پاسخ به:پیام مشرق اقبال لاهوری
تراش از تیشهٔ خود جادهٔ خویش
براه دیگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آید
گناهی هم اگر باشد ثواب است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
دل من ای دل من ایدل من
یم من کشتی من ساحل من
چو شبنم بر سر خاکم چکیدی
و یا چون غنچه رستی از گل من
فروغ او به بزم باغ و راغ است
گل از صهبای او روشن ایاغ است
شب کس در جهان تاریک نگذاشت
که در هر دل ز داغ او چراغ است
دلا رمز حیات از غنچه دریاب
حقیقت در مجازش بی حجاب است
ز خاک تیره میروید ولیکن
نگاهش بر شعاع آفتاب است
ز خاک نرگسستان غنچه ئی رست
که خواب از چشم او شبنم فرو شست
خودی از بیخودی آمد پدیدار
جهان دریافت آخر آنچه می جست
چسان ای آفتاب آسمان گرد
باین دوری به چشم من در آئی
بخاکی واصل و از خاکدان دور
تو ای مژگان گسل آخر کجائی
دل من رازدان جسم و جان است
نپنداری اجل بر من گران است
چه غم گر یک جهان گم شد ز چشمم
هنوز اندر ضمیرم صد جهان است
جهان کز خود ندارد دستگاهی
به کوی آرزو می جست راهی
ز آغوش عدم دزدیده بگربخت
گرفت اندر دل آدم پناهی
گل رعنا چو من در مشکلی هست
گرفتار طلسم محفلی هست
زبان برگ او گویا نکردند
ولی در سینهٔ چاکش دلی هست
ز آغاز خودی کس را خبر نیست
خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست
ز خضر این نکتهٔ نادر شنیدم
که بحر از موج خود دیرینه تر نیست
چه پرسی از کجایم چیستم من؟
به خود پیچیده ام تا زیستم من
درین دریا چو موج بیقرارم
اگر بر خود نپیچم نیستم من
مرنج از برهمن ای واعظ شهر
گر از ما سجده ئی پیش بتان خواست
خدای ما که خود صورتگری کرد
بتی را سجده ئی از قدسیان خواست
مزاج لالهٔ خود رو شناسم
بشاخ اندر گلان را بو شناسم
از آن دارد مرا مرغ چمن دوست
مقام نغمه های او شناسم
جهانها روید از مشت گل من
بیا سرمایه گیر از حاصل من
غلط کردی ره سر منزل دوست
دمی گم شو به صحرای دل من
جهان یک نغمه زار آرزوئی
بم و زیرش ز تار آرزوئی
به چشمم هر چه هست و بود و باشد
دمی از روزگار آرزوئی