0

قصاید انوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح سیداجل عمادالدین ابوالفضل طورانی

 

چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن

فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن

چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا

شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن

هلال عید پدید آمد از کنار فلک

منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من

نهان و پدا گفتی که معنی‌ایست دقیق

ورای قوت ادراک در لباس سخن

خیال انجم گردون همی به حسن و جمال

چنان نمود که از کشت‌زار برگ سمن

یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر

یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن

به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم

به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن

به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو

مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن

مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم

دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن

به پیش خویش باری حساب کون و فساد

نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن

وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود

به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن

خصال خویش چون روی دلبران نیکو

ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن

به پنجم اندر زایشان زمام‌کش ترکی

که گاه کینه ببندد زمانه را گردن

به گرز آهن‌سای و به نیزه صخره‌گذار

به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن

فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم

بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن

رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار

که با نوای حزینش همی نماند حزن

وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم

که بود در همه فن همچو مردم یک فن

صحیفه نقش همی کرد بی‌دوات و قلم

بدیهه شعر همی گفت بی‌زبان و دهن

خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون

روان چو نور خرد در روان اهریمن

نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی

که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن

ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی

مجره از بر این کوژپشت پشت‌شکن

که روز بار ز میران و مهتران بزرگ

در سرای و ره بارگاه صدر زمن

جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک

مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن

جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست

نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن

سپهر قدری کاندر زمین دولت او

شکال شیر شکارست و پشه پیل‌افکن

به پای همت او نارسیده دست ملک

به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن

نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر

نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن

ز بیم او بتوان دید در مظالم او

ضمیر دشمن او در درون پیراهن

ز تف هیبت او در دلش ببندد خون

چنانکه بر رخ عناب و در دل روین

به جنب رای منیرش سیاه‌روی خرد

به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن

به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن

دفین دریا زیف و زبان عقل الکن

از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام

بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن

حکایتی است از آن طبع آب در دریا

روایتی است از آن دست ابر در بهمن

هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف

گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن

ابا به پیش تو دربسته گردش ایام

و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن

یکی هزار کمر بی‌طمع چو کلک شکر

یکی هزار زبان بی‌نصیب چون سوسن

جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست

جهان چنان که به جانست زندگانی تن

به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب

ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن

صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر

شجر به میوه و خارا به زر و خار به من

از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند

به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن

ز فر این بود آن سرفراز در بستان

ز شرم این بود این زرد روی در معدن

ز بهر رتبت درگاه تست زاینده

ز بهر مالش بدخواه تست آبستن

بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر

محیط گنبد گردان به گونه گونه محن

اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال

مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن

به خاک درکندش هم ستاره چون قارون

به باد بردهدش هم زمانه چون قارن

وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست

زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن

از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا

چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن

به مدحت تو زبان زمانه تر بودست

از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن

همیشه تا که کند باد جنبش و آرام

هماره تا که کند ابر گریه و شیون

به ابر جود تو در باد خلق را روزی

به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن

موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر

مخالفان تو همواره جفت محنت و رن

چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید

به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن

هزار عید چنین در سرای عمر بمان

هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امیر عادل ضیاء الدین مودود احمد عصمی

 

نماز شام چو خورشید گنبد گردان

به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان

به فال نیک برون آمدیم و رای صواب

به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان

به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود

به پیش طالع عالیش بر سپهر میان

تکاورانی در زیر زین به دولت او

چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان

ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال

ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان

نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب

نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان

به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم

جمازگان بیابان‌نورد که کوهان

چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک

چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان

کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر

کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان

به غارهاش درون مار گرزه از حشرات

به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان

ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای

ز استخوان مسافر ذخیرهای گران

کسی به روز سفید و شب سیاه درو

بجز کبودی گردون همی نداد نشان

ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر

ز باد سر به تن در همی فسرد روان

هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم

که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران

زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم

زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان

ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او

زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان

امیر عادل مودود احمد عصمی

که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان

بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را

همی نماز برد بحر و سجده آرد کان

بود عنایتش از نایبات چرخ پناه

دهد حمایتش از حادثات دهر امان

به غیرت از نفسش روح عیسی مریم

به خجلت از قلمش چوب موسی عمران

ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه

ز شیر کین بستاند به شیر شادروان

هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار

هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان

نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن

سر انامل او را به ابر در نیسان

خرد قلم بستد از اناملم بشکست

چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان

به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را

کزین همیشه گهر بارد و از آن باران

به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار

به اختیار بود جود این و این آسان

عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت

رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان

ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال

و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان

محامد تو همی درنیایدم به ضمیر

مدایح تو همی در نگنجدم به دهان

تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون

تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران

سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر

زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان

حکایتی است ز فر تو فر افریدون

تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان

کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا

کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان

مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع

نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان

قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات

که دست و پای دویی درنمی‌رسد به میان

به زیر دامن کین تو فتنه‌ها مستور

به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان

سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش

زمانه داغ هوای تو برنهاده بران

سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر

زمانه کیست که در نعمتت کند کفران

دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت

کند شمایل حلم تو کوه را حیران

جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد

که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان

نه‌ای نبی و سر کلک تست قابل وحی

نه‌ای خدای و کف دست تست واهب جان

قوای غاذیه را در طباع جای نبود

اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان

جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد

سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان

به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز

اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان

ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر

هزار بار حمل کرد خویش را بریان

تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک

به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان

سپهر گفت نیارد که این چراست چنین

زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان

گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت

وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان

سیاست تو کند اختران آن اخگر

عنایت تو کند خارهای این ریحان

بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست

که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان

زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد

بر آستان خداوند و درگه سلطان

به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت

ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان

به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند

نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان

چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این

خیال نیز نبیند به خواب در زیشان

نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه

به پالهنگ ببندند گردن الخان

چنان شود که شود موی بر تنش مسمار

چنان شود که شود پوست بر تنش زندان

به هر دیار که باشد مقام آن ملعون

به هر مقام که باشد مکان آن شیطان

به تف تیغ ز آبش برآورند بخار

به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان

همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال

همیشه ز ورای سپهر نیست مکان

همیشه باد مکان تو از ورای سپهر

همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان

کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز

نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - چون صدراعظم مجدالدین ابوالحسن عمرانی از سمرقند بازآمد و سلطان تشریفش فرمود اعدا

سه ماهه فراقت بر اهل خراسان

بسی سال بودست آسان و آسان

به جانت که گر بی‌خبرهاء خیرت

خبر داشت کس را تن از دل دل از جان

زبان بود در کامها بی‌تو خنجر

نظر بود در دیده‌ها بی‌تو پیکان

یکی از تف سینه در قعر دوزخ

یکی از نم دیده در موج طوفان

ز بس خار هجر تو در دیده و دل

ز خونابه رخسارها چون گلستان

چنان روز بر ما سیه کرد بی‌تو

که کس‌مان ندیدی سپیدی دندان

از آن بیم کز کافریهای گردون

نباید که کاری رود نابسامان

دعاگوی جان تو خلقی موحد

مددخواه جاه تو شهری مسلمان

کدامین سعادت بود بیشتر زین

که باز آمدی در سعادات الوان

مگر طاعتی کرده بودست خالص

زمین سمرقند در حق یزدان

اگر این نبودست آلوده گشتست

زمین خراسان به نوعی ز عصیان

که مستوجب فرقتت شد سه ماه این

که مستسعد خدمتت شد سه ماه آن

ایا چرخ در پیش قدر تو واله

و یا ابر در پیش دست تو حیران

تویی آنکه در مجلست بخت ساقی

تویی آنکه بر درگهت چرخ دربان

به کوی کمال تو در، عقل ناقص

به خوان سخای تو بر، جود مهمان

کند حل و عقد تو بر چرخ پیشی

دهد امر و نهی تو بر دهر فرمان

زمین هرکجا امن تو نیست فتنه

جهان هرکجا عدل تو نیست ویران

کمر پیش حکم تو بربسته جوزا

کله پیش قدر تو بنهاده کیوان

اثرهای کین تو چون نحس عقرب

نظرهای لطف تو چون سعد میزان

ز مسطور کلکت شود مرده زنده

مگر در دوات تو هست آب حیوان

زهی فکرتت اختران را مدبر

زهی دامنت آسمان را گریبان

به تشریف اقبال اگر برکشیدت

چه سلطان عالم چه گردون گردان

ز عالم تویی اهل اقبال گردون

ز گیتی تویی اهل تشریف سلطان

منزه بود حکم گردون ز شبهت

مجرد بود رای سلطان ز طغیان

از آن دم که چشم بد روزگارم

ز چشم خداوند کردست پنهان

گمانم به لطفت همین بود کاری

مرا پیش خدمت به اعزاز و احسان

گمانی ازین به یقین شد نشاید

امیدی از این به وفا کرد نتوان

نگر تا ندانی که تاخیر بنده

در این آمدن بود جز محض حرمان

به ذات خداوند و جان محمد

به تعظیم اسلام و اجلال ایمان

به تاکید هر حکمی از شرع ایزد

به تغییر هر حرفی از نص قرآن

به حق دم پاک عیسی مریم

به حق کف دست موسی عمران

به تیمار یعقوب و دیدار یوسف

به تقوی یحیی و ملک سلیمان

به جود کف راد دینار بخشت

که بر نامهٔ رزق خلقست عنوان

به نور دل پاک اسرار بینت

که بر دعوی آفتابست برهان

که در مدتی کز تو محروم بودم

جهان بود بر جان من بند و زندان

نفس کرده بر رویم اشک فسرده

اسف کرده در جانم اندیشه بریان

دلی پر مواعید تایید یزدان

سری پر اراجیف وسواس شیطان

تن از ایستادن به خانه شکسته

دل از بازگشتن ز خدمت پشیمان

تو دانی که تا یک نفس بی‌تو باشم

دلی باید از سنگ و جانی ز سندان

کنون نذر عهدی بکردم بکلی

که باطل نگردد به تاویل و دستان

که تا دست مرگم گریبان نگیرد

من و دامن خدمت و دست پیمان

حدیث نکوخواه و بدخواه گفتن

به مدح اندرون باز بردن به دیوان

طریقی قدیمیست و رسمی مؤکد

همه کس بگوید چه دانا چه نادان

من آن دانم و هم توانم ولیکن

از آن التفاتی نکردم به ایشان

که از عشق مدحت سر آن ندارم

که گویم فلانکس فلانست و بهمان

خداوند خود خصم را نیک داند

من این مایه گفتم تو باقی همی دان

الا تا ز نقصان کمالست برتر

الا تا ز گردون فرودند ارکان

ز آثار ارکان و تاثیر گردون

مبادا کمال ترا بیم نقصان

دو عیدست ما را ز روی دو معنی

که خوشی و خوبیش را نیست پایان

همایون یکی هست تشریف خسرو

مبارک دگر عید اضحی و قربان

بدان عید بادت قضا تهنیت‌گو

بدین عید بادت قدر محمدت خوان

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - مدح یکی از اقوام پادشاه کند

ای به نیک اختر شده هم سلف سلطان جهان

از وفاق تست اکنون خلق عالم شادمان

حور و غلمان بر مبارک عقد تو گاه نثار

تحفها برده ز شادی یکدگر را در جنان

عقد تو گشتست عقد مملکت را واسطه

سور تو گشتست لفظ تهنیت را ترجمان

خطبهٔ تو بوده اندر نیکنامی معجزه

وصلت تو گشته اندر شادکامی داستان

بود خواهد عقد تو در عقد چون دنیا و دین

رفت خواهد عهد تو در عهدهٔ امن و امان

گاه خطبه خواندن تزویج فرخ فال تو

بر تنت بوده نثار رحمت از هفت آسمان

عقد تو عین عقیدت بود خواهد روز و شب

سور تو عین سرور و شادمانی جاودان

زیر طاق عرش طاوس ملایک جبرئیل

از نثار تو شده یاقوت پاش و درفشان

هم بر آن طالع که با زهرا علی و مرتضی

وصلتی کردی به توفیق خدای مستعان

مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب

وصلتی کردی به رسم بخردان باستان

نوزده روز از مه روزه گذشته روز نیک

اختیاری بود کان باشد ز بهروزی نشان

خاندان خان و سلطان از تو زینت یافتند

کز تو خواهد گشت معمور این دو میمون خاندان

خاندان خان به تو آباد خواهد گشت ازآنک

خان به تو تسلیم کرد و جان به تو پرداخت خان

ای عطاهای بزرگت اصل رزق مرد و زن

وی سخنهای لطیفت انس انس و جان جان

عز دین مسعود فرخ را تو فرخ اختری

دختر فرخ همیشه بر تو بوده مهربان

خصم با سلطان نداند در جهان پهلو زدن

تا تو سلطان جهان را بود خواهی پهلوان

هرکجا سلطان بود با او تو باشی همرکاب

هرکجا سلطان رود با او تو باشی هم‌عنان

رایت تدبیر تو گیرد سپهر اندر سپهر

مرکب اقبال تو گیرد عنان اندر عنان

از کفایت شد کف تو ضامن ارزاق خلق

ضامنی کورا بود توفیق در ضمن ضمان

زاغ اگر بر نام تو در آشیان بیضه نهد

زاغ را طاوس گردد بچه اندر آشیان

آفتاب رای تو گر روشنی کمتر دهد

قیرگون گردد جهان از قیروان تا قیروان

گر ز خاک نهروان آید خلاف تو پدید

نهر خون گردد ز شمشیر تو شهر نهروان

کرد زهر چشم تو بر سیستان روزی گذر

زان شد از خار سلیب آکنده ریگ سیستان

حزم تو حصن رزانت را بود چون کوتوال

عزم تو سیل صیانت را بود چون دیده‌بان

ای گران زخم سبک حمله به روز معرکه

بنده‌ات کیسه سبک دارد همی نرخ گران

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح یکی از بزرگان

ای ز کلک توراست کار جهان

صاحب و صدر و افتخار جهان

گوهرت روی کائنات وجود

مسندت پشت شهریار جهان

نظرت حافظ نظام امور

قلمت محور مدار جهان

مسرع عزم تو برید قضا

بارهٔ حزم تو حصار جهان

کار معمار عدل شامل تست

حفظ بیان استوار جهان

هردم از جاه نو شوندهٔ تو

نومرادیست در کنار جهان

خارج از ظل رایت تو نماند

هیچ دیار در دیار جهان

از وقوفت نهان نیارد شد

نه نهان و نه آشکار جهان

جنبش رایت تو داند داد

بکم از هفته‌ای قرار جهان

بر محک جلالت تو زدند

مهر تا کم شد از عیار جهان

گر جهان خواستار تو نبدی

نشدی امن خواستار جهان

گر بداند که اختیار تو چیست

همه آن باشد اختیار جهان

رو که سیمرغ همت تو نشد

به فریب امل شکار جهان

گر نظر کردیی به آفاقش

در میان آمدی کنار جهان

کم کند گر خدای چرخ سخات

بکم از مدتی کنار جهان

دشمنت کز عداد مردم نیست

ناردش چرخ در شمار جهان

کیست او تا چو مردمان بندد

ناقهٔ خویش در قطار جهان

تا سپهر از مدار خالی نیست

بر تو بادا مدار کار جهان

بر مراد تو دار و گیر قضا

بر بساط تو کار و بار جهان

حافظت باد هرکجا باشی

گاه و بیگاه کردگار جهان

بودن اندر جهان شعار تو باد

تا گذشتن بود شعار جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

درآمد موکب عید همایون

که بر صاحب مبارک باد و میمون

سپهر مجد مجدالدین که شاهان

ز مجدش ملک را کردند قانون

عدو بندی که کلکش در دهاده

کند گل را ز خون فتنه گلگون

بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ

بغلطد گاه کینش مرگ در خون

ازو دشمن چو دارا از سکندر

ازو حاسد چو ضحاک از فریدون

زهی جود از تو در قوت چو قارن

زهی آز از تو در نعمت چو قارون

عتابش بر زمین بارد صواعق

نهیبش بر زبان آرد شبیخون

امیران تو جباران گیتی

مطیعان تو بیداران گردون

زمانه تیره و رای تو روشن

خلایق تشنه و دست تو جیحون

غلط را سوخت حکمت بر در سهو

چرا را کشت امرت بر در چون

چه عالی همتی یارب که هردم

یکی در آفرینش بینی افزون

ندادی دل به دنیی و به عقبی

نبستی وهم در والا و در دون

قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد

که بر ذات تو گشت اقبال مفتون

قدر ساز وجود دهر می‌ساخت

که بر عرش تو شد اقبال مقرون

چو گیرد آتش خشم تو بالا

نیابد از دو عالم نیم کانون

چو از تو بگذری نزدیک آن قوم

نبیند کس مگر محرور و مدفون

چه خیزد آخر از قومی که هستند

غلام آلتی مولای التون

به مردی و مروت کی رسیدند

در انگشت تو این یک مشت مرهون

در آن موقف که از مصروع پیکار

زبان رمح گردان خواند افسون

رساند آتش کوشش حرارت

به ایوان مسیح و جیش ذوالنون

ز پشته پشته گشته ناظران را

نماید کوه کوه اطراف هامون

ز اشک بیدل و خون دلاور

همه میدان کنی جیحون و سیحون

خداوندا ز مدح تست حاصل

رخ رنگ مرا رنگ طبر خون

شنیدستم که پیش تخت اعلی

بزرگی خواند شعر قافیه خون

نه بر وجهی که باشد رونق او

در آخر کرد ذکر آب و صابون

جهان داند که معزولی نیابد

ربیع نطق را در ربع مسکون

هنوز از استماع شعر نیکوست

خرد را گوش درج در مکنون

سزای افتخار آن شعر باشد

که افزون باشدش راوی موزون

ز شعر باطل هر کس زبانم

نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون

همیشه تا که حسن و عشق باشد

مثلها شاهد از لیلی و مجنون

جناب دوستانت باد جنت

طعام دشمنانت باد طاعون

شبت فرخنده و روزت خجسته

خزانت خرم و عهدت همایون

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح یکی از امیران

چون شمع روز روشن از ایوان آسمان

ناگه در اوفتاد به دریای بی‌کران

روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک

بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان

آورد پای مهر چو در دامن زمین

بگرفت دست ماه گریبان آسمان

بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین

در خاک تیره شد ملک روم را مکان

تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم

بر روی او فشاند همه گنج شایگان

گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن

وز در و لعل چتر سکندر برو نشان

زهره چو گوی سیمین‌بر چرخ و بر درش

دنبال برج عقرب مانند صولجان

بهرام تافت از فلک پنجمین همی

چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان

پروین چو وقت حمله گران‌تر کنی رکاب

جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان

گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون

یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان

برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر

کیوان چو بر بنفشه‌ستان برگ ارغوان

دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال

چون خصم منهزم ز سنان خدایگان

اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل

وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان

من روز سوی راه نهاده به فال سعد

امید خود بریده ز پیوند و خانمان

راهی چنان که آید ازو جسم را خلل

راهی چنانکه آید ازو روح را زیان

ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار

زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان

در آب او سمک نرود جز به سلسله

بر کوه او ملک نرود جز به نردبان

هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود

رنج دل و بلای تن و آفت روان

زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز

راندم همی مدیح خداوند بر زبان

قطب جلال شاه معظم که روزگار

بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان

گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع

یک تن نپرورید قرینش به صد قران

تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم

کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان

این داعیست دست امل را به سوی دل

وان هادیست پای اجل را به سوی جان

شاهان همی روند ز عصان او نگون

مرغان همی پرند در ایام او ستان

ای بر هزار میر شده میر و شهریار

وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان

گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو

از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان

روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند

وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان

جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ

دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران

سازند کار جنگ شجاعان جنگجو

از بهر روز کینه دلیران کاردان

گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب

کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان

گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین

وقتی که در مصاف شها برکشی کمان

آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را

نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان

ای گشته جفت رای ترا همت بلند

وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان

این بنده سوی درگه عالی نهاده روی

تا از حوادث فلکی باشدش امان

یابد اگر قبول خداوند بی‌خلاف

حاصل شود هوای دل بنده بی‌گمان

تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین

تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران

اندر حریم جود و جلال و بقا بپای

وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح فیروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده

کو آصف جم گو بیا ببین

بر تخت سلیمان راستین

پیشش بدل دیو و دام و دد

درهم زده صفهای حور عین

بادی که کشیدی بساط او

بر درگه اعلاش زیر زین

مهری که وحوش و طیور را

در طاعتش آورد بر نگین

از بیم سپاهش سپاه خصم

چون مور نهان گشته در زمین

پای ملخی بیش نی بقدر

در همت او ملک آن و این

بر تخت چو عرش سبای او

از عرش رسولان آفرین

چون صرح ممرد شراب صرف

بی‌ورزش انصاف آب و طین

در سایه پر همای چتر

طی کرده اقالیم ملک و دین

بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل

اسرار وجودش همه یقین

بی‌واسطهٔ هدهدش خبر

از جنبش روم و قرار چین

بی‌عهدهٔ عهد پیمبری

آیات کمالش همه مبین

وقتش نشود فوت اگرنه روز

در حال کند از قفا جبین

چون دیو به مزدوری افکند

آنرا که خلافش کند لعین

بر چرخ کشد پایه چون شهاب

آنرا که وفاقش بود قرین

چون رای زند در امور ملک

بحر سخنش را گهر ثمین

چون صف کشد اندر مصاف خصم

شیر علمش را صفت عرین

هم در کتف دایگان رضیع

هم در شکم مادران جنین

از بیعت او مهر بر زبان

وز طاعت او داغ بر سرین

در جنبش جیشش نهفته فتح

چون موم در اجزای انگبین

در دولت خصمش نهان زوال

چون یاس در ایام یاسمین

عزمش به وفاق فلک ضمان

رایش به صلاح جهان ضمین

گر عزم فلک خود بود وفی

گر رای ملک خود بود رزین

سدش نشود رخنه از غرور

حصنی که چو حزمش بود حصین

زورش نکشد طعنه از فتور

حبلی که چو عهدش بود متین

با کوشش او شیر آسمان

شیریست مزور ز پوستین

با بخشش او دست آفتاب

دستی است معطل در آستین

در ملک زمینش نبوده عار

باری چو ملک باشی این چنین

مثل ملک و ملک روزگار

حوت فلک و آب پارگین

با شین شهی آمد از عدم

زان تاجور آمد چو حرف شین

مذکور به فرزند تاج‌بخش

آنجا به فریدون شد آبتین

مشهور به فرزند تاجدار

اینجا به ملک شه طغان تکین

روزی که به مردی کنند کار

وقتی که چو مردان کشند کین

چون زخمه گذارند شستها

آید وتر چرخ در طنین

چون حمله پذیرند پر دلان

آید کرهٔ خاک در حنین

وز نعل سمند و سیاه و بور

چون کار درافتد بهان و هین

در خاره فتد عقدها چو عین

در پشته فتد رخنها چو سین

در مغز عدو حفرها برد

تا گوهر خنجر کند دفین

وز ابر سنان ژاله‌ها زند

تا سودهٔ ناچخ کند عجین

دیدست به کرات بی‌شمار

در معرکها چرخ تیزبین

با بیلک او مرگ همعنان

با رایت او فتح همنشین

چین گره ابروی اجل

در روی املها فکنده چین

دندان سنان آسمان خراش

آغوش کمند آشتی گزین

از خرج عرق سرکشان نزار

وز دخل ورم خستگان سمین

یک طایفه را نعرها بلند

یک طایفه را ناله‌ها حزین

در قلب چنان ورطهٔ خشن

در عین چنان فتنهٔ سجین

از جانب او جز کمان نکرد

در حمله چو بی‌طاقتان انین

وز لشکر او جز اجل نبرد

در خفیه چو بی‌آلتان کمین

رمحش نه عصای کلیم بود

وز خوردن اعدا نشد بطین

عفوش نه دعای مسیح بود

وز کثرت احیا نشد غمین

تا غصه خورد ناقص از تمام

تا طعنه کشد خاین از امین

در غصهٔ این ملک باد رای

در طعنهٔ آن خسروی تکین

ساعات بقای ملک شهور

ایام نفاذ ملک سنین

در بزم شهی یسر بر یسار

در رزم شهان یمن بر یمین

دوران جهان تابع و مطیع

دارای جهان ناصر و معین

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه

 

آیت مجد آیتی است مبین

منزل اندر نهاد مجدالدین

سید و صدر روزگار که هست

ز آل یاسین چو از نبی یاسین

میر بوطالب آنکه مطلوبش

نیست در ملک آسمان و زمین

آنکه در شان او ثنا منزل

وانکه در ذات او کرم تضمین

آنکه بی‌داغ طوع او نکشد

توسن روزگار بار سرین

وانکه از چرخ جود او بشکست

خازن کوهسار مهر دفین

رای او دامن ار بیفشاند

بر توان چیدن از زمین پروین

جاه او مرکب ار برون راند

جو اول دهد به علیین

حلم او جوهرست و خاک عرض

قدر او شاه و آسمان فرزین

بسته دست خلقتنی من نار

باس او بر خلقته من طین

امر او با عناد کردن طبع

کبک پرور برآورد شاهین

نهی او باس تیزه رویی چرخ

روز بد را قفا کند ز جبین

برکشد زور بازوی سخطش

کسوت صورت از نهاد جنین

به مقاصد همیشه پیش رسد

عزمش از مسرع شهور و سنین

قدرتش با قدر مقارن شد

خرد آنرا جدا نکرد از این

خود چو ممزوج شد چگونه کند

شیر و می را ز یکدگر تعیین

رای او را متین نیارم گفت

حاش لله نه زانکه نیست متین

زانکه یک بار جنس این گفتم

ادب آن بیافتم در حین

اندرین روزها که می‌دادم

شعر خود را به مدح او تزیین

نکته‌ای راندم از رزانت رای

عقل را سخت شد بر ابرو چین

گفت خامش چه جای این سخنست

وصف آن رای این بود که رزین

آفتابیست کاسمان نکند

پیش او آفتاب را تمکین

آسمانی که در اثر بیش است

تیغش از آفتاب فروردین

ای بجایی که در هزار قران

چرخ و طبعت نپرورید قرین

اوج قدرت و رای پست و بلند

راز حزمت نهان ز شک و یقین

بحر طبع تو کرده مالامال

درج نطق ترا به در ثمین

فحل وهم تو کرده آبستن

نوع کلک ترا به سحر مبین

طوطی کلک راست گوی تو کرد

عقل را در مضیقها تلقین

رایض بخت کاردان تو کرد

اشهب و ادهم جهان را زین

ای نمودار رحمت و سخطت

آب و حیوان و آتش برزین

دان که در خدمت بساط وزیر

که خدایش مغیث باد و معین

عیش من بنده پار عیشی بود

چون جوانی خوش و چو جان شیرین

گفتم از غایت تنعم هست

دولتم را زمانه زیر نگین

کار برگشت و غم به سکنه گرفت

گوشهٔ مسکن من مسکین

چرخ در بخت من کشید کمان

دهر بر عیش من گشاد کمین

می‌کند رخنه نظم حال مرا

در چنان دار و گیر و هیناهین

لگد فتنه‌ای که رخنه کند

حصن ملکی چو حصن چرخ حصین

دارم اکنون چنان که دارم حال

نتوان گفتنت بیا و ببین

چتوان کرد اگر چنان بنماند

بنماند همیشه نیز چنین

حالی از چور آسمان باری

که نه مهرش به موضع است و نه کین

آن همی بینم از حوادث سخت

که ندیدست هیچ حادثه بین

نشناسم همی یمین ز یسار

تا تهی دارم از یسار یمین

عرصه تنگست و بند سخت و مرا

در همه خان و مان نه غث و سمین

مکرمی نیست در همه عالم

کاضطراب مرا دهد تسکین

گوییا از توالد احرار

شب سترون شد آسمان عنین

توکن احسان که دیگران نکنند

سرانگشت جز فرا تحسین

خود گرفتم کنند و نیز نهند

پای بر پایهٔ الوف و مائین

بهر انگشت کاید اندر سنگ

ار سبک سنگم ار گران کابین

خویشتن پیش ناکسان و کسان

همچو هنگامه گیر و راه‌نشین

گربهٔ به بیوس نتوان بود

هم در این بیشه بوده شیر عرین

شعر من بنده در مدیح به بلخ

این نخستین شناس و باز پسین

تا عروس بهاره جلوه کند

زلف شمشاد و عارض نسرین

بادی اندر بهار دولت خویش

تازه چون گل نه چون بنفشه حزین

آب آتش نمای در جامت

طرب‌انگیزتر ز ماء معین

جاهت اندر امان حفظ خدای

که خداوند حافظست و معین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی

ای جهان را جمال و جاه تو زین

اسم و رسم تو اسم و رسم حسین

در و دست تو مقصد آمال

دل و طبع تو مجمع‌البحرین

عرصهٔ همتت چنان واسع

که در آن عرصه گم شود کونین

نزد عهدت وفا برابر دین

پیش طبعت عطا برابر دین

حال من بنده و حوالت من

گشت آب حیات و ذوالقرنین

ای چو الیاس و خضر بر سر کار

عزم تزویج کن مگو من این

انتظارم مده بده ز کرم

گر همه نقد نیست بین‌البین

من نگویم که می‌نخواهم جنس

تو مگو نیز من ندارم عین

خود چو معطی تویی و سایل من

بیش از این عشوه شین باشد شین

ای چو سیمرغ جفت استغنا

بیش از این باش با غراب‌البین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین

 

افتخار زمان و فخر زمین

بوالمفاخر امیر فخرالدین

آنکه در دست او سخا مضمر

وانکه در کلک او هنر تضمین

آسمانیست آفتابش رای

آفتابیست آسمانش زین

آن بلنداختری که پیش درش

خاک‌بوسند اختران به جبین

گفته عقلش به کردها احسنت

کرده حرفش به گفته‌ها تحسین

آن دبیرست کز قلم بفزود

دفتر تیر چرخ را تزیین

وان جوادست کز سخا بشکست

به ترازوی حرص‌بر شاهین

در زوایای دولت از حزمش

حصنها ساخت روزگار حصین

در موالید عالم از جودش

مایها کرد آفتاب عجین

گر عنان فلک فرو گیرد

در رباط کواکب افتد چین

ور زمام زمانه باز کشد

شبش از روز بگسلد در حین

هرکجا سایه افکند از حلم

رخت بردارد از طبیعت کین

هرکجا باره برکشد از امن

قفل بیزار گردد از زرفین

عدل او دست اگر دراز کند

دست یابد تذور بر شاهین

سهمش ار مهر بر حواس نهد

نقش با مهر گل فرستد طین

ای ترا حکم بر زمین و زمان

وی ترا امر بر شهور و سنین

ز یسار تو دهر برده یسار

به یمین تو جود خورده یمین

نوک کلک تو رازدار قضا

نور ظن تو رهنمای یقین

طوق و داغ ترا نماز برند

فلک از گردن و جهان ز سرین

گر ز رای تو قوتی یابد

آفتاب دگر شود پروین

ور ز قدر تو تربیت بیند

خاک سر برکشد به علیین

آسمان را زبان کلک تو داد

در مقادیر کارها تلقین

آفتاب از بهشت بزم تو برد

ساز صورتگران فروردین

ذات تو عین عقل گشت چنان

که خردشان نمی‌کند تعیین

نتواند که گوید آنک آن

نتواند که گوید اینک این

چون تو گردند حاسدانت اگر

شیر رایت شود چو شیر عرین

به حسدکی شود ضعیف قوی

به ورم کی شود نزار سمین

یارب آن نقشبند مصری چیست

که بود با انامل تو قرین

هست بیدار و بی‌قرار و ازوست

فتنه را خواب و ملک را تسکین

هست عریان و در صریرش عقل

گنجها دارد از علوم دفین

نه شهابست و بفکند هر روز

سیرش از چرخ ملک دیو لعین

نیست غواص و برکشد هردم

نوکش از بحر غیب در ثمین

ای ترا طرف چرخ طرف ستام

وی ترا مهر چرخ مهر نگین

داشت اندیشه کارد از پی مدح

در مدیح تو شعرهای متین

واندر ابیات او معانی بکر

چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین

چون چنان دید روزگار خسیس

که مرو را عزیمتیست چنین

از حسد در دلش کشید کمان

وز جفا بر تنش گشاد کمین

تا تن از حادثات گشت ضعیف

تا دل از نایبات ماند حزین

وانچنان سیر چون رخ شطرنج

به دلش زد به جنبش فرزین

آخر این روزگار جافی را

که به جاه تو دارد این تمکین

خود نپرسی یکی ز روی عتاب

که چه می‌خواهد از من مسکین

تا چو زین بسترم خلاص دهد

آستان تو باشدم بالین

تا زمین را طبیعتست آرام

تا زمان را گذشتنست آیین

از زمانت به خیر باد دعا

وز زمینت به مهر باد آمین

عالمت بنده باد و دهر غلام

ایزدت یار باد و چرخ معین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح جلال‌الوزرا مجدالدین علی

ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین

آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین

طیره از طرهٔ خوشبوی تو عطار ختن

خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین

حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس

چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین

عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس

طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین

دل برآنست که تنها بکشد بار فراق

تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین

هوس بار سرین تو بیفزود مرا

که ترا هست همه بار سرین بار سرین

سخن من ز پس پشت منه از پی آنک

روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین

مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من

مسکن درد همان به که نباشد مسکین

آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان

گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین

از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا

کرد با عز ابد لطف خداوند قرین

صاحب عالم و عادل غرض علم و علو

صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین

آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود

وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین

عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم

تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین

ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه

خسروان داشته از دولت او تاج و نگین

رای او داده فلک را خبر سود و زیان

وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین

شاد باش ای کف تو مایهٔ صد ابر مطیر

دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین

حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب

کارداران رضای تو شهورند و سنین

پر کند نقد سخای تو زمین را دامن

بشکند بار عطای تو فلک را شاهین

بر امید مدد رزق به سوی در تو

هم به اول حرکت سجده کند جان جنین

گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو

سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین

در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف

خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین

اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد

زیر نه حقهٔ فیروزه یکی مهرهٔ کین

تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان

از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین

گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر

به نظر آب کند زهرهٔ شیران عرین

صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت

کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین

کبریای تو چنان قابض ارواح شدست

که وجودش صفت کون و مکان است مکین

کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود

اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین

در عالی تو آن سجده‌گه محترمست

که رخ کعبه بود از حسد او پر چین

صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها

من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین

نامهٔ تربیت من به همه نوع بخوان

که بود تربیت من مدد شعر متین

آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت

شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین

تا همی طبع بود از لب دلبر می‌خواه

تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین

قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام

دل حساد به غم رخنه همی دار چو سین

در زبانها سخن سال نو و ماه نوست

ناگزیران طرب را طرب و باده گزین

تا بود رایت مدحت به ایادی منصور

تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین

دولتت در همه احوال قوی باد قوی

ایزدت در همه آفاق معین باد معین

بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو

لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر طغرل تکین

از در شاهی در طغرل تکین

شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین

نوبتی ملک به زین اندرست

تا به ابد بر در طغرل تکین

پشت زمین کرد چو روی سپهر

دست گهر گستر طغرل تکین

روی زمین شست ز گرد ستم

عدل جهان‌پرور طغرل تکین

در شب کین صبحدم فتح را

نور دهد مغفر طغرل تکین

چرخ چو سوگند بمردی خورد

دست نهد بر سر طغرل تکین

فتنه گر اندیشه شود نگذرد

بر طرف کشور طغرل تکین

غصهٔ بیغاره خورد روز بزم

ماه نو از ساغر طغرل تکین

نیست یقین را و گمان را وقوف

بر عدد لشکر طغرل تکین

دور فلک با همه فرماندهی

کیست یکی چاکر طغرل تکین

مه ز فزونی و کمی کی دهد

تا نشود افسر طغرل تکین

فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند

در حشم صفدر طغرل تکین

تا به شرف دربود اختر قوی

باد قوی اختر طغرل تکین

پیشرو کارکنان قضا

عزم قضا پیکر طغرل تکین

چشم جهان جست بسی هم نیافت

هیچ شهی همسر طغرل تکین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح ملک معظم عمادالدین فیروزشاه

ای باد خاک مرکب گردون شتاب تو

آتش بخار چشمهٔ تیغ چو آب تو

گردون کجاست بر در قدر بلند تو

خورشید کیست پرتو رای صواب تو

از آسمان که نام و لقب را نزول زوست

پیروز شاه عالم عادل خطاب تو

ایام در مواکب قلب سپاه تست

و اسلام در حمایت عالی جناب تو

در کشت‌زار روزی برگی نگشت سبز

الا به اهتمام کف چون سحاب تو

خود ابر جوده نایژه بر خلق کی گشاد

تا دست تو نگفت منم فتح باب تو

در حزم بادرنگی و در عزم با شتاب

عالم گرفته گیر درنگ و شتاب تو

گردو ز خست شهلهٔ نوک سنان تست

ور کوثر است جرعهٔ جام شراب تو

گیتی ز خشم تو به رضای تو درگریخت

آری پناه رحمت تست از عذاب تو

آنجا که از زبان سنان در سخن شوی

در عرصهٔ جهان ندهد کس جواب تو

بیداری است با تو چنان در مقام حزم

کانجا به خواب هم نتوان دید خواب تو

چون صبح چاک سینه درآید به معرکه

دشمن ز عکس خنجر چون آفتاب تو

تاب تو صدهزار سلاطین نداشتند

قیصر چگونه دارد و فغفور تاب تو

زودا که آسمان ممالک تهی کند

از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو

ای دولت جوان تو مالک رقاب خلق

پاینده باد دولت مالک رقاب تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:13 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح پیروزشاه عادل

ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو

ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو

ای چرخ پست همبر رای رفیع تو

وی ابر زفت همبر بذل بنان تو

آرام خاک تابع پای رکاب تست

تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو

اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو

اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو

ذات مقدس تو جهانیست از کمال

یک جزو نیست کل کمال از جهان تو

گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس

از قدر و از مکان تو بودی مکان تو

ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس

راه قضا ببستی امر روان تو

رازی که از زمانه نهان داشت آسمان

راند در این زمانه همی بر زبان تو

گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین

منظور کیست حکم قضا گوید آن تو

اسرار عالمش به حقیقت شود یقین

هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو

مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند

گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو

شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست

این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو

جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست

چون دست تو شده است مگر بر میان تو

واندر مراتب هنر ابنای ملک را

آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو

بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش

شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو

تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود

بیخ فنا برآمده از بوستان تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 6 بهمن 1394  8:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها