0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح سیدةالخواتین عصمة الدنیا والدین ترکان خاتون

 

ای به گوهر تا به آدم پادشاه

در پناه اعتقادت ملک شاه

ستر میمونت حریم ایزدست

کاندرو جز کبریا را نیست راه

از سیاست آسمان بندد تتق

گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه

ناوک عصمت بدوزد چشم روز

گر کند در سایهٔ چترت نگاه

پیش مهدت چاوشان بیرون کنند

آفتاب و سایه را از شاهراه

بر امید آنکه از روی قبول

رفعت چتر تو یابد جرم ماه

پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف

کسوتی چون کسوت چترت سیاه

آسمان سرگشته کی ماندی اگر

با ثبات دولتت کردی پناه

گر وجود تو نبودی در حساب

آفرینش نامدی الا تباه

گر کسی انکار این دعوی کند

حق تعالی هست آگاه و گواه

قدر ملکت کی شناسد چرخ دون

شکر جودت کی گذارد دهر داه

منصب احمد چه داند کنج غار

قیمت یوسف چه داند قعر چاه

بوی اخلاقت بروم ار بگذرد

در حجاب جاودان ماند گناه

نسبت از صدق تو دارد در هدی

صبح صادق زان همی خیزد پگاه

گوهر افراسیاب از جاه تو

راند بر تقدیم آدم آب و جاه

خاک ترکستان ز بهر خدمتت

با گهر زاید همی مردم گیاه

خون کانها کینهٔ دستت بریخت

می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه

از تعجب هر زمان گوید سخا

اینت دریا دست و کان دل پادشاه

ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد

کهربا را روی زرد از هجر کاه

عدل تو نقش ستم چونان ببرد

کز جهان برخاست رسم دادخواه

تا که دارد خسرو سیارگان

در اقالیم فلک ز انجم سپاه

در سپاهت بر سر هر بنده‌ای

از شرف سیاره‌ای بادا کلاه

تارک گردونت اندر پایمال

ابلق ایامت اندر پایگاه

سایهٔ سلطان که ظل ایزدست

بر سر این سروری بیگاه و گاه

بخت روزافزون و حزمت شب‌روت

جاودان دولت‌فزای و خصم کاه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل

ای تیغ تو ملک عجم گرفته

انصاف تو جای ستم گرفته

اقبال جناب ترا گزیده

باقی جهان جمله کم گرفته

پشتی شده در نیک و بد جهان را

هر پشت که پیش تو خم گرفته

از نام خدای و رسول نامت

ترکیب حروف و رقم گرفته

وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه

در چهره زر و درم گرفته

اطراف بساط عریض جاهت

آفاق حدوث و قدم گرفته

اسرار فلک مشرف وقوفت

تا شام ابد در قلم گرفته

گه سقف سپهر از خیال بزمت

آرایش باغ ارم گرفته

گه قطر زمین از ثبات رزمت

تا پشت سمک رنگ و نم گرفته

فرمان تو آن مستحق طاعت

بی‌عنف رقاب امم گرفته

انصاف تو در ماجرای شیران

آهو بچگان را حکم گرفته

عفو تو قبول شفا شکسته

خشم تو مزاج الم گرفته

بذلت در و دیوار آرزو را

در نقش و نگار نعم گرفته

هر هفته‌ای از جنبش سپاهت

گیتی همه کوس و علم گرفته

در موکب تو اژدهای رایت

شیران عرین را به دم گرفته

هرجا که سپاه تو پی فشرده

در سنگ نشان قدم گرفته

حفظ تو جهان را چو بر باری

در سایهٔ فضل و کرم گرفته

شام و شفق از آفتاب رایت

دوکان ز بر صبحدم گرفته

در لوح زبان جای خاک‌پایت

اندازهٔ واو قسم گرفته

عدل تو به احداث عشقبازی

بس تیهو و شاهین به هم گرفته

از تخت تو وقت سؤال سائل

تا عرش صداء نعم گرفته

آز از کرب امتلاء دایم

ویرانهٔ کتم عدم گرفته

در عرض سپاه تو مرغ و ماهی

یکسر همه حکم حشم گرفته

در پیکر دیو از شهاب رمحت

خون صورت شاخ بقم گرفته

بدخواه تو را خاک مادرآسا

از پشت پدر در شکم گرفته

از نالهٔ خصم تو گوش گردون

خاصیت جذر اصم گرفته

چشمش که زباست به وقت خوابش

از نم صفت لاتنم گرفته

او آمده و فتنه را به عمیا

در دزدی آن متهم گرفته

ای تو ز ثنا بیش و خسروان را

دامن خسک مدح و ذم گرفته

حاسد به کمالت کند تشبه

لیکن چو به فربه ورم گرفته

تا در حرم آسمان نگردد

بر کس در شادی و غم گرفته

شادی تو باد ای حریم گیتی

از عدال تو امن حرم گرفته

در سلک سماطین روز بارت

کیوان سر صف خدم گرفته

در حلقهٔ خنیاگران بزمت

خاتون فلک زیر و بم گرفته

عمر تو مقامات نوح دیده

جاه تو ولایات جم گرفته

هر عید عرب تا به روز محشر

جشن تو سواد عجم گرفته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح سلطان سنجر

ای نهال مملکت از عدل تو بر یافته

وی همای سلطنت از عدل تو پر یافته

در جهانداریت گردون فتنه در سر داشته

وز ملکشاهیت عالم رونق از سر یافته

از مثال تو جهان در نقش الله المعین

مایهٔ کافور خشک و عنبر تر یافته

بی‌نهیب روز محشر طالبان آخرت

در جوار صدر تو طوبی و کوثر یافته

از شمر اعجاز تو اسباب دریا ساخته

وز عرض اقبال تو آثار جوهر یافته

روضهای خطهٔ اسلام در ایام تو

از بهار عدل تو هم زیب و هم فر یافته

شاخهای دوحهٔ انصاف در اقلیم تو

از نمای فضل تو هم برگ و هم بر یافته

مدت همنام تو از سعی تیغ و کلک تو

در ثبات عمر تو بی‌روز محشر یافته

پایهٔ تخت ترا هنگام بوسیدن خرد

از ورای قلعهٔ نه چرخ برتر یافته

گمرهان آفرینش در شب احداث دهر

از فروغ صبح تایید تو رهبر یافته

گاه ضرب و طعن در میدان زبان رمح تو

رام نطق از گفتن الله اکبر یافته

آسمان را بر زمین در لحظه‌ای اندیشه‌وار

مرکب اندیشه رفتار تو اندر یافته

دیده بر خاک جناب تو به روز بار تو

جلوگاه از چهرهٔ فغفور و قیصر یافته

از برای چشمهٔ حیوان مدحت جان و عقل

وهم را در صحبت عزم سکندر یافته

همچو ابناء هنر از بهر حاجت سال و ماه

چرخ را دربان تو چون حله بر در یافته

کیسه از جود تو سلطان و رعیت دوخته

بهره از بر تو درویش و توانگر یافته

ناظران علوی و سفلی ز بذل عام تو

بحر و کان را در فراق گوهر و زر یافته

تا دماغ کاینات از خلق تو مشکین شود

خلقت تو در ازل خلق پیمبر یافته

تا همی در بزم گیتی باشد از جنس نبات

در دماغش از دل و جان جام و ساغر یافته

خسروی را نسبت فیروزی از نام تو باد

خسروان از خاک درگاه تو افسر یافته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده

جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین

پس از تکبر دامن بدو نیالوده

ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان

شکاریی که به صد سال کرده بربوده

هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت

بسیط خاک جهان بادوار پیموده

چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده

چو دیده عاجزیی بی‌ملال بخشوده

زبان نداده به جود و عطا رسانیده

وعید کرده به جرم و جزا نفرموده

ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو

طراز توزی و تار قصب نفرسوده

به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم

سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده

دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف

چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده

هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش

که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده

به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو

ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده

ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی

در آن دیار شبی تا به روز نغنوده

اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید

که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده

ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون

ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده

از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است

ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده

قضاست امر تو گویی که از شرایط او

نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده

ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح

شکفته دایم و افتاده توده بر توده

شمایل تو به عینه نتایج خردست

که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده

ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو

دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده

تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند

زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح امیر اجل فخرالدین ابوالمفاخر معروف به آبی

 

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

هم از روی دین و هم از روی دنیی

همایون یکی عید تشریف سلطان

مبارک دگر عید قربان و اضحی

به صد عید چونین فلک باد ضامن

خداوند ما را ز ایزد تعالی

امیر اجل فخر دین بوالمفاخر

امیری به صورت امیری به معنی

به پیش کف راد او فقر و فاقه

چو پیش زمرد بود چشم افعی

نتابد بر آن آفتاب حوادث

که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی

ایا دست تو وارث دست حاتم

و یا کلک تو نایب چوب موسی

کند چرخ بر احترام تو محضر

دهد دهر بر احتشام تو فتوی

ز امن تودر پای فتنه است بندی

ز عدل تو بر دست ظلمست حنی

شود بر خط عز جاه تو ضامن

کشد بر خط رزق جود تو اجری

ز عدلت زمین است چونان که گویی

فرود آمد از آسمان باز عیسی

دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت

دهد عزمت اندر بلا من و سلوی

صریر قلمهای تو نفخ صورست

که آید ازو لازم احیاء موتی

به لب هست خاموش وزو عقل گویا

به تن هست لاغر وزو ملک فربی

نهد کشت قدر ترا ماه خرمن

بود آب تیغ ترا روح مجری

ز آب حسامت به سردی ببندد

مزاج عدو چون به گرمی زدفلی

به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق

عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی

دل حاسد از باد عکس سنانت

چنانست چون طورگاه تجلی

چو تو حکم کردی قضا هم نیارد

که گوید چنین مصلحت هست یانی

اشارات تو حکمهائیست قاطع

چه از روی فرمان چه از روی تقوی

به تشریف و انعام اگر برکشیدت

چه سلطان اعظم چه دستور اعلی

به تشریف آن جز توکس نیست درخور

به انعام این جز تو کس نیست اولی

چو من بنده در وصف انعام و شکرت

کنم نثری آغاز یا شعری انشی

رسد در ثنای تو نثرم به نثره

کشد در مدیح تو شعرم به شعری

عروسان طبعم کنند از تفاخر

ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری

چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت

چو پیدا کنم حاجتی گویی آری

درآریت مدغم دو صد گونه احسان

در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی

روا نیست در عقل جز مدحت تو

چو مدحت همی بایدم کرد باری

الا تا که دوران چرخ مدور

کند بر جهان سعد چون نحس املی

همه سعد و نحس فلک باد چونان

که باشد ز دوران چرخت تمنی

به قدرت مباهات اجرام گردون

به قصرت تولای ایوان کسری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳

تویی که مفتی کلک تو در شریعت ملک

به امر و نهی امور جهان دهد فتوی

تویی که منهی رای تو بی‌وسیلت وحی

ز گرم و سرد نهان قضا کند انهی

سپهر گفت به جاه از زمانه افزونی

به صدهزار زبان هم زمانه گفت آری

چو کان عریق بود گوهرش نفیس آید

شناسد آنکه تامل کند در این معنی

کدام گوهر و کان عریق‌تر که بود

گهر محمد مسعود و کان علی یحیی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح سیدالسادات جعفر علوی

ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری

ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی

اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر

سوی ایوان تو آورده به علیین پی

و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم

روی در رای تو آورده که وی شاهد وی

فلک جاه ترا خارج عالم داخل

قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی

جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو

وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی

چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی

باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی

صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست

عقل داند که به جان زنده بود قالب حی

ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد

که به تدبیر برون برد خرابی از می

صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد

نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی

نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال

قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی

اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا

عالم عافیت از دست حوادث شد طی

چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود

همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی

خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان

آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی

التفات تو عنان چست از آن کرد که بود

در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی

به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود

به وزارت که کند رای ترا قانع کی

وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند

عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای

بر حواشی کمالات تو آید پیدا

گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی

بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب

بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی

قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد

زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی

دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال

کفن خود تند این را به دهان آن از قی

تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود

تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی

سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال

تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی

در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست

داروی بازپسین باد برو یعنی کی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - مدح سلطان سعید سنجربن ملکشاه

ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته

هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته

ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای

از تضرع کردن هب‌لی پشیمان یافته

منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته

دولت از نامت دهان سکه خندان یافته

هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین

روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته

اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده

آسمان را همتت در تحت فرمان یافته

بارها از شرم رایت آسمان خورشید را

زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته

پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا

بی‌تصرف سالها چون گوی میدان یافته

کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر

تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته

منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو

فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته

در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت

هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته

بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را

در پناه شیر شادروان ایوان یافته

حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج

بدسگالت را حریف آب دندان یافته

زلف‌وارش سر ز تن ببریده جلاد اجل

بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته

از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز

وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته

هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر

مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته

جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته

ابلق ایام را افتان و خیزان یافته

زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار

یک نشان معجز از موسی عمران یافته

ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر

هرسه را در بطن مادر دیده بی‌جان یافته

سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو

وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته

هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم

اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته

آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده

چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته

وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته

دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته

وز بخار خون خصمانت هوای معرکه

بی‌مزاج انجم استعداد باران یافته

پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار

رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته

خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست

گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته

قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت

هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته

شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم

کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته

تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان

کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته

بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم

ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته

هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته

هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در صفت قصر و باغ منصوریه و مدح ناصرالدین طاهر

 

ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای

یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای

گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان

عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای

نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت

آسمانیست که در جوف زمین دارد جای

جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار

شاخسار تو صدف‌وار شده گوهر زای

برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری

از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای

بوده نقاش قضا در شجرت متواری

گشته فراش صبا در چمنت ناپروای

لب گل گشته به شادی وصالت خندان

دل بلبل شده از بیم فراقت دروای

شکن آب شمرهای ترا رقص هوا

سایهٔ برگ درختان ترا فر همای

دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار

نوبهار تو در این گنبد گیتی‌فرسای

سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام

به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای

گفته با جملهٔ زوار صریر در تو

مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی

هین که آمد به درت موکب میمون وزیر

هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای

به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس

به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای

مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز

هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای

آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد

هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای

ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست

ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای

تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت

همچو نی باش میان‌بسته و چون سرو بپای

قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان

تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای

مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد

خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای

خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست

جاودان بر سر احرار جهان بارخدای

آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود

فلکش پای سپر شد ملکش دست‌گرای

آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند

سخن کاه نگوید ابدا کاه‌ربای

وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر

از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

ای زمان بی‌عدد مدت تو دور قصیر

وی جهان بی‌مدد عدت تو دست‌گزای

آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور

آسمانی اگر او چون تو بود ثابت‌رای

عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر

فتنه‌بندی نبود چون قلمت قلعه‌گشای

گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود

دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای

ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین

اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای

تا جهان را نبود از حرکت آسایش

در جهان ساکن وز اندوه جهان می‌آسای

مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو

خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های

هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان

در جهان هرچه مراد تو بود می‌فرمای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در تهنیت عید و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

 

جشن عید اندرین همایون جای

که بهشتی است در جهان خدای

فرخ و خرم و همایون باد

بر خداوند این همایون جای

مجد دین بوالحسن که طیره کند

چرخ و خورشید را به قدر و به رای

آنکه با عدل او نمی‌گوید

سخن کاه طبع کاه ربای

وانکه با فر او نمی‌فکند

سایه بر کار خویش فر همای

قدر او را سپهر پای سپر

حزم او را زمانه دست‌گزای

پیش جاهش سر فلک در پیش

پیش حلمش دل زمین دروای

کرمش عفوبخش و عذرپذیر

قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای

در هوای اصابت رایش

آفتاب سپهر ذره‌نمای

در کمیت سیاست کینش

پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای

رعد را ابر گفته پیش کفش

وقت این لاف نیست هرزه ملای

موج را بحر گفته پیش دلش

روز این عرض نیست ژاژ مخای

ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار

کلک او ناطقیست وحی سرای

ای بر اشراف دهر فرمان ده

وی بر ابنای عصر بارخدای

زور عزم تو آسمان قدرت

گل قهر تو آفتاب‌اندای

با کفت حرص را فرو رفته

هر زمانی به گنج دیگر پای

همه عالم عیال جود تواند

وای اگر جود تو نبودی وای

باس تو آتشی است حادثه‌سوز

امن تو صیقلیست فتنه‌زدای

حرمی چون در سرای تو نیست

ایمنی را درین سپنج‌سرای

نیز تبدیل روز و شب نبود

گر تو گویی زمانه را که بپای

دی به رجعت شود به فردا باز

گر اشارت کنی که باز پس آی

گر خیالت نیامدی در خواب

کس ندیدیت در جهان همتای

عقبت نیست زانکه هست عقیم

از نظیر تو چرخ نادره زای

ای صمیم کفت بخیل نکوه

وی صریر دلت دخیل ستای

نعمت آلوده بیش نیست جهان

دامن همتت بدو مالای

زنگ پالودهٔ سر کویست

امتحانش کن و فرو پالای

دست فرسود جود تو شده گیر

تر و خشک جهان جان‌فرسای

ای اثرهای تو ثناگستر

وی هنرهای تو مدیح‌آرای

گر حسودت بسی است عاجز نیست

اژدها از جواب مارافسای

چون بود دولت تو روزافزون

چه زیان از حسود کارافزای

آب جاه تو روشن است از سر

خصم را گو که باد می‌پیمای

گرچه در عشرتند مشتی لوم

وز چه در اطلسند چند گدای

چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند

هم در آن آشیان و ماوی جای

بلبلان نیز در سماع و سرود

هدهدان نیز با کلاه و قبای

پدران را ندیده‌اند آخر

این گدازادگان یافه درای

وز پی کاروان جاه شما

از پی نان و جامه ناپروای

آن یکی گه نفیر گرد نفر

وان دگر گه رسیل بانگ درای

چه شد اکنون که در لغتهاشان

آسمان شد سما و ماهش آی

به شب و روزشان سپار که نیست

زین نکوتر دو پوستین پیرای

این یکی شرزه‌ایست خیره شکر

وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای

زین سپس بر سپهر گردن‌کش

پس از این با زمانه پهلوسای

تا ز گردش فلک نیاساید

در نعیم جهان همی آسای

مجلس عشرتت به هو یاهو

گریهٔ دشمنت به هایاهای

طبل بدخواه تو به زیر گلیم

وز ندامت ندیم ناله چو نای

هست فرمانت بر زمانه روان

هرچه رایت بود همی فرمای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۷ - مدح ابوالمفاخر امیر فخرالدین میرآب مرو معروف به آبی

 

ای قبلهٔ کوی خاکی و آبی

وی فخر همه قبیلهٔ آبی

ای یافته هرچه جسته از گیتی

جز مثل که این یکی نمی‌یابی

اجرام ز رشک پایهٔ قدرت

پوشیده لباسهای سیمابی

عدل تو ز روی خاصیت کرده

با آتش فتنه سالها آبی

بر چرخ ز بهر اختیاراتت

خورشید همی کند سطر لابی

کرده صف اختران گردون را

درگاه تواند سال محرابی

دارالضربی است کرد و گفت تو

ایمن شده از مجال قلابی

چون خاک به گاه خشم بشکیبی

چون باد به وقت عفو بشتابی

درگاه تو باب اعظم عدلست

مهدی شده نامزد به بوابی

ز آسیب تو از فلک فرو ریزند

انجم چو کبوتران مضرابی

از کار عدوت چون روان گردد

تعلیم توان ستد رسن تابی

از سیم مخالفت سخا ناید

نشنیدستی ز سیم اعرابی

تاریخ تفاخرست تشریفت

هم اسلافی مرا هم اعقابی

زوداکه به دلوشان فرو دادست

این گنبد زود گرد دولابی

ای چشم نیازیان ز جود تو

چون بخت مخالفت به خوش خوابی

گفتم که به شکر آن پدید آیم

رخ کرده جلالت تو عنابی

گفتا ز گرانی رکاب من

زودا که عنان به عجز برتابی

فتح‌البابی بکردم آخر هم

با آنکه تو از ورای این بابی

تا هست ز شصت دور در سرعت

ایام چو تیرهای پرتابی

خصم تو و دور چرخ او بادا

طینت قصبی و طبع مهتابی

چون دانهٔ نار اشک بدخواهت

وز غصه رخش چو چهرهٔ آبی

اسباب بقات ساخته گردون

در جمله نه صنعتی نه اسبابی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح فخرالسادة مجدالدین ابوطالب نعمه

 

آخر ای قوم نه از بهر من از بهر خدای

دست گیرید مرا زین فلک بی‌سروپای

حال من بنده به وجهی که توان کشف کنید

بر خداوند من آن صورت تایید خدای

عالم مجد که بر بار خدایان ملکست

مجد دین آن به سزا بر ملکان بارخدای

میر بوطالب بن نعمه که بی‌نعمت او

آسمان تنگ و زمین مفلس و خورشید گدای

آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست

عالم نامیه‌بخش و فلک حادثه‌زای

آنکه از ابر کفش آب خورد کشت امید

وانکه بر خاک درش رشک برد فر همای

آنکه پیش گره ابروی باسش به مثل

نام که زهره ندارد که برد کاه‌ربای

بر سر جمع بگویید که ای قدر ترا

آسمان پای سپر گشته زمین دست‌گرای

مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش

گشته از طعنهٔ حلمت دل خاک اندروای

خشک‌سال کرم از ابر کفت یافته نم

وای اگر ابر کفت نایژه بگشادی وای

ساعد جود تو دارد کف دریا وسعت

پنجهٔ قهر تو دارد گل خورشید اندای

چیست کلک تو یکی کاتب اسرارنگار

چیست نطق تو یکی طوطی الهام‌سرای

تو که در ناصیهٔ روز ببینی تقدیر

از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای

آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه‌وقت

آنکه او با همه‌کس شکر تو گوید همه‌جای

اعتقادی که فلان را به خداوندی تست

دیده باشی به همه حال در آیینهٔ رای

مدتی شد که در این شهر مقیم است و هنوز

هیچ دربانش نداند بدر هیچ سرای

خدمت حضرت تو یک دو سه بارک دریافت

اندر آن موسم غم‌پرور شادی فرسای

بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصیر ازآنک

تا نباید که کسی گویدش ای خواجه کم‌آی

نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن

باد حرصش نکند همچو خسان ناپروای

طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشای

نفس را گفته بود جان بکن و رخ منمای

بندش از بند قضا گر بگشاید سخنش

این بود بس که دل از راز حوادث مگشای

لیکن آنجا که ملایک ز ردای پدرت

همه در آرزوی عشق کلاهند و قبای

چکند گر نبود مجلس و دیوان ترا

شاعر و راوی و خنیاگر و فصال و گدای

انوری لاف مزن قاعده بسیار منه

بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای

بارنامه نکشد بارخدایی که سپهر

هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتای

داغ داری به سرین برنتوانی شد حر

پست داری به دهان برنتوانی زد نای

خویشتن داری تو غایت بی‌خویشتنی است

خویشتن را چو تو دانی که ای پس مستای

سیم گرمابه نداری به زنخ باد مسنج

نان یک ماهه نداری به لگد آب مسای

خیز و نزدیک خداوند شو این شعر ببر

عاقلان حامل اندیشه نباشند به رای

چند بی‌برگ و نوا صبر کنی شرم بنه

گو خداوند مرا برگ و نوایی فرمای

دل چو نار از عطش و چهره چو آبی ز غبار

برمگرد از لب بحر این بنشان آن بزدای

گر ز خاصت دهد از خاص تو بیهوده مگوی

ور ز توزیع، ز توزیع تو یافه مدرای

چون بفرمود برو راه تنعم برگیر

بنشین فارغ و دم درکش و زحمت مفزای

چمنی داری در طبع، درو خوش می‌گرد

گل معنی می‌چین سرو سخن می‌پیرای

گشت بی‌فایده کم‌زن که نه بادی نه دخان

بانگ بی‌فایده کم‌کن که نه نایی نه درای

شعر اگر گویی پس بار خدایت ممدوح

دامن این سخن پاک به هرکس مالای

تا که آفاق جهان گذران پیماید

آفتاب فلک دائر دوران پیمای

ای به حق سید و صدر همه آفاق مباد

که گزندیت رساند فلک خیره‌گزای

تا که خورشید بتابد تو چو خورشید بتاب

تا که ایام بپاید تو چو ایام بپای

تا نیاسود شب و روز جهان از حرکت

روز و شب در طرب و کام و هوا می‌آسای

فلک از مجلس انس تو پر از هو یاهو

عالم از گریهٔ خصم تو پر از ها یاهای

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری

 

حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری

کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری

این به انواع هنر معروف در فرزانگی

وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری

حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون

رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری

داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی

دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری

حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری

همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری

بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر

هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری

هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار

هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری

طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت

خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری

آن محمد بود از نسل براهیم خلیل

وین محمد هست از صلب براهیم سری

آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن

وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری

در سخا از دست او جزویست جود حاتمی

وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری

راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر

چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری

نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان

ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری

حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون

راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری

دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست

کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری

سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم

چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری

در ارادت اول و در فعل گویی آخرست

گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری

ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی

در میان خلق ناموجود بودی داوری

بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند

شاعران عصر را از شاعری در ساحری

سایلانش در ضمان جود او از اعتماد

گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری

ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل

وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری

دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست

پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری

تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس

باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری

چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن

هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری

در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس

شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری

دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار

نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری

شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند

کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری

همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار

طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری

چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش

تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری

ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی

روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری

شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار

شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری

تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی

تا کند باد صبا در باغ نقش آزری

جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک

در بقای عیسوی و دولت اسکندری

زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای

دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ

 

حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری

آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری

کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان

از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری

مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند

گر میان هر دو بنشانند عادل داوری

با هوای سقف او رونق نبیند نافه‌ای

با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری

در خیال نقش بت‌رویان او واله شوند

گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری

جنتست آن عرصه گر بی‌وعده یابی جنتی

کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری

ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم

کز میان آب روشن برفروزی آذری

آتش سیال دیدستی در آب منجمد

گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری

هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت

روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری

آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا

واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری

آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند

شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری

دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر

خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری

تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی

هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری

آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی

جاودان از نیم‌روز اندر شب گیتی دری

گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر

هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری

جرم کیوان آن معمر هندوی باریک‌بین

پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری

مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی

معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری

والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات

بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری

زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب

بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری

تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او

می‌بریدی کاغذی یا می‌شکستی دفتری

ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد

شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری

آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت

ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری

چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی

چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری

جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید

بزم را سائل نوازی رزم را کین‌آوری

بوستان ملک را چه از شبیخون خزان

تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری

گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب

آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری

ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان

زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری

ابر می‌بارید روزی پیش دستت بی‌خبر

برق می‌خندید و می‌گفت اینت عاقل مهتری

ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود

قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری

معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا

هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری

در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش

ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری

بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا

پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری

دختران روزگارند این حوادث وین بتر

کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری

روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را

تا سوار خویش را یابد بباید رهبری

از پس گرد سپه برق سنان آبدار

همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری

آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه

تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری

هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژاله‌وار

هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری

چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت

بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری

لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی

ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری

اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد

وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری

عقل با رمح تو فتوی می‌دهد اکنون که چوب

شاید ار ثعبان شود بی‌معجز پیغمبری

خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت

زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری

با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است

بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری

بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت

کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری

گفت نصرت نی مرا بازوی شه می‌پرورد

لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری

خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه

گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری

تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوست‌وار

فی‌المثل بر تخته‌ای بردی کشان یا معبری

هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی

چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری

لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار

مانده‌ام در قعر دریای عنا چون لنگری

روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها

آن چنان بی‌رحمتی نامهربانی کافری

هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی

تا نبودی چون منش باری شکایت گستری

تا صبا از سر جهان را هر بهاری بی‌دریغ

در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری

بی‌دریغت باد ملک اندر کنار خسروی

تا نیاید گردش ایام را پیدا سری

خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت

استوای کارهای ملک را چون مسطری

آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب

از سعود آسمان گردت مجاور معشری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص

ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده

وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده

بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده

بر دامن تو دست معالی نرسیده

با قدر تو اوج زحل از دست فتاده

با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده

در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت

از روی رضا گوش قضا جمله شنیده

اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست

کز خلق بمانند یکی ناگرویده

ای مردم آبی شده بی‌باس تو عمری

در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده

دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت

انصاف تو امروز به جانش بخریده

از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته

اطفال در آن عهد که ابهام مکیده

آرام زمین بر در حزم تو نشسته

تعجیل زمان در ره عزم تو دویده

تخم غرض بخت تو بر خاره برسته

مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده

بر خاک درت ملک گویی که از آرام

طفلی است در آغوش رقیبی غنویده

درکام جهان آب شد از تف ستم خشک

جز آب حیات از سر کلکت نچکیده

گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد

تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده

آنجا که گران گشت رکاب سخط تو

از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده

بی‌آب رخ طالع مه‌پرور تو ماه

تا عهد تو چون ماهی بی‌آب طپیده

پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را

هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده

دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی

یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده

زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته

آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده

در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان

آهو بره در خواب‌ستان شیر مکیده

شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران

در مرتبه با شیر بساطت نچخیده

می‌بینم از این مرتبه خورشید فلک را

چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده

بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش

از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده

بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست

بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده

کورا که تب و لرزه‌اش از بیم تو دارد

یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده

غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد

گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده

تو در چمن دولت و در باغ وزارت

چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده

دیروز به جای پدر و جد تو بودست

مسعود علی آن دو ملک‌شان بگزیده

امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد

نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده

تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان

سهم رسن پیسه خورد مار گزیده

خصم تو چو شب باد همه جای سیه‌روی

وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده

رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته

دل در برش از نایبه چون نار کفیده

هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته

وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها