0

✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نشستن رامین بر تخت شهنشاهى

چو آگاهى به رامین شد ز موبد

که او را چون فرو برد اختر بد

یکى هفته سران لشکر وى

به سوک اندر نشسته همبر وى

نهانى شکر دادار جهان کرد

که او فرجام موبد را چنان کرد

نه جنگى بود مرگش را بهانه

نه خونى ریخته شد در میانه

سر آمد روز چونان پادشاهى

نبوده هیچ رامین را گناهى

هزاران سجده برد او پیش دادار

همى گفت اى خداوند نکو کار

تو دانى گونه گون درها گشادن

که چونین کارها دانى نهادن

برانى هر کرا خواهى ز گیهان

بر آرى هر کرا خواهى به کیوان

بذیرفتم ز تو تا زنده باشم

که خشنودیت را جویند باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم

بُوم در پادشاهى داد فرماى

به درویشان کام بخشاى

توم یارى ده اندر پادشایى

که یارى دادنم را خود تو شایى

توى پشتى توم یارى به هر کار

مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توى من بندهء بند

مرا شاهى تو دادى اى خداوند

خداوندم توى من بندهء تو

که من خود بندام دارندهء تو

کنون کردى چو سالار جهانم

بدار اندر پناه سایبانم

چو لاله کرد لختى پیش دادار

وزین معنى سخنها گفت بسیار

همان گه بار را فرمود بستن

سواران سپه را بر نشستن

بر آمد بانگ کوس و نالهء ناى

روان شد همچو جیحون لشکر از جاى

روارو در سپاه افتاد چونان

که از باد صبا در ابر نیسان

چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل

ز کوه دیلمان تا شهر آمل

جهان افروز رامین با دل افروز

همى آمد همه ره شاد و فیروز

به شادى روز رام و روز شنبد

فرود آمد به لشکرگاه موبد

بزرگان پیش او رفتند یکسر

به دیهیمش بر افشاندند گوهر

مرو را پاک شاهنشاه خواندند

ز فر و داد و خیره بماندند

چو ابرى بود دستش نوبهارى

همى بارید در شاهوارى

یکى هفته به آمل بود خرم

دمادم زد همى رطل دمادم

پس آنگه داد طبرستان به رهام

جوانمرد نکوبخت نکونام

به ایران در نژاد او کیانى

بزرگى در نژادش باستانى

همیدون داد شهر رى به بهروز

که بودش دوستدار و نیک آموز

بدان گاهى که او با ویس بگریخت

به دام شاه موبد در نیاویخت

به رى بهروز کردش میزبانى

به خانه داشتش چندى نهانى

به نیکى لاجرم نیکى جزا بود

کجا او خود به نیکى سزا بود

بکن نیکى و در دریاش انداز

که روزى گشته لولو یابیش باز

وز آن پس داد گرگان را به آذین

کهبا او یکدل بود و دیرین

به درگاهش سپهبد بود ویرو

چو سرهنگ سرایش بود شیرو

دو پیل مست و دو شیر دلاور

به گوهر ویس بانو را برادر

چو هر شهرى به شاهى دادگر داد

نگهبانى به هر مرزى فرستاد

به راه افتاد با لشکر سوى مرو

کجا دیدار او بد داروى مرو

خراسان سر بسر آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

همه راهى ورا چون بوستان شد

همه دستى برو گوهر فشان شد

زبانها بود بر وى آفرین خوان

چو دلها در وفاى وى گروگان

چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتى دید در وى بسته آذین

به خوبى همچو نوروز درختان

ز خوشى همچو روز نیک بختان

هزار آوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهاى دلنوازان

فرازش ابر دود مشک و عنبر

و زو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند

بدین رامش نه خود مرو گزین بود

کجا یکسر خراسان همچنین بود

ز موبد سالیان سختى کشیدند

پس از مرگش به آسانى رسیدند

چو از بیدار او آزاد گشتند

به داد شاه رامین شاه گشتند

تو گفتى یکسر از دوزخ بر ستند

به زیر سایهء طوبى نشستند

بدان را بد بود روزى سرانجام

بماند نامشان جاوید بد نام

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنى بد آیدت پیش

چه نیکو گفت خسرو کهبدان را

ز دوزخ آفرید ایزد بدان را

از آن گوهر که شان آورد ز آغاز

به پایان هم بدان گوهر برد باز

چو رامین دادجوى و دادگر شد

جهان از خفتگان آسوده تر شد

سپهداران او هر جا که رفتند

به فر او همه گیتى گرفتند

چو رنج دشمنانش بود بى بر

جهان او را شد از چین تا به بربر

به هر شهرى شد از وى شهریارى

به هر مرزى شد از وى مرزدارى

همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند

و یا در چاه و زندان خوار بودند

به هر راهى رباطى کرد و خانى

نشانده بر کنارش راهبانى

جهان آسوده گشت از دزد و طرار

ز کرد و لور و از ره گیر و عیار

ز بس کاو داد سیم و زر سبیلى

نماند اندر جهان نام بخیلى

ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر

همه گشتند درویشان توانگر

ز دلها گشت بیدادى فراموش

توانگر شد هر آن کاو بود بى توش

نه جستى گرگ بر میشى فزونى

نه کردى میش گرگى را زبونى

به هر هفته سپه را بار دادى

به نیکى پندشان بسیار دادى

به دوار گه نشاندى داوران را

بکندى بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر

یکى بودى و درویش و توانگر

چه پیش او شدى شاهى جهانگیر

به گاه داد جستن چه زنى پیر

ور آمد پیش او مرد خدایى

ستوده بود همچون پادشایى

به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا

گرامى بود همچون چشم بینا

در ایران هر کسى دانش بیاموخت

بدان راز خود نزدش بر افروخت

صد و ده سال رامین در جهان بود

از آن هشتاد و سه شاه زمان بود

میان ملک و جاه و حشمت و مال

بماند آن نامور هشتاد و سه سال

زمین از داد او آباد گشته

زمان از فر او دلشاد گشته

به فرش گشته سه چیز از جهان کم

یکى رنج و دوم درد وسوم غم

گهى جان را خورش دادى ز دانش

گهى تن را جوان کردى به رامش

گهى کردى تماشا در خراسان

گهى نخچیر کردى در کهستان

گهى بودى به طبرستان آباد

گهى رفتى به خوزستان و بغداد

هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکى زان شهرها اهواز ماندست

کش او آگهاه شهر رام خواندست

کنونش گر چه هم اهواز خوانند

به دفتر رام شهرش نام دانند

شهى خوش زندگى بودست خوش نام

که خود در لطف ایشان خوش بود رام

نه چون اوبد به شاهى سر فرازى

نه چون او بد به رامش رود سازى

نگر تا چنگ چون نیکو نهادست

نکوتر زان نهادى که گشادست

نشانست این که چنگ بافرین کرد

که او را نام چنگ رامین کرد

چو بر رامین مقررگشت شاهى

ز دادش گشت پرمه تا به ماهى

جهان در دست ویس سیمتن کرد

مرو را پادشاه خویشتن کرد

دو فرزند آمدش زان ماه پیکر

چو مالک خوب و چون بابک دلاور

دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید

زمین باختر دادش به جمشید

یکى را سغد و خوارزم و چغان داد

یکى را شام و مصر و قیروان داد

جهان در دست ویس دلستان بود

و ڵیکن خاصش آذربایگان بود

همیدون کشور ارّان و ارمن

سراسر بد به دست آن سمن تن

به شاهى سالیان با هم بماندند

به نیکى کام دل یکسر براندند

مهار عمر خود چندان کشیدند

که فرزنان فرزندان بدیدند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:54 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در انجام کتاب گوید

بپیوست ابر دولت بر حوالى

همى بارد سعادت بر موالى

خجسته جشن و خرم روزگارست

زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست

زمین از خز زرین حله دارد

هوا از ابر سیمین کله دارد

جهان بینم همه پر نور گشته

از آفتاى گردون دور گشته

شکفته نوبهار ملک و فرمان

به پیروزى چو ماه و مهر تابان

زیادت گشته شد روز سعادت

به هنگامى که شب گردد زیادت

گل دولت به وقتى گشتخندان

که در گیتى شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

مگر نو کرد یزدان گیتى از سر

همى باره ز ابرش قطر رادى

همه روید ز خاکش تخم شادى

فلک را نیست تأثیرى به جز داد

مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد

چنین تأثیر کى بود آسمان را

چنین نو دولتى کى بد جهان را

مگر سایهء شب از فر همایست

چو نور روز از فر خدایست

زبان هر که بینى شکر گویست

روان هر که بینى مهر جویست

مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست

همه کس یافت آن کامى که مى خواست

چو داد و راستى گیتى فروزست

شب مردم تو پندارى که روزست

هواداران همه شادند و خرم

سخندانان عزیزند و مکرم

همان دهر را باغ این زمانست

بدو در مملکت سرو روانست

چنان سروى که رنگ آبدارش

بماند در خزان و در بهارش

کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

شهنشاهى که اورنگش خداییست

سپاهان را طراز پادشاییست

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رصوان

خداوندى به داد و دین مؤید

ابو الفتح مظفر بن محمد

خراسان را به نام نیک مفخر

سپاهان را به حکم داد داور

زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعنش را

گذشته نامهء نامش ز جیحون

رسیده رایت رایش به گردون

ازین سفله جهان آمد چنان خر

که لعل از سنگ آید وز صدف در

به گاه روشنایى ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم

ایا چون مال بر هر دل گرامى

چو جان پاکیزه و چون عقل نامى

قمر هر گز چو راى تو نتابد

خرد هر گز صمیر تو نیابد

به چیزى تو فزونى از پیمبر

که بر فصل تو منکر نیست کافر

همیشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد

تو دریایى و دریا چون بجو شد

کرا زهره که با دریا بکو شد

چو تو گویى بگیرید آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را

اگر ترسى تو از آتش به محشر

ز بى باکى شوى در آتش اندر

به گاه نام جستن تیر باران

چنان رانى که برگ گل بهاران

خفرز آید ترا ریگ رونده

شمر آید ترا بحر دمنده

تنى با عز و با مقدار دارى

چرا روز نبردش خوار دارى

نترسى از بلا وز ننگ ترسى

همى از دانش و فرهنگ ترسى

همت آزادگى بینم طباعى

همت فرهنگها بینم سماعى

ز بس آزادگى و خوب کارى

قصا خواهى ز عالم باز دارى

خنک آن کش توى شایسته فرزند

خنک آن کش توى زیبا خداوند

چه کردارى که از فصل تو آید

چه فرزندى که از نسل تو زاید

همه پر مایه باشند و ستوده

چو زر پالوده چون یاقوت سوده

به مشتق ماندت اصل خیاره

کزو ناید به جز ماه و ستاره

ادب کبر آرد از چون تو هنرجوى

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوى

مهان کوهند و او چرخ بلندست

میان این و آنها بین که چندست

رسوم مهتران در دست بر جاى

رسوم خواجه تریاکست و درمان

نه زو گاه کرم تأخیر یابى

نه زو گاه هنر تقصیر یابى

چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگان

به گرد ملک تدبیرش حصارست

به باغ فخر پیمانش بهارست

از آن کش بخت فرخ هست بیدار

جهان چون خفته پندارست هموار

صمیر و دلش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

نیاز اندر جهان ماند به شیطان

سخاى دست او ماند به قرآن

بکشت آز و نیاز مردان را

زر جودش دیت شد هر دوان را

یکى شمشیر دارد دست ایام

کزو دشمنش را گیرد حسد نام

حسودش را ملامت بیش از من

که دولت را بود همواره دشمن

بخاصه دولتى قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

نگویم کش میادا هیچ بدخواه

یکى بادش و لیکن دست کوتاه

بقا بادا کریم بافرین را

بقاى جود و علم و داد و دین را

بماند داد و دین تا وى بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند

نه گیتى را چنو بودست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند

به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر

مهى بر صورت ایشان نبشته

بهى بر عادت ایشان سرشته

اگر باشند همچون تو جب نیست

کجا خود بار خر ما جز رطب نیست

ازیشان مهترین دریاى علمست

جهان مردمى و کوه حلمست

مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابو القاسم على بن المظفر

پدر را از ادیبى قره العین

گهى را از تمامى مفخر و زین

هنوزش بوى شیر اندر دهانست

ندانم دانشى کز وى نهانست

درخت علم را قولش بهارست

سراى جود را فعلش نگارست

بدان باشرم روى او پدیدست

که یزدانش ز پاکى آفریدست

بدو دادست برهان کفایت

برو باریده باران عنایت

جهان در فصل او بستست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید

چو از خورشید آید روشنایى

ازو آید نظام پادشایى

چو از قوت به غعل آید کمالش

جلیلان عاجز آیند از جلالش

به سجده تاجداران پیشش آیند

دو رخ بر خاک ایوانش بسایند

همیشه تا جهانست این پسر باد

به پیروزى دل افروز پدر باد

ازو کهتى همایون خواجه بونصر

جمال روزگار و زینت عصر

فلک تا دید دیدار سلف را

همى گوید غلامم این خلف را

به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر

به منظر همچو تیغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست

همش با کودکى فرهنگ پیران

همش با کوچکى طبع امیران

ز بس کاو شکرین گفتار دارد

ز بهروزى نشان بسیار دارد

بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن

فلک هر روز تاج آراید او را

که ماه و مهر افسر شاید او را

نبشتش عهد و منشور ولایت

ز پیروزى همى زیبدش رایت

همى سازى به تخت و کامگارى

همى جویدش ساز بختیارى

چنین بادا که من گفتى چنین باد

هم او را هم پدر را آفرین باد

و زو کهتر یکى شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

چو عیسى همچوض؟ض طفل روزافزون

چو موسى کید کفر و دشمن دون

چو عیسى هم ز گهواره سخنگوى

چو موسى هم به خردى داورى جوى

اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست و به مخبر

بسان آتشست اندک به دیدار

و لیکن قوت و هیبتش بسیار

ز عمر خویش در فصل بهارست

ازیرا همچو اشکوفه به بارست

چو زین اشکوفه آید میوهء جاه

رهى گردد مرو را مهر با ماه

اگر هم باز باشد بچهء باز

پسر همچون پدر باشد سر افراز

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته

پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد

ایا بر ماه برده مظر نام

بیاورده ز گردون اخترکام

به صدر اندر به پیروزى نشسته

به هیبت صدر بد خواهان شکسته

نثارت آوریدم مهرگانى

روان چون آب چشمهء زندگانى

بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثارى از نثار بنده مهتر

به فرمانت بگفتم داستانى

ز خوبى چون شکفته بوستانى

درو چون میوه از حکمت مثلها

چو ریحان بهارى خوش غزلها

توى بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم این فانه

سر نامه به نام تو گشادم

به پایان مهر نامت بر نهادم

نگر کاین داستان چه نیکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست

از آن کش نام تو بر هر کرانیست

تو پندارى که این دفتر جهانیست

مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام

چو خورشید آندر و گردنده این نام

تو خود دانى کزین سان گفته شعرى

بماند تا بماند نظم شعرى

به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زبانى تا به محشر

بماند جاودان او را جوانى

که خورد از جودت آب زندگانى

هر آن گاهى که تو باشى سخن جوى

چو من باید به پیش تو سخنگوى

اگر یابى ز هر کس نظم گفتار

ز من یابى تو نظم در شهوار

چو بر اسپ سخن آیم به جولان

مرا باشد مجره جاى و کیوان

بیان من بود روشن چو شعرى

به نکته چون ز گوهر تاج کسرى

چو دریایست طبع من ز گفتار

شود از علم در وى رود بسیار

بسى دانش بباید تا سخن گوى

تواند زد به میدان سخن گوى

به خاسه چون بود میدان چونین

به نام تو به یاد ویس و رامین

اگرچه رنج بردستم فراوان

نکردم شکر بر یکروزه احسان

خداوندا شب رنجم سر آمد

کنون صبح رصاى تو بر آمد

بریدم راه بد روزى بریدم

به منزلگاه پیروزى رسیدم

کریما تا ترا دیدم چنانم

که کارى جز طرب کردن ندانم

ز جود تو همیشه شاد و مستم

تو گویى کیمیا آمد به دستم

به فرخنده لقایت چون ننازم

که با او از همه کس بى نیازم

تو خورشیدى و چون با تو نشینم

چراغ و شمع شاید گر نبینم

تو دریایى و من مرد گهر جوى

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوى

ز شکرت شد دهان من شکر خوار

ز مدحت شد زبان من گهر بار

چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادى باد عمرت را همه حال

همایون باد بر تو روزگارت

همیشه کام راندن باد کارت

تو خسرو گشته کام دلت شیرین

عدوى تو نشان ت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رفتن موبد به شکار

جهان پیر بر نا شد دگر بار

بنفشه زلف گشت و لاله رخسار

چو گنج خسروان شد روى کشور

ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر

هزار آوا زبان بگشاد بر گل

چو مست عاشق اندر بست غلغل

بنفشستان دو زلف خویش بشکست

چو لالستان وقایهء سرخ بربست

به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر

برون آمد بهار از شاخ شبگیر

عروس گل بیامد از عمارى

ببرد از بلبلان آرامگارى

چو گل بنمود رخ را ، هامواره

فلک بارید بر تاجش ستاره

ز باران آب گیتى گشت میگون

به عنبر خاک هامون گشت معجون

ز خوشى باغ همچون دلبران شد

ز خوبى شاخ همچون اختران شد

هوا نوروز را خلعت برافکند

ز صد گونه گهى بر گل پراگند

نشاط باده خوردن کرد نرگس

چو گیتى دید چون شاهانه مجلس

گرفتش جام زرین دست سیمین

چنان چون دست خسرو دست شیرین

صبا بردى نسیم یار زى یار

چو بگذشتى به گلزار و سمن زار

هوا کردى نثار زر و گوهر

چو بگذشتى نسیم گل بر و بر

بشستى پشت گور از دست باران

ز دودى زنگ شاخ از جویباران

چنان رخشنده شد پیرامن مرو

که گفتى ششترى بد دامن مرو

ز باران خرمى چندان بیفزود

که گفتى قطر باران خرمى بود

به چونین خوش زمان و نغز هنگم

که گیتى تازه بود و روز پدرام

شهنشه کرد با دل راى نخچیر

که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر

سبک لشکرشناسان را فرستاد

که و مه لشکرش را آگهى داد

که ما خواهیم رفتن سوى گرگان

گرفتن چند گه خوگان و گرگان

پلنگان را در آوردن ز کهسار

نهنگان را ز بیشه کردن آوار

سیه گوشان و یوزان را گشادن

از آهو هر دوان را قوت دادن

چو آگه گشت ویس از رفتن شاه

به چشمش گاه شادى گشت چون چاه

به دایه گفت ازین بتر دانى

کجا زنده نخواهد زندگانى

منم آن زنده کز جان سیر گشتم

به صد جا خستهء شمشیر گشتم

به گرگان رفت خواهد شاه موبد

که روزش نحس یاد و طالعش بد

مرا چون صبر باشد در جدایى

ازین پتیاره چون یابم رهایى

اگر رامین بخواهد رفت با شاه

دلم با او بخواهد رفت همراه

چو فردا راه بر گیرد مرا واى

که رخشش پاک بر چشمم نهد پاى

به هر گامى ز راهش رخش رامین

مرا داغى نهد بر جان شیرین

چو گردم دور از آن شاه جوانان

مرا بینى به ره چون دیدبانان

نگه دارم رهش را چون طلایه

ز چشم خویشتن سازم سقایه

گهى از وى غریبان را دهم آب

گهى یاقوت و مروارید خوشاب

مگر دادار بنیوشد دعایى

بگرداند ز جان من بلایى

بلایى نیست ما را بدتر از شاه

که بدرایست و بدگویست و بدخواه

مگر یابم ز دست او رهایى

نیابم هر زمان درد جدایى

کنون اى دایه رو تا پیش رامین

بگو حالم که چو نانست و چو نین

بدان تا خود چه خواهد کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمن

اگر فردا بخواهد رفت با شاه

حدیث زندگانى گشت کوتاه

بگو با ان همه درد جدایى

که خواهد بود زنده تا تو آیى

نگر تا روى را از من نتابى

که تا آیى مرا زنده نیابى

ز بهر آنکه تا مانى به خانه

به دست آور ز گیتى یک بهانه

مرو با شاه و ایدر باش خرم

تو بى غم باش او را دار در غم

ترا باید که باشد نیک بختى

مرو را سال و مه کورى و سختى

بشد دایه همان گه پیش رامین

نمک کرد این سخن بر ریش رامین

پیام ویس یک یک گفت با رام

تو گفتى ناو کى بود آن نه پیغام

گرفت از غم دل رامین تپیدن

سرشک خونش از مژگان چکیدن

زمانى بر جدایى زار بگریست

ز بهر آنکه در زارى همى زیست

گهى رنج و گهى درد و گهى بیم

ز دست هجر دل گشته به دو نیم

پس آنگه گفت با دایه که موبد

ازین نه نیک با من گفت و نى بد

نه خود گفت و نه آگاهى فرستاد

مگر وى را فرامش گشتم از یاد

گر ایدون کم بفرماید برفتن

بهانه آنگهى شاید گرفتن

چو او شد من به مرو اندر بپایم

بهانه سازم از درد دو پایم

مرا پوزش بود نا کردن راه

که گوم شاه بود از دردم آگاه

مرا نخچیر باشد رامش افزاى

و لیکن راه نتوان کرد بى پاى

گمان بردم که داند شهریارم

که من خود دردمد و زار وارم

ازین رویم ندان آگاهى راه

بماندم لاجرم بر گاه بى شاه

مرا گر راست آید این گمانى

بمانم در بهشت این جهانى

چو دایه ویس را این آگهى داد

تو گفتى مژدهء شاهنشهى داد

بى انده شد روان مهرجویش

به بار آمد گل شادى ز رویش

چو گردون کوه را استام زر داد

زمین را نیز فرش پر گهى داد

خروش آمد ز دز رویینه خم را

دراى و ناى و کوس و گاودم را

بجوشیدند گردان و سواران

چو از شاخ درختان نوبهاران

همى آمد ز مرو انبوه لشکر

چنان کز ژرو دریا موج منکر

به پیش شاه رفت آزاده رامین

نکرده ساز ره بر رسم آیین

شهنشه پیش گردان دلاور

بدو گفت این چه نیز نگست دیگر

چرا بى ساز رگتن آمدستى

دگر باره مگر نالان شدستى

برو بستان ز گنجور آنچه باید

که مارا صید بى تو ژوش نیاید

بشد رامین ز پیش شاه ناکام

چو ماهى کش بود صد شست در کام

چو رامین راه گرگان را کمربست

تو گفتى گرگ میشش را جنگ خست

به ناکامى به راه افتاد رامین

جگ خسته به تیر و دل به ژوپین

چو آگه گشت ویس از رفتن رام

برفت از جان او یکباره ارام

دجى خو کرده در شادى و در ناز

کنون چون کبگ شد در چنگل باز

غریوان با دل سوزان همى فگت

نواى زار بر نا دیدن جفت

چرا تیمار تنهایى ندارم

چرا یاقوت بر رویم نبارم

نیابم یار چون یار نخستین

نکارم مهر همچون مهر پیشین

مرابى دوست خامش بودن آهوست

گرستن بر جدایى سخت نیکوست

اگر باور ندارى دایه دردم

ببین این اشک سرخ و روى زردم

سخن هست اشک من دیده زبانم

همى گوید همه کس را نهانم

به یک دل چون کشم این رنج و تیمار

که باشد زو همه دلها گرانبار

ز جان خویش نالم نه ز دلبر

که دلبر رفت او چون ماندایدر

دل بى صبر چون آرام یابد

که با صبر این بلا هم بر نتابد

چو رامین را بدید از گوشهء بام

به راه افتاده با موبد به ناکام

میانى چون کناغ پر نیانى

برو بسته کمربند کیانى

غبار راه بر زلفش نشسته

ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته

نگار خویش را نا کرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه ددر رود

دل ویسه ز دیدارش بر آشفت

در آن آشفتگى با دل همى گفت

درود از من نگار سعترى را

درود از من سوار لشکرى را

درود از من رفیق مهربان را

درود از من امیر نیکوان را

مرا پدرود نا کارده برفتى

همانا دل ز مهرم بر گرفتى

تو با لشکر برفتى واى جانم

که آمد لشکرى از اندهانم

ببستم دل به صد زنجیر پولاد

همه بگسست و با تو در ره افتاد

اگر جانم بماند در جدایى

نگریم در جدایى تا تو آیى

فرستم میغها از دود جانم

درو آب از سرشک دیدگانم

کنم پر بآب و سبزى جایگاهت

به باران گرد بنشانم ز راهت

کجا روى تو باشد چون بهاران

بهاران را بباید ابر و باران

چو رامین رفت یک منزل از آن راه

نبود از بى دلى از راه آگاه

ز بس اندیشها کش بود در دل

نبود آگاه تا آمد به منزل

به راه اندر همى نالید بسیار

نباشد بس عجب ناله ز بیمار

در آن ناله سخنهایى همى گفت

که آن گوید که تنها ماند از جفت

شبى چون دوش دیدم در زمانه

که بوسه تیر بود و لب نشانه

کنون روزى همى بینم چو امروز

که آهو گشت جانم عشق تو یوز

کجا شد خرمى و ناز دوشین

عقیق شکرین و در نوشین

ز دل شسته جفاى سال چندین

حریرین سینه و دو نار سیمین

ز روى دوست بر رویم گلستان

شب تاریک ازو چون روز رخشان

شبى چونان بدیده دیدگانم

چنین روزى بدیدن چون توانم

نه روزست این که آتشگاه جانست

بلاى روزگار عاشقانست

مبادا هیچ عاشق را روز

ز سختى بر پرداز و روان سوز

همانا گر بباشد دهر گیّال

بپیماید ازین یک روز صد سال

چو شاهنشه فرود آمد به منزل

به پیش شاه شد رامین بى دل

هزاران گونه بر رویش گوا بود

که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود

نه رامش کرد با شاه و نه مى خواست

بهانه کرد درد پا و بر خاست

وزان پس روز تا شب همچنین بود

دلش گفتى که با جانش به کین بود

روان پر درد و رخ پر گرد بودش

همه تن دل همه درد بودش

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:55 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بر داشتن رامین گنج موبد را گریختن به دیلمان

پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

بزودى هر چه اشتر بود و استر

سراسر گنجهاى شاه برداشت

وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

به مرو اندر در نگش بود دو روز

به راه افتاد با گنج و دل افروز

نشانده ویس را در مهد زرین

چو مه بمیان هفتورنگ و پروین

شتر در پیش و استر ده هزارى

نبد دینار و گوهر را شمارى

همى آمد به راه اندر شتابان

گرفته روز و شب راه بیابان

به یک هفته دو هفته ره همى راند

به دو هفتهبیابان باز پس ماند

چو آگه شد شه از کردار رامین

چنان افروز رامین بد به قزوین

ز قزوین در زمین دیلمان شد

ددرفش نام او بر آسمان شد

زمین دیلمان جاییست محکم

بدو در لشکرى از گیل و دیلم

به تارى شب ازیشان ناوک انداز

زنند از دور مردم را به آواز

گروهى ناوک و ژوپین سپارند

به زخمش جوشن و خفتان گذارند

بیندازند ژوپین را گه تاب

چو اندازد کمان رو تیر پر تاب

چو دیوانند گاه کوشش ایشان

جهان از دست ایشان شد پریشان

سپر دارند پهناور گه جنگ

چو دیوارى نگاریده به صد رنگ

ز بهر آنکه مرد نام و ننگند

ز مردى سال و مه باهم بجنگند

از آدم تا به اکنون شاه بى مر

کجا بودند شاه هفت کشور

نه آن کشور به پیروزى گشادند

نه باژ خود بدان کشور نهادند

هنوز آن مرز دو شیزه بماندست

برو یک شاه کام دل نراندست

چو رامین شد در آن کشور به شاهى

ز بخت نیک دیده نیکخواهى

همان گه چرم گاوى را بگسترد

چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

یکى زرینه جامش بر سر افگند

به زرین جام سیم و زر پراگند

که هم دل بود وى را هم درم بود

هوادار و هوا خواهش نه کم بود

چو از گوهر همى بارید باران

شکفته گشت بختش را بهاران

همان بیش بود او را سپاهى

ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهى

جهان یکباره گرد آمد بر و بر

نه بر رامین که بر دینار بى مر

بزرگانى که پیرامنش بودند

همه فرمانش را طاعت نمودند

چو کشمیر چو آذین و چو ویرو

چو بهرام و رهام و سام و گیلو

شهان دیگر از هر جایگاهى

فرستادند رامین را سپاهى

چنان شد لشکر رامین به یک ماه

که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

سپهدار بزرگش بود ویرو

وزیر و قهرمانش بود گیلو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها