0

اسرار خودی اقبال لاهوری

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در بیان اینکه مقصد حیات مسلم ، اعلای کلمة الله است و جهاد ، اگر محرک آن جوع الارض باشد در مذهب اسلام

قلب را از صبغة الله رنگ ده

عشق را ناموس و نام و ننگ ده

طبع مسلم از محبت قاهر است

مسلم ار عاشق نباشد کافر است

تابع حق دیدنش نا دیدنش

خوردنش ، نوشیدنش ، خوابیدنش

در رضایش مرضی حق گم شود

«این سخن کی باور مردم شود»

خیمه در میدان الا الله زدست

در جهان شاهد علی الناس آمدست

شاهد حالش نبی انس و جان

شاهدی صادق ترین شاهدان

قال را بگذار و باب حال زن

نور حق بر ظلمت اعمال زن

در قبای خسروی درویش زی

دیده بیدار و خدا اندیش زی

قرب حق از هر عمل مقصود دار

تا ز تو گردد جلالش آشکار

صلح ، شر گردد چو مقصود است غیر

گر خدا باشد غرض جنگ است خیر

گر نگردد حق ز تیغ ما بلند

جنگ باشد قوم را ناارجمند

حضرت شیخ میانمیر ولی

هر خفی از نور جان او جلی

بر طریق مصطفی محکم پئی

نغمه ی عشق و محبت را نئی

تربتش ایمان خاک شهر ما

مشعل نور هدایت بهر ما

بر در او جبه فرسا آسمان

از مریدانش شه هندوستان

شاه تخم حرص در دل کاشتی

قصد تسخیر ممالک داشتی

از هوس آتش بجان افروختی

تیغ را «هل من مزید» آموختی

در دکن هنگامه ها بسیار بود

لشکرش در عرصه ی پیکار بود

رفت پیش شیخ گردون پایه ئی

تا بگیرد از دعا سرمایه ئی

مسلم از دنیا سوی حق رم کند

از دعا تدبیر را محکم کند

شیخ از گفتار شه خاموش ماند

بزم درویشان سراپا گوش ماند

تا مریدی سکه سیمین بدست

لب گشود و مهر خاموشی شکست

گفت این نذر حقیر از من پذیر

ای ز حق آوارگان را دستگیر

غوطه ها زد در خوی محنت تنم

تا گره زد درهمی را دامنم

گفت شیخ این زر حق سلطان ماست

آنکه در پیراهن شاهی گداست

حکمران مهر و ماه و انجم است

شاه ما مفلس ترین مردم است

دیده بر خوان اجانب دوخت است

آتش جوعش جهانی سوخت است

قحط و طاعون تابع شمشیر او

عالمی ویرانه از تعمیر او

خلق در فریاد از ناداریش

از تهیدستی ضعیف آزاریش

سطوتش اهل جهان را دشمن است

نوع انسان کاروان ، او رهزن است

از خیال خود فریب و فکر خام

می کند تاراج را تسخیر نام

عسکر شاهی و افواج غنیم

هر دو از شمشیر جوع او دو نیم

آتش جان گدا جوع گداست

جوع سلطان ملک و ملت را فناست

هر که خنجر بهر غیر الله کشید

تیغ او در سینه ی او آرمید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

اندرز میر نجات نقشبند المعروف به بابای صحرائی که برای مسلمانان هندوستان رقم فرموده است

ای که مثل گل ز گل بالیده‌ای

تو هم از بطن خودی زائیده‌ای

از خودی مگذر بقا انجام باش

قطره‌ای می باش و بحر آشام باش

تو که از نور خودی تابنده‌ای

گر خودی محکم کنی پاینده‌ای

سود در جیب همین سوداستی

خواجگی از حفظ این کالاستی

هستی و از نیستی ترسیده‌ای

ای سرت گردم غلط فهمیده‌ای

چون خبر دارم ز ساز زندگی

با تو گویم چیست راز زندگی

غوطه در خود صورت گوهر زدن

پس ز خلوت گاه خود سر بر زدن

زیر خاکستر شرار اندوختن

شعله گردیدن نظرها سوختن

خانه سوز محنت چل ساله شو

طوف خود کن شعله ی جواله شو

زندگی از طوف دیگر رستن است

خویش را بیت الحرم دانستن است

پر زن و از جذب خاک آزاد باش

همچو طایر ایمن از افتاد باش

تو اگر طایر نه‌ای ای هوشمند

بر سر غار آشیان خود مبند

ای که باشی در پی کسب علوم

با تو می گویم پیام پیر روم

«علم را بر تن زنی ماری بود

علم را بر دل زنی یاری بود»

آگهی از قصه ی آخوند روم

آنکه داد اندر حلب درس علوم

پای در زنجیر توجیهات عقل

کشتیش طوفانی «ظلمات» عقل

موسی بیگانه ی سینای عشق

بیخبر از عشق و از سودای عشق

از تشکک گفت و از اشراق گفت

وز حکم صد گوهر تابنده سفت

عقده های قول مشائین گشود

نور فکرش هر خفی را وانمود

گرد و پیشش بود انبار کتب

بر لب او شرح اسرار کتب

پیر تبریزی ز ارشاد کمال

جست راه مکتب ملا جلال

گفت این غوغا و قیل و قال چیست

این قیاس و وهم و استدلال چیست

مولوی فرمود نادان لب ببند

بر مقالات خردمندان مخند

پای خویش از مکتبم بیرون گذار

قیل و قال است این ترا با وی چه کار

قال ما از فهم تو بالاتر است

شیشه ی ادراک را روشنگر است

سوز شمس از گفته ی ملا فزود

آتشی از جان تبریزی گشود

بر زمین برق نگاه او فتاد

خاک از سوز دم او شعله زاد

آتش دل خرمن ادراک سوخت

دفتر آن فلسفی را پاک سوخت

مولوی بیگانه از اعجاز عشق

ناشناس نغمه های ساز عشق

گفت این آتش چسان افروختی

دفتر ارباب حکمت سوختی

گفت شیخ ای مسلم زنار دار

ذوق و حال است این ترا با وی چه کار

حال ما از فکر تو بالاتر است

شعله ی ما کیمیای احمر است

ساختی از برف حکمت ساز و برگ

از سحاب فکر تو بارد تگرگ

آتشی افروز از خاشاک خویش

شعله‌ای تعمیر کن از خاک خویش

علم مسلم کامل از سوز دل است

معنی اسلام ترک آفل است

چون ز بند آفل ابراهیم رست

در میان شعله ها نیکو نشست

 

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

الوقت سیف

سبز بادا خاک پاک شافعی

عالمی سر خوش ز تاک شافعی

فکر او کوکب ز گردون چیده است

سیف بران وقت را نامیده است

من چه گویم سر این شمشیر چیست

آب او سرمایه دار از زندگیست

صاحبش بالاتر از امید و بیم

دست او بیضا تر از دست کلیم

سنگ از یک ضربت او تر شود

بحر از محرومی نم بر شود

در کف موسی همین شمشیر بود

کار او بالاتر از تدبیر بود

سینه ی دریای احمر چاک کرد

قلزمی را خشک مثل خاک کرد

پنجه ی حیدر که خیبر گیر بود

قوت او از همین شمشیر بود

گردش گردون گردان دیدنی است

انقلاب روز و شب فهمیدنی است

ای اسیر دوش و فردا در نگر

در دل خود عالم دیگر نگر

در گل خود تخم ظلمت کاشتی

وقت را مثل خطی پنداشتی

باز با پیمانه ی لیل و نهار

فکر تو پیمود طول روزگار

ساختی این رشته را زنار دوش

گشته ئی مثل بتان باطل فروش

کیمیا بودی و مشت گل شدی

سر حق زائیدی و باطل شدی

مسلمی؟ آزاد این زنار باش

شمع بزم ملت احرار باش

تو که از اصل زمان آگه نه ئی

از حیات جاودان آگه نه ئی

تا کجا در روز و شب باشی اسیر

رمز وقت از «لی مع الله» یاد گیر

این و آن پیداست از رفتار وقت

زندگی سریست از اسرار وقت

اصل وقت از گردش خورشید نیست

وقت جاوید است و خور جاوید نیست

عیش و غم عاشور و هم عید است وقت

سر تاب ماه و خورشید است وقت

وقت را مثل مکان گسترده ئی

امتیاز دوش و فردا کرده ئی

ای چو بو رم کرده از بستان خویش

ساختی از دست خود زندان خویش

وقت ما کو اول و آخر ندید

از خیابان ضمیر ما دمید

زنده از عرفان اصلش زنده تر

هستی او از سحر تابنده تر

زندگی از دهر و دهر از زندگی است

«لاتسبوالدهر» فرمان نبی است

 

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

دعا

ای چو جان اندر وجود عالمی

جان ما باشی و از ما می رمی

نغمه از فیض تو در عود حیات

موت در راه تو محسود حیات

باز تسکین دل ناشاد شو

باز اندر سینه ها آباد شو

باز از ما خواه ننگ و نام را

پخته تر کن عاشقان خام را

از مقدر شکوه ها داریم ما

نرخ تو بالا و ناداریم ما

از تهیدستان رخ زیبا مپوش

عشق سلمان و بلال ارزان فروش

چشم بیخواب و دل بیتاب ده

باز ما را فطرت سیماب ده

آیتی بمنا ز آیات مبین

تا شود اعناق اعدا خاضعین

کوه آتش خیز کن این کاه را

ز آتش ما سوز غیر الله را

رشته ی وحدت چو قوم از دست داد

صد گره بر روی کار ما فتاد

ما پریشان در جهان چون اختریم

همدم و بیگانه از یکدیگریم

باز این اوراق را شیرازه کن

باز آئین محبت تازه کن

باز ما را بر همان خدمت گمار

کار خود با عاشقان خود سپار

رهروان را منزل تسلیم بخش

قوت ایمان ابراهیم بخش

عشق را از شغل لا آگاه کن

آشنای رمز الاالله کن

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  7:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها