پاسخ به:پیام مشرق اقبال لاهوری
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
درین وادی بسی گل چیدنی هست
ولی چشم از درون خود نبندی
که در جان تو چیزی دیدنی هست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
رمیدی از خداوندان افرنگ
ولی بر گور و گنبد سجده پاشی
به لالائی چنان عادت گرفتی
ز سنگ راه مولائی تراشی
ایکه از خمخانه فطرت بجامم ریختی
ز آتش صهبای من بگداز مینای مرا
عشق را سرمایه ساز از گرمی فریاد من
شعلهٔ بیباک گردان خاک سینای مرا
چون بمیرم از غبار من چراغ لاله ساز
تازه کن داغ مرا سوزان بصحرای مرا
نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید
از صد نگه براه تو دامی نهاده اند
بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند
به گوشم آمد از خاک مزاری
که در زیر زمین هم میتوان زیست
نفس دارد ولیکن جان ندارد
کسی کو بر مراد دیگران زیست
تسخیر فطرت
میلاد آدم
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور
خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد
آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد
انکار ابلیس
نوری نادان نیم سجده به آدم برم
او به نهاد است خاک من به نژاد آذرم
می تپد از سوز من خون رگ کائنات
من به دو صرصرم من به غو تندرم
رابطهٔ سالمات ضابطهٔ امهات
سوزم و سازی دهم آتش مینا گرم
ساختهٔ خویش را در شکنم ریز ریز
تا ز غبار کهن ، پیکر نو آورم
از زو من موجهٔ چرخ سکون ناپذیر
نقش گر روزگار ، تاب و تب جوهرم
پیکر انجم ز تو گردش انجم ز من
جان بجهان اندرم ، زندگی مضمرم
تو به بدن جان دهی ، شور بجان من دهم
تو به سکون ره زنی ، من به تپش رهبرم
من ز تنک مایگان گدیه نکردم سجود
قاهر بی دوزخم ، داور بی محشرم
آدم خاکی نهاد ، دون نظر و کم سواد
زاد در آغوش تو ، پیر شود در برم
اغوای آدم
زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام
هیچ نیاید ز تو غیر سجود نیاز
خیز چو سرو بلند ، ای بعمل نرم گام
کوثر و تسنیم برد ، از تو نشاط عمل
گیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه فام
زشت و نکو زادهٔ وهم خداوند تست
لذت کردار گیر ، گام بنه ، جوی کام
خیز که بنمایمت ، مملکت تازه ئی
چشم جهان بین گشا ، بهر تماشا خرام
قطرهٔ بی مایه ئی گوهر تابنده شو
از سر گردون بیفت ، گیر بدریا مقام
تیغ درخشنده ئی ، جان جهانی گسل
جوهر خود رانما ، آی برون از نیام
بازوی شاهین گشا ، خون تذروان بریز
مرگ بود باز ار زیستن اندر کنام
تو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصل
چیست حیات دوام ، سوختن ناتمام
آدم از بهشت بیرون آمده میگوید:
چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن
دل کوه و دشت و صحرا بدمی گداز کردن
ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی
ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن
به گداز های پنهان به نیاز های پیدا
نظری ادا شناسی بحریم ناز کردن
گهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله زاری
گهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردن
همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم
بگمان دهم یقین را که شهید جستجویم
صبح قیامت آدم در حضور باری
ایکه ز خورشید تو کوکب جان مستنیر
از دلم افروختی شمع جهان ضریر
ریخت هنر های من بحر بیک نای آب
تیشهٔ من آورد از جگر خاره شیر
زهره گرفتار من ماه پرستار من
عقل کلان کار من بهر جهان دار و گیر
من بزمین در شدم من بفلک بر شدم
بستهٔ جادوی من ذره و مهر منیر
گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب
از غلطم در گذر عذر گناهم پذیر
رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم
جز به کمند نیاز ناز نگردد اسیر
تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز
بستن زنار او بود مرا ناگزیر
عقل بدام آورد فطرت چالاک را
اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را
بوی گل
ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب
عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد
گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید
پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد
زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند
آهی است یادگار که بو نام داده اند
افکار انجم
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
حیات جاوید
چمن خوش است ولیکن چو غنچه نتوان زیست
قبای زندگیش از دم صبا چاک است
اگر ز رمز حیات آگهی مجوی و مگیر
دلی که از خلش خار آرزو پاک است
به خود خزیده و محکم چو کوهساران زی
چو خش مزی که هوا تیز و شعله بیباک است
نوای وقت
در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم
من دردم و درمانم ، من عیش فراوانم
من تیغ جهانسوزم ، من چشمهٔ حیوانم
چنگیزی و تیموری ، مشتی ز غبار من
هنگامهٔ افرنگی یک جسته شرار من
انسان و جهان او از نقش و نگار من
خون جگر مردان، سامان بهار من
من آتش سوزانم من روضه رضوانم
زندگی
شبی زار نالید ابر بهار
که این زندگی گریهٔ پیهم است
درخشید برق سبک سیر و گفت
خطا کرده ئی خندهٔ یکدم است
ندانم به گلشن که برد این خبر
سخنها میان گل و شبنم است
نسیم صبح
ز روی بحر و سر کوهسار می آیم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
پند باز با بچهٔ خویش
تو دانی که بازان ز یک جوهرند
دل شیر دارند و مشت پرند
نکو شیوه و پخته تدبیر باش
جسور و غیور و کلان گیر باش
میامیز با کبک و تورنگ و ساز
مگر اینکه داری هوای شکار
چه قومی فرو مایهٔ ترسناک
کند پاک منقار خود را به خاک
شد آن باشه نخچیر خویش
که گیرد ز صید خود آئین و کیش
بسا شکره افتاده بر روی خاک
شد از صحبت دانه چینان هلاک
نگه دار خود را و خورسند زی
دلیر و درشت و تنومند زی
تن نرم و نازک به تیهو گذار
رگ سخت چون شاخ آهو بیار
نصیب جهان آنچه از خرمی است
ز سنگینی و محنت و پر دمی است
چه خوش گفت فرزند خود را عقاب
که یک قطره خون بهتر از لعل ناب
مجو انجمن مثل آهو و میش
به خلوت گرا چون نیاکان خویش
چنین یاد دارم ز بازان پیر
نشیمن بشاخ درختی مگیر
کنامی نگیریم در باغ و کشت
که داریم در کوه و صحرا بهشت
ز روی زمین دانه چیدن خطاست
که پهنای گردون خدا داد ماست
نجیبی که پا بر زمین سوده است
ز مرغ سرا سفله تر بوده است
پی شاهبازان بساط است سنگ
که بر سنگ رفتن کند تیز چنگ
تو از زرد چشمان صحراستی
به گوهر چو سیمرغ والاستی
جوانی اصیلی که در روز جنگ
برد مردمک را ز چشم پلنگ
به پرواز تو سطوت نوریان
به رگهای تو خون کافوریان
ته چرخ گردندهٔ کوژ پشت
بخور آنچه گیری ز نرم و درشت
ز دست کسی طعمهٔ خود مگیر
نکو باش و پند نکویان پذیر
کرم کتابی
شنیدم شبی در کتب خانهٔ من
به پروانه می گفت کرم کتابی
به اوراق سینا نشیمن گرفتم
بسی دیدم از نسخهٔ فاریابی
نفهمیده ام حکمت زندگی را
همان تیره روزم ز بی آفتابی
نکو گفت پروانهٔ نیم سوزی
که این نکته را در کتابی نیابی
تپش می کند زنده تر زندگی را
تپش می دهد بال و پر زندگی را
لاله
آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم
گردون شرار خویش ز تاب من آفرید
در سینه چمن چو نفس کردم آشیان
یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید
سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست
لیکن دل ستم زدهٔ من نیارمید
در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسید
شبنم براه من گهر آبدار ریخت
خندید صبح و باد صبا گرد من وزید
بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده اند
نالید و گفت جامهٔ هستی گران خرید
وا کرده سینه منت خورشید می کشم