پاسخ به:پیام مشرق اقبال لاهوری
دل از منزل تهی کن پا بره دار
نگه را پاک مثل مهر و مه دار
متاع عقل و دین با دیگران بخش
غم عشق ار بدست افتد نگه دار
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
بخود نازم گدای بی نیازم
تپم ، سوزم ، گدازم، نی نوازم
ترا از نغمه در آتش نشاندم
سکندر فطرتم ، آئینه سازم
اگر آگاهی از کیف و کم خویش
یمی تعمیر کن از شبنم خویش
دلا دریوزهٔ مهتاب تا کی
شب خود را برافروز از دم خویش
حکیمان گرچه صد پیکر شکستند
مقیم سومنات بود و هستند
چسان افرشته و یزدان بگیرند
هنوز آدم به فتراکی نبستند
درونم جلوهٔ افکار این چیست؟
برون من همه اسرار این چیست
بفرما ای حکیم نکته پرداز
بدن آسوده ، جان سیار ، این چیست؟
جهانها روید از مشت گل من
بیا سرمایه گیر از حاصل من
غلط کردی ره سر منزل دوست
دمی گم شو به صحرای دل من
به پهنای ازل پر می گشودم
ز بند آب و گل بیگانه بودم
بچشم تو بهای من بلند است
که آوردی ببازار وجودم
چه غم داری ، حیات دل ز دم نیست
که دل در حلقه بود و عدم نیست
مخور ای کم نظر اندیشهٔ مرگ
اگر دم رفت دل باقی است غم نیست
دل من بی قرار آرزوئی
درون سینهٔ من های و هوئی
سخن ای همنشین از من چه خواهی
که من با خویش دارم گفتگوئی
دوام ما ز سوز ناتمام است
چو ماهی جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپید یک دم و مرگ دوام است
تو ای دل تا نشینی در کنارم
ز تشریف شهان خوشتر گلیمم
درون سینه ام باشی پس از مرگ
من از دست تو در امید و بیمم
ز من گو صوفیان با صفا را
خدا جویان معنی آشنا را
غلام همت آن خود پرستم
که با نور خودی بیند خدا را
چو نرگس این چمن نادیده مگذر
چو بو در غنچهٔ پیچیده مگذر
ترا حق دیدهٔ روشنتری داد
خرد بیدار و دل خوابیده مگذر
تراشیدم صنم بر صورت خویش
به شکل خود خدا را نقش بستم
مرا از خود برون رفتن محال است
بهر رنگی که هستم خود پرستم
به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت
نگاه ما چمن زادان رسا نیست
در آن پهنا که صد خورشید دارد
تمیز پست و بالا هست یا نیست