0

✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن ویس رامین را

مکن خواهش چو دیگربار کردى

ببر این دود چون آتش ببرى

مرا بفریفتى یک ره به گفتار

کنون بفریفت نتوانى دگر بار

چو بشکستى وفا و عهد و سوگند

چه باید این فسون و رشته و بند

برو نیرنگ هم با گل همى ساز

وفا و مهر هم با او همى باز

اگر چه هوشیارى و سخن دان

نیم من نیز ناهشیار و نادان

تو زین افسونها بسیار دانى

به پیش هر کسى بسیار خوانى

ترا دیدم بسى و آزمودم

فسونت نیز بسیارى شنودم

دلم بگرفت ازین افسون شنیدن

فسون جادوان بسیار دیدن

مرا بس زین فسوس وزین فسونت

وزین بازارهاى گونه گونت

نخواهم جستن از موبد رهایى

نه با او کرد خواهم بى وفایى

درین گیتى به من شایسته خود اوست

که با آهوى من دارد مرا دوست

نه روز دوستى را خوار گیرد

نه روزى بر سر من یار گیرد

مرا یکدل همیشه دوستدارست

نه چون تو ده دل زنهار خوارست

کنون دارد بلورین جام در دست

به کام دل همیشه شاد و سرمست

نشست خوش ز بهر شاه باید

ترا هر جا که باشد جاى شاید

همى ترسم که آید در شبستان

گلش را رفته بیند از گلستان

مرا جوید نیابد خفته بر جاى

به کار من دگر ره بد کند راى

شود آگه ازین کار نمونه

وزین بفسرده مهر باژ گونه

نخواهم کاو بیازارد دگر بار

که پس با او به جان باشد مرا کار

بس است آن بیم و آن سختى که دیدم

وزو صد ره امید از جان بریدم

چه دیدم زان همه سختى کشیدن

چه دیدم زان همه تلخى چشیدن

چه دارم زان همه زنهار خوارى

بگر بد نامى و نومیدوارى

هم آزرده شد از من شهریارم

هم آزرده شد از من کردگارم

جوانى بر سر مهرت نهادم

دو گیتى را به نام بد بدادم

ز حسرت مى بسایم دست بردست

که چیزى نیستم جز باد در دست

سخن چندان که گویم سر نیاید

ترا زین شاخ برگ و بر نیاید

ازین در کامدى نومید بر گرد

به بیهوده مکوب این آهن سرد

شب از نیمه گذشت و ابر پیوست

دمه بفزود و دود برف بنشست

کنون بر خویشتن کن مهربانى

برو تا بر تنت ناید زیانى

شبت فرخنده باد و روز فرخ

همیشه یار تو گل نام گل رخ

بمانادش به گیتى با تو پیوند

چنان کت زو بود پنجاه فرزند

چو ویس او را زمانى سرزنش کرد

به نادیدنش دل را خوش منش کرد

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نه بارش داد و نه دیگر سخن گفت

نه دایه ماند بر روزن نه بانو

گسسته شد ز درد رام دارو

به کوى اندر بماند آزاده رامین

به کام دشمنان بى کام و غمگین

همه چیزى گرفته جاى و آرام

ابى آرام مانده خسته دل رام

همى نالید پیش کرد گارش

گه از بخت سیاه و گه ز یارش

همى گفت اى خداى پاک و دانا

توى بر هر چه خود خواهى توانا

هنى بینى مرا بیچاره مانده

ز خویش و آشنا آواره مانده

به که بر میش و بز را جایگاهست

به هامون گور و آهو را پناهست

مرا ایدر نه آرامست و نه جاى

برین خسته دلم هم تو ببخشاى

که من نومید ازیدر بر نگردم

و گر نومید بر گردم نه مردم

اگر باید همى مردن به ناچار

همان بهتر که میرم بر در یار

بداند هر که در آفاق بارى

که یارى داد جان از بهر یارى

گر این برف و دمه شمشیر بودى

جهنده باد ببر و شیر بودى

ازیدر باز پس ننهاد مى گام

مگر آنگه که جانم یافتى کام

دلا تو آن دلى کز پیل و از شیر

نترسیدى هم از ژوپین و شمشیر

چرا ترسى کنون از باد باران

که خود هر دو ترا هستند یاران

نه باد ارم همه سال از دم سرد

نه ابر آرم ز دود جان پر درد

اگر باز آمدى آن ماه رخشان

مرا چه برف بودى چه گل افشان

و گر گشتى لبم بر لبش پیروز

مرا کردى کنار خویش جان بوز

نبودى هیچ غم از ابر و بادم

شدى اندوه این طوفان ز یادم

همى گفت این سخت رامین بیدل

بمانده تا به زانو رخش در گل

همه شب چشم رامین اشک ریزان

هوا بر رخش او کافور بیزان

همه شب رخش در باران شده تر

به برف اندر سوار از رخش بدتر

همه شب ابر گریان بر سر رام

همه شب باد پیچان در بر رام

قبا و موزه و رانینش بر تن

ز سر تا پاى بفسرده چو آهن

همه شب ویس گریان در شبستان

به ناخن پاک بشخوده گلستان

همه گفت این چه برف و این چه سرماست

کزیشان رستخیز ویس برخاست

الا اى ابر گریان بر سر رام

ترا خود شرم ناید زان گل اندام

به رنگ زعفران کردى رخانش

بسان نیل کردى ناخنانش

ز بخشودن همى بر وى بنالى

و لیکن تو بدین ناله و بالى

مبار اى ابر و یک ساعت بیاساى

مرا تیمار بر تیمار مفزاى

الا اى باد تاکیتند باشى

چه باشد گر زمانى کند باشى

نه آن بادى که از وى بوى بردى

جهان از بوى او خوش بوى کردى

چرا اکنون نبخشانى بر آن تن

کزو خوشى برد نسرین و سوسن

الا اى ژرف دریاى دمنده

تو باشى پیش رامین همچو بنده

ترا هر چند گوهرهاست رخشان

نیى چون دست رامین گوهر افشان

حسد بردى بر آن شاه سواران

فرستادى به دست میغ باران

سلاح تو همین باران و آبست

سلاح او همه پولاد نابست

گر او امشب رها گردد ازیدر

بینبارد ترا از گرد لشکر

چه بى شرمم چه بانیرنگ و دستان

که آسوده نشستم در شبستان

تنى پرورده اندر خز و دیبا

بماند در میان برف و سرما

رخ آزاده رامین هست گلزار

بود سرما به برگ گل زیان کار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آمدن ویس دگر بار بر روزن و سخن گفتنش با رخش رامین

چو ویس اندر شبستان رفت و بنشست

زمانى بود و باز از جاى برجست

بگفت این و دگر ره شد به روزن

ز روزن تیغ زد خورشید روشن

دگر ره گفت با رخش ره انجام

نهى رخشا همى بر چشم من گام

مرا هستى چو فرزند دل افروز

به تو نپسندم این سختى بدین روز

چرا همراه بد جستى و بدخواه

تو نشنیدى که همراهست و پس راه

اگر با تو نه این بد راى بودى

ترا بر چشم من بر جاى بودى

کنون بر باد شد اومید و رنجت

نه بارت هست زى ما نه سپنجت

برو بار و سپنج از دیگران خواه

دل گمگشته را از دلبران خواه

برو راما تو نیز از مرو بر گرد

پزشکى جوى و با او یاد کن درد

بساروزا که از تو بار جستم

چو زنهارى ز تو زنهار جستم

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه با زنهاریان زنهار دادى

بسا شبها که تو خوش خفته بودى

نه چون من بى دل و آشفته بودى

تو خفته در میان خز و سنجاب

من افتاده به راه اندر گل و آب

کنون آن بد که کردى بازدیدى

بلا را هم بلا انباز دیدى

اگر تو نازکى اى شاخ سوسن

هر آیینه نیى نازکتر از من

و گر بودم ترا یک روز در خور

نگفتم جاودان تیمار من خور

ببر اومید دل چون من بریدم

ز نومیدى به آسانى رسیدم

اگر اومید رنجورى نماید

ز نومیدى بسى آسانى آید

من آن بودم که از اومیدوارى

همى بردم به دریا بر سمارى

کنون از شورش دریا برستم

دل از اومید بیهوره بشستم

ز خرسندى گزیدم پارسایى

که خرسندیست بهتر پادشایى

کنون کت نیست روزى از کهن یار

برو یارى که نو کردى نگه دار

کهى دینار و یاقوتست نامى

و گر نه یار نو باشد گرامى

چو مهرم را بریذى از جفا سر

بریده سر نروید بار دیگر

اگر بر روید از گورم گیازار

گیازارم بود از تو دلازار

و گر چه نیک دان بودم به تدبیر

ندانستم که گردد مهر دل پیر

مجو از من دگر ره مهربانى

که ناید باز پیران را جوانى

همانم من که تو نامه نوشتى

به نامه نام من بردى به زشتى

مرا از مهرت آمد زشت نامى

که جز با تو نکردم خویس کامى

نکردم در جهان جز تو یکى یار

تو نیز از بخت من بودى بدین زار

توى چون مادرى کش طالعى شود

یکى فرزند بودش وان یکى کور

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

دلم گر چون کمان در مهر دوتاست

چو تیرست در جفا گفتار من راست

دل تو چو نشانه شد بر آزار

نشانه ت را ز پیش تیر بردار

برو تا نشنوى گفتار دلگیر

ز تلخى چون کبست از ژخم چون تیر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

ندانم گرت من طرار چون مهر

که صبر از دل ربانا گونه از چهر

چنان آسان رباید دل ز هشیار

که از مستان رباید کیسه طرار

تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر

نواى نو توان زد بر کهن زیر

مرا مهر تو در تن جان پاکست

ز پیرى جان مردم را چه باکست

مکن بر من فسوس مهر بسیار

که بیمارى نخواهد مإرد بیمار

مزن طعنه مرا گر تو درستى

که نه من خواستم از بخت سستى

نیاب من به روى خود بدیدى

در فس بى نیازى بر کشیدى

چرا راز دلم با تو نمودم

چرا تیمار جان خود فزودم

دلیرم من به راز دل نودن

دلیرى تو به جان و دل ربودن

مبادا کس که بنماید دلخویش

که پس چون روز من روز آیدش پیش

نگارا گر تو گشتى بر بتان مه

تو خود دانى که مهتر دادگر به

کنون کز مهترى گشتى توانگر

به حال مردم درویش بنگر

اگر من گشتى از مهرت گنهگار

نیم چندین ملامت را سزاوار

همى تا آز باشد بر جهان چیر

نگردد جان مردم از گنه سیر

گنه کرد آدم اندر پاک مینو

هر آیینه منم از گوهر او

سیه سررا گنه بر سر نبشتست

گنهگاریش در گوهر سرشتست

نه دانش روى بر تابد قصا را

نه مردى دست بر پیچد بلا را

چه آن کار بى خرد باشد چه بخرد

نخواهد خویستن را هیچ کس بد

گناه دى بشد با دى ز دستم

تو فردا بین که مهرت چون پرستم

به مهر اندر کنم تدبیر فردا

که دى را در نیابد هیچ دانا

اگر بشکستم اندر مهر پیمان

بجز پوزش نمودن نیست درمان

در آن شهرى چرا آرام گیرند

که عذرى در گناهى نه پذیرند

اگر پوزش نکو باشد کهتى

نکوتر باشد آمروزش ز مهتر

بیامروز این گناهى را که کردم

که دیگر گرد او هرگز نگردم

اگر زلت نبودى کهتران را

نبودى عفو کردن مهتران را

ز تو دیدم فراوان خوب کارى

مگر بخشایش و آمروزگارى

گنه کردم ز بهر آزمایش

که چون دارى در آمروزش نمایش

گناهم را بیامروز و چنین دان

که نیکى گم نگردد در دو گیهان

جزاى من بس است این شرمسارى

بلاى من بس اوت این بردبارى

من اندر برف و باران ایستاده

تو چشم مردمى بر هم نهاده

ز بى رحمت دل و بى آب دیده

زبانى همچو شمشیرى کشیده

مهى گویى ترا هر گز ندیدم

و گر دیدم امید از تو بریدم

نگارینا مجو از من جدایى

همه چیزى همى جو جز رهایى

به جان این زهر نتوانم چشیدى

به دل این باز نتوانم کشیدن

اگر باشد دلم از سنگ خادا

نداند کرد با هجرت مدارا

ز هجرانت بترسد وز بلا نه

ترا خواهد ز یزدان و مرا نه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

نماند حال او هرگز به یک سان

گهى آذار باشد گه زمستان

من و تو هر دو فرزند جهانیم

ابر یک حال بودن چون توانیم

تن ما نیز گردان چون جهانست

که گاهى کودک و گاهى جوانست

گهى بیمار و گاهى تندرستست

چو گاهى زورمند و گاه سستست

گهى با رخت باشد گاه بى رخت

گهى پیروزبخت و گاه بدبخت

تن مردم صعیف و نا توانست

که لختى گوشت و مشتى استخوانست

نه بر تابد ز گرما رنج گرما

نه بر تابد ز سرما رنج سرما

چو گرما باشدش سرما بخواهد

چو سرما باشدش گرما بخواهد

بجوید خورد کز خوردن ببالد

پس آنگه او هم از خوردن ببالد

اگر چه آز بر وى سخت چیرست

ز مستى چون نبیند زود سیرست

و گرچه او خوشى از کام یابد

چو بیند کام خودرا بر نتابد

ز سستى کامها بر وى و بالست

ازیرا در پى کامش ملالست

دلش چون بر مرادى چیر گردد

همان گه زان مرادش سیر گردد

دگر باره چو کامى در نیابد

از آز دل به کام دل شتابد

گهى در آز تیز و تند باشد

گهى در کام سیر و کند باشد

چو کام آید نماند هیچ تندى

چو آز آید نماند هیچ کندى

نباشد هیچ کامى خوشتر از مهر

که ورزى با رخى تابنده چون مهر

چنان در هر دلى خود کام گردد

که دل بى دصبر و بى آرام گردد

به دست آز دل دیوانه گردد

ز خواب و خرمى بیگانه گردد

بسى سختى برد تا چیز گردد

چو کام دل بیابد سیر گردد

نه بر تابد به وصلت ناز جانان

نه بر تابد به دورى درد هجران

گهى جوید ز هجرانش جدایى

گهى از خشم و ازارش رهایى

چو مردم هست زین سان سخت عاجز

ندارد صبر بر یک حال هرگز

نگارا من یکى از مردمانم

ز دست رستن چون توانم

همیشه گرد تو پرواز دارم

کجا بر سر لگام آز دارم

ترا جستم چو بر من چیره بود آز

همه زشتى مرا نیکو نمود آز

وزان پس چون توخشم و ناز کردى

ز بد مهرى درى نو باز کردى

برفتم تا نبینم خشم و نازت

ببردم کبگ مهر از پیش بازت

دلى کام با تو راندى کامگارى

هم از تو چون کشیدى خشم و خوارى

در آن شهرى که بودم شاه و مهتر

هم اندر وى ببودم خوار و کهتر

گه رفتن چنان آمد گمانم

که بى تو زیستن آسان توانم

ز بت رویان یکى دیگر بجویم

بدو بندم دلى کز تو بشویم

نسوزه عشق را جز عشق خرمن

چنان چون بشکند آهن به آهن

چو عشق نو کند دیدار در دل

کهى را کم شود بازار در دل

درم هر گه که نو آید به بازار

کهى را کم شود در شهر مقدار

مرا چون دوستان گفتند یک سر

نبرّد عشق را جز عشق دیگر

نداند عشق را جز عشق درمان

نشاید کرد سندان جز به سندان

به گفت دوستان رفتم به گوراب

بسار تشنه جویان در جهان آب

گهى جستم ز رویت یادگارى

گهى جستم ز هجرت غمگسارى

گل گلبوى را در راه دیدم

گمان بردم که تابان ماه دیدم

نه بت دیدم بدان شکل و بدان روى

نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوى

دل اندر مهر آن بت روى بستم

همى گفتم ز مهر ویس رستم

هنى خواندم فسونى بر فسونى

همى شستم ز دل خونى به خونى

بسى کردم نهان و آشکارا

به نر مى با دل مسکین مدارا

ندیدم در مدارا هیچ سودى

که دل هر ساعتى زارى نمودى

چنان آتش ز مهر افتاد بر من

که تن در سوز بود و دل به شیون

نه دل را بود در تن هیچ آرام

نه غم را بود نیز اندر دل انجام

ز بیرون گر به رامش مى نشستم

نهانى بر فراقت مى گرستم

ز بیچاره تنم مانده روانى

نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانى

چو بى تو رستخیز تن بدیدم

بجز باز آمدن چاره ندیدم

توى نیک و بد و درمان و دردم

توى شیرین و تلخ و گرم و سردم

توى کام و بلا و ناز و رنجم

غم و شادى و درویشى و گنجم

توى چشم و دل و جان و جهانم

توى خورشید و ماه و آسمانم

توى دشمن مرا و هم توى دوست

نکوبختى که هر چیز از تو نیکوست

بکن با من نگارا هر چه خواهى

که تو بر من خداوندى و شاهى

به تو نالم که در دل آذرى تو

هبه تو نالم که بر دل داورى تو

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ نامهء ویس از رامین

درخت پر گل و باغ بهارى

بهار خرم و ماه حصارى

ستون نقره و پیرایهء تاج

سهى سرو بلورین گنبد عاج

نبید خوشگوار و داروى هوش

بهشت خرمى و چشمهء نوش

گل حوشبوى و مروارید حوشاب

پرند شاهوار و گوهر ناب

خور ایوان و مهتاب شبستان

ستارهء طارم و شاخ گلستان

مرا بى تو مبادا زندگانى

ترا اورنگ بادا جاودانى

نیارم ماه رخسار تو دیدن

نیارم نوش گفتارت شنیدن

گنهگارم همى ترسم که با من

کنی کارى که باشد کام دشمن

اگر چه این گناه از بن مرا نیست

گنه بر تو نهادن هم روا نیست

ستنبه دیو هجران را تو خواندى

بدان گاهى که از پیشم براندى

به مهر اندر نمودى زود سیرى

مرا دادى به خودکامى دلیرى

گمان من به مهر تو نه این بود

گمانت بهسمان بردى زمین بود

تو خود دانى که من در مهربانى

بنا کردم سراى جاودانى

تو ویران کردى آن خرم سرایم

که بود از خرمى شادى فزایم

گناه تست و گویم بى گناهى

خداوندى کنى تو هر چه خواهى

نهادم دل بدان سان کم تو دارى

ز تو فرمان و از من بردبارى

نگارا گر چه از تو دور گشتى

دلم را به نوازى تو بهشتى

نواى من نشسته در بر تو

چگونه سر کشم از چنبر تو

به جان تو که تا از تو جدایم

تو گویى در دهان اژدهایم

دلى دارم ز هجران تو پر درد

گوا دارم برو دو گونهء زرد

اگر پیس تو بگذارم گوایان

بیارم با گوایان آشنایان

دو چشم سیل بارم آشنا بس

دو مرد آشناإا دو گوا بس

به زر اندوده بینى دو گوایم

به خون آلوده بینى آشنایم

چو بنمایم ترا دیدار ایشان

بدانى راستى گفتار ایشان

ز من جز راستى هرگز نبینى

مرا در راستى عاجز نبینى

جفا کردى جفا دیدى جفا را

وگا کن تا وفا بینى وفا را

کنون کز خویشتن سوزش نمودى

جفاى رفته را پوزش نمودى

ز سر گیرم وفا و مهربانى

کنم در کار مهرت زندگانى

ترا دانم ندانم دیگران را

ترا خواهم نخواهم این و آن را

فرو شویم ز دل زنگ جفایت

به دو دیده بخرّم خاک پایت

نکاهم مهر تو گر تو بکاگى

ترا بخشم دل و جان گر بخواهى

چرا جویم ز روى تو جدایى

چرا بُرم ز خورشید آشنایى

چرا از مهر زلفینت بتابم

ز مشک تبتى خوشتر چه یابم

بهشت و حور خواهد دل ز یزدان

مرا ماها تو اینى و هم آن

چه باشد گر برم در وشق تو رنج

نشاید یافت بى رنج از جهان گنج

بیا تا این جهان را باد داریم

ز روز رفته هرگز یاد ناریم

تو با من باش همچون رنگ با زر

که من با تو بود چون نور با خور

تو با من باش همچون رنگ با مل

که من با تو بوم چون بوى با گل

ترا بى من نباشد شادمانى

مرا بى تو نباشد کامرانى

مرا خنجر چو ابر زهر بارست

ترا غمزه چو تیر دل گذارست

چو باشد تیر تو با خنجر من

کجا زنده بماند هیچ دشمن

همى تا در جهان دریا و رودست

ترا از من به هر نیکى درودست

نبشتم پاسخ تو بر سر راه

سخنها کردم اندر نامه کوتاه

کجا من در پس نامه دوانم

اگر صد بند دارم بگسلانم

چنان آیم شتابنده درین راه

که تیر اندر هوا و سنگ در چاه

چو انجامیده شد گفتار رامین

چو باد از پیش او برگشت آذین

جهان افروز رامین از پس اوى

چو چوگان دار تازان از پس گوى

گرفته هر دو هنجار خراسان

بریشان گشته رنج راه آسان

چنان دو تیر پران یر نشانه

میان هر دوان روزى میانه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

بسا رنجا که بر من زین شب آمد

مرا و رخش را جان بر لب آمد

چرا شب رخش من با من گرفتار

که رخشم نیست همچون من گنهگار

اگر بخشایى از من بستر و گاه

چه بخشایى ازو مشتى جو و کاه

به مشتى کاه او را میهمان کن

به جان بوزى دلم را شادمان کن

اگر نه آشنا نه دوستگانم

چنان پندار کامشب میهمانم

به مهمانان همه خوبى پسندند

نه زین سان در میان برف بندند

بهانه بر گرفتم از میانه

نه پوزش دارم اکنون نه بهانه

ترا خواند همه کس نا جوانمرد

چو تو گویى برو نومید بر گرد

همه ز آزادگان نام بردار

به زفتى بر گرند این نه به آزار

میان ما نه خونى او فتادست

و یا دیرینه کینى ایستادست

عتابست این نه جنگ راستینست

چرا با جان من چندینت کینست

تو خود دانى که با جان نیست بازى

چرا چندین به خون بنده تازى

نه آنم من که از سرما گریزم

همى تا جان بود با او ستیزم

نه آنم من که بر گردم ز کویت

و گر جانم بر آید پیش رویت

چه باشد گر به برف اندر بمیرم

ز مردم جاودانه نام گیرم

بماند در وفا زنده مرا نام

چو مر گم پیش تو باشد به فرجام

مرا بى تو نباشد زندگانى

ازیرا کم نباشد کامرانى

جهان را بى تو بسیار آزمودم

بدو در زنده همچون مرده بودم

چو بى تو بر شمارم زندگانى

جدا از تو نخواهم شادمانى

مرا بى تو جهان جستن محالست

که بى تو جان من بر من و بالست

الا اى سهمگین باد زمستان

بیاور برف و جانم زود بستان

مرا مردن میان برف خوشتر

ز جور روزگار و خشم دلبر

تنى سنگین و جانى سخت رویین

نماند در میان برف چندین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:51 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن ویس رامین را

اگر چه دلش بر رامین همى سوخت

زرشک رگته کین دل همى توخت

چو برزد آتش مهر از دلش تاب

بیامد رشک و بر آتش فشاند آب

بدو گفت اى فریبنده سخن گوى

در افگندى به میدان سخن گوى

به خواهش باد را نتوان گرفتن

فروغ خور به گل نتوان نهفتن

اگر رفتى ز مهر من به گوراب

بسان تشنه جویان در جهان آب

برفتى تا نبینى خشم و نازم

ببردى کبگ مهر از پیش بازم

گهى جستن ز رویم یادگارى

گهى جستى ز هجرم غمگسارى

نبودت چاره اى جز یار دیگر

گرفتى تا شدت اندوه کمتر

گرفتم کاین سراسر راست گفتى

نه خوش خوردى نه بى تیمار خفتى

چرا آن بیهده نامه نبشتى

چرا گفتى مرا در نامه زشتى

چرا بر دایه خشم آلود بودى

مرو را آن همه خوارى نمودى

که فرمودت که پیش دشمنانش

ز پیش خویش همچون سگ برانش

ترا پندى دگم گر گوش دارى

به دانش بشنوى گر هوش دارى

چو بنمایى ز دل پنداشتى را

بمانى جاى لختى آشتى را

به جنگ اندر خردمند نکو راى

بماند آشتى را لختکى جاى

ترا دیو آنچنان کین در دل افگند

که تخم آشتى از دلت بر کند

تو نشنیدى که دو دیو ژیانند

همیشه در تن مردم نهانند

یکى گوین بکن این کار و مندیش

کزو سودى بزرگ آید ترا پیش

چو کرده بیاید آن دگر یار

بدو گوید چرا کردى چنین کار

ترا آن دیو پیشین کرد نادان

کنون دیو پسین کردت پشیمان

نبایست از بنه آزار جستن

کنون این پوزش بسیار جستن

گنه نا کردن و بى باک بودن

بسى آسان از پوزش نمودن

ز خورد ناسزا پرهیز کردن

به از پس داروى بسیار خوردن

ترا گر این خرد آن گاه بودى

زبانت لختکى کوتاه بودى

مرا نیز ار خرد بودى ز آغاز

نبودى گاه مهرم چون تو انباز

چنان چون تو پشیمان گشتى اکنون

پشیمان گشت جان من همیدون

همى گویم چرا روى تو دیدم

و گر دیدم چرا مهرت گزیدم

کنون تو همچو آبى من چو آتش

تو بس رامى و من بس تند و سر کش

نباشم زین سپس با تو هم آواز

نباشد آب و آتش را به هم ساز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن ویس رامین را

نبید حورده ناید باز جامت

همیدون مرغ جسته باز دامت

به مرو اندر کنون بى خانه اى تو

ز چندین دوستان بیگانه اى تو

نه هرگز یابى از من خوشى و کام

نه اندر مرو یابى جاى آرام

پس آن بهتر که بیهوده نگویى

به شوره در گل و سوسن نجویى

چو از دست تو شد معشوق پیشین

به شادى با پسین معشوق بنشین

ترا چون گل دلارا مى نشسته

چرا باشى بدین سان دلشکسته

سراى موبد و ایوان موبد

همایون باد بر مهمان موبد

چنان مهمان که با فرهنگ باشد

نه چون تو جاودانى ننگ باشد

مبادا در سرایش چون تو مهمان

که نز وى شرم دارى نه ز یزدان

مرا از تو دریغ آید همى راه

ترا چون آورد در خانهء شاه

تو ارزانى نیى اکنون به کویم

چگونه باشى ارزانى به رویم

ترا هرچند کز خانه برانم

همى گویى من اینجا میهمانم

توى رانده چو از ده روستایى

که آن ده را سگالد کدخدایى

چو از خانه برفتى در زمستان

ندانستى که باشد برف و باران

چرا این راه را بازى گرفتى

نهیب عشق طنازى گرفتى

نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز

چرا کردى زمستان راه بى ساز

ترا نادان دل تو دشمن آمد

چرا از تو ملامت بر من آمد

چه نیکو گفت با جمشید دستور

به دانان مه شیون باد و مه سور

چو نه سلار بودى نه سپهدار

دلم را روز و شب بودى نگهدار

کنون تا مهتر و سلار گشتى

بیکباره ز من بیزار گشتى

علم بر در زدى از بى نیازى

همى کردى به من افسوس و بازى

کنون از من همى جان بوز خواهى

به دى مه در همى نوروز خواهى

چو کام و ناز باشد نه مرایى

چو باد و برف باشد زى من آیى

امید از من ببر اى شیر مردان

مرا آزاد کن از بهر یزدان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

نه بس چندین که آب من ببردى

نه بس چندین که ننگم بر شمردى

مزن تیر جفا بر من ازین بیش

که کردى سربسر جان و دلم ریش

چه رنج آید ازین بدتر به رویم

که تو گویى دریغست از تو کویم

چرا بخشایى از من رهگذارى

که این ایوان موبد نیست بارى

سزد گر سنگدل خوانمت و دشمن

که راه شایگان بخشایى از من

گذار شهر و راه دشمن و دوست

ز یار خویش بخشودن نه نیکوست

نه تو گفتى خداوندان گرهنگ

بمانند آشتى را جاى در جنگ

چرا تو آشتى در دل ندارى

مگر چون ما سرشت از گل ندارى

کنون گر تو نخواهى گشت خشنود

وفا رفت از میان و بودنى بود

مرا زیدر بیاید رفت ناچار

بمانده بى دل و بى صبر و بى یار

ز دو زلفت مرا ده یادگارى

ز واشامه مرا ده غمگسارى

یکى حلقه به من ده زان دو زنجیر

که گیرد جان بر نا و دل پیر

مگر جانم شود رسته به بویت

چنان چون گشته تن خسته به کویت

مگر چون جان من یابد رهایى

ترا هم دل بگیرد در جدایى

شنیدستم که شب آبستن آید

نداند کس که فردا زو چه زاید

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن ویس رامین را

نگردد موى هرگز هیچ آهن

نگردد دوست هرگز هیچ دشمن

نگرداند مرا باد تو از پاى

نجنباند مرا زور تو از جاى

به گفتار تو من خرم نگردم

به دیدار تو من بى غم نگردم

مرا در دل بماند از تو یکى درد

که در مانش به افسون نه توان کرد

مرا در جان فگندى زنگ آزار

زدودن کى توان آن را به گفتار

جفاهاى تو در گوشم نشستست

ره دیگر سخن بر وى ببستست

تو آگندى به دست خویش گوشم

سخنهاى تو اکنون چون نیوشم

بسى بودم به روز وصل خندان

بسى بودم به درد هجر گریان

کنون نه گریه ام آید نه خنده

که جانم مهر دل را نیست بنده

دلم روبه بُد اکنون شیر گشتست

که از چون تو رفیقى سیر گشتست

فرو مرد آن چراغ مهر و اومید

که روشن تر بُد اندر دل ز خورشید

برفت آن دل که بودى دشمن من

همه چیزى دگر شد در تن من

همان چشمم که دیدى رنگ رویت

و یا گوشم شنیدى گفت و گویت

یکى پنداشتى خورشید دیدى

یکى پنداشتى مژده شنیدى

کنون آن خور به چشمم قیر گشتست

همان مژده به گوشم تیر گشتست

ندانستم که عاشق کور باشد

کجا بختى همیشه شور باشد

همى گویم کنون اى بخت پیروز

کجا بودى نگویى تا به امروز

تنم را روز فرخنده کنونست

دلم را چشم بیننده کنونست

مزا اکنون همى یابم جهان را

حوشى اکنون همى دانم روان را

نخواهم نیز در دام او فتادن

دو گیتى را به یک ناکس بدادن

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

مرا در دل نیاید از تو سیرى

ندارم بر جفا جستن دلیرى

ز تو تندى و از من خوش زبانى

ز تو دشنام و از من مهربانى

به آزار تو روى از تو نتابم

که من چون تو یکى دیگر نیابم

اگر تو بر کنى یک چشمم از سر

به پیش دستت آرم چشم دیگر

مرا چندین به ژشتى نام بردى

چنان دانم که خوبى یاد کردى

مرا نفرین تو چون آفرینست

که گفتارت به گوشم شکرینست

اگر چه در سخن آزار جویى

ز تندى سربسر دشنام گویى

خوش آید هر چه تو گویى به گوشم

تو گویى بانگ مطرب مى نیوشم

چو تو خامش شوى گویم چه بودى

که دیگر باره آزارى نمودى

به گفتارى زبان بر گشادى

و گر چه مر مرا دشمان دادى

بدان گفتار کم در مان نمایى

دلم را هم بدان دردى فزایى

اگر چه بینم از تو درد و خوارى

همى دارم امید رستگارى

همى گویم مگر خشنود گردى

زیان دوستى را سود گردى

منم امشب نگارا چون یکى کس

که شیرش پیش باشد پیلش از پس

دلش باشد ز بیم هر دو خسته

بلا بر وى ز هر سو راه بسته

گر اینجایم تو خود با من چنینى

که همچون دشمنام با من به کینى

و گر بر گردم از پیشت ندانم

که جان از برف و باران چون رهانم

میان این دو پتیاره بماندم

ز دو پتیاره بیچاره بماندم

اگر چه مرگ باشد آفت تن

به چونین جاى باشد راحت من

کنون گر مگر جانم در ربودى

مرا زو درد دل یکباره بودى

اگر چه مرگ جانم را بخستى

تنم بارى ازین سختى برستى

تنم در آب دیده غرقه گشست

جهان بر من چو زجف حلقه گشست

دلم دارى در آن زلف معنبر

ندانم چون روم بیدل ازیدر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن رامین ویس را

زبان با دلت همراهى ندارد

دلت زین گفته آگاه ندارد

دلت را در شکیبایى هنر نیست

مرو را زین که مى گویى خبر نیست

تو چون طبلى که بانگت سهمناکست

و لیکن در میانت باد پاکست

زبانت مى نماید زود سیرى

و لیکن نیست دل را این دلیرى

زبانت دیگرست و دلت دیگر

که این از حنظلست و آن ز شکر

خداى من بتا بر آسمان نیست

اگر بر من دل تو مهربان نیست

و لیکن بخت من امشب چنینست

که چون بدخواه من با من به کینست

مرا در برف چون گمراه ماندست

زمن تا مرگ یک بیراه ماندست

نیارم بیش ازین بر جاى بودن

نهیب برف و سرما آزمودن

تو نادانى و نشنودى مگر آن

که از بدخواه بدتر دوست نادان

اگر نادان بود بایسته فرزند

ازو ببرید باید مهر و پیوند

من ایدر در میان برف و سرما

تو در خانه میان خز و دیبا

همى بینى مرا در حال چونین

همى گویى سخنهاى نگارین

چه جاى این سخنهاى درازست

چه وقت این همه گشّى و نازست

تو از گشّى سخن نا کرده کوتاه

گلوى من بگیرد مرگ ناگاه

مرا مردن بود در رزمگاهى

که گرد من بود کشته سپاهى

چرا به فسوس در سرما بمیرم

چرا راه سلانت بر نگیرم

نخواهى مرمرا بر تو ستم نیست

چو من باشم مرا دلدار کم نیست

ترا موبد همیدون باد در بر

مرا چون تو یکى دلدار دیگر

چو من بر گردم از پیشت بدانى

کزین تندى کرا دارد زیانى

کنون رفتم تو از من باش پدرود

همى زن این نوا گر نگسلد رود

من آن خواهم که تو باشى شکیبا

چه خواهد کور جز دو چشم بینا

تو موبد را و موبد مر ترا باد

به کام نیک خواهان هر دوان شاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ دادن ویس رامین را

من آن شایسته یارم کم تو دیدى

که همچون من نه دیدى نه شنیدى

نه روشن ماه من بى نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بى تاب

نه در اندر دهانم گشت بى آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بود حورا پرستار

لبانم را بود رذوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

به پیش عارذ من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویى شاه شاهان

چنان کز دلربایى ماه ماهان

نبرَّدکیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبرى را

ز مویم مایه باشد کافرى را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگر چه نزد تو خوار و زبونم

از آن یارى که تو دارى فزونم

کنون هم گل همى بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهرى به دو میر

کجا دیدى دو تیغ اندر نیامى

و یا گم روز و شب در یک مقامى

مرا نادان همى خوانى شگفتست

ترا خودپاى نادانى گرفتست

دلت گر ابله و نادان نبودى

به چونین جاى بر پیچان نبودى

و گر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجاى آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیى با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبى بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّاى باران

همى تازند پندارى سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتى آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتى شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربسر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جاى

که نه دستش همه جنبید و نه پاى

عنان رخش را بر تافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همى شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همى گفت اى دل اندیشه چه دارى

اگر دیدى ز یار خویش خوارى

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگارى

مکن زین پس بتان را خواستگارى

تو آزادى و هر گز هیچ آزاد

چو بنده بر نتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمرى که گم کردى همى موى

چو زین معشوق یاد آرى همى گوى

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغى ماند مارا

دریغا آن همه رنج و تگاپوى

که در میدان بسر برده نشد گوى

دریغا آن همه اومیدوارى

که شد نا چیز چون باد گذارى

همى گفتم دلا بر گرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر رتا چاه

همى گفتم زبانا راز مگشاى

نهان دل همه با دوست منماى

که بس خوارى نماید دوست مارا

همى دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایى

نهانت هر چه هست او را نمایى

نماید دوست چندان ناز و گشّى

که در مهرش نماند هیچ خوشى

ترا به بود خاموشى ز گفتار

بگگفتى لاجرم گشتى چنین خوار

چه نیکو داستانى زد یکى دوست

که خاموشى به مرغان نیز نیکوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پشیمان شدن ویس از کردهء خویش

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازى نماید این نبهره

چنان چون مرد بازى کن به مهره

گهى دلشاد دارد گاه غمگین

گهى با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

تن ما گر نبودى بستهء آز

نگفتى از گشى با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادى

نه بارى زین جهان بر تن نهادى

ز بند مردمى جُستى رهایى

نجستى از بزرگى جز جدایى

چو بودى در گهرمان بى نیازى

به که کردى جهان افسوس و بازى

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کردهء خویش

دل نالانش گشت آزردهء خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همى بارید چون ابر بهارى

به آب اندر روان همچون سمارى

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همى زد سنگ بر دل

نه بر دل که مى زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همى گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویى شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوى خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستى جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همى نم

درین شب بر دلم بارد همى غم

منم از خرمى درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا اى دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو اى رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامى بى نهیبى

نباشد هیچ عشئى بى عتیبى

به جان اندر امیدو آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفاى تو حقیقت بد به کردار

جفاى من مجازى بد به گفتار

نبینى هیچ مهر و مهر جویى

که خود در وى نباشد گفت و گویى

بدان دلبر چرا باشد نیازى

که خود با او نشاید کرد نازى

تو آزرده شدى از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدان اى دایه اورا تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب

بشد دایه سبک چون مرغ پران

نه از بادشد زیان و نه ز باران

دلى کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

به ره برف را گلبرگ پنداشت

به رامین در رسید او را فروداشت

سمن بر ویس چون سروى گرازان

تن چون برفش اندر برف تازان

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به تازه شب جهان شد روز روشن

میان برف کرد از روى گلشن

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد از آ زلفین مشکین

نه چون اندام او بد برف زیبا

نه چون زلفین او بد باد بویا

ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود

ز مویش بر هوا عنبر فشان بود

تو گفتى حور بى فرمان رصوان

ز ناگه از بهشت آمد به گیهان

بدان تا جان رامین را رهاند

ز بخت او را به کام دل رساند

چو آمد پیش او شد گش و نازان

بدو گفت اى چراغ سرفرازان

سرشت هر گلى همچون گل تست

نهاد هر دلى همچون دل تست

همه کس را بپیچد دل ز آزار

همه کس را جفا سخت آید از یار

همه کس کام و عیش خویش خواهد

اگر چه بیش دارد بیس حواهد

چنان کاکنون جفاى من ترا بود

ز پیش این جفاى تو مرا بود

دلت را گر جفاى من حزین کرد

جفاى تو دلم را همچنین کرد

نگر تا خویشتن را چه پسندى

به هر کس آن پسند ار هوشمندى

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهى بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

به کام دشمنان باشى تو یک روز

کسى کام چون تو باشد زشت کردار

به گفتارى چرا گردد دلازار

نگر تا تو بجاى من چه کردى

به زشتى نام خوبم چند بردى

بجز کردار نا خوبت چه دیدم

نگر تا چند ناخوبى شنیدم

ز ناخوبى نهادى بار بر بار

ز بى مهرى فزودى کار بر کار

نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى

برفتى با دگر کس مهر کشتى

و گر چاره نبود از مهر کشتن

چه بایست آن چنان نامه نبشتن

ز ویس و دایه بیزارى نمودن

به رسوایى و زشتى بر فزودن

چه بفزودت بدان زشتى که کردى

مرا چندین به زشتى بر شمردى

اگر شرمت نبود از نیک یارت

همان شرمت نبود از کردگارت

نه با من خورده اى صد بار سوگند

که هرگز نشکنى در مهر پیوند

اگر شاید ترا سوگند خوردن

پس آن سوگند را به دروغ کردن

چرا از من نشاید باز گفتن

ترا بد گوهر و بد ساز گفتن

جإا کردى چنین وارونه کردار

که ننگست ار بگویندش به گفتار

تو نشنیدى که شد کردار مردم

نکوهیده پى گفتار مردم

بدان زشتست آهو کش بگویند

ازیرا بخردان آهو نجویند

چو نتوانى ملمنتها کشیدن

نباید جز سلامت بر گزیدن

نگر کن در همه روزى به فرداش

مکن بد تا نرنجى از مکافاش

اگر جنگ آورى کیفر برى تو

و گر کاسه زنى کوزه خورد تو

تباهى گر بکارى بدروى تو

فزونى گر بگوئ بشنوى تو

اگر کشتى کنون بارش درودى

و گر گفتى کنون پاسخ شنودى

چنین نازک مباش اى شیر مردان

چنین از ما عنان را بر مگردان

مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست

به هر حالى گناه تو مرا نیست

همان دردى که تو ما را نمودى

روا باشد که تو نیز آزمودى

گنه تو کرده اى تو خشم گیرى

نگویى تا که دادت این دلیرى

تو داور باش و پیدا کن گناهم

که پوزش مى ندانم بر چه خواهم

نگویى بر تن پاکم چه آهوست

و یا از روى و مویم چه نه نیکوست

هنوزم قدّ چون سروست گل بار

هنوزم روى چون ماهست گلنار

هنوزم هست سنبل عنبر آگین

هنوزم هست شکر گوهر آگین

هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین

هنوزم در دهان زهره ست و پروین

فروغ آفتاب آید ز رویم

نسیم نوبهار آید ز بویم

چه آهو دانى اندر من نگویى

بجز یکتادلى و راستگویى

به گاه دوستدارى دوستدارم

به گاه سازگارى سازگارم

نه با خوبى ز یک مادر بزادم

نه با آزادگى از یک نژادم

نه شهرو را منم شایسته فرزند

نه خوبان را منم زیبا خداوند

مرا زیبد به گیتى نام خوبى

که دارد تاب زلفم دام خوبى

مرا در زیر هر مویى بر اندام

هزاران دل فتادستند در دام

گل رویم بود همواره بر بر

سر زلفم همه ساله معنبر

اگر روى مرا بیند بهاران

فرو ریزد ز شرم از شاخساران

نبینى چون رخانم هیچ گلنار

همیشه تازه و خوشبوى بر بار

نبینى چون لبانم هیج شکر

به دلها بر ز جان و مال خوشتر

گر از مهر و وفایم سیر گشتى

بساط دوستى را در نوشتى

جوانمردى کن و پنهان همى دار

مکن یکباره یار خویش را خوار

به خسم اندر بکن لختى مدارا

مکن بد مهرى خویش آشکارا

نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را

به گردن باز بندد استخوان را

خردمند آن کسى را مرد خواند

که راز دل نهفتن به تواند

نداند راز او پیراهن اوى

نه موى آگاه باشد بر تن اوى

تو نیز این دشمنى در دل همى دار

مرا منماى چندین خشم و آزان

مبند از کینه راه شادمانى

مکش یکباره شمع مهربانى

مبُر از مهر چو من دلفروزى

مگر مهرم به کار آیدت روزى

جهان هرگز به حالى بر نپاید

پس هر روز روز دیگر آید

اگر کین آمدت زان مهر بسیار

مگر مهر آید از کینه دگر بار

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره از پس سرماست گرما

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:52 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها