0

ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

 
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دست به آسمان برداشتن

 

آدمی به هنگام ضعف و بیچارگی، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی بر قلب پریش و مجروحش نهد.

طریقل توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می کند، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره می شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می آورد.
اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است.

حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقۀ فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می دادند. حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می کرد. او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می کردند.

حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می افزود. فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می پروراند.

پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می ترسید که در نتیجۀ اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می بخشود و عفو می کرد.از جملۀ محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود. چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد.
در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند.
پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی دانست در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می دانست چنین گفت: من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید. و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:12 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دنبال نخود سیاه فرستادن

هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا: پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد. از باب مثال می گویند: فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم، یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود. 


چهارشنبه 8 دی 1389  3:13 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

من و گرز و میدان افراسیاب

 

این ضرب المثل که از حکیم فرزانه فردوسی طوسی است در موردی به کار می رود که پهلوانی را از حریف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حریف و دشمن توصیه نمایند. پهلوان موصوف چون به نیروی قدرت و توانایی خود اطمینان دارد پوزخندی زده مصلحین خیراندیش را با این نیم بیتی پاسخ می دهد.

شعر بالا به سادگی تکیه کلام این و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاریخی شیرین و عبرت انگیزی است که شرح آن ذیلاً بیابد.
به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت: اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟ حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:

اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب

سلطان محمود پرسید: این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ حسنک که باطناً شیعی مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد: از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید. سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدیۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسی را از دروازۀ رزان به گورستان می بردند.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:13 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دو قرص کردن

دو قرص کردن عبارت از خرده کاریهایی است که برای پیش بردن مقصود معمول دارند. یک مورد استعمال دیگر این عبارت مثلی هم موردی است که قرار داد قبلی را به خاطر بیاورند مانند: در میان دعوا نرخ تعیین کردن.
به طوری که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اولیه به منظور تأیید به عمل می آید تا محل تردید و ابهامی برای طرف مقابل باقی نگذارد.
قبلاً باید دانست که ریشۀ این اصطلاح از فعل دو از مصدر دویدن نیست بلکه آن را دربازی نزد باید جستجو کرد که فی الجمله شرح داده می شود.
بازی نرد فقط دو نفر بازیکن دارد که در مقابل یکدیگر می نشینند و هر کدام پانزده مهره در اختیار دارند و با ریختن طاس که از یک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره های خود را به جلو می رانند و مهرۀ حریف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گیرد می زنند و پیش می روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتیجۀ بازی نرد این است که هر یک از دو حریف که توانست مهره هایش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و دیگری بازنده شناخته می شود.

بازی نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بیشتر معمول و متداول می باشد.
نوع اول بدین ترتیب است که دو حریف برای پنج دست شرط می بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در این نوع بازی اگر حریف پنج مرتبۀ متوالی- یعنی پنج بر هیچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گویند شرط بازی را هر مبلغ باشد دو برابر می گیرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حریف برای هر دست برد و باخت مبلغی شرط می بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته می شود. در این نوع بازی که بیشتر اختصاص به نرادهای حرفه ای دارد غالباً با گرفتن حق دو بازی می کنند.
منظور از بازی کردن با حق دو این است که در خلال بازی چنانچه یکی از طرفین احساس برد و موفقیت کند به حریف می گوید دو. یعنی شرط و مبلغ بازی دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد می گوید بدو یعنی با دو برابر موافقم و بازی را ادامه می دهد، در غین این صورت با گفتن کلمۀ ندو بازی ختم می شود و همان مبلغ شرط بندی را می بازد و در وقت و زمان بازی بدین وسیله صرفه جویی می شود.
با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود کلمۀ دو در بازی تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندی است به این معنی که حریف برای پیش بردن مقصود دو قرص می کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگیرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازی نرد و تخته بازی است ولی چون بازیکنان حرفه ای و غیر حرفه ای این اصطلاح را در موقع بازی چند بار متقابلاً به کار می برند رفته رفته معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به یاد آوردن قول و قرار قبلی استشهاد و تمثیل می کنند فی المثل می گویند: فلانی دو قرص می کند، یعنی در انجام مقصود خویش زمینه سازی و محکم کاری می کند.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:14 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دوقورت و نیمش باقی است

 

ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

 


چهارشنبه 8 دی 1389  3:14 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

خوان یغما

 

هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند: مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند؟
به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفرۀ غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژۀ یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند.

همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفرۀ غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلطهای مشهور، این عبارت هم به غلط، مشهور و مصطلح گردیده است. نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشۀ تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژۀ خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانۀ تهران مقالۀ محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان: تحقیقی دربارۀ نام و هنگام جشن سده، درج و حقیقت قضیه- البته بر راقم این سطور- روشن گردیده است.

نویسندۀ محترم در مقالۀ مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد. چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند:

... ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند. تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است- سدک= سگک- و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است.
در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراءالنهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است. در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشنهای همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود.

در اوستا چندین بار از رسم طویهای عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی، اشکانیان اباورد- ابیورد- داده می شده است سخن رفته است. و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود. در باب خوان یغما سعدی گوید:

ادیم زمین سفرۀ عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست

نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند.

از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشنهای مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند. توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند. انواع و اقسام خوراکهای لذیذ و نوشیدنیهای خوشگوار در آن می نهادند. از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند. اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:21 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

ماستمالی کردن

 

عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضایا را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.

آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.

 

اینک شرح قضیه:

قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است: هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند.

به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:22 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

مجذوب ومرعوب

 

در جوامع بشری بسیارند افرادی که به اقتضای زمان و مکان در پیرامون مسائل و خصوصیات افراد اظهار نظر میکنند و قضاوت اصولی و عادلانه را فدای حب و بعض و توجه به مسائل شخصی می نمایند. قضاوت و استنباط این گونه افراد ناشی از میل و علاقۀ مفرط به شخص مورد بحث است یا رعب و هراسی آنان را از اظهار حقیقت باز می دارد. چنین افراد را در عرف اصطلاحات اهل ادب و اصطلاح مجذوب یا مرعوب می خوانند زیرا علاقه و محبت از یک طرف و ترس و رعب از طرف دیگر حجاب حقیقت شناخته شده و به همین جهات و ملاحظات، شهادت و گواهی افراد مجذوب و مرعوب بر طبق اصول و موازین حقوقی و قضایی مردود و غیر قابل قبول تلقی گردیده است.

مجذوب و مرعوب دو کلمه بیش نیست ولی چون در یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران به مناسبتی مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت لذا به صورت ضرب المثل درآمد.

 

آقای میرزا یوسف خان صفاری ملقب به مشاراعظم و معروف به یوسف مشار از خانواده های سرشناس لاهیجان در استان گیلان و پدرش از مستوفیان صاحب کمال و معرفت بوده است. وی در دوره های تقنینیه و هفدهم نمایندگی مردم بروجرد و تهران در مجلس شورای ملی را بر عهده داشته است.
در دورۀ پنجم پس از مدتی که در مجلس خدمت کرد شغل دولتی اختیار کرده ابتدا معاون وزارت فرهنگ سابق و سپس کفیل آن وزارتخانه شد.
در دورۀ هفدهم قانونگزاری در زمان دولت دکتر محمد مصدق که عمر مجلس کمتر از دو سال بود (هشتم خرداد سال 1331 تا آذرماه سال 1332 خورشیدی) در اواخر سال 1331 خورشیدی کار مجلس هشتاد نفری تقریباً فلج بود و جلسات مرتب تشکیل نمی شد زیرا عده ای از نمایندگان در صف مخالفان دولت بوده عده ای هم ملاحظاتی داشته اند. روز یکشنبه بیست و هفتم مهرماه سال مزبور پس از رسمیت یافتن جلسه طرح پیشنهادی دولت راجع به صلاحیت دادگاه جنایی جهت رسیدگی به جرائم متهمین وقایع سی ام تیرماه مربوط به زمان حکومت قوام السلطنه مطرح گردید.
غرض دولت از طرح پیشنهادی این بود که پافشاری و مقاومت مسلحانۀ مسئولان انتظامی در واقعۀ سی ام تیرماه را که منجر به قتل و جرح عده ای از مخالفان دولت وقت شده بود در صلاحیت دادگاه جنایی تشخیص داده آنها را به عنوان جنایتکار تسلیم محکمه کند.
در این جلسه که در واقع آخرین جلسۀ مجلس بود و دیگر تشکیل نشد پس از نطقهایی که له و علیه فوریت لایحه ایراد گردید آقای یوسف مشار پشت تریبون مجلس رفت و ضمن صحبت چنین اظهار داشت:
...ولی آقای دکتر بقایی در پشت تریبون فرمودند که بنده چنین و چنان خواهم کرد. خوب، آن یک بحث دیگری است که ممکن است ایشان اقدام بفرمایند و یک عده ای را هم ببرند و کارها را انجام دهند ولی این ربطی به دادگستری و بسط عدالت ندارد. تا در مملکت خودمان دادگستری می خواهیم عدالت باید شامل حال همه کس باشد. وقتی پای عدالت آمد همه باید ساکت و صامت باشند. ببینید آن کس که قاضی است چه جور می خواهد حکومت بکند.
قنات آبادی:جناب آقای مشار، این قضایای سی ام تیر دروغ بود؟ این کشته ها دروغ بود؟ این دادگستری که شما دارید تعریف می کنید چه می کند؟ من خودم از توی گلوله ها آمدم به مجلس شورای ملی. توی خانۀ من گلوله افتاد. کسانی هستند از اصناف و تجار که همه شاهد هستند.
اینها حتی موافق نبودند که من با آن حالت بیایم اینجا. بنده با کوشش بیرون آمدم، اینجا با اعلیحضرت حرف زدم. با رییس ستاد حرف زدم. هر چه از من برمی آمد اینجا منتهای کوشش را کردم. حتی وقتی که آمدم در حوضخانه، آقایان نشسته بودند و توجه نداشتند که باید رفت دنبال این کار. نشسته بودند و نوحه و زاری می کردند و متوجه نبودند که باید این کار را کرد- کریمی: این مطالب راجع به فوریت نیست. حالا فوریتش را عرض می کنم.
عرض می کنم حالا یک همچه پیشنهادی رسیده است که هم از حیث قانون درست نیست و هم توی آن دستورالعملهایی داده شد که این طور بکنند و آن طور نکنند. یک سلسله مطالبی توی این پیشنهاد نوشته شده که از نظر قضایی درست نیست. باید یک همچه قانونی را اجازه بدهند برود به کمیسیون دادگستری، و رویش مطالعه شود به یک نحوی که مناسب با عدالت باشد بیاورند بهش رأی بدهیم والا با این عجله که تمام بیرون می روند یک کارهایی را نیم بند درست کنند و بیاورند مجلس شواری ملی رأی بگیرند در یک مجلس نیم بندی که نصف آن مرعوب شده اند و نصف آن مجذوب، نمی دانند چکار می کنند آمده است اینجا.این چه کاری است؟

کاری به دنبالۀ مذاکرات مجلس و سرنوشت طرح پیشنهادی نداریم زیرا دیگر جلسه به علت نداشتن اکثریت تشکیل نگردید و بقیۀ جریان قضیه در صورت مذاکرات آرشیو مجلس شورای ملی موجود است.
غرض این است که دو کلمۀ مجذوب و مرعوب در آن تاریخ به قدری مورد توجه ارباب قلم و اصحاب مطبوعات واقع شده بود که مدتها در پیرامون آن قلم فرسایی کرده هر دسته ای مخالفان خویش و موافقان طرف مقابل را به اقتضای حال و مقال مشمول و مصداق یکی از دو کلمۀ مزبور قرار داده اند.

رفته رفته این دو کلمۀ معمولی و متعارف بر اثر تکرار و تواتر در نطق و قلم از دایرۀ مجلس و مطبوعات خارج شده صورت ضرب المثل پیدا کرده است.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:23 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

لولو

 

هر گاه بخواهند طفلی را از گریه و بازیگوشی باز دارند او را از لولو می ترسانند و در حالی که پدر یا مادر انگشت بر روی بینی می گذارد به طرف حیاط خانه اشاره می کند و می گوید: لولو آمد. اگر چه لولو جزء امثله سائره نیست ولی چون در مورد اطفال بازیگوش به کار می رود قطعاً ریشه تاریخی و علت تسمیه ای دارد که لازم آمد معلوم شود این واژه از کجا و به چه مفهوم و منظوری در زبان فارسی داخل شده است.
ابولؤلؤ یا فیروز یک نفر ایرانی اهل نهاوند و از اسیران جنگ جلولاء بود که در دستگاه مغیرة بن شعبه از سران و داهیان صدر اسلام به شغل غلامی و بندگی خدمت می کرده است. چون صنعتگر ماهر و زبردستی بود مغیره او را مجبور می کرد که در خارج از خانه کار کند و ماهی یک صد درهم به وی بدهد.
هر قدر ابولؤلؤ تضرع و زاری کرد که این مبلغ را تخفیف دهد و یا بابت قیمتش حساب کند تا بتواند روزی از قید بندگی آزاد شود و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل دهد مغیره به علت طینت و خست و لئامت ذاتی زیر بار نمی رفت و همیشه با شکنجه و آزار ابولؤلؤ را وا می داشت کار کند و برایش درهم و دینار بیاورد.
روزی مغیرة بن شعبه که در آن موقع والی کوفه بود برای گزارش حوزه حکمرانی خود به اتفاق عده ای از ملازمان و همراهان که ابولؤلؤ جزء آنها بود وارد مدینه شد و نزد خلیفه دوم عمر بن خطاب رفت.
مسعودی در این زمینه چنین می گوید: عمر اجازه نمی داد هیچ کس از عجمان وارد مدینه شود.
مغیرة بن شعبه بدو نوشت: من غلامی دارم که نقاش و نجار و آهنگر است و برای مردم مدینه سودمند است. اگر مناسب دانستی اجازه بده او را به مدینه بفرستم و عمر اجازه داد. وی ابولؤلؤ نام داشت و از اهل نهاوند بود.
ابولؤلؤ فرصت را مغتنم شمرد و در موقعی که خلیفه تنها بود به نزدش شتافت و دادخواهی کرد. عمر جواب داد: تو غلام مغیره هستی و جان و مال تو در اختیار اوست.
ابولؤلؤ گفت: تو هم خلیفه مسلمین هستی و می توانی به او توصیه کنی که این مبلغ را بابت آزاد کردنم به حساب بیاورد، چنانچه موافق نیست اقلاً ماهی ده درهم از من بگیرد تا به امید آزاد شدن و تأمین آتیه مبلغی بتوانم ذخیره کنم. عمر جواب داد: تو صنعتگر خوبی هستی و نجاری و مسگری و چلنگری هم می دانی. مخصوصاً شنیدم که در ساختن آسیای بادی استاد هستی. خوب است به جای گله و شکایت یک آسیای بادی در مدینه بسازی زیرا امسال غلات بیت المال زیاد است و می توانی از این طریق فایده بری زیرا با این همه هنر و صنعت که داری گمان نمی کنم مقدار مالی که مغیرة از تو می خواهد زیاد باشد.
ابولؤلؤ گفت: آسیای بادی در مدینه عملی نیست زیرا بادگیر ندارد.
خلیفه گفت: در مکه بساز.
ابولؤلؤ جواب داد: گندم در مکه به قدری کمیاب است که مردم برای آرد کردن گندم محتاج آسیای بادی نیستند و می توانند با دست آس یعنی آسیای دستی آرد کنند. عمر گفت: آسیای بادی تو در مکه اگر برای آرد کردن گندم مفید نباشد این فایده را دارد که باعث تفریح خاطر سکنه شهر و زوار و حجاج در ایام انجام اعمال حج می شود و از این راه فایده می بری.
ابولؤلؤ چون از انجام مقصودش مأیوس و ناامید شد و دانست که خلیفه به هیچ وجه حاضر نیست به شکایتش رسیدگی کند از این زندگی ننگین و از جان خود سیر شده با حالت خشم و نفرت در جواب خلیفه گفت: برای تو یک آسیای بادی بسازم که تا روز قیامت گندم آرد کند! و یا به روایت دیگر گفته: اگر سلامت بمانم آسیابی برایت خواهم ساخت که در شرق و غرب از آن تعریفها کنند. این بگفت و از نزد خلیفه دور شد.
عمر فهمید که ابولؤلؤ با این عبارت کنایه آمیز او را تهدید به قتل کرده است ولی چون قصاص قبل از جنایت را جایز نمی دانست وی را مجازات نکرد. چند روز بعد از عمر برای ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفته بود در رکعت دوم ابولؤلؤ از پشت سر به او حمله کرد واز پای در آورده شخص دیگری به نام کلیب راهم که پشت سر خلیفه ایستاده بود کشته و فرار کرد.
به روایت دیگر: ابولؤلؤ صبح دیر از خواب برخاست به طوری که نماز را در منزل به جا آورد و چون مانعی نمی توانست جلوی تصمیم این جوان حساس ایرانی را بگیرد بدون آنکه مطلب را با ارباب خود در میان نهد به سرعت حرکت کرد و در خم کوچه ای پنهان شد و هنگام مراجعت عمر از مسجد ناگاه جلوی او سبز شد. تا رفت عمر که از او چیزی بپرسد دشنه فیروز کار خود را کرد.
باری، ابولؤلؤ را مردی از بنی تمیم دستگیر کرد وی را بدان کار بکشت. به روایت خواند میر: ابولؤلؤ همان کارد را بر حلق خویش مالید و قبل از دستگیر شدن خود را کشت. و عمر پس از سه روز در گذشت (سال 23 هجرت) ولی به روایت شمس الدین محمد آملی بعضی گویند در آسیابی که از برای او ساخته بود به خلوت دریافت و کاربزد و بگریخت و سنه اربع و عشرین هجری وفات یافت.
بعضی از سران و بزرگان دستگاه خلافت عمل ابولؤلؤ را به تحریک ایرانیان دانسته و اتفاق طلحه و عبیدالله بن عمر و تعدادی سوار به خانه ایرانیان مقیم مدینه یورش بردند و عده کثیری از آنان من جمله هرمزان سردار ایرانی و خلیفه غلام سعد بن وقاص را به جرم همدستی با هرمزان کشتند و حتی نسبت به اطفال و کودکان شیرخوار ایرانی رحم نکردند. چیزی نمانده بود که سلمان فارسی را هم بکشند ولی چون ندیم و صحابی پیغمبر بود از ریختن خونش در گذشتند و او را در سیاه چال زندان انداختند. بقیه ایرانیان از ترس جان خود را به بیت المال رسانیدند زیرا بیت المال مصون از تعرض بود ولی طلحه می خواست عنفاً وارد بیت المال شود که حضرت علی بن ابی طالب (ع) را آگاه کردند و آن افصح فصحای عرب و شیر بیشه شجاعت بقوت بیان و هیبت ذوالفقار جلوی آنها را گرفت و ایرانیان متحصن و پراکنده را از مرگ حتمی نجات بخشید.
کاری به فرجام این کشتار وحشیانه نداریم که اگر علی (ع) نبود نهال نورس اسلام در همان سنوات اولیه بعد از رحلت پیغمبر به دست این گونه افراد ناجوانمرد به کلی ریشه کن می شد. مقصود این است که چون این قتل و غارت ناشی از سوء قصد ابولؤلؤ نسبت به خلیفه دوم بوده است و در واقع اگر ابولؤلؤ دست به قتل عمر بن خطاب نمی زد این کشتار بی رحمانه رخ نمی داد لذا جرأت و تهور بی باکی ابولؤلؤ که توانست خلیفه مقتدر و سختگیری چون عمر را هلاک کند چنان رعب و هراسی در دلها مردم انداخت که بعدها هر وقت ایرانیان مقیم حجاز می خواستند اطفالشان را از بازیگوشی و شیطنت باز دارند به آنها می گفتند: لولو آمد و منظور از لولو همان ابولؤلؤ بود که بر اثر کثرت استعمال به لولو تبدیل شد و رفته رفته در تمام مناطق فارسی زبان رایج گردید.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:23 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

ماهی از سرگنده گردد نی زدم

 

در جوامع بشری بسیارند افرادی که به اقتضای زمان و مکان در پیرامون مسائل و خصوصیات افراد اظهار نظر میکنند و قضاوت اصولی و عادلانه را فدای حب و بعض و توجه به مسائل شخصی می نمایند. قضاوت و استنباط این گونه افراد ناشی از میل و علاقۀ مفرط به شخص مورد بحث است یا رعب و هراسی آنان را از اظهار حقیقت باز می دارد. چنین افراد را در عرف اصطلاحات اهل ادب و اصطلاح مجذوب یا مرعوب می خوانند زیرا علاقه و محبت از یک طرف و ترس و رعب از طرف دیگر حجاب حقیقت شناخته شده و به همین جهات و ملاحظات، شهادت و گواهی افراد مجذوب و مرعوب بر طبق اصول و موازین حقوقی و قضایی مردود و غیر قابل قبول تلقی گردیده است.

مجذوب و مرعوب دو کلمه بیش نیست ولی چون در یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران به مناسبتی مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت لذا به صورت ضرب المثل درآمد.

 

آقای میرزا یوسف خان صفاری ملقب به مشاراعظم و معروف به یوسف مشار از خانواده های سرشناس لاهیجان در استان گیلان و پدرش از مستوفیان صاحب کمال و معرفت بوده است. وی در دوره های تقنینیه و هفدهم نمایندگی مردم بروجرد و تهران در مجلس شورای ملی را بر عهده داشته است.
در دورۀ پنجم پس از مدتی که در مجلس خدمت کرد شغل دولتی اختیار کرده ابتدا معاون وزارت فرهنگ سابق و سپس کفیل آن وزارتخانه شد.
در دورۀ هفدهم قانونگزاری در زمان دولت دکتر محمد مصدق که عمر مجلس کمتر از دو سال بود (هشتم خرداد سال 1331 تا آذرماه سال 1332 خورشیدی) در اواخر سال 1331 خورشیدی کار مجلس هشتاد نفری تقریباً فلج بود و جلسات مرتب تشکیل نمی شد زیرا عده ای از نمایندگان در صف مخالفان دولت بوده عده ای هم ملاحظاتی داشته اند. روز یکشنبه بیست و هفتم مهرماه سال مزبور پس از رسمیت یافتن جلسه طرح پیشنهادی دولت راجع به صلاحیت دادگاه جنایی جهت رسیدگی به جرائم متهمین وقایع سی ام تیرماه مربوط به زمان حکومت قوام السلطنه مطرح گردید.
غرض دولت از طرح پیشنهادی این بود که پافشاری و مقاومت مسلحانۀ مسئولان انتظامی در واقعۀ سی ام تیرماه را که منجر به قتل و جرح عده ای از مخالفان دولت وقت شده بود در صلاحیت دادگاه جنایی تشخیص داده آنها را به عنوان جنایتکار تسلیم محکمه کند.
در این جلسه که در واقع آخرین جلسۀ مجلس بود و دیگر تشکیل نشد پس از نطقهایی که له و علیه فوریت لایحه ایراد گردید آقای یوسف مشار پشت تریبون مجلس رفت و ضمن صحبت چنین اظهار داشت:
...ولی آقای دکتر بقایی در پشت تریبون فرمودند که بنده چنین و چنان خواهم کرد. خوب، آن یک بحث دیگری است که ممکن است ایشان اقدام بفرمایند و یک عده ای را هم ببرند و کارها را انجام دهند ولی این ربطی به دادگستری و بسط عدالت ندارد. تا در مملکت خودمان دادگستری می خواهیم عدالت باید شامل حال همه کس باشد. وقتی پای عدالت آمد همه باید ساکت و صامت باشند. ببینید آن کس که قاضی است چه جور می خواهد حکومت بکند.
قنات آبادی:جناب آقای مشار، این قضایای سی ام تیر دروغ بود؟ این کشته ها دروغ بود؟ این دادگستری که شما دارید تعریف می کنید چه می کند؟ من خودم از توی گلوله ها آمدم به مجلس شورای ملی. توی خانۀ من گلوله افتاد. کسانی هستند از اصناف و تجار که همه شاهد هستند.
اینها حتی موافق نبودند که من با آن حالت بیایم اینجا. بنده با کوشش بیرون آمدم، اینجا با اعلیحضرت حرف زدم. با رییس ستاد حرف زدم. هر چه از من برمی آمد اینجا منتهای کوشش را کردم. حتی وقتی که آمدم در حوضخانه، آقایان نشسته بودند و توجه نداشتند که باید رفت دنبال این کار. نشسته بودند و نوحه و زاری می کردند و متوجه نبودند که باید این کار را کرد- کریمی: این مطالب راجع به فوریت نیست. حالا فوریتش را عرض می کنم.
عرض می کنم حالا یک همچه پیشنهادی رسیده است که هم از حیث قانون درست نیست و هم توی آن دستورالعملهایی داده شد که این طور بکنند و آن طور نکنند. یک سلسله مطالبی توی این پیشنهاد نوشته شده که از نظر قضایی درست نیست. باید یک همچه قانونی را اجازه بدهند برود به کمیسیون دادگستری، و رویش مطالعه شود به یک نحوی که مناسب با عدالت باشد بیاورند بهش رأی بدهیم والا با این عجله که تمام بیرون می روند یک کارهایی را نیم بند درست کنند و بیاورند مجلس شواری ملی رأی بگیرند در یک مجلس نیم بندی که نصف آن مرعوب شده اند و نصف آن مجذوب، نمی دانند چکار می کنند آمده است اینجا.این چه کاری است؟

کاری به دنبالۀ مذاکرات مجلس و سرنوشت طرح پیشنهادی نداریم زیرا دیگر جلسه به علت نداشتن اکثریت تشکیل نگردید و بقیۀ جریان قضیه در صورت مذاکرات آرشیو مجلس شورای ملی موجود است.
غرض این است که دو کلمۀ مجذوب و مرعوب در آن تاریخ به قدری مورد توجه ارباب قلم و اصحاب مطبوعات واقع شده بود که مدتها در پیرامون آن قلم فرسایی کرده هر دسته ای مخالفان خویش و موافقان طرف مقابل را به اقتضای حال و مقال مشمول و مصداق یکی از دو کلمۀ مزبور قرار داده اند.

رفته رفته این دو کلمۀ معمولی و متعارف بر اثر تکرار و تواتر در نطق و قلم از دایرۀ مجلس و مطبوعات خارج شده صورت ضرب المثل پیدا کرده است.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:24 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

در یمنی پیش منی

 

وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار: آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.
اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است: در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود. پرسیدند: این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟ حضرت فرمودند: اویس قرنی عرض کردند: او ترا دیده است؟ فرمود: به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم. آری: در یمن است ولی پیش من است.
آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که: اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم: تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند: اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد. متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم. اصحاب پرسیدند: آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟ حضرت فرمود: ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: مرقع را به اویس قرنی بدهید. همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند: هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد: عبدالله گفتند: ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟ گفت: اویس.
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت: می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید. پرسیدند: تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت: آیا شما پیغمبر را دیدید؟ جواب دادند: چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.
اویس گفت: حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟ پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت: شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است. پرسیدند: به چه دلیل؟ گفت: به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم. فاروق گفت: می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟ اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید! آن گاه لبخندی زد و گفت: بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:25 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دختر سعدی

 

کسی که بیشتر ساعات شبانه روز را در خارج از خانه به سر ببرد دوستان و بستگان کنایتاً او را دختر سعدی می نامند و در لفافۀ طنز و هزل می گویند فلانی دختر سعدی است. همه جا هست جز خانه اش.
باید دید شیخ اجل دختری داشت یا نه، اصولاً چه عاملی موجب گردیده که چنین شوخی طنزآمیز و در عین حال دور از نزاکت اخلاقی در ساحت مقدسش انجام گیرد تا به حدی که صورت ضرب المثل پیدا کند.

افصح المتکلمین ابوعبدالله مشرف بن مصلح شیرازی مشهور و متخلص به سعدی که صیت لطف کلام و شیرینی بیانش سراسر جهان دانش و فرهنگ را فرا گرفته است در عشرۀ اول یا دوم از قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمد. در سنین طفولیت یتیم شد و زیر نظر مادرش دوران خردسالی را گذارنید.
اگرچه در شیراز وسایل تحصیل از هر جهت مهیا بود ولی اغتشاشات و جنگهای داخلی و قتل و غارت که چندبار در شیراز اتفاق افتاد شیخ را مجبور به جلای وطن کرد و در سن پانزده سالگی راه بغدا را در پیش گرفت.

دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم


سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم

در آن موقع دارالعلمهای زیادی در مراکز اسلامی مانند هرات و نیشابور و اصفهان و بصره و بغداد و شام و مصر وجود داشت ولی به علت علاقه ای که اهالی شیراز به شیخ ابواسحاق شیرازی متولی مدرسۀ نظامیۀ بغداد اشته اند سعدی را به بغداد فرستاده در مدرسۀ نظامیۀ مزبور مقرری و وظیفه ای برایش مقدور کرده اند تا با فراغت خاطر تحصیل کند همان طور که خود می فرماید:

مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود

(ادرار در اینجا به معنی: مرسوم، مستمری و راتبه آمده است.)

سعدی که تخلصش را از ابوبکرین سعدبن زنگی گرفت قریب سی سال به کسب علوم و دانش زمان پرداخت و محضر علما و دانشمندان مشهوری چون جمال الدین عبدالرحمن و ابوالفرج بن الجوزی و شیخ شهاب الدین سهروردی را درک کرد و از مصاحبت آنان استفاده نمود.
پس از فراغت از تحصیل مدت سی سال در بلاد عراق و شام و حجاز و آسیای صغیر و آفریقای شمالی و ایران و هندوستان و ماوراءالنهر سیاحت و جهانگردی کرده از هر جا و هر طبقه ارمغن و ره آورد معنوی به دست آورد چنان که خود گوید:

تمتع ز هر گوشه ای یافتم
زهر خرمنی خوشه ای یافتم

چون شنید که ابوبکر زنگی در شیراز به جای پدر نشست و هرج و مرج و خونریزی در خطۀ فارس جای خود را به امنیت و آسایش داد به جانب وطن مألوف شتافت و به تشویق و حمایت آن سلطان عادل و دانش دوست آنچه را که در این سفر طولانی از معارف و معلومات در خزینۀ خاطر اندوخته بود به رشتۀ نظم و نثر کشید. در سال 655 هجری بوستان یا سعدی نامه را به بحر متقارب مشتمل بر ده باب به نظم آورد و یک سال بعد اثر بدیع و بی نظیر گلستان را در هشت باب که متضمن هزاران نکات اخلاقی و اجتماعی است تصنیف کرد که این هر دو به نام ابوبکرین سعد و دیباچه گلستان به نام سعدبن ابی بکربن سعد است. سعدی در مدت سی سال آثار دیگری نیز از قبیل مجالس و طیبات و بدایع و غزلیات قدیم و خواتیم به وجود آورده که هم اکنون مجموعۀ تمام آثارش به نام کلیات سعدی در دسترش علاقمندان و مشتاقان قرار دارد.

غرض از تمهید مقدمۀ بالا این بود که به تاریخچۀ زندگانی سعدی فی الجمله واقف شویم تا معلوم شود که شیخ اجل در خردسالی از شیراز خارج شد و در سنین کهولت و پیری مراجعت کرده است.
در طول مدت تحصیل و جهانگردی هم همیشه بی برگ و ساز بود و مانند درویشان زندگی می کرد. از طرف دیگر به علت دایم السفر بودم مجال ازدواج و تشکیل عائله نداشت تا فرزندی از او باقی مانده به نام دختر سعدی معروف شده باشد. آنهم دختر بی بندو باری که غالب لیالی را در خارج از خانه شب زنده داری کند! اظهار چنین مطالب بی گمان اهانت و اسائۀ ادب به ساحت مقدس استاد بزرگواری است که خود درس تهذیب اخلاق می دهد و اشعار و گفتارش نصب العین جامعۀ بشری می باشد.
گرچه که سعدی در باب دوم گلستان آنجا که درگیرودار جنگهای صلیبی اسیر مسیحیان شد اشاراتی به ازدواج با دختر رییس حلب می کند ولی این ازدواج دوامی نداشت و پس از مدت کوتاهی به جدایی منتهی گردید.
سعدی در سفر حجاز ظاهراً به صنعا پایتخت کشور یمن رفت و در آن سفر هم زن و فرزند داشت ولی فرزند خردسالش- دختر یا پسر معلوم نیست- در صنعا در گذشته است چنان که خود در بوستان گوید:


به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چگویم کز آنم چه بر سر گذشت


قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد


به دل گفتم ای ننگ مردان، بمیر
که کودک رود پاک، آلوده پیر


ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش


ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ


چو بازآمدم زان تغیر بهوش
ز فرزند دلبندم آمد بگوش


گرت وحشت آمد ز تاریک جای
بهش باش و با روشنائی درآی


شب گور خواهی منور چو روز
از اینجا چراغ عمل بر فروز


قطع نظر از اینکه هیچ یک از محققات و تذکره نویسان راجع به زن و فرزند سعدی مطلبی ننوشتند اصولاً معمول است که شاعران و نویسندگان مسایل اخلاقی و اجتماعی گهگاه برای فرزندانشان از باب موعظه و نصیحت نظم و نثری می نویسند و آنان را به صراط مستقیم تهذیب و تزکیه دلالت می کنند.

آقای ابوالقاسم امامی مترجم نوشتۀ مزبور می نویسد:
در سال 1345 هجری شمسی دست تصادف ترجمۀ عربی گلستان سعدی را در نیویورک به دست یک دختر عرب می دهد و بدین گونه پای او را به گلزار جانبخش ادب پارسی باز می کند و او را با سخن آفرین جاوید نام خطۀ فارس آشنا می سازد. آشنایی که تا مرز خویشاوند پیش می رود و دخترک را تا آنجا به خالق گلستان نزدیک می کند که خود را دختر سعدی می خواند. در نوشتۀ این بانوی با ذوق نکته ای سوای تحسینهای ادب شناسان نهفته است. شور و اخلاصی که در نوشتۀ این بانوی با ذوق عرب به چشم می خورد مرا بر آن داشته که آن را از عربی به فارسی برگردانم.

برای آنکه مقام سعدی در ادبیات جهان شناخته شود چند سطری از نوشته های غرورآمیز این دختر عرب را ذیلاً:
...گزاف نیست اگر بگویم سر شناسانی مانند الیوت و جویس و بکت و برشت و ایونسکو و سارتر و کامو و حتی کارل مارکس را در لابلای گلهای رنگارنگ گلزار سعدی با چشم دل دیده ام. اینها در دیگر ستارگان دانش و هنر جهان نو را مانند کودکان دبستانی دیده ام که با شلوارهای کوتاه و کودکانۀ خود در حال بازی و جست و خیز بوده اند.

در عالم تعمق همین که چشمم به آنها افتاد بر آنها بانگ زدم که: هی! و آنها پرسیدند: تو کی هستی؟ گفتم: من دختر صاحب گلستانم من دختر سعدی هستم. و آنها خوشحال شدند، خندیدند و به بازی خود ادامه دادند.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

ناز شست

 

این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود.
در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است.

ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح می دهیم:

1- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است.

2- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد.

3- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب
می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند.
طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم:
...هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است.
در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند.

4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.

5- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند.

6- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود.

7- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینة الحمقا گذاشته بودند.

8- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت.

9- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند.

10- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند.

جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد:
...رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیانی که شکار را زده اند قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند.
با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود:
...چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست.

 


چهارشنبه 8 دی 1389  3:26 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

دوغ و دوشاب یکی است

 

وقتی که به زحمات و فداکاریهای افراد توجه نشود و خوب و بد و زشت و زیبا در یک کفه قرار گیرد به ضرب المثل بالا استشهاد و تمثیل می کنند و یا به عبارت دیگر می گویند: دوغ و دوشاب پیشش یکی است.
چون اساس کار در این کتاب بر این است که ریشه های واقعی امثال و حکم از لابلای تاریخ و افکار و عقاید مردم این سرزمین بیرون کشیده شود و یکی از آنها ریشۀ همین ضرب المثل است، علی هذا دریغ دانست که از آن سطری نگوییم و سطری نپردازیم.

دوغ که متفرع از ماست است و پس از گرفتن کره از ماست باقی می ماند در محیط گله داری بیشتر به مصرف تغذیۀ سگان گله می رسید. دوشاب همان شیره است که با پختن آب انگور به دست می آید.
اما وجه تناسب دوغ و دوشاب و توجه به اهمیت یکی بر دیگری را در سرزمین لرستان باید جستجو کرد زیرا به قرار تحقیق لرهای گله دار برای دوغ که کره آن گرفته شده ارزش و اهمیتی قابل نبوده اند و غالباً آن را به دور می ریختند.
دوشاب که به اصطلاح دیگر آن را شیره می گویند چون مواد اولیه و وسایل تهیه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نبود بدون تردید عزت و اهمیت بیشتر داشت و هرگز دوغ بی خاصیت در نزد لرها نمی توانست جای دوشاب را بگیرد.
لرهای گله دار و به طور کلی طبقۀ حشم دار، دوشاب را به سبب شیرینی و حلاوتش دوست دارند زیرا علاوه بر آنکه ذائقه را شیرین می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستانها بر میزان کالری و حرارت بدن می افزاید.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:27 AM
تشکرات از این پست
bardia_m
bardia_m
کاربر طلایی2
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 6374

پاسخ به:ریشه و حکایت معروفترین ضرب المثل هاي فارسي

میرزا میرزا رفتن

 

آهسته و با تأنی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها میرزا میرزا رفتن و میرزا میرزا خوردن گویند که پیداست به جهت وجود کلمۀ میرزا باید علت تسمیه و ریشۀ تاریخی داشته باشد.
واژۀ میرزا ملخص کلمۀ امیرزاده است که تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی:خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است که در زبان فارسی کلمۀ میرزا معمول شده است.
واژۀ میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی کرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت: عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود.
دیری نپایید که حرف اول کلمۀ امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ میرزا به طبقۀ باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مکتب خانه ها نیز به تعدادی نبود که فرزندان طبقات پایین سوادآموزی کنند و چیزی را فرا گیرند.
به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معنی و مفهوم کلمۀ میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز اینها گسترش پیدا کرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضیح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خیلی کم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آنها احترام خاصی قائل بوده اند.
میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.


چهارشنبه 8 دی 1389  3:27 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها