0

رموز بیخودی اقبال لاهوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رموز بیخودی اقبال لاهوری

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک مجموعه رموز بیخودی اقبال لاهوری گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

علامه محمد اقبال لاهوری در سال ١٨٧٣ میلادی در شهر سیالکوت ایالت پنجاب هند به دنیا آمد. در لاهور تحصیل کرد و سپس در کمبریج و مونیخ به مطالعه در فلسفه و حقوق پرداخت. سپس به لاهور بازگشت و به وکالت مشغول شد.اقبال معتقد است که روح قرآن با تعلیمات یونانی سازگاری ندارد و بسیاری از گرفتاریها از اعتماد به یونانیها ناشی شده است. تشویق اقبال به بازگشت اسلام به صحنهٔ سیاست و ضدیت با تمدن غرب و رد دستاوردهای فرهنگی و علمی غرب از مسائلی است که مورد توجه و استقبال و گاه مورد انتقاد گروه‌هایی از اندیشمندان است. وی به سال ١٩٣٨ میلادی بدرود حیات گفت.

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:رموز بیخودی اقبال لاهوری

جهد کن در بیخودی خود را بیاب

زود تر والله اعلم بالصواب

مولانای روم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:30 PM
تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پیشکش به حضور ملت اسلامیه

منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق

این نشه بمن نیست اگر با دگری هست

عرفی

ای ترا حق خاتم اقوام کرد

بر تو هر آغاز را انجام کرد

ای مثال انبیا پاکان تو

همگر دلها جگر چاکان تو

ای نظر بر حسن ترسازاده ئی

ای ز راه کعبه دور افتاده ئی

ای فلک مشت غبار کوی تو

«ای تماشا گاه عالم روی تو»

همچو موج ، آتش ته پا میروی

«تو کجا بهر تماشا میروی»

رمز سوز آموز از پروانه ئی

در شرر تعمیر کن کاشانه ئی

طرح عشق انداز اندر جان خویش

تازه کن با مصطفی پیمان خویش

خاطرم از صحبت ترسا گرفت

تا نقاب روی تو بالا گرفت

هم نوا از جلوه ی اغیار گفت

داستان گیسو و رخسار گفت

بر در ساقی جبین فرسود او

قصه ی مغ زادگان پیمود او

من شهید تیغ ابروی تو ام

خاکم و آسوده ی کوی تو ام

از ستایش گستری بالاترم

پیش هر دیوان فرو ناید سرم

از سخن آئینه سازم کرده اند

وز سکندر بی نیازم کرده اند

بار احسان بر نتابد گردنم

در گلستان غنچه گردد دامنم

سخت کوشم مثل خنجر در جهان

آب خود می گیرم از سنگ گران

گرچه بحرم موج من بیتاب نیست

بر کف من کاسه ی گرداب نیست

پرده ی رنگم شمیمی نیستم

صید هر موج نسیمی نیستم

در شرار آباد هستی اخگرم

خلعتی بخشد مرا خاکسترم

بر درت جانم نیاز آورده است

هدیه ی سوز و گداز آورده است

ز آسمان آبگون یم می چکد

بر دل گرمم دمادم می چکد

من ز جو باریکتر می سازمش

تا به صحن گلشنت اندازمش

زانکه تو محبوب یار ماستی

همچو دل اندر کنار ماستی

عشق تا طرح فغان در سینه ریخت

آتش او از دلم آئینه ریخت

مثل گل از هم شکافم سینه را

پیش تو آویزم این آئینه را

تا نگاهی افکنی بر روی خویش

می شوی زنجیری گیسوی خویش

باز خوانم قصه ی پارینه ات

تازه سازم داغهای سینه ات

 

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:30 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تمهید : در معنی ربط فرد و ملت

فرد را ربط جماعت رحمت است

جوهر او را کمال از ملت است

تاتوانی با جماعت یار باش

رونق هنگامه ی احرار باش

حرز جان کن گفته ی خیرالبشر

هست شیطان از جماعت دور تر

فرد و قوم آئینه ی یک دیگرند

سلک و گوهر کهکشان و اخترند

فرد می گیرد ز ملت احترام

ملت از افراد می یابد نظام

فرد تا اندر جماعت گم شود

قطره ی وسعت طلب قلزم شود

مایه دار سیرت دیرینه او

رفته و آینده را آئینه او

وصل استقبال و ماضی ذات او

چون ابد لا انتها اوقات او

در دلش ذوق نمو از ملت است

احتساب کار او از ملت است

پیکرش از قوم و هم جانش ز قوم

ظاهرش از قوم و پنهانش ز قوم

در زبان قوم گویا می شود

بر ره اسلاف پویا می شود

پخته تر از گرمی صحبت شود

تا بمعنی فرد هم ملت شود

وحدت او مستقیم از کثرت است

کثرت اندر وحدت او وحدت است

لفظ چون از بیت خود بیرون نشست

گوهر مضمون بجیب خود شکست

برگ سبزی کز نهال خویش ریخت

از بهاران تار امیدش گسیخت

هر که آب از زمزم ملت نخورد

شعله های نغمه در عودش فسرد

فرد تنها از مقاصد غافل است

قوتش آشفتگی را مایل است

قوم با ضبط آشنا گرداندش

نرم رو مثل صبا گرداندش

پا به گل مانند شمشادش کند

دست و پا بندد که آزادش کند

چون اسیر حلقه ی آئین شود

آهوی رم خوی او مشکین شود

 

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی اینکه ملت از اختلاط افراد پیدا میشود و تکمیل تربیت او از نبوت است

از چه رو بر بسته ربط مردم است

رشته ی این داستان سر در گم است

در جماعت فرد را بینیم ما

از چمن او را چو گل چینیم ما

فطرتش وارفته ی یکتائی است

حفظ او از انجمن آرائی است

سوزدش در شاهراه زندگی

آتش آوردگاه زندگی

مردمان خوگر بیکدیگر شوند

سفته در یک رشته چون گوهر شوند

در نبرد زندگی یار همند

مثل همکاران گرفتار همند

محفل انجم ز جذب باهم است

هستی کوکب ز کوکب محکم است

خیمه گاه کاروان کوه و جبل

مرغزار و دامن صحرا و تل

سست و بیجان تار و پود کار او

نا گشوده غنچه ی پندار او

ساز برق آهنگ او ننواخته

نغمه اش در پرده نا پرداخته

گوشمال جستجو نا خورده ئی

زخمه های آرزو نا خورده ئی

نا بسامان محفل نوزاده اش

می توان با پنبه چیدن باده اش

نو دمیده سبزه ی خاکش هنوز

سرد خون اندر رگ تاکش هنوز

منزل دیو و پری اندیشه اش

از گمان خود رمیدن پیشه اش

تنگ میدان هستی خامش هنوز

فکر او زیر لب بامش هنوز

بیم جان سرمایه ی آب و گلش

هم ز باد تند می لرزد دلش

جان او از سخت کوشی رم زند

پنچه در دامان فطرت کم زند

هر چه از خود می دمد برداردش

هر چه از بالا فتد برداردش

تا خدا صاحبدلی پیدا کند

کو ز حرفی دفتری املا کند

ساز پردازی که از آوازه ئی

خاک را بخشد حیات تازه ئی

ذره ی بی مایه ضو گیرد ازو

هر متاعی ارج نو گیرد ازو

زنده از یک دم دو صد پیکر کند

محفلی رنگین ز یک ساغر کند

دیده ی او می کشد لب جان دمد

تا دوئی میرد یکی پیدا شود

رشته اش کو بر فلک دارد سری

پارهای زندگی را همگری

تازه انداز نظر پیدا کند

گلستان در دشت و در پیدا کند

از تف او ملتی مثل سپند

بر جهد شور افکن و هنگامه بند

یک شرر می افکند اندر دلش

شعله ی در گیر می گردد گلش

نقش پایش خاک را بینا کند

ذره را چشمک زن سینا کند

عقل عریان را دهد پیرایه ئی

بخشد این بی مایه را سرمایه ئی

دامن خود میزند بر اخگرش

هر چه غش باشد رباید از زرش

بندها از پا گشاید بنده را

از خداوندان رباید بنده را

گویدش تو بنده ی دیگر نه ئی

زین بتان بی زبان کمتر نه ئی

تا سوی یک مدعایش می کشد

حلقه ی آئین بپایش می کشد

نکته ی توحید باز آموزدش

رسم و آئین نیاز آموزدش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ارکان اساسی ملیهٔ اسلامیه - رکن اول: توحید

در جهان کیف و کم گردید عقل

پی به منزل برد از توحید عقل

ورنه این بیچاره را منزل کجاست

کشتی ادراک را ساحل کجاست

اهل حق را رمز توحید ازبر است

در «اتی الرحمن عبدا»ٔ مضمر است

تا ز اسرار تو بنماید ترا

امتحانش از عمل باید ترا

دین ازو حکمت ازو آئین ازو

زور ازو قوت ازو تمکین ازو

عالمان را جلوه اش حیرت دهد

عاشقان را بر عمل قدرت دهد

پست اندر سایه اش گردد بلند

خاک چون اکسیر گردد ارجمند

قدرت او برگزیند بنده را

نوع دیگر آفریند بنده را

در ره حق تیز تر گردد تکش

گرم تر از برق خون اندر رگش

بیم و شک میرد عمل گیرد حیات

چشم می بیند ضمیر کائنات

چون مقام عبدهٔ محکم شود

کاسه ی دریوزه جام جم شود

 

ملت بیضا تن و جان لااله

ساز ما را پرده گردان لااله

لااله سرمایه ی اسرار ما

رشته اش شیرازه ی افکار ما

حرفش از لب چون بدل آید همی

زندگی را قوت افزاید همی

نقش او گر سنگ گیرد دل شود

دل گر از یادش نسوزد گل شود

چون دل از سوز غمش افروختیم

خرمن امکان ز آهی سوختیم

آب دلها در میان سینه ها

سوز او بگداخت این آئینه ها

شعله اش چون لاله در رگهای ما

نیست غیر از داغ او کالای ما

اسود از توحید احمر می شود

خویش فاروق و ابوذر می شود

دل مقام خویشی و بیگانگی است

شوق را مستی ز هم پیمانگی است

ملت از یک رنگی دلهاستی

روشن از یک جلوه این سیناستی

قوم را اندیشه ها باید یکی

در ضمیرش مدعا باید یکی

جذبه باید در سرشت او یکی

هم عیار خوب و زشت او یکی

گر نباشد سوز حق در ساز فکر

نیست ممکن این چنین انداز فکر

ما مسلمانیم و اولاد خلیل

از «ابیکم» گیر اگر خواهی دلیل

با وطن وابسته تقدیر امم

بر نسب بنیاد تعمیر امم

اصل ملت در وطن دیدن که چه

باد و آب و گل پرستیدن که چه

بر نسب نازان شدن نادانی است

حکم او اندر تن و تن فانی است

ملت ما را اساس دیگر است

این اساس اندر دل ما مضمر است

حاضریم و دل بغایب بسته ایم

پس ز بند این و آن وارسته ایم

رشته ی این قوم مثل انجم است

چون نگه هم از نگاه ما گم است

تیر خوش پیکان یک کیشیم ما

یک نما یک بین یک اندیشیم ما

مدعای ما مآل ما یکیست

طرز و انداز خیال ما یکیست

ما ز نعمتهای او اخوان شدیم

یک زبان و یکدل و یکجان شدیم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:31 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی اینکه یأس و حزن و خوف ام الخبائث است و قاطع حیات و توحید ازالهٔ این امراض خبیثه می کند

مرگ را سامان ز قطع آرزوست

زندگانی محکم از لاتقنطوا ست

تا امید از آرزوی پیهم است

نا امیدی زندگانی را سم است

نا امیدی همچو گور افشاردت

گرچه الوندی ز پا می آردت

ناتوانی بنده ی احسان او

نامرادی بسته ی دامان او

زندگی را یأس خواب آور بود

این دلیل سستی عنصر بود

چشم جانرا سرمه اش اعمی کند

روز روشن را شب یلدا کند

از دمش میرد قوای زندگی

خشک گردد چشمه های زندگی

خفته با غم در ته یک چادر است

غم رگ جان را مثال نشتر است

ای که در زندان غم باشی اسیر

از نبی تعلیم لاتحزن بگیر

این سبق صدیق را صدیق کرد

سر خوش از پیمانه ی تحقیق کرد

از رضا مسلم مثال کوکب است

در ره هستی تبسم بر لب است

گر خدا داری ز غم آزاد شو

از خیال بیش و کم آزاد شو

 

قوت ایمان حیات افزایدت

ورد «لا خوف علیهم» بایدت

چون کلیمی سوی فرعونی رود

قلب او از لاتخف محکم شود

بیم غیر الله عمل را دشمن است

کاروان زندگی را رهزن است

عزم محکم ممکنات اندیش ازو

همت عالی تأمل کیش ازو

تخم او چون در گلت خود را نشاند

زندگی از خود نمائی باز ماند

فطرت او تنگ تاب و سازگار

با دل لرزان و دست رعشه دار

دزدد از پا طاقت رفتار را

می رباید از دماغ افکار را

دشمنت ترسان اگر بیند ترا

از خیابانت چو گل چیند ترا

ضرب تیغ او قوی تر می فتد

هم نگاهش مثل خنجر می فتد

بیم چون بند است اندر پای ما

ورنه صد سیل است در دریای ما

بر نمی آید اگر آهنگ تو

نرم از بیم است تار چنگ تو

گوشتابش ده که گردد نغمه خیز

بر فلک از ناله آرد رستخیز

بیم ، جاسوسی است از اقلیم مرگ

اندرونش تیره مثل میم مرگ

چشم او برهمزن کار حیات

گوش او بزگیر اخبار حیات

هر شر پنهان که اندر قلب تست

اصل او بیم است اگر بینی درست

لابه و مکاری و کین و دروغ

این همه از خوف می گیرد فروغ

پرده ی زور و ریا پیراهنش

فتنه را آغوش مادر دامنش

زانکه از همت نباشد استوار

می شود خوشنود با ناسازگار

هر که رمز مصطفی فهمیده است

شرک را در خوف مضمر دیده است

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

محاورهٔ تیر و شمشیر

سر حق تیر از لب سوفار گفت

تیغ را در گرمی پیکار گفت

ای پریها جوهر اندر قاف تو

ذوالفقار حیدر از اسلاف تو

قوت بازوی خالد دیده ئی

شام را بر سر شفق پاشیده ئی

آتش قهر خدا سرمایه ات

جنت الفردوس زیر سایه ات

در هوایم یا میان ترکشم

هر کجا باشم سراپا آتشم

از کمان آیم چو سوی سینه من

نیک می بینم به توی سینه من

گر نباشد در میان قلب سلیم

فارغ از اندیشه های یأس و بیم

چاک چاک از نوک خود گردانمش

نیمه ئی از موج خون پوشانمش

ور صفای او ز قلب مؤمن است

ظاهرش روشن ز نور باطن است

از تف او آب گردد جان من

همچو شبنم می چکد پیکان من

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت شیر و شهنشاه عالمگیررحمة الله علیه

شاه عالمگیر گردون آستان

اعتبار دودمان گورگان

پایه ی اسلامیان برتر ازو

احترام شرع پیغمبر ازو

در میان کارزار کفر و دین

ترکش ما را خدنگ آخرین

تخم الحادی که اکبر پرورید

باز اندر فطرت دارا دمید

شمع دل در سینه ها روشن نبود

ملت ما از فساد ایمن نبود

حق گزید از هند عالمگیر را

آن فقیر صاحب شمشیر را

از پی احیای دین مأمور کرد

بهر تجدید یقین مأمور کرد

برق تیغش خرمن الحاد سوخت

شمع دین در محفل ما بر فروخت

کور ذوقان داستانها ساختند

وسعت ادراک او نشناختند

شعله ی توحید را پروانه بود

چون براهیم اندرین بتخانه بود

در صف شاهنشان یکتاستی

فقر او از تربتش پیداستی

 

روزی آن زیبنده ی تاج و سریر

آن سپهدار و شهنشاه و فقیر

صبحگاهان شد به سیر بیشه ئی

با پرستاری وفا اندیشه ئی

سر خوش از کیفیت باد سحر

طایران تسبیح خوان بر هر شجر

شاه رمز آگاه شد محو نماز

خیمه بر زد در حقیقت از مجاز

شیر ببر آمد پدید از طرف دشت

از خروش او فلک لرزنده گشت

بوی انسان دادش از انسان خبر

پنجه عالمگیر را زد بر کمر

دست شه نادیده خنجر بر کشید

شرزه شیری را شکم از هم درید

دل بخود راهی نداد اندیشه را

شیر قالین کرد شیر بیشه را

باز سوی حق رمید آن ناصبور

بود معراجش نماز با حضور

این چنین دل خود نما و خود شکن

دارد اندر سینه ی مؤمن وطن

بنده ی حق پیش مولا لاستی

پیش باطل از نعم بر جاستی

تو هم ای نادان دلی آور بدست

شاهدی را محملی آور بدست

خویش را در باز و خود را بازگیر

دام گستر از نیاز و ناز گیر

عشق را آتش زن اندیشه کن

روبه حق باش و شیری پیشه کن

خوف حق عنوان ایمان است و بس

خوف غیر از شرک پنهان است و بس

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رکن دوم: رسالت

تارک آفل براهیم خلیل

انبیا را نقش پای او دلیل

آن خدای لم یزل را آیتی

داشت در دل آرزوی ملتی

جوی اشک از چشم بیخوابش چکید

تا پیام «طهرابیتی» شنید

بهر ما ویرانه ئی آباد کرد

طائفان را خانه ئی بنیاد کرد

تا نهال «تب علینا» غنچه بست

صورت کار بهار ما نشست

حق تعالی پیکر ما آفرید

وز رسالت در تن ما جان دمید

حرف بی صوت اندرین عالم بدیم

از رسالت مصرع موزون شدیم

از رسالت در جهان تکوین ما

از رسالت دین ما آئین ما

از رسالت صد هزار ما یک است

جزو ما از جزو «مالاینفک» است

آن که شان اوست «یهدی من یرید»

از رسالت حلقه گرد ما کشید

حلقه ی ملت محیط افزاستی

مرکز او وادی بطحا ستی

ما ز حکم نسبت او ملتیم

اهل عالم را پیام رحمتیم

از میان بحر او خیزیم ما

مثل موج از هم نمیریزیم ما

امتش در حرز دیوار حرم

نعره زن مانند شیران در اجم

معنی حرفم کنی تحقیق اگر

بنگری با دیده ی صدیق اگر

قوت قلب و جگر گردد نبی

از خدا محبوب تر گردد نبی

قلب مؤمن را کتابش قوت است

حکمتش حبل الورید ملت است

دامنش از دست دادن ، مردن است

چون گل از باد خزان افسردن است

زندگی قوم از دم او یافت است

این سحر از آفتابش تافت است

فرد از حق ، ملت از وی زنده است

از شعاع مهر او تابنده است

از رسالت هم نوا گشتیم ما

هم نفس هم مدعا گشتیم ما

کثرت هم مدعا وحدت شود

پخته چون وحدت شود ملت شود

زنده هر کثرت ز بند وحدت است

وحدت مسلم ز دین فطرت است

دین فطرت از نبی آموختیم

در ره حق مشعلی افروختیم

این گهر از بحر بی پایان اوست

ما که یک جانیم از احسان اوست

تا نه این وحدت ز دست ما رود

هستی ما با ابد همدم شود

پس خدا بر ما شریعت ختم کرد

بر رسول ما رسالت ختم کرد

رونق از ما محفل ایام را

او رسل را ختم و ما اقوام را

خدمت ساقی گری با ما گذاشت

داد ما را آخرین جامی که داشت

«لا نبی بعدی» ز احسان خداست

پرده ی ناموس دین مصطفی است

قوم را سرمایه ی قوت ازو

حفظ سر وحدت ملت ازو

حق تعالی نقش هر دعوی شکست

تا ابد اسلام را شیرازه بست

دل ز غیر الله مسلمان بر کند

نعره ی لا قوم بعدی می زند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی اینکه مقصود رسالت محمدیه تشکیل و تأسیس حریت و مساوات و اخوت بنی نوع آدم است

بود انسان در جهان انسان پرست

ناکس و نابود مند و زیر دست

سطوت کسری و قیصر رهزنش

بند ها در دست و پا و گردنش

کاهن و پاپا و سلطان و امیر

بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر

صاحب اورنگ و هم پیر کنشت

باج بر کشت خراب او نوشت

در کلیسا اسقف رضوان فروش

بهر این صید زبون دامی بدوش

برهمن گل از خیابانش ببرد

خرمنش مغ زاده با آتش سپرد

از غلامی فطرت او دون شده

نغمه ها اندر نی او خون شده

تا امینی حق بحقداران سپرد

بندگان را مسند خاقان سپرد

شعله ها از مرده خاکستر گشاد

کوهکن را پایه ی پرویز داد

اعتبار کار بندان را فزود

خواجگی از کار فرمایان ربود

قوت او هر کهن پیکر شکست

نوع انسان را حصار تازه بست

تازه جان اندر تن آدم دمید

بنده را باز از خداوندان خرید

زادن او مرگ دنیای کهن

مرگ آتشخانه و دیر و شمن

حریت زاد از ضمیر پاک او

این می نوشین چکید از تاک او

عصر نو کاین صد چراغ آورده است

چشم در آغوش او وا کرده است

نقش نو بر صفحه هستی کشید

امتی گیتی گشائی آفرید

امتی از ما سوا بیگانه ئی

بر چراغ مصطفی پروانه ئی

امتی از گرمی حق سینه تاب

ذره اش شمع حریم آفتاب

کائنات از کیف او رنگین شده

کعبه ها بتخانه های چین شده

مرسلان و انبیا آبای او

اکرم او نزد حق اتقای او

«کل مؤمن اخوة» اندر دلش

حریت سرمایه آب و گلش

نا شکیب امتیازات آمده

در نهاد او مساوات آمده

همچو سرو آزاد فرزندان او

پخته از «قالوا بلی» پیمان او

سجده ی حق گل بسیمایش زده

ماه و انجم بوسه بر پایش زده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت بوعبید و جابان در معنی اخوت اسلامیه

شد اسیر مسلمی اندر نبرد

قائدی از قائدان یزد جرد

گبر باران دیده و عیار بود

حیله جو و پرفن و مکار بود

از مقام خود خبردارش نکرد

هم ز نام خود خبردارش نکرد

گفت می خواهم که جان بخشی مرا

چون مسلمانان امان بخشی مرا

کرد مسلم تیغ را اندر نیام

گفت خونتریختن بر من حرام

چون درفش کاویانی چاک شد

آتش اولاد ساسان خاک شد

آشکارا شد که جابان است او

میر سربازان ایران است او

قتل او از میر عسکر خواستند

از فریب او سخن آراستند

بوعبید آن سید فوج حجاز

در وغا عزمش ز لشکر بی نیاز

گفت ای یاران مسلمانیم ما

تار چنگیم و یک آهنگیم ما

نعره ی حیدر نوای بوذر است

گرچه از حلق بلال و قنبر است

هر یکی از ما امین ملت است

صلح وکینش ، صلح وکین ملت است

ملت ار گردد اساس جان فرد

عهد ملت می شود پیمان فرد

گرچه جابان دشمن ما بوده است

مسلمی او را امان بخشوده است

خون او ای معشر خیرالانام

بر دم تیغ مسلمانان حرام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت سلطان مراد و معمار در معنی مساوات اسلامیه

بود معماری ز اقلیم خجند

در فن تعمیر نام او بلند

ساخت آن صنعت گر فرهاد زاد

مسجدی از حکم سلطان مراد

خوش نیامد شاه را تعمیر او

خشمگین گردید از تقصیر او

آتش سوزنده از چشمش چکید

دست آن بیچاره از خنجر برید

جوی خون از ساعد معمار رفت

پیش قاضی ناتوان و زار رفت

آن هنرمندی که دستش سنگ سفت

داستان جور سلطان باز گفت

گفت ای پیغام حق گفتار تو

حفظ آئین محمد کار تو

سفته گوش سطوت شاهان نیم

قطع کن از روی قرآن دعویم

قاضی عادل بدندان خسته لب

کرد شه را در حضور خود طلب

رنگ شه از هیبت قرآن پرید

پیش قاضی چون خطاکاران رسید

از خجالت دیده بر پا دوخته

عارض او لاله ها اندوخته

یک طرف فریادی دعوی گری

یک طرف شاهنشه گردون فری

گفت شه از کرده خجلت برده ام

اعتراف از جرم خود آورده ام

گفت قاضی فی القصاص آمد حیوة

زندگی گیرد باین قانون ثبات

عبد مسلم کمتر از احرار نیست

خون شه رنگین تر از معمار نیست

چون مراد این آیه ی محکم شنید

دست خویش از آستین بیرون کشید

مدعی را تاب خاموشی نماند

آیه ی «بالعدل و الاحسان» خواند

گفت از بهر خدا بخشیدمش

از برای مصطفی بخشیدمش

یافت موری بر سلیمانی ظفر

سطوت آئین پیغمبر نگر

پیش قرآن بنده و مولا یکی است

بوریا و مسند دیبا یکی است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی حریت اسلامیه و سر حادثهٔ کربلا

هر که پیمان با هوالموجود بست

گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست

عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک تر

پاک تر چالاک تر بیباک تر

عقل در پیچاک اسباب و علل

عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند

عقل مکار است و دامی میزند

عقل را سرمایه از بیم و شک است

عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند

این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان

عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند

عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می گوید که خود را پیش کن

عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب

عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو

عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است

ناقه اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد

عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر

معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده ی خیر الملل

دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او

شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت ان کیوان جناب

همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید

این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است

باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت

حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه ی خیرالامم

چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت

لاله در ویرانه ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد

موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است

پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر

خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد

دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود

یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار

پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس

مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست

پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد

ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید

از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت

سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم

ز آتش او شعله ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت

سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه اش لرزان هنوز

تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان

اشک ما بر خاک پاک او رسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در معنی اینکه چون ملت محمدیه مؤسس بر توحید و رسالت است پس نهایت مکانی ندارد

جوهر ما با مقامی بسته نیست

باده ی تندش بجامی بسته نیست

هندی و چینی سفال جام ماست

رومی و شامی گل اندام ماست

قلب ما از هند و روم و شام نیست

مرز و بوم او به جز اسلام نیست

پیش پیغمبر چو کعب پاک زاد

هدیه یی آورد از بانت سعاد

در ثنایش گوهر شب تاب سفت

سیف مسلول از سیوف الهند گفت

آن مقامش برتر از چرخ بلند

نامدش نسبت به اقلیمی پسند

گفت سیف من سیوف الله گو

حق پرستی جز براه حق مپو

همچنان آن رازدان جزو و کل

گرد پایش سرمه ی چشم رسل

گفت با امتز دنیای شما

دوست دارم طاعت و طیب و نسا

گر ترا ذوق معانی رهنماست

نکته ئی پوشیده در حرف «شما»ست

یعنی آن شمع شبستان وجود

بود در دنیا و از دنیا نبود

جلوه ی او قدسیان را سینه سوز

بود اندر آب و گل آدم هنوز

من ندانم مرز و بوم او کجاست

این قدر دانم که با ما آشناست

این عناصر را جهان ما شمرد

خویشتن را میهمان ما شمرد

زانکه ما از سینه جان گم کرده ایم

خویش را در خاکدان گم کرده ایم

مسلم استی دل به اقلیمی مبند

گم مشو اندر جهان چون و چند

می نگنجد مسلم اندر مرز و بوم

در دل او یاوه گردد شام و روم

دل بدست آور که در پهنای دل

می شود گم این سرای آب و گل

 

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها