست اوامر

همش بر اختران حکم نواهی

جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست

ندارد منت مالی و جاهی

اگر پیروزه در پاسش گریزد

که آمر اوست گیتی را و ناهی

به کلی رنگ رویش فارغ آید

چو رنگ روی یاقوت از تباهی

وگر خورشید روی او بخواهد

فرو شوید ز روی شب سیاهی

ز رایش چاه یوسف بی‌اثر بود

وگرنه یوسفی کردی نه چاهی

در آبادی عالم تو توانی

که از هستی خرابی را بکاهی

زهی باقی به عونت عهد عالم

چنان کز عدل باشد پادشاهی

نه پیش آید نفاذت را توقف

نه دریابد دوامت را تناهی

جهان همت تست آنکه طوبی

کند در روضهای او گیاهی

یکی عالم تویی وان کت ببیند

ببیند کل عالم را کماهی

در آن موقف که از بیجاده‌گون تیغ

شود رخسارهٔ ارواح کاهی

سنان خندان بود او داج گریان

خرد مخطی شود ادارک ساهی

به هم‌آوازی تکبیر گردد

صدای گنبد گردون مباهی

امل چون صبح شمشیرت برآید

بدرد جامه چون صبح از پگاهی

کند اعدای ملک از ننگ عصیان

به دل‌گویان کجا بد بی‌گناهی

تن تیغ ترا از تن قبایی

سر رمح ترا از سر کلاهی

جهانی یک به دیگر می‌پناهند

تو از یزدان به یزدان می‌پناهی

الا تا بلبل از یک گونه گفتار

دهد بر دعوی بستان گواهی

جهان بستان بزمت باد و بلبل

درو نوعی ز اصحاب ملاهی

قضا را حجت آن بادا که گویی

جهان را شیوه آن بادا که خواهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸ - مدح ناصرالدین طوطی‌بیک و عضدالدین کندکز

 

یافت احوال جهان رونق جاویدانی

چرخ بنهاد ز سر عادت بی‌فرمانی

در زمان دو سپهدار که از گرد سپاه

بر رخ روز درآرند شب ظلمانی

باز در معرکه چون صبح سنان‌شان بدمد

دل شب همچو رخ روز شود نورانی

دو جهان‌گیر و دو کشور ده و اقلیم سنان

نه به یک ملک به صد ملک جهان ارزانی

عضد دولت و دین آن همه افریدونی

ناصر ملت و ملک این همه نوشروانی

رای آن بر افق عدل کند خورشیدی

قدر این بر فلک ملک کند کیوانی

عدل‌شان گویی خاصیت لاحول گرفت

چون قضا تهنیه‌شان گفت به گیتی‌بانی

زانکه در سایهٔ او می‌نتواند که زند

هیچ شیطان ستم نیز دم شیطانی

پاسشان حبس زمین است و درو قارون‌وار

فتنه و جور و ستم هر سه شده زندانی

گر زمین را همه در سایهٔ انصاف کشند

جغد جاوید ببرد طمع از ویرانی

ور جهان را گره ابروی کین بنمایند

بگریزد ز جهان صورت آبادانی

ور به چشم کرمی جانب بالا نگرند

چرخ بیرون شود از ورطهٔ سرگردانی

ور ز فغفور و ز قیصر مثلا یاد کنند

هر دو بر خاک نهند از دو طرف پیشانی

گشته بخشودن ایشان سبب آسایش

گشته بخشیدن ایشان سبب آسانی

بزم ایشان چو بهشتست که بر درگه او

مرحباگویان اقبال کند رضوانی

رزم ایشان چو سعیرست که در حفرهٔ او

اخسئوا خوانان شمشیر کند نیرانی

هر کجا ژاله زند ابر کمانشان بینی

موجها خاسته از خون عدو طوفانی

تا جه ابریست کمانشان که چو باران بارد

آسمان بر سر خورشید کشد بارانی

تیغشان گر به ضیافت چو خلیل‌الله نیست

دام و دد را چکند روز وغا مهمانی

دستشان گر ید بیضای کلیم‌الله نیست

چکند رمح درو همچو عصا ثعبانی

شکل توقیع مبارکشان تقدیر بدید

گفت برنامهٔ ما چون نکنی عنوانی

ملکشان را مدد از جغری و طغرل کم نیست

زان امیری برسیدند بدین سلطانی

ملک یزدان به غلط کی دهد آخر سریست

اندرین ملک بدین منتظمی تا دانی

هرچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد

کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی

مدح ایشان به سزا چرخ نیارد گفتن

انوری داد بده رو که تو هم نتوانی

لیک با این همه ای در بر روح سخنت

روح بی‌فایده اندر سخن روحانی

گرچه در انشی نظمی که در ایشان گویی

راه بر قافیه می گم شود از حیرانی

مصطفی سیرتی و هردو بدان آوردت

که در این ملک همه عمر کنی حسانی

تاکه بر چارسوی عالم کونست و فساد

روی نرخ امل خلق سوی ارزانی

عدل ایشان سبب عافیت عالم باد

ملک را عدل دهد مدت جاویدانی

کار گیتی همه فرمانبری ایشان باد

کار ایشان به جهان در همه فرمان رانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح سید سادات

با خاک در تو آشنایی

خوشتر ز هزار پادشایی

دیده رخ راز مه ببیند

بر عارض تو ز روشنایی

از نکتهٔ طوطی لب تو

سیمرغ گزید پارسایی

جایی که زلب حیات بخشی

عیسی بود از در گدایی

مهر تو و سینهٔ چو من کس

طاوس و سرای روستایی

در خدمت عشق تست ما را

دل عاریتی و جان بهایی

بردی ز پری و آدمی هوش

یک راه بگوی تا کرایی

در خانهٔ صبر فرقت تو

افکند هزار بی‌نوایی

در دعوی حسن خود سخن‌گوی

تا ماه دهد بر آن گوایی

از کوی چو آفتاب از کوه

در خدمت تاج دین برآیی

صورتگر عز پناه دولت

معبرده دولت علایی

آن جان خرد که مر خرد را

با طاعت اوست آشنایی

در نسبت آن شرف توان دید

چون فضل خدای در خدایی

نه چرخ گرفت و هفت اختر

یک فکرت او به تیزپایی

ای دیدهٔ ناظر نبوت

در ذات تو دیده مصطفایی

چون روی خلقت نخواندت عقل

شاید که ز پشت مرتضایی

خود عقل ترا کمال هرگز

داند که ز جاه تا کجایی

پیش در تو قبول کرده

پیشانی سدره خاک پایی

مرغ دل جبرئیل گیرد

در مدحت تو سخن سرایی

اولاد بزرگ مرتضا را

یارب چه بزرگ پیشوایی

کبر تو کم است و کبریا بیش

از کبر نه‌ای ز کبریایی

آن روز که عمر در غم مرگ

معزول بود ز خوش لقایی

نیلوفر تیغ چشمها را

چون لاله کند به کم بقایی

از نسبت فعل سایه گیرد

در صدمت صور صوت نایی

از ساغر خوف تشنهٔ جنگ

سیراب شود ز بی‌رجایی

جانهای مبارزان ز تنها

بینند ز تیغ تو جدایی

این خاطر من ز غیبت تو

محروم ز پادشا ستایی

دل در غم خدمت تو یک دم

نایافته از عنا رهایی

تا آمد مرگ جان غمگین

گشته ز هوای تو هوایی

زنهار مرا مگو که رو رو

تو در خور شهر و بوریایی

در غیبت تو خوش است ما را

آن به که بدین طرف نیایی

آخر به طریق لطف یکبار

بنویس که خیز چند پایی

در خدمت دیگران چه کوشی

چون بندهٔ خاندان مایی

در جستن کرده گرد عالم

گردنده چو سنگ آسیایی

در شکر علاء دین و دولت

پیوسته چرا شکر نخایی

از حضرت ما که روی کونست

دوری ز چه روی می‌نمایی

تا فائدهٔ نبات یابند

اشکال زمینی و سمایی

حکم تو گسسته باد یارب

ار علت چونی و چرایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها