بی بی وامامزاده احمد
هرچه قَدَرکه پیش ترمی رویم قهرطبیعت سنگین تراست.زمستان که می شود چشم می دوزیم به آسمان تا بلکه... وتنها گاهی لکه ابری نمایان می شود و دیری نمی پاید که ناپدید می شود.بی قطره بارانی.
آنروزها را خوب به خاطر دارم . زمستانهای سرد و یخبندان ، با کوهایی که مانند عروسانی سپید پوش بودند.رودخانه های زلال و جاری و بهارِ پرازشکوفه های گیلاس ، سیب ، زردآلو، و ... (.) وتابستانهایی با چشمه های جوشان.
*
زمستان بود.من چهارساله بودم . با یک جفت چکمه ی قرمزِبچه گانه، که نوک پنجه هایش شبیه اژدها بود و من همیشه آنها را لنگه به لنگه می پوشیدم.
روستای ما ،دریک منطقه ی سردسیربود درحاشیه رشته کوههای زاگرس، در جنوب کرمان که جاده ای آن را به دو قسمت می کرد وگذشتن ازآن جاده کاردشواری بود، چونکه از پشت تپه ای نزدیک ، با شیب تند، ماشینهای گذری با سرعت زیادی هجوم می آوردند.
بی بی دست مرا گرفته بود وبه دنبال خود می کشید . درست به خاطر نمی آورم که چه شد؟! اما همیشه صحنه ی برخورد با صدایی مهیب در ذهنم می پیچد . مثل صدای سوت قطار در دل کوه .
داشتیم از جاده رد می شدیم .نزدیکای خط سفید وسط بود که ناگهان خودروی وانت زرد رنگی نمایان شد . دستم ازدست بی بی رها شد و به سمتی دویدم و دیگر هیچ چیزی جزهمان صدایی مهیب را به خاطر نمی آورم.
*
چهل روز آزگار من در کما بودم و بی بی در زیارت امامزاده سید سلطان احمد در حال دعا که :
"یا سید سلطان احمد ! بچه ام را از تو میخوام . رو سیام نکنی.قول میدم قالی امسالم که تموم شد بیارم بندازم تو زیارتت. پرده گلدوزی شده ننه اش م میارم آویزون میکنم جلو در زیارت . اصلن من که چیز قابل دار دیگه ای ندارم که به کار اینجا بیاد. یه مقدار ظرف دارم که اونا هم میارم میذارم تو زیارت شاید مورد استفاده زائرات باشه . یا سید سلطان احمد!حاجتمو بده . ئی بچه صحیح سالم به زندگیش ور گرده خودم میارمش پا بوس جد بزرگت تو مشهد. بعدشم قول میدم تا هستم هر شب جمعه بیایم دونفری گردگیری زیارتتو کنیم و سفارش می کنم تا عمر داره نوکری بارگاهتو کنه . یا سید سلطان احمدهر چه دارم وقف زیارتت .حاجتمو بده"
*
به خانه برگشتم . دکترا گفته بودن:" معجزه شده . سابقه نداشته یه بیمار ضربه مغزی چهل روز تو کما باشه و به زندگی برگرده" . اونا توصیه شدید کرده بودن تا چند ماه باید در سکوت و آرامش کامل باشم و گفته بودن :"کوچکترین صدایی ممکنه دیوونه اش کنه" .
ولی بی بی ام میگفته:" خیالتون راحت باشه . بچه مو کسی مواظبت می کنه که تا حالا هر چی ازش خواستم نه نگفته . پیش جدش امام رضا هم شفاعتشو کرده . خیالتون راحت. "
بعدشم چشماشو برده به سمت آسمونو گفته:" هی قربونتون برم الهی ...شما ایقد بزرگین که بنده های کوچیک و ذلیلی مثل منو هم بی جواب نمیهلین ."
*
بهار رسیده بود . خدا عروس جهان را آرایشی غلیظ کرده بود . کوهستان در زیبایی و آرامش بی بدیلی لباس سبز خوشرنگی پوشیده بود. زیبا و دلفریب. بوی شکوفه ها هر موجودی را سرمست می کرد. بی بی قالی اش را برید و یک روز با هم رفتیم توی زیارت سید سلطان احمد، و اونوپهن کردیم جلوی مرقدش . پرده گلدوزی شده ی مادر هم که نمای یه امامزاده ی بزرگ بود با دوتا گلدسته بالای سرش وپسر بچه ای که دست در دست پدر و مادرش به سمت امازاده می رفت هم جلوی در زیارت نصب شد . ی مقدار ظروف نیکل و مس هم بود که بی بی ام داده بود پشتشون نوشته بودن:" وقف زیارت سید سلطان احمد ساردوئیه"
یک دو ماه بهدش بی بی بقچه لباسشو بست و منو برد زیارت امام رضا تو مشهد .کنار ضریح بی بی گریه کرد منم گریه ام گرفت .بعدش رفتیم توبازار کلی جا نماز و شکلات و نخود کشمش خریدیم . یه انگشتر نگین دار نقره هم بی بی برام خرید . هنوزم نگهش داشتم . برگشتنی چند تاقرآن و مهرنمازبردیم گذاشتیم توی زیارت سید سلطان احمد.
*
سالها گذشت . و یک روز بی بی دیگه از خواب بیدار نشد.
من هر شب جمعه سر قبر بی بی می رفتم و فاتحه ای می خونم و یادش می کردم . بزرگ شدم بزرگ .بزرگتر . تر.ترک .و شدم نوکر امامزاده احمد. روستای ما جمعیتش هر سال بیشتر شد . تردد ماشینها هم بیشتر . جاده ها هم درست تر شدن . زائرای امامزاده هم خیلی بیشتر شده بودن .از طرف اوقاف می اومدن اونجا سر می زدن و منم اونجا با هاشون در مورد امامزاده حرف می زدم . بعدها اونجا رو ساختن . و اون زیارت کوچک تبدیل شد به یه امامزاده بزرگ . یه ضریح قشنگی هم آوردن روی مرقدش نصب کردن و دو تا گلدسته هم بالای گنبدش ساختن . حالا امامزاده شد بود عین نقاشی پرده دوزی شده ی ننه ام . قالی بی بی خدابیامرزم خودم انداختم جلوی ضریحش .
منم از طرف اوقاف رسماً به عنوان خادم امامزاده و رئیس هیت امنا انتخاب و معرفی شدم . زمینای اطراف امامزاده رو هم بایر کرده بودم و تابستونا کشاورزی می کردم و زمستونا هم با سرمای شدیدش می ساختم . کنار همون امامزاده زندگی مشترکمو شروع کردم و حالا هم دختر پسرام بزرگ شدن . میارمشون کمکم به کارای امامزاده رسیدگی می کنیم .بعضی وقتا وسطای کار صدای خنده ای می شنوم سرمو که بالا می کنم بی بی مو می بینم با همون گسیهای سفیدش منو دلگرم میکنه.به خودم که میام انگار ی چیزی داره گلومو می بره . بغض.
حالا توی انبار امامزاده کلی وسیله هست که همشونو مردم وقف کردن .اما اولین وقفشو بی بی خدابیامرزم انجام داد.
*
اینجا یه مکان تفریحی زیارتی شده که از دور و نزدیک زائر داره . فرقی هم نمیکنه . زمستون و تابستون آدم اینجا میاد . علی الخصوص پنج شنبه و جمعه . زائر سرای اینجا هیچ وقت خالی نمیشه .
شب جمعه آینده می خوام یه دعای کمیل برگزارکنم و ثوابشو مثل هر سال نثار روح بی بی کنم . یه گوسفندم می خوام سر ببرم و توی همون دیگ مسی بزرگی که بی بی وقف امامزاده کرده بود آبگوشت درست کنم بدم مردم بخورن و فاتحه ای نثار روحش بخونن . شما هم یه فاتحه ای بخونین ثواب داره.