پاسخ به:پیام مشرق اقبال لاهوری
خرد اندر سر هر کس نهادند
تنم چون دیگران از خاک و خون است
ولی این راز کس جز من نداند
ضمیر خاک و خونم بیچگون است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
به خود باز آورد رند کهن را
می برنا که من در جام کردم
من این می چون مغان دور پیشین
ز چشم مست ساقی وام کردم
بگو جبریل را از من پیامی
مرا آن پیکر نوری ندادند
ولی تاب و تب ما خاکیان بین
به نوری ذوق مهجوری ندادند
همای علم تا افتد بدامت
یقین کم کن گرفتار شکی باش
عمل خواهی یقین را پخته تر کن
یکی جوی و یکی بین و یکی باش
خرد زنجیری امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستین پوشیده دارد
برهمن زادهٔ زنار پوش است
خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت
نگاهی تشنهٔ دیدار دارم
در افتد هر زمان اندیشه با شوق
چه آشوب افکنی در جان زارم
دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ
ز بیمش زرد مانند زریری
به خود باز آ خودی را پخته تر گیر
اگر گیری ، پس از مردن نمیری
من از بود و نبود خود خموشم
اگر گویم که هستم خود پرستم
ولیکن این نوای ساده کیست
کسی در سینه می گوید که هستم
ز من با شاعر رنگین بیان گوی
چه سود از سوز اگر چون لاله سوزی
نه خود را می گدازی ز آتش خویش
نه شام دردمندی بر فروزی
نه پیوستم درین بستان سرا دل
ز بند این و آن آزاده رفتم
چو باد صبح گردیدم دمی چند
گلان را آب و رنگی داده رفتم
مرا فرمود پیر نکته دانی
هر امروز تو از فردا پیام است
دل از خوبان بی پروا نگهدار
حریمش جز به او دادن حرام است
ز رازی معنی قرآن چه پرسی؟
ضمیر ما به آیاتش دلیل است
خرد آتش فروزد دل بسوزد
همین تفسیر نمرود و خلیل است
میارا بزم بر ساحل که آنجا
نوای زندگانی نرم خیز است
به دریا غلت و با موجش در آویز
حیات جاودان اندر ستیز است
تو ای شیخ حرم شاید ندانی
جهان عشق را هم محشری هست
گناه و نامه و میزان ندارد
نه او را مسلمی نی کافری هست
من ای دانشوران در پیچ و تابم
خرد را فهم این معنی محال است
چسان در مشت خاکی تن زند دل
که دل دشت غزالان خیال است