پاسخ به:پیام مشرق اقبال لاهوری
کمال زندگی خواهی بیاموز
گشادن چشم و جز بر خود نبستن
فرو بردن جهان را چون دم آب
طلسم زیر و بالا در شکستن
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
مرا این ناله های دمبدم به
سکندر را ز عیش من خبر نیست
نوای دلکشی از ملک جم به
تو میگوئی که آدم خاکزاد است
اسیر عالم کون و فساد است
ولی فطرت ز اعجازی که دارد
بنای بحر بر جویش نهاد است
دل بیباک را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
اگر بیمی نداری بحر صحراست
اگر ترسی بهر موجش نهنگ است
بیا ای عشق ای رمز دل ما
بیا ای کشت ما ای حاصل ما
کهن گشتند این خاکی نهادان
دگر آدم بنا کن از گل ما
تو گوئی طایر ما زیر دام است
پریدن بر پر و بالش حرام است
ز تن بر جسته تر شد معنی جان
فسان خنجر ما از نیام است
چسان زاید تمنا در دل ما
چسان سوزد چراغ منزل ما
بچشم ما که می بیند چه بیند
چسان گنجید دل اندر گل ما
جهان ما که جز انگاره ئی نیست
اسیر انقلاب صبح و شام است
ز سوهان قضا هموار گردد
هنوز این پیکر گل ناتمام است
به چندین جلوه در زیر نقابی
نگاه شوق ما را بر نتابی
دوی در خون ما چون مستی می
ولی بیگانه خوئی ، دیر یابی
بمنزل رهرو دل در نسازد
به آب و آتش و گل در نسازد
نپنداری که در تن آرمید است
که این دریا به ساحل در نسازد
بیا با شاهد فطرت نظر باز
چرا در گوشهٔ خلوت گزینی
ترا حق داد چشم پاک بینی
که از نورش نگاهی آفرینی
ندانم باده ام یا ساغرم من
گهر در دامنم یا گوهرم من
چنان بینم چو بر دل دیده بندم
که جانم دیگر است و دیگرم من
کرا جوئی چرا در پیچ و تابی
که او پیداست تو زیر نقابی
تلاش او کنی جز خود نبینی
تلاش خود کنی جز او نیابی
میان آب و گل خلوت گزیدم
ز افلاطون و فارابی بریدم
نکردم از کسی دریوزهٔ چشم
جهان را جز به چشم خود ندیدم
چو در جنت خرامیدم پس از مرگ
به چشمم این زمین و آسمان بود
شکی با جان حیرانم در آویخت
جهان بود آن که تصویر جهان بود