0

✉✉ ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

چو آگه گشت شاهنشاه موبد

که پیدا کرد رامین گوهر بد

دگر باره بشد با ویس بنشست

گسسته مهر دیگر ره بپیوست

دل رام آنگهى بشکیبد از ویس

که از کردار بد بشکیبد ابلیس

اگر خر گوش روزى شیر گردد

دل رامین ز ویسه سیر گردد

و گر گنجشک روزى باز گردد

دل رامین ازین خو باز گردد

همان گه شاه شد تا پیش مادر

به دلتنگى گله کرد از برادر

مرو را گفت نیکه باشد این کار

نگه کن تا پسندد هیچ هشیار

که رامین با زنم جوید تباهى

کند بدنام بر من گاه شاهى

یکى زن چون بود با دو برادر

چه باشد در جهان زین ننگ بدتر

دلم یکباره بُر گشت از مدارا

ازیرا کردم این راز آشکارا

من این ننگ از تو بسیارى نهفتم

چو بیچاره شدم با تو بگفتم

بدان تا تو بدانى حال رامین

نخوانى مر مرا بیهوده نفرین

که من زان ساک کشم او را به زارى

که گردد چشم تو ابر بهارى

مرا تو دوزخى هم تو بهشتى

تو نپسندى به من این نام زشتى

سپید آنگه شود از ننگ رویم

که رویم را به خون وى بضویم

جوابش داد مادر گفت هرگز

دو دست خود نبرد هیچ گربز

مکش او را که او هستت برادر

ترا چون او برادر نیست دیگر

نه در رزمت بود انبار و یاور

نه در بزمت بود خورشیدانور

چو بى رامین شود بى کس بمانى

نه خوش باشدت بى او زندگانى

چو بنشینى نباشد همنشینت

همان انباز و پشت راستینت

ترا ایزد ندادست ایچ فرزند

که روزى بر جهان باشد خداوند

بمان تا کاو بود پشت و پناهت

به دست او بماند جایگاهت

نباشد عمر مردم جاودانى

برو روزى سر آید زندگانى

چو فرمان خدا آید به جانت

به دست دشمن افتد خان و مانت

همان بهتر که او بر جاى باشد

مگر چون تو جهان آراى باشد

مگر شاهى درین گوهر بماند

نژاد ما درین کضور بماند

برادر را مکش زن را گسى کن

کلید مهر در دست کسى کن

بتان و خوبرویان بى شمارند

که زلف از مشک و بر ازسیم دارند

یکى را بت گزین و دل برو نه

کلید گنجها در دست او ده

مگر کت زان صدف درى بیاید

که شاهى را و شادى را بشاید

چه دارى از نژاد ویسه امید

جز آن کاو آمدست از تخم جمشید

نژادش گرچه شگوارست و نیکوست

ابا این نیکوى صد گونه آهوست

مکن شاها خود را کار فرماى

روانت را بدین کینه میالاى

هزاران جفت همچون ویس یابى

چرا دل زان بلایه برنتابى

من این را آگهى دیگر شنیدم

چنان دانم که من بدتر شنیدم

شنیدستم که آن بدمهر بدخو

دگر باره شد اندر بند ویرو

به خوردن روز و شب با او نشستست

ز مى گه هوشیار و گاه مستست

همیشه ویس از بختش همى خواست

کنون چون دید درد دلش بر خاست

تو از رامین بیچاره چه خواهد

کت از ویرو همى آید تباهى

آگر رامین به همدانست ازانست

که او بر ویسه چون تو مهربانست

و لیکن زین سخن آنجا بماندست

که ویسه مهر او از دل براندستص

همین آهوست ویس بد نشان را

بدو هر روز دیگر دوستان را

چنان زیبایى و خوبى چه باید

که مهرش بر کسى ماهى نپاید

به گل ماند که چه خوب رنگست

نپاید دیر و مهرش ى در نگست

چو بشنید این سخن موبد ز مادر

دلش خوش گشت لختى بر برادر

چنان بر ویس و بر ویرو بیازرد

که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد

همان گه نزد ویرو کرد نامه

ز تندى کرد چون شمشیر خامه

بدو گفت این که فرمودت نگویى

که بر من بیشى و بیداد جویى ؟

پناهت کیست یا پشتت کدامست

که رایت بس بلند و خویش کامست

نگویى تا که دادت این دلیرى

که روباهى و طبع شیر گیرى

تو با شیران چرا شیرى نمایى

که با گور دمنده بر نیایى

تو از من بانوم را چون ستانى

بدین بیچارگى و ناتوانى

اگر چه هست ویسه خواهر تو

زن من چون نشیند در بر تو

چرا دارى مرو را تو به خانه

بدین کار از تو ننیوشم بهانه

کجا دیدى یکى زن جفت دو شوى

دو پیل کینه ور بسته به یک موى

مگر تا من ندیدم جایگاهت

فزون شد زانکه بد پشت و پناهت

همى تا تو دلیر و شیر مردى

ندیدم در جهان نامى که کردى

نه روزى پادشاهى را ببستى

نه روزى بد سگالى را شکستى

نه باجى بر یکى کضور نهادى

نه شهرى را به پیروزى گشادى

هنرهاى ترا هر گز ندیدم

نه نیز از دوست وز دشمن شنیدم

نژاد خویشتن دانى که چونست

به هنگام بلندى سر نگونست

تو از گوهر همى مانى به استر

که چون پرسند فخر آرد به مادر

ترا تیر افگند بپنم به هر کار

به نخچیر و به بازى نه به پیکار

به میدان اسپ تازى نیک تازى

همیدون گوى تنها نیک بازى

همى تا در شبستان و سرایى

هنرهاى یلان نیکو نمایى

چو در میدان شوى با هم نبردان

گریزى چون زنان از پیش مردان

همى شیرى کنى در کضور ماه

ازو رفته زبون داردت روباه

همانا زخم من کردى فراموش

که از جانت خود برد از تنت هوش

همیدون زخمهاى نامداران

ستوده مرغزى چابک سواران

به کینه همچو شیر مرغزارى

به کوشش همچو رعد نوبهارى

هنوز از مرزهاى کضور ماه

همى آید همانا آوخ و آه

مرا آن تیغ و آن باز و به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

چو این نامه بخوانى گوش من دار

که شمشیرم خون تست ناهار

شنیدم هر چه تو گفتى ازین پیش

ننودى مردمان را مردى خویش

همى گفتى که شاه آمد ز ناگاه

چو شیر تند جسته از کمینگاه

ازیرا برد ویسم را ز گوراب

که من بودم به سان مست در خواب

اگر من بودمى در کضور ماه

نبردى ویس را هر گز شهنشاه

کنون بارى نه مستى هوشیارى

به جاى خویش فرخ شهریارى

ز کار خود ترا آگاه کردم

به پیگار تو دل یکتاه کردم

به هر راه برون کن دیدبانى

به هر مرزى همیدون مرزبانى

به گرد آور سپاه بوم ایران

از آذربایگان و رى و گیلان

همى کن ساز لشکر تا من آیم

که من خود زود بندت بر گشایم

برافشان تو به باد کینه گنجت

که همچون باد بهاشد یافته رنجت

به جنگى نه چنان آیم من این بار

که تو یابى به جان از جنگ زنهار

کنم از کشتگان کضورت هامون

به هامون بر برانم دجلهء خون

بیارم ویس را بى کفش و چادر

پیاده چون سگان در پیش لشکر

چنان رسوا کنم وى را کزین پس

نجوید دشمنى با مهتران کس

چو شاه این نامه زى ویرو فرستاد

همان گه مهتران را آگهى داد

ز راه ماه وز پیگار ویرو

همه کردند ساز خویش نیکو

سحرگاهان بر آمد نالهء ناى

روان شد همچو دریا لشکر از جاى

تو گفتى رود جیحون از خراسان

همى آمد دمان سوى کهستان

هر آن جایى که لشکر گه زدى شاه

نیارستى گذشتن بر سرش ماه

زمین از بار لشکر بود بستوه

که مى رفتند همچون آهنین کوه

تو گفتى سد یأجوجست لشکر

هم ایشان باز چون مأجوج بى مر

همى شد پیگ در پیش شهنشاه

شهنشاه از قفاى پیگ در راه

چو پیگ آمد به نزد شاه ویرو

بشد وى را ز دست و فاى نیرو

جهان بر چشم ویرو تیره گون شد

ز خشم شاه چشمش نمچو خون شد

همه گفت اى عجب چندین سخن چیست

مرو را این همه پرخاش با کیست

نشانده خواهرم را در شبستان

برون کرده به دى ماه زمستان

هم او زد پس هنو برداشت فریاد

بدان تا باشد از دو گونه بیداد

گزیده خواهرم اکنون زن اوست

تو گویى بدسگال و دشمن اوست

به صد خوارى ز پیش خود براندش

به یک نامه دگر باره نخواندش

گناه او کرد و بر ما کینه ور گشت

چنین باشد کسى کز داد بر گشت

نه سنگینست شاهنشه نه رویین

چه بایستش بگفتن لاف چندین

سپاه آورد یک بار و مرا دید

چنان کم دید دانم کم پسندید

ز پیش من به بدروزى چنان شد

که از خوارى به گیتى داستان شد

نه پنهان بود چنگ ما دو سالار

که دیگر گون توان کردن به گفتار

از آن پس کاو ز دست ما بیفتاد

چرا پینود بر ما این همه باد

عجبتر زین ندیدم داستانى

دو تن ترسد ز بشکسته کمانى

چه ترساند مرا کاو بود ترسان

ندارد هیچ بخرد جنگم آسان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد

مرو را گفت شاها نیکنما

بزرگا کینه جویاخویس کامى

چه پیش آمد ترا از خویش کامى

بجز اندهگنى و زشت نامى

تو شاه و شهریار و پادشایى

به کام خویشتن فرمان روایى

چنان باید که تو آهسته باشى

همه کارى نکو دانسته باشى

تو از ما مهترى باید که گفتار

نگویى جز بآیین و سزاوار

خردمندان سخن بر داد گویند

همیشه نام نیک از داد جویند

خرد از هر کسى بیش دارى

چرا دل را ز کینهء ریش دارى

میان ما همى کینه نباید

که کین با دوستى در خور نیاید

اگر تو یافته گویى ما نگویم

و گر تو کینه جویى ما نجویم

تو بفرستاده اى را ز خانه

چه بندى بر کسى دیگر بهانه؟

نه نامه باید ایدر نه پیمبر

زن اینک هر کجا خواهى همى بر

اگر فرمان دهى فرمانپرستم

مرو را در زمان زى تو فرستم

به جان من که تا ایدر رسیدم

مگر او را سه بار افزون ندیدم

و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن

مرا از خواهرم نتوان بریدن

چو باشد بانوى تو خواهر من

چه باشد گر نشیند هم بر من

نگر تا بر من این تهمت نبندى

که هر گز ناید از من ناپسندى

اگر عقلت مرا نیکو بسنجد

بداند کاین سخن در من نکنجد

ز ویسه پاسخ این آمد که دادم

تو خود دانى که من بر راه دادم

سخن اکنون ز نام خویش گوییم

که هر یک در هنرها نام جوییم

سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست

که هر کو بشنود گوید که نیکوست

بدین نامه که کردى سوى کهتر

تو خود تنها شدستى پیش داور

زدستى لافهاى گونه گونه

بسى گفته سخنهاى ننونه

به جنگ دینور تو فخر کردى

مرا بوده درو آیین مردى

مرا گفتى همان تیغم به جایست

که از روى زمین دشمن زدایست

اگر تیغ تو از پولاد کردند

نه شمشیر من شمشاد کردند

اگر تیغ تو برّد خود و خفتان

ببرّد تیغ من خارا و سندان

مرا گفتى مگر کردى فراموش

که زخمم چون ببرد از جان توهوش

مگر زخم مرا در خواب دیدى

که در بیداریش نایاب دیدى

سخنها کان مرا بایست گفتى

به نام خویش و نام تو نهفتن

درین نامه تو گفتستى سراسر

نهادستى کله بر جاى افسر

دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج

بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج

گر این نامه به لشکر بر بخوانى

شوم پیدابسى ننگ نهانى

دگر طعنه زدى بر گوهر من

که بهتر بد ز بابم مادر من

گهر مردان ز نام خویش گیرند

چو مردى و خرد را پیش گیرند

به گه رزم گوهر چون پژوهند

ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند

اگر پیش آییم بر دشت پیگار

تو خود بینى که با تو چون کنم کار

به آب تیغ گوهر را بضویم

کنم مردى به کردار و نگویم

چه گوهر چه سخن دانگى نیرزند

در آن میدن که گردان کینه ورزند

به یک سو نه سخن مردى بیاور

که ما را مردى است امروز یاور

به جا آریم هر یک نام و کوشش

که تا خود چون کند دادار بخشش

چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه

مرو را یافت با لشکرش در راه

هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه

چو شرمه غشته در ره سنگریزه

چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند

از آن پاسخ به کار خویش در ماند

کجا او را گمان آمد که ویرو

کند با وى ز بهر ویس نیرو

چو در نامه سخانها دید چونان

شد از آزاد و از تندى پشیمان

همان گه نزد ویرو کس فرستاد

که ما را کردى از اندیشه آزاد

ترا زى من به زشتى یاد کردند

بدانستم که بر بیدار کردند

کنون از پشت رخش کین بجستم

به خنگ مهربانى بر نشستم

منم مهمان تو یک ماه در ماه

چنان چون دوستداران نکو خواه

بکن اکنون تو ساز میزبانى

در آن ایوان و باغ خسروانى

که من یک ماه زى تو میهمانم

ترا یک سال از آن پس میزبانم

نگر تا در آزارم ندارى

هم اکنون ویسه را پیش من آرى

که ویسم خواهر آمد یو برادر

همان شهرو جهان افروز مادر

چو آمد پاسخ موبد به ویرو

درود و هدیهء بى مر به شهرو

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دو چشمم رامش از خواب اندر آمد

به جوى آشتى آب اندر آمد

دگر ره ویس بانو را ببردند

چو خورشید به شاهنشه سپردند

دل هر کس بدیشان شادمان بود

تو گفتى خود عروسى آن زمان بود

یکى مه شادى و نخچیر کردند

گهى چوگان زدند گه باده خوردند

پس از یک مه ره خانه گرفتند

ز بوم ماه سوى مرو رفتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رسیدن ویس و رامین به هم

همیدون چون بود سالى دل افروز

پدید آیدش خوشى هم ز نوروز

چنان چون بود کار ویس و رامین

که هست آغازش آینده به آیین

اگر چه درد دل بسیار بردند

به وصل اندر خوشى بسیار کردند

چو ویس از مهر بر رامین ببخضود

زمانه زنگ کین از دلش بزدود

در آن هفته به یکدیگر رسیدند

چنان کز هیچ کس رنجى ندیدند

شهنشه بار بر بست از خراسان

سرا پرده بزد بر راه گرگان

وز آنجا سوى کوهستان سفر کرد

چو بهمد بر رى و ساوه گذر کرد

بماند بهسوده رامین در خراسان

کجا او خویشتن را ساحت نالان

برادر تخت و جاى خود بدو داد

بفرمودش که مردم را دهد داد

شهنشه رفته از مرو نو آیین

به مرو اندر بمانده ویس و رامین

نخستین روز بنشست آن پرى روى

پر از ناز و پر از رنگ و پر از بوى

میان گنبدى سر بر دو پیکر

نگاریده به زرین نفش بتگر

نهادش همچو مهر رام محکم

نگارش همچو روى ویس خرم

ازو سه در گشاده در گلستان

سه دیگر در به ایوان و شبستان

نشسته ویس چون خورشید بر تخت

هم از خوبى به آزادى هم از بخت

میان گوهر و زیور سراپاى

بتان را زشت کرده زیب و آراى

هزاران گل شکفته بر رخانش

نهفته سى ستاره در دهانش

دمان بوى بهشت از ویس بت روى

چنان چون بوى خوش از باغ خوشبوى

نسیم باغ و بوى ویس در هم

روان خسته را بودند مرهم

شکفته گل به خوبى چون رخ ویس

به بوى مشک همچون پاسخ ویس

چو ابرى بسته دود مشک و عنبر

که دید ابرى بر آینده ز مجمر

ز روى دلبران او را بهاران

وز آب گل مرو را قطر باران

بهشتى بود گفتى کاخ و ایوان

مرو را حور ویس و دایه رصوان

گهى آراست ویس دلستان را

گهى ایوان و خوم بوستان را

چو گنبد را ز بیگانه تهى کرد

ز راه بام رامین را در آورد

چو رامین آمد اندر گنبد شاه

نه گنبد دید گردون دید با ماه

اگر چه دید روى ویس دلبر

نیامد دلش را دیدار باور

دل بیمارش از شادى چنان شد

که گفتى پیر بود از سر جوان شد

تن نالانش از شادى دگر شد

تو گفتى مرده بود او جانور شد

روانش همچو کشت پژمریده

امید از آب و از باران بریده

ز بوى ویس آب زندگانى

بخورد و ماند نامش جاودانى

چو با ماه جهان افروز بنشست

ز جانش دود آتش سوز بنشست

بدو گفت اى بهشت کام و شادى

به تو یزدان ننوده اوستادى

به گوهر بانوان را بانوى تو

به غمزه جادوان را جادوى تو

گل کافور رنگ مشک بویى

بت شمشاد قد لاله رویى

تو از خوبى کنون چون آفتابى

خنک آن کس که تو بروى بتابى

به بالاى تو ماند سرو و شمشاد

اگر بر هر دو ماند نقش نوشاد

تو در زیبایى آن رخشنده ماهى

کجا تاریکى و تیمار کاهى

ترا دادست بخت آن روشنایى

که زنگ از جان بدبختان زدایى

اگر باشم ترا از پیشکاران

خداوندى کنم بر کامگاران

و گر پیشت پرستش را بشایم

بجز با مشترى پهلو نسایم

چو بشنید این سخن ویس پرى زاد

به شرم و ناز و گشى پاسخش داد

بدو گفت اى جوانمرد جوانبخت

بسى تیمار دیدم در جهان سخت

ندیدم هیچ تیمارى بدین سان

که شد بر چشم من سوایى آسان

تن پاکیزه را آلوده کردم

وفا و شرم را نابوده کردم

ز دو کس یافتم این زشت مایه

یکى از بخت بد دیگر ز دایه

مرا دایه درین رسوایى افگند

به نیرنگ و به دستان و به سوگند

بکرد او هر چه بتوانست کردن

ز خواهش کردن و تیمار خوردن

بگو تا تو چه خواهى کرد با من

ز کام دوستان وز کام دشمان

به مهر اندر چو گل یک روزه باشى

نه چون یاقوت و چون فیروزه باشى

بگردد سال و ماه و تو بگردى

پشیمانیت باشد زین که کردى

اگر پیمان چنین خواهدت بودن

چه باید این همه زارى ننودن

به یکروزه مرادى کش برانى

چه باید برد ننگ جاودانى

نیرزد کام صد ساله یکى ننگ

کزو بر جان بماند جاودان زنگ

پس آن کامى که او یکروزه باشد

سزد گر جان ازو با روزه باشد

دگر باره زبان بگشاد رامین

بدو گفت ایرونده سرو سیمین

ندانم کضورى چون کضور ماه

که دروى رست چون تو سرو با ماه

ندانم مادرى چون پاک شهرو

که بودش دخت ویس و پور ویرو

هزاران آفرین بر کضورت باد

همیدون بر خجسته گوهرت باد

هزاران آفرین بر مادر تو

کزو زاد این بهشتى پیکر تو

خنک آن را که هستت نیک مادر

مر آن را نیز کاو هستت برادر

دگر آن را که روزى با تو بودست

ترا دیدست یا نامت شنودست

دگر آن را که کردت دایگانى

ویا ورزید با تو دوستگانى

بسست این خر مرو شاهجان را

که آرامست چون تو دلستان را

بسست این نام و این اورنگ شه را

که دارد در شبستان چون تو مه را

مرا این خرمى بس تا به جاوید

که نامى گشتم از پیوند خورشید

بدین گوشى که آوازت شنیدم

بدین چشمى که دیدارت بدیدم

ازین پس نشنوم جز نیکنامى

نبینم جز مراد و شادکامى

پس آنگه ویس و رامین هر دو با هم

ببستند از وفا پیمان محکم

نخست آزاده رامین خورد سوگند

به یزدان کاوست گیتى را خداوند

به ماه روشن و تابنده خورشید

نه فرخ مشترى و پاک ناهید

به نان و با نمک با دین یزدان

به روشن آتش و جان سخن دان

که تا بادى وزد بر کوهساران

ویا آبى رود بر رودباران

بماند با شب تیره سیاهى

بپوسد در درون جوى ماهى

روش دارد ستاره آسمان بر

همیدون مهر دارد تن به جان بر

نگردد بر وفا رامین پشیمان

نه هرگز بشکند با دوست پیمان

نه جز بر روى ویسه مهر بندد

نه کس را دوست گیرد نه پسندد

چو رامین بر وفا سوگندها خورد

به مهر و دوستى پیمانها کرد

پس آنگه ویس با وى خورد سوگند

که هرگز نشکند با دوست پیوند

به رامین داد یک دسته بنفشه

به یادم دار گفتا این همیشه

کجا بینى بنفشه تازه بر بار

ازین پیمان و این سوگند یاد آر

چنین بادا کبود و کوژ بالا

هر آن کاو بشکند پیمانش از ما

که من چون گل ببینم در گلستان

به یاد ارم ازین سوگند و پیمان

چو گل یک روزه بادا جان آن کس

که از ما بشکند پیمان ازین پس

چو زین سان هر دوان سوگند خوردند

به مهر و دوستى پیمان بکردند

گوا کردند یزدان جهان را

همیدون اختران آسمان را

وزان پس هر دوان با هم بخفتند

گذشته حالها با هم بگفتند

به شادى ویس را بد شاه در بر

چو رامین را دو هفته ماه در بر

در آورده به ویسه دست رامین

چو زرین طوق گرد سرو سیمین

گر ایشان را بدیدى چشم رصوان

ندانستى که نیکوتر ازیشان

همه بستر پر از گل بود و گوهر

همه بالین پر از مشک و ز عنبر

شکرشان در سخن همراز گشته

گهرشان در خوشى انراز گشته

لب اندر لب نهاده روى بر روى

در افگنده به میدان از خوشى گوى

ز تنگى دوست را در بر گرفتن

دو تن بودند در بستر چو یک تن

اگر باران بر آن هر دو سمن بر

بباریدى نگشتى سینه شان تر

دل رامین سراسر خسته از غم

نهاده ویس دل بر وى چو مرهم

ز نرگس گر زیان بودى فراوان

زیانى را ز شکر خواست تاوان

به هر تیرى که ویسه بر دلش زد

گزاران بوسه رامین بر گُلش زد

چو در میدان شادى سر کشى کرد

کلید کام در قفل خوشى کرد

بدان دلبر فزونتر شد پسندش

کجا با مُهر یزدان دید بندش

بسفت آن نغز درّ پر بهارا

بکرد آن پارسا نا پارسارا

چو تیر از زخمگاه آهیخت بیرون

نشانه بود و تیرش هر دو پر خون

به تیرش خسته شد ویس دلارام

بر آمد دلش را زان خستگى کام

چو کام دل بر آمد این و آن را

فزون شد مهربانى هردوان را

وزان پس همچنان دو مه بماندند

بجز خوشى و کام دل نراندند

چو آگه گشت شاهنشاه ز رامین

که سر برداشت نالنده ز بالین

همانگاه نامه زى رامین فرستاد

که ما بى تو دل آزاریم و باشاد

همه بى روى تو بدرام و دلگیر

چه مى خوردن چه چوگان و چه نخچیر

بیا تا چند گه نخچیر جوییم

بیاساییم و زنگ از دل بضوییم

که سبزست از بهاران کضور ماه

همى تابد ز خاکش زُهره و ماه

قصب پوشیده رومى کوه اروند

کلاه قاقم از تارک بیفگند

کنون غُرمش میان لاله خفتست

همان رنگش تن اندر گل نهفتست

ز بس بر دشت غرقاب بهارى

نگیرد یوز آهو بى سمارى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

بهاران را به کام خویش دریاب

همیدون ویس را با خود بیاور

که مى ژواهد ما دیدار مادر

چو آمد نامهء مؤبد به رامین

به درگاهش دمان سد ناى رویین

به راه افتاد رامین با دلارام

به روى دوست راهش خوش بد ورام

چو آمد شادمان در کضور ماه

پذیره رفت شاه و لشکر شاه

هم از ره ویس شد تا پیش مادر

شده شرمنده از روى برادر

به دیدار یکایک شادمان شد

پس آن شادیش یکسر اندهان شد

کجا از روى رامین شد گسسته

برو دیدار رامین گشت بسته

به هفتم روى او یک راه دیدى

به نزد شاه یا در راه دیدى

بر آن دیدار خرسندى نبودش

فزونى جست اندوهان ننودش

هوا او را چنان یکباره بفریفت

که یک ساعت همى از رام نشکیفت

ز جانش خوشتر آمد مهر رامین

چه خوش باشد به دل یار نخستین

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

خوشا جایا بر و بوم خراسان

درو باش و جهان را مى خور آسان

زبان پهلوى هر کام شناسد

خواسان آن بود کز وى خور آسد

خور آسد پهلوى باشد خود آید

عراق و پارس را خور زو بر آید

خراسان را بود معنى خور آیان

کجا از وى خور آید سوى ایران

چه خوش نامست و چه خوش آب خاکست

زمین و آب و خاکش هر سه پاکست

به خاصه مرو در شهر خراسان

چنان آمد که اندر سال نیسان

روان اندر هواى او بنازد

که آب و باد او با این بسازد

تو گفتى رود مروش کوثر آمد

همان بومش بهشتى دیگر آمد

چو نیک اختر شهنشاه سرافراز

ز کوهستان به شهر مرو شد باز

به بام گوشک شد با سیمتن ویس

نشسته چون سلیمان بود و بلقیس

نگه کرد آن شکفته دشت و در دید

جهان چون روى ویس سیمبر دید

به ناز و خنده آن بت روى را گفت

جهان بنگر که چون روى تو بشکفت

نگه کن دشت مرو و مرغزارش

همیدون بوستان و رودبارش

زر اندر زر شکفته باغ در باغ

ز خوبى و خوشى وى را که وراغ

نگویى تا کدامین خوشتر اى ماه

به چشم نرگسینت مرو یا ماه

به چشم من زمین مرو خوشتر

که گویم آسمانستى پر اختر

زمین مرو پندارى بهشتست

خدایش ز افرین خود سرشتست

چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان

ز ویرو نیز من بیشم به هر سان

مرا چون ماه بسیارست کضور

چو ویرو نیز بسیارست چاکر

نگر تا ویس چون آزرم بر داشت

کجا در مهر چون شیران جگرداشت

مرو را گفت شاها مرو آباد

اگر نیکست ور بد مر ترا باد

من اینجا دل نهادستم به ناکام

که هستم گوروار افتاده در دام

اگر دیدار رامین را نبودى

تو نام ویس از آن گیهان شنودى

چو بینم روى رامین گاه و بى گاه

مرا چه مرو باشد جاى و چه ماه

گلستانم بود بى او بیابان

بیابانم بود با او گلستان

مرا گر دل نه با او آرمیدى

تو تا اکنون مرا زنده ندیدى

ترا از بهر رامین مى پرستم

که دل در مهر آن بى مهر بستم

منم چون باغبان اندر پى گل

پرستم خار گل را بر پى گل

شهنشه چون شنید این سخت پاسخ

پدید آمدش رنگ خشم بر رخ

به سرخى چشم او چون ارغوان شد

به زردى روى او چون زعفران شد

دلش در تن چو آتش گشت سوزان

تنش از کینه شد چون بید لرزان

چو از کین خواستى او را بکشتى

خرد با مهر بر کین چیره گشتى

چو تندى هوش را اندام دادى

خرد تندیش را آرام دادى

چو گشتى آتش تیزیش سر کش

زدى دست قصا آبى بر آتش

چو نیکو بود روى خواست یزدان

به زشتى شاه ازو چون بستدى جان

خبر دارد ز یزدان تیر و خنجر

نبرد هر کرا او هست یاور

نگردد هیچ بد خواهى بر او چیر

جهد از پاى پیل و از دم شیر

چنان چون ویس بت پیکر همى جست

قصا دست بلا بر وى همى بست

چو گنجى بود در بندى نهاده

به هر کس بسته بر رامین گشاده

چو شاهنشه زمانى بود دژمان

به خشم اندر خرد را برد فرمان

نکردش هیچ پادافراه کردار

زبان بگشاد بر وارونه گفتار

بدو گفت اى ز سگ بوده نژادت

به بابل دیو بوده اوستادت

بریده باد بند از جان شهرو

کشفته باد خان و مان ویرو

که جز بد کیش از آن مادر نزاید

بجز جادو از آن گوهر نیاید

نباشد مار را بچه به جز مار

نیارد شاخ بد جز تخم بد بار

بچه بودست شهرو را سى و اند

نزادست او ز یک شوهر دو فرزند

چو آذرباد و فرخ زاد و ویرو

چو بهرام یل و ساسان و گیلو

چو ایزدیار و گردان شاه و رویین

چو آب ناز و همچون ویس و شیرین

یکایک را ز ناسایست زاده

بلایه دایگانى شیر داده

ازیشان خود تو از جمشید زادى

تو نیز آن گوهرت بر باد دادى

کنون سه راه در پیشت نهادست

به هر جایى که خواهى ره گشادست

یکى گرگان دگر راه دماوند

سه دیگر راه همدان و نهاوند

برون رو تو به هر راهى که خواهى

رفیقت سحتى و رهبر تباهى

همیشه بادت از پس چاهت از پیش

همه راهت ز نان و آب درویش

کهش پر برف باد و دشت پر مار

نبات او کبست و آب او قار

به روزت شیر همراه و به شب غول

نه آبت را گذر نه رود را پول

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

گردیدن شاه موبد به گیتى در طلب ویس

چو از دیدار ویسه گشت نومید

به چشمش تیره شد تابنده خورشید

سپردش زرد را شاهى سراسر

که هم دستور بودش هم برادر

گزید از هر چه او را بود تیغى

تگاور باره اى چون تند میغى

به سختى چون دل کافر کمانى

پر از الماس پران تیر دانى

بشد تنها به گیتى ویس جویان

ز درد دل زبانش ویس گویان

همى روى زمین آباد و ویران

چه روم و هند چه ایران و توران

نشان ویسه هر جایى بپرسید

نه شود دید و نه از کس نیز بشنید

گهى چون رنگ بود در کوهساران

گهى چون شیر بود در مرغزاران

گهى چون دیو بود اندر بیابان

گهى چون مار بود اندر نیستان

به کوه و بیشه و هامون و دریا

همى شد پنج مه چون مرد شیدا

گهى شمشیر زد بر تنش سرما

گهى آسیب زد بر جانش گرما

گهى خوردى فطیر راهبانان

گهى انگشت و گه شیر شبانا

نخفتى ور بژفتى شاه مسکین

زمینش فرش بودى دست بالین

بدین سان پنج مه بر دشت و بر کوه

رفیقش راه بود و جفتش اندوه

شده بدبختى وى بخت رامین

همه تلخیش وى را گشته شیرین

بسا سنگا که دستش کوفت بر سر

بسا خونا که چشمش ریخت بر بر

چو بى راهى همى رفتى به راهى

و یا تنها بماندى جایگاهى

به بخت خویشتن چندان گرستى

کجا افزونتر از باران گرستى

همى گفتى دریغا روزگارم

سپاه و گنج و رخت بى شمارم

ز بهر دل سراسر برفشاندم

کنون بیشاهى و بیدل بماندم

هم از دل دورماندستم هم از دوست

به چونین روزمردن سخت نیکوست

چو بر چستنش بردارم یکى گام

جدا گردد همى از من یک اندام

مرا انده ازان بسیار گشتست

که خود جانم ز من بیزار گشتست

تو گویى باد پیشم آتشینست

زمین در زیرپایم آهنینست

ز گیتى هر چه بینم دل گشایى

همى آید به چشمم اژدهاى

دلم چونست چون ابرى کشیده

هوا چونست چون زهرى چشیده

به پیرى گر نبودى عشق شایست

مرا این عشق با این غم چه بایست

بدین غم طفت گردد پیر دلگیر

نگر چون زار گردد مردى پیر

بهشتى را گیتى بر گزیدم

که با هجران او دوزخ بدیدم

چو یاد آرم به دل جور و جفایش

بیفزاید مرا مهر و وفایش

بتر گردم چو عیبش بر شمارم

تو گویى عیب او را دوست دارم

دل من کور گشت از مهربانى

نبیند هیچ کام این جهانى

ز پیش عاشقى بودم توانا

بکار خویشتن بینا و دانا

کنون در عاشقى بس ناتوانم

چنان گشتم که گر بینم ندانم

دریغا نام من در هوشیارى

دریغا رنج من در مهر کارى

که رنجم را ببرد از ناگهان باد

همان آتش به جان من در افتاد

مرا اندر جهان اکنون چه گویند

همه کس دل ز مهر من بضویند

مرا دیوانه پندارند و بى هال

که دیوانه چو من باشد به هر حال

هم از شادى هم از شاهى بریده

چنین با گور و آهو آرمیده

چرا چون یار دلبر بود با من

شنیدم بیهده گفتار دشمن

چو با هجرش همى طاقت ندارم

چرا فرمانش را طاعت ندارم؟

اگر روزى رخانش باز بینم

بدو بخشم همه تاج و نگینم

بفرمانش بوم تا زنده باشم

خداوند او بود من بنده باشم

کنون کز مهر دارم حلقه در گوش

هر آن چیزى که او را خوش مرا نوش

چو ماهى پنج و شش گرد جهانگشت

تنش یکباره سست و ناتوان گشت

همى یرسید از آسیب زمانه

که مرگش را کند روزى بهانه

به بد روزى و تنهایى بمیرد

پس آنگه دشمنى جایش بگیرد

صواب آن دید کز ره باز گردد

هواى ویس جستن در نوردد

به امیدش گذارد زندگانى

مگر روزى بیابد زو نشانى

همان گه سوى مرو شاهجان شد

دگرباره جهان زو شادمان شد

تو گفتى کشت بینم گشته نم یافت

و یا درویش بیمایه درم یافت

به مرو شایگان مژده افتاد

که آمد شاه موبد با دل شاد

همه بازارها آذین ببستند

پرى رویان بر آذین ها نشستند

برافشاندند چندان زر و گوهر

که شد درویش آن کضور توانگر

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سرزنش کردن موبد ویس را

ز روى ویس بودى آفتابش

ز موى ویس بودى مشک نابش

نشسته شاد روزى با دلارام

سخن گفت از هواى ویس با رام

که بنشستى به بوم ماه چندین

ز بهر آنکه جفتت بود رامین

اگر رامین نبودى غمگسارت

نبودى نیم روز آنجا قرارت

جوابش داد خورشید سمن بر

مبر چندین گمان بد به من بر

گهى گویى که با تو بود ویرو

کنى دیدار ویرو بر من آهو

گهى گویى که با تو بود رامین

چرا بر من زنى بیغاره چندین

مدان دوزخ بدان گرمى که گویند

نه اهریمن بدان زشتى که جویند

اگر چه دزد را دزدى بود کار

دروغش نیز هم گویند بسیار

تو خود دانى که ویرو چون جوانست

به دشت و کوه بر نخچیر گانست

نداند کار جز نخچیر کردن

نشستن با بزرگان باده خوردن

به عادت نیز رامین همچنین است

مرو را دوستدار راستین است

به هم بودند هر دو چون برادر

نشسته روز و شب با رود و ساغر

جوان را هم جوان باشد دلارام

کجا باشد جوانى خوشترین کام

جوانى ایزد از مینو سرشتست

مرو را بوى چون بوى بهشتست

چو رامین آمد اندر کضور ماه

به رامش جفت ویرو بود شش ماه

به ایوان و به میدان و به نخچیر

به اندوه و به شادى و به تدبیر

اگر ویروست او را بد برادر

و گر شهروست او را بود مادر

نه هر کاو دوستى ورزید جایى

به زیر دوستى بودش خطایى

نه هر کاو جایگاهى مهربانى

کند، دارد به دل در بد گمانى

نه هر دل چون دلت ناپاک باشد

نه هر مردى چو تو بى باک باشد

شهنشه گفت نیکست ار چنینست

دل رامین سزاى آفرینست

بدین پیمان توانى حورد سوگند

که رامین را نبودش با تو پیوند

اگر سوگند بتوانى بدین خورد

نباشد در جهان چون تو جوانمرد

جوابش داد ویس و گفت سوگند

خورم شاید بدین نابوده پیوند

چرا ترسم ز ناکرده گناهى

به سوگندان نمایم خوب راهى

نپیچد جرم ناکرده روانى

نگندد سیر ناخورده دهانى

به پیمان و به سوگندم مترساد

که دارد بى گنه سوگند آسان

چو در زیرش نباشد ناصوابى

چه سوگندى خورى چه سرد آبى

شهنشه گفت ازین بهتر چه باشد

به پا کى خود جزین در خورچه باشد

بخور سوگند وز تهمت برستى

روان را از ملامتا بشستى

کنون من آتشى روشن فروزم

برو بسیار مشک و عود سوزد

تو آنجا پیش دینداران عالم

بدان آتش بخور سوگند محکم

هر آن گاهى که تو سوگند خوردى

روان را از گنه پاکیزه کردى

مرا با تو نباشد نیز گفتار

نه پرخاش و نه پیگار و آزاد

ازین پس تو مرا جان و جهانى

برابر دارمت با زندگانى

چو پیدا گردد از تو پرسایى

ترا بخشم سراسر پادشایى

چه باشد خرشید زان پادشایى

که بپسندد مرو را پارسایى

مرو را گفت ویسه همچنین کن

مرا و حویشتن را پاک دید کن

همى تا به من بربد گمانى

از آن در مر ترا باشد زیانى

گناه بوده بر مردم نهفتن

باسى نیکوتر از نابوده گفتن

شهنشه خواند یکسر موبدان را

ز لشکر سروران و کهبدان را

به آتشگاه چیزى بى کران داد

که نتوان کرد آن را سربسر یاد

ز دینار و ز گوهرهاى شهوار

زمین و آسیا و باغ بسیار

گزیده مادیانان تگاور

همیدون گوسفند و گاو بى مر

ز آتشگاه لختى آتش آورد

به میدان آتشى چون کوه بر کرد

بسى از صندل و عودش خورش داد

به کافور و به مشکش پرورش داد

ز میدان آتش سوزان بر آمد

که با گردون گردان همبر آمد

چو زرّین گنبدى بر چرم یازان

شده لرزان و زرّش پاک ریزان

به سان دلبرى در لعل و ملحم

گرازان و خورشان مست و خرّم

چو روز وصلت او را روشنایى

هنو سوزنده چون روز جدایى

ز چهره نور در گیتى فگنده

ز نورش باز تاریکى رمنده

نبود آگاه در گیتى زن و مرد

که شاهنشاه آن آتش چرا کرد

چو از میدان برآمد آتش شاه

همى سود از بلندى سرش با ماه

ز بام گوشک موبد ویس و رامین

بدیدند آتشى یازان به پروین

بزرگان خراسان ایستاده

سراسر روى زى آتش نهاده

ز چندان مهتران یک تن نه آگاه

بدان آتش چه خواهد سوختن شاه

همان گه ویس در رامین نگاه کرد

مرو را گفت بنگر حال این مرد

که آتش چون بلند افروخت مارا

بدین آتش بخواهد سوخت مارا

بیا تا هر دو بگریزیم از ایدر

بسوزانیم او را هم به آذر

مرا بفریفت موبد دى به سوگند

به شیرینى سخنها گفت چون قند

مرو را نیز دام خود نهادم

نه آن بودم که در دام او فتادم

بدو گفتم خورم صد باره سوگند

که رامین را نبد با ویس پیوند

چو زین با وى سخن گفتم فراوان

دلش بفریفتم ناگه به دستان

کنون در پاش شهرى و سپاهى

ز من خواهد ننودن بى گناهى

مرا گوید به آتش بر گذر کن

جهان را از تن پاکت خبر کن

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ویس و رامین بدگمانند

بیا تا پیش ازین کاومان بخواند

ورا این راستى در دل بماند

پس آنگه دایه را گفتا چه گویى

وزین آتش مرا چاره چه جویى

تو دانى کاین نه هنگام ستیزاست

که این هنگام هنگام گریزست

تو چاره دانى و نیرنگ بازى

نگر در کار ما چاره چه سازى

کجا در جاى چونین چاره بهتر

که در جاى دگر مردى و لشکر

جوابش داد رنگ آمیز دایه

نیفتادست کار خوار مایه

من این را چاره چون دانم نهاد

سر این بند چون دانم گشادن

مگر مارا دهد دادار یارى

برافروزد چراغ بختیارى

کنون افتاد کار، ایدر مپایید

کجو من میروم با من بیایید

پس آنگه رفت بر بام شبستان

نگر زانجا چگونه ساخت دستان

فراوان زر و گوهر بر گرفتند

پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند

رهى از گلخن اندر بوستان بود

چنان راهى که از هر کس نهان بود

بدان ره هر سه اندر باغ رفتند

ز موبد با دلى پرداغ رفتند

سبک بر رفت رامین روى دیوار

فرو هشت از سر دیوار دستار

به جاره بر کشید آن هر دوان را

به دیگر سو فرو هشت این و آن را

پس آنگه خود فرود آمد ز دیوار

به چادر هر سه بربستند رخسار

چو دیوان چهره از مردم نهفتند

به آیین زنان هر سه برفتند

همى دانست رامین بوستانى

بدو در کار دیده باغبانى

همان گه پیش مرد باغبان شد

بیارامید چون در بوستان شد

فرستادش به حانه باغبان را

بخواند از خانه پنهان قهرمان را

بفرمودش که رو اسپان بیاور

گزیده هر چه آن باشد تگاور

همیدون خوردنى چیزى که دارى

سلاحم با همه ساز شکارى

بیاوردند آن چیزى که او خواست

نماز شام رفتن را بیاراست

ز مرو اندر بیابان رفت چون باد

ندیده روى او را آدمى زاد

بیابانى که آرام بلا بود

ز ناخوشى چو کام اژدها بود

ز روى ویس و رامین گشته فرخار

ز بوى هر دوان چون طبل عطار

کویر و شوره و ریگ رونده

سنوم جانکش و شیر دمنده

دو عاشق را شده چون باغ خرم

از آن شادى کجا بودند باهم

ز گرما و کویر آنگه نبودند

تو گفتى شب در ره نبودند

به چین اندر به سنگى برنبشتست

که دوزخ عاشقان را چون بهشتست

چو باشد مرد عاشق در بر دوست

همه زشتى به چشمش سخت نیکوست

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف گمچون گلستانست

کجا عاشق به مرد مست ماند

که در مستى غم و شادى نداند

به ده روز آن بیابان را بریدند

ز مرو شاهجان زى رى رسیدند

به روى در رامین را یکى دوست

به گاه مردمى با او ز یک پوست

جوانمرد هنرمند و بى آهو

مرو را دستگاهى سخت نیکو

به بهروزى بداده بخت کامش

که خود بهروز شیرو بود نامش

ز خوشى چون بهشتى خان و مانش

همیشه شاد از وى دوستانش

شبى تاریک بود و با مهر

ز بیننده نهفته اختران چهر

جهان چون چاه سیصد باز گشته

هوا با تیرگى انباز گشته

همى شد رام تا درگاه بهروز

به کام خویش فرخ بخت و پیروز

چو رامین را بدید آن مهر پرور

نبودش دیده را دیدار باور

همى گفت اى عجب هنگام چونین

که باید نیک مهمانى چو رامین

مرو را گفت رامین اى برادر

بپوش این راز ما در زیر چادر

مگو کس را که رامین آمد از راه

مکن کس را ز مهمانانت آگاه

جوابش داد بهروز جوانمرد

ترا بختم به مهمان من آورد

خداوندى و من پیش تو چاکر

نه چا کر بل ز چا کر نیز کمتر

ترا فرمان برم تا زنده باشم

به پیش بندگانت بنده باشم

اگر فرمان دهى تا من هم اکنون

شوم با چاکران از خانه بیرون

سراى و سرایم مر ترا باد

یکى خشنودى جانت مرا باد

پس آنگه ویس با رامین و بهروز

به کام خویش بنشستند هر روز

گشاده دل به کام و در ببسته

به مى گرد از رخان خویش شسته

به روز اندر نشط و شادمانى

به شب در خرّمى و کامرانى

گهى مى بر کف و گه دوست در بر

شده مى نوش بر رخسار دلبر

چراغ نیکوان ویس گل اندر

به شادى و به رامش با دلارام

به شب چون زهره شبگیران بر آمد

به بنگ مطرب از خواب اندر آمد

هنوز از باده بودى مست و در خواب

نهادندیش بر کف بادهء ناب

نشسته پیش او رامین دلبر

گهى طنبور و گاهى چنگ در بر

همى گفتى سرود مهربازان

به دستان و نواى دلنوازان

همى گفتى که دو نیک یاریم

به یارى یکدگر را جان سپاریم

به هنگام وفا گنج وفاییم

به چشم دشمنان تیز جفاییم

چو ما را خرّمى و شاد خواریست

بد اندیشان ما را رنج و زریست

به رنج از دوستى سیرى نیابیم

ز راه مهربانى رخ نتابیم

به مهر اندر چو دو روشن چراغیم

به ناز اندر چو دو بشکفته باغیم

ز مهر خویش جز شادى نبینیم

که از پیروزى ارزانى بدینیم

خوشا ویسا نشسته پیش رامین

چنان کبگ درى در پیش شاهین

خوشا ویسا نشسته جام بر دست

هم از باده هم از خوبى شده مست

خوشا ویسا به کام دل نشسته

امید اندر دل موبد شکسته

خوشا ویسا به خنده لب گشاده

لب آنگه بر لب رامین نهاده

خوشا ویسا به مستى پیش رامین

ز عشقش کیش همچون کیش رامین

زهى رامین نکو تدبیر کردى

که چون ویسه یکى نخچیر کردى

زهى رامین به کام دل همى ناز

که دارى کام دل را نیک انباز

زهى رامین که در باغ بهشتى

همیشه با گل اردبهشتى

زهى رامین که جفت آفتابى

به فروش هر چه تو خواهى بیابى

هزاران آفرین بر کضور ماه

که چون ویس آمدست یکى ماه

هزاران آفرین بر جان شهرو

که دختش ویسه بود و پور بیرو

هزاران آفرین بر جان قارن

که از پشت آمدش این ماه روشن

هزاران آفرین بر خندهء ویس

که کردست این جهان را بندهء ویس

بسیار اى ویس جام خسروانى

درو مى چون رخانت ارغوانى

چو از دست تو گیرم جام مستى

مرا مستى نیارد هیچ سستى

ندارم مست چون گشتم به کامت

ز رویت یا ز مهرت یا ز جامت

گر از دست تو جام هوش گیرم

چنان دانم که جام نوش گیرم

نشط من ز تو آرام یابد

غمان من ز تو انجام یابد

دلم درج است و در وى گوهرى تو

کنارم برج و در وى اخترى تو

ابى گوهر مبادا هر گز این درج

ابى اختر مبادا هر گز این برج

همیشه باد باغ رویت آباد

دو دست من به باغت باغبان باد

بسا روزا که نام ما بخوانند

خردمندان شکفت از ما بمانند

چنان خوبى و چونین مهربانى

سزد گر نام دارد جاودانى

دلا بسیار درد و ریش دیدى

کنون از دوست کام خویش دیدى

دلى چون خویشن دیدى پر از مهر

و یا این گل رخى تابان از مهر

تو روز و شب بدین چهره همى ناز

نبرد بد سگالان را همى ساز

که خرما در جهان با خار باشد

نشاط عشق با تیمار باشد

کنون اژز جان کنى در کار مهرش

نباشد در خور دیدار مهرش

روان از بهر چونین یار باید

جهان از بهر چونین کار باید

تو اکنون مى خور از فردا میندیش

که جز فرمان یزدان نایدت پیش

مگر کارت بود در مهر کارى

ازان بهتر که تو امید دارى

جمعه 25 دی 1394  5:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نامه نوشتن رامین به مادر و آگاه شدن موبد

بدان گاهى که شاهنشاه موبد

برون رفت از نگارین کاخ و گنبد

دل از شاهى و شهر خوثش برداشت

بیابان بر گزید و کاخ بگذاشت

بدان زارى و بد روزى همى گشت

چو ماهى پنج و شش بگذشت بر گشت

ز رى رامین به مادر نامه اى کرد

ز شادى جان او را جامه اى کرد

کجا رامین و شه گر دو برادر

به هم بودند ازین پاکیزه مادر

وزیشان زرد را مادر دگر بود

شنیدستم که او هندو گهر بود

فرستاده به مرو آمد نهانى

شتابان تر ز باد مهرگانى

همى تا شاه رفته بود و رامین

همیشه اشک مادر بود خونین

گهى بر روى خون دیده راندى

گهى از درد دل فریاد خواندى

کجا چون شاه و چون رامین دو فرزند

ازو یکباره بگسستند پیوند

زنى را از دو گیتى بر گزیدند

هم از مادر هم از شاهى بریدند

چو آگه شد ز رامین شادمان شد

تنش را آن خبر همتاى جان شد

به نامه گفته بود اى نیک مادر

مرا ببرید از گیتى برادر

کجا او را به جان من ستیزست

به من بر سال و مه چون تیغ تیزست

هم از ویس است آزرده هم از من

همى جوید به ما بع کام دشمن

مرا یک موى ویس ماه پیکر

گرامى تر از چون او صد برادر

مرا از ویس بارى جز خوشى نیست

ازو جز بع ترى و سر کشى نیست

هر آن گاهى که از وى دور مانم

بجز خوشى و کام دل نرانم

هر آن گاهى که بر در گاه باشم

ز بیمش گویى اندر چاه باشم

نه چرخست او نه ماه و آفتابست

کجا بامن هم از یک مام و بابست

به هر نامى که خواهى زو نکاهم

به میدان در چنو پنجا خواهم

همى تا رفته ام از مرو گنده

نیاسودم ز بازى و ز خنده

به مرو اندر چنان بودم شب وروز

که گفتى آهوم در پنجهء یوز

نه بس بودآن بلا خوردن به ناکام

که آتش نیز بایستش به فرجام

به آتش مان چه سوزد نه خدایست

که دوزخ دار و پادافره نمایست

کنون اینجا که هستم تندرستم

ز ویسه شادم و از باده مستم

فرستادم به تونامه نهانى

بدان تا حال و کار من بدانى

نگر تا هیچ گونه غم ندارى

که تیمار جهان باشد گذارى

ننودم حال خویشم و روز و جایم

وزین پس هر چه باشد هم نمایم

همى گردم به گیهان تا بدان گاه

که گردد جایگاه شاه بى شاه

چو تخت موبد از وى باز ماند

مرا خود بخت بر تختن نشاند

نه او را جان به کوهى باز بستند

و یا در چشمهء حیوان بشستست

و گر زین بماند چند گاهى

به جان من که گرد آرم سپاهى

فرود آرم مرو را از سرتخت

نشینم با دلارامم بر تخت

نباشد دیر، باشد زود این کام

تو گفتار مرا در دل نگه دار

چو گفتارم پدید آید تو گو زه

نباشد هیچ دانایى ز تو به

درود ویس جان افزاى بپذیر

بسى خوشتر ز بوى گل به شبگیر

چو مادر نامهء فرزند بر خواند

ز شادى دل بر آن نامه برافشاند

چو از ره ندر آمد نامه آن روز

شهنشه نیز باز آمد دگر روز

دل مادر برست از رنج دیدن

تو گفتى خواست از شادى پریدن

جهان را کارها چونین شگفتست

خنک آن کس کزو عبرت گرفتست

نماید چند بازى بلعجب وار

پس آنگه نه طرب ماند نه تیمار

نگر تا از بلاى او ننالى

که گر نالى ز ناله بر محالى

نگر تا از هواى او ننازى

که گر نازى ز نازش بر مجازى

چو شاهنشه یکى هفته بیاسود

ز تنهایى همیشه تنگدل بود

چو دستورش ز پیش او برفتى

مرو را دیو اندیشه گرفتى

شبى مادر بدو گفت اى نیازى

چرا از رنج و انده مى گدازى

چنین غمگین و در مانده چرایى

نه بر ایران و توران پادشایى؟

نه شاهان جهان باژت گزارند

دل و دیده بفرمان تو دارند

جهان از قیروان تا چین دارى

به هر کامى که خواهى کامگارى

چرا هنواره چونین مستمندى

جرا این سست جانت را پسندى

به پیرى هر کسى نیکى فزایند

کجا از خواب برنایى در آیند

دگر بر راه ناخوبى نپیوند

ز پیرى کام برنایى نجویند

کجا پیریش باشد سخترین بند

همن موى سپیدش بهترین پند

ترا تا پیر گشتى آز بیش است

دلم زین آز تو بسیار ریش است

شهنشه گفت اى مادر چنین است

دلم گویى که هم با من به کین است

زنى را بر گزیدم از جهانى

همى از وى نیارامم زمانى

نه فر پندش دهم پندم پذیرد

نه با شادى و ناز آرام گیرد

مرا شش ماه در گیتى دوانید

چه مایه رنج زى جانم رسانید

کنون غمگین و آشفته بدان است

که او بى یار زنده در جهان است

همى تا باشد این دل در تن من

نپردازم به جنگ هیچ دشمن

اگر جانم ز ویس آگاه گشتى

دراز اندوه من کوتاه گشتى

پذیرفتم که گر رویش ببینم

به دست او دهم تاج و نگینم

ز فرمانش دگر بیرون نیایم

چنان دارم که فرمان خدایم

گناه رفته را اندر گذارم

دگر هر گز به روى او نیارم

به رامین نیز جز نیکى نخواهم

برادر باشد و پشت و پناهم

چو این گفتار ازو بشنید مادر

تو گویى در دلش افتاد آذر

ز دیده اشک خونین بر رخان ریخت

تو گفتى ناردان بر زعفران ریخت

گرفتش دست آن پر مایه فرزند

بخور گفتار برین گفتار سوگند

که خون ویس و رامینم نریزى

نه هر گز نیز با ایشان ستیزى

به جا آرى سختنهایى که گفتى

چنان کاندر وفا نایدت زفتى

کجا من دارم آگاهى ازیشان

بگویم چون بیابم راست پیمان

چو مادر با شهنشه این سخن گفت

ز شادى روى او چون لاله بشکفت

به دست او پاى مادر اندر افتاد

هزاران بوسه بر دستش همى داد

همى گفت اى مرا با جان برابر

مرا از دوزخ سوزان بر آور

به نیکویى بکن یک کار دیگر

روانم باز ده یک بار دیگر

که فرمان ترا بر دل نگارم

سر از فرمانت هر گز بر ندارم

بخورد آنگاه با مادرش سوگند

به دین روشن و جان خردمند

به یزدان جهان و دین پاکان

به روشن جان نیکان و نیکان

به آب پاک و خاک و آتش و باد

به فرهنگ و وفا و دانش و داد

که بر رامین ازین پس بد نجویم

دل از آزار و کردارش بضویم

نخواهم بر تن و جانش زیانى

ز دل ننمایش جز مهربانى

شبستان مرا بانو بود ویس

دل و جان مرا دارو بود ویس

گناه رفته را زو در گذارم

دگر هر گز به رویش باز نارم

چو شاهنشه بدین سان خورد سوگند

به کار ویس دل را کرد خرسند

همان گه مادرش نامه فرستاد

به نامه کرد رفته یک به یک یاد

سخنها گفت نیکوتر ز گوهر

به گاه طعب شیرین تر ز شکر

به نامه گفته بود اى جان مادر

بهشت و دوزخت فرمان مادر

ز فرمانم نگر تا سر نتابى

که از دادار جز دوزخ نیابى

چو این نامه بخوانى زود بشتاب

مرا یک بار دیگر زنده دریاب

که چشمم کور شد از بس گرستن

تنم خواهد همى از جان گسستن

چراغ جانم اندر تن فرو مرد

بهار کامم اندر دل بپژمرد

همى تا روى تو بینم چنینم

به پیش دادگر رخ بر زمانم

ترا خواهم که بینم در جهان بس

که بر من نیست فرخ تر ز تو کس

شهنشه نیز همچون من نوانست

تنش گویى ز یادت بى روانست

چو بى تو گشت او قدرت بدانست

به گیتى گشت چندان کاوتوانست

چه مایه در جهان رنج و بلا دید

نگر چه روزگار ناسزاد دید

کنون بر گشت و باز آمد پشیمان

بجز دیدارت او را نیست درمان

بخورد از راستى پاکیزه سوگند

که هر گز نشکند در مهر پیوند

گرامى داردت چون جان و دیده

وزین دیگر برادر بر گزیده

ترا باشد ز بیرون داد و فرمان

چنان چون ویسه را اندر شبستان

هم او بانو بود هم تو سپهبد

شما را چون پدر آزاده موبد

نباشد نیز هر گز خشم و آزار

دلت جوید به گفتار و به کردار

تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز

مکن تندى و چونین سخت مستیز

که از بیگانگى سودى نیارى

وگرچه مایهء بسیار دارى

چو دارى در خراسان مرزبانى

چرا جویى دگر جا ایرمانى

حراسانى که چون خرم بهشتست

ترا ایزد ز حاک او سرشتست

ترا دادست بر وى پادشایى

چرا جویى همى ازوى جدایى

درین بیگانگى و رنج بى مر

چه خواهى جستن از شاهى فزونتر

به طبع اندر چه دارى به ز امید

به چرخ اندر چه یابى به ز خورشید

چو در پیشت بود کانى ز گوهر

چرا جویى به سختى کان دیگر

چو آمد پاسخ نامه به پایان

ببردندش به پشت بادپایان

دل رامین از آن نامه بتفسید

ز حال مادر و موبد بپرسید

چو از پیمان و سوگند آگهى یافت

عنان از رى به سوى مرو برتافت

نشانده دلبرش را در عمارى

چه اندر تاخ در شاهوارى

ز بوى زلف و رنگ روى آن ماه

چه مشک و لاله شد خاک همه راه

اهر چه بود در پرده نهفته

همى تابید چون ماه دو هفته

و گرچه بود در ره کاروانى

چه سروى بود رسته حسروانى

هوا او را به آب مهر شسته

هزاران رشته در پروین گسسته

به کام خود نشسته پنج شش ماه

برو ناتافته نور خور و ماه

شده از ناز کى چون قطرهء آب

ز ترى همچو سروى سبز و شاداب

یکى خوبیش را سد برفزوده

نه کس دیده چو او نه خود شنوده

چو چشم شاه موبد بر وى افتاد

همه شغل جهان او را شد از یاد

چنان کان خوبى ویسه فزون بود

مرو را نیز مهر دل بیفزود

فراموش کرد آزار گذشته

تو گفتى دیو موبد شد فرشته

دگر باره به رامش دست بردند

جهان را بازى و سخره شمردند

به کام دل همى بودند خرم

ز مى دادند کشت کام را نم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود

چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم

دگر باره شدند از مهر بى غم

گناه رفته را پوزش ننودند

به پوزش کینه را از دل زدودند

شه شاهان به پیروزى یکى روز

نشسته شاد با ویس دل افروز

بلورین جام را بر کف نهاده

چه روى ویس در وى لعل باده

بخواند آزاده رامین را و بنشاند

به روى هر دو کام دل همى راند

نصیب گوش بودش چنگ رامین

نصیب چشم رخسار نگارین

چو رامین گه گهى بنواختى چنگ

ز شادى بر سر آب آمدى سنگ

به حال خود سرود خوش بگفتى

که روى ویس مثل گل شکفتى

مدار اى خسته دل اندیشه چندین

که نه یکباره سنگینى نه رویین

مکن با دوست چندین ناپسندى

ز دل منماى چندین مستمندى

زمانى دل به رود و باده خوش دار

به جام باده بنشان گرد تامار

اگر مانداست لختى زندگانى

سر آید رنجهاى این جهانى

همان گردون که بر تو کرد بیداد

به عذر آید ترا روزى دهد داد

بسا روزا که تو دلشاد باشى

وزین راندیشها آزاد باشى

اگر حال تو دیگر کرد گیهان

مرو را هم نماند حال یکسان

چو شاهنشاه را مى در سر آویخت

خرد را مغز او با مى بر آمیخت

ز رامین خوش سرودى خواست دیگر

به حال عشق از آن پیشین نکوتر

دگر باره سرودى گفت رامین

که از دل بر گرفت اندوه دیرین

رونده سرو دیدم بوستانى

سختور ماه دیدم آسمانى

شکفته باغ دیدم نوبهارى

سزاى آنکه در وى مهر کارى

گلاى دیدم درو اردیبهشتى

نسیم و رنگ او هر دو بهشتى

به گه غم سزاى غمگسارى

گه شادى سزاى شاد خوارى

سپردم دل به مهرش جاودانى

ز هر کارى گزیدم باغبانى

همى گردم میان لاله زارش

مهمى بینم شکفته نو بهارش

من اندر باگ روز و شاب مجاور

بد اندیسم چو حلقه مانده بر در

حسودان را حسد بردن چه باید

به هر کسى آن دهد یزدان که شاید

سزاوارست با مه چرخ گردان

ازیرا مه بدو دادست یسدان

چو بشنید این سرود آزاده خسرو

ز شادى گشت عشق اندر دلش نو

دریغ هجر ویس از دلش بر خاست

ز ویس ماه پیکر جام مى خواست

بدان کز مى کند یکباره مستى

فرو شوید ز دل زنگار هستى

سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان

به شادى زى به کام نیکخواهان

همه روزت به پیروزى چنین باد

همه کارت سزاى آفرین باد

خوشست امروز ما را باده خوردن

به نیکى آفرین بر شاه کردن

سزد گر دایه روز ما ببیند

به شادى ساعتى با ما نشیند

اگر فرمان دهد پیروز گر شاه

کنیم او را ز حال خویش آگاه

به بزم شاه خوانیمش زمانى

که چون او نیست شه را مهربانى

پس آنگه دایه را زى شاه خواندند

به پیش ویس بر کرسى نشاندند

شهنشه گفت رامین را تو مى ده

که مى خوردن ز دست دوستان به

جهان افروز رامین همچنان کرد

به شادى مى همى داد و همى خورد

مى اندر مغز او بننود گوهر

دل پر مهر او را گشت یاور

چو ویس لاله رخ را مى همى داد

نهان از شاه گفتش اى پرى

به شادى و به رامش خور مى ناب

که کشت عشق را از مى دهیم آب

دل ویس این سخن نیکو پسندید

نهان از شاه با رامین بخندید

مرو را گفت بختت راهبر باد

به بوم مهر کشتت نیک بر باد

همى تا جان ما بر جاى باشد

دل ما هر دو مهر افروز باشد

به دل مگزین تو بر من دیگران را

کجا من بر تو نگزینم روان را

تو از من شاد باشى من از تو شاد

مرا تو یاد باشى من ترا یاد

دل ما هر دوان کان خوشى باد

دل موبد ز تیمار آتشى باد

شهنشه را به گوش آمد ازیشان

سخنهایى که مى گفتند پنهان

شنیده کرد بر خود ناشنیده

به مردى داشت دل را آرمیده

به دایه گفت دایه مى تو بگسار

به رامین گفت رامینچنگ بردار

سرود عشقانه بر چنگ بسراى

سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى

وزان پس داد دایه مى بدیشان

شده رامین ز مهر دل خروشان

سرودى گفت بس شیرین و دلگیر

تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر

مرا از داغ همجران زرد شد روى

به مى زردى ز روى من فروشوى

مى باشد رنگ رویم ارغوانى

نداند دشمنم درد نهانى

به هر چاره که بتوانم بکوشم

مگر درد دل از دشمن بپوشم

از آن رو روسوشب مست و خرابم

که جز مستى دگر چاره نیابم

چه خوشى باشد آن میخوارگى را

کزو درمان کنى بیچارگى را

همیسه مست باشم مى گسارم

بدان تا از غم آگاهى ندارم

خبر دارد تو گویى ماه رویم

که من چونین به داغ مهر اویم

اگر چه من ز شیران جان ستانم

همى بستاند از من عشق جانم

خدایا چارهء بیچار گانى

مرا و جز مرا چاره تو دانى

چنان کز شب بر آرى روز روشن

ازین محنت بر آرى شادى من

چو رامین چند گه نالید بر چنگ

همى از نالهء او نرم شد سنگ

اگر چه داشت مهر دل نهانى

پدید آمد نهانى را نشانى

دلى در تف آتش مانده ناکام

چگونه یافتى در آتش آرام

چو مستى جفت شد با مهربانى

دو آتش را فروزنده جوانى

دل رامین صبورى چون ننودى

به چونان جاى چون بر جاى بودى

جوان و مست و عاشق چنگ در بر

نشسته یار پیش یار دیگر

نباشد بس عجب گر زو نشانى

پدید آید ز حال مهربانى

چنان آبى که گردد سخت بسیار

بسنبد زیر بند خویش ناچار

همیدون مهر چون بسیار گردد

به پیشش پند و دانش خوار گردد

چو از مى مست شد پیروزگر شاه

به شادى در شبستان رفت با ماه

به جاى خویش شد آزاده رامین

مرو را خار بستر سنگ بالین

دل موبد ز ویسه بود پر درد

در آن مستى مرو را سرزنش کرد

بدو گفت اى دریغ این خوبرویى

که با او نیست لختى مهرجویى

تو چون زیبا درختى آبدارى

شکفته تغز در باغ بهارى

گل و برگت نکو باشد ز دیدن

و لیکن تلخ باشد در چشیدن

به شکر ماندت گفتار و دیدار

به حنظل ماندت آیین و کردار

بسى شوخان بى شرمان بدیدم

یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم

بسى دیدم به گیتى مهربانان

گرفته گونه گونه دوستگانان

ندیدم چون یو رسوا مهربانى

نه همچون دوستگانت دوستگانى

نشسته راستى پیش من چنانید

که پندارید تنها هردوانید

همیشه بخت عاشق شور باشد

ز بخت شور چشمش کور باشد

بود پیدا و پندارد نه پیداست

ابا صد یار پندارد که تنهاست

کلوخى را که او در پس نشیند

مرو را چون که البرز بیند

شما هر دو به عشق اندر چندین

خوشى بیند و رسوایى نبینید

مابش اى بت چنین گستاخ بر من

که گستاخى کند از دوست دشمن

اگر گرددت روزى پادشا خر

مکن گستاشخى و منشین برو بر

مثال پادشا چون آتش آمد

به طبع آتش همیشه سر کش آمد

اگر با زور پیل و طبع شیرى

مکن با آتش سوزان دلیرى

بدان منگر که دریا رام باشد

بدان گه بین که بى آرام باشد

اگر چه آب او را رام یابى

چو بر چوشد تو با جوشش نتابى

مکن با من چنین گستاخ وارى

که تو با خشم من طاقت ندارى

مکن بنیاد این بر رفته دیوار

کجا بر تو فرود آید به یک بار

من از مهرت بسى سختى بدیدم

ز هجرانت بسى تلخى چشیدم

مرا تا کى بدین سان بسته دارى

به تیغ کین دلم را خسته دارى

مکن با من چنین نا مهربانى

کجا زین هم ترا دارد زیانى

اگر روزى ز بندم گشایى

ستیزه بفگنى مهرم نمایى

وفا و مهر تو بر جان نگارم

ترا بخشم ز شادى هر چه دارى

ترا بخشم خراسان و کهستان

تو باشى آفتابم در شبستان

جهان را جز به چشم تو نبینم

تو باشى مایهء تخت و گینم

ترا باشد همه شاهى و فرمان

مرا یک دست جامه یک شکم نان

چو بشنید این سخانها ویس دلکش

فندا اندر دلش سوزنده آتش

دلش آن شاه بیدل را ببخضود

جوابش را به شیرینى بیالود

بدو گفت اى گرانمایه خداوند

مبراد از توم یک روز پیوند

مرا پیوند تو خوشتر ز کامست

دگر پیوندها بر من حرامست

نهم بر خاک پاى تو جحان بین

که خاک پاى تو بهتر ز رامین

نگر تا تو نپندارى که هر گز

به من خرم بود رامین گر بز

مرا در پیش چون تو آفتابى

چرا جویم فروغ ماهتابى

توى دریا و شاهان جویبارند

تو خورشیدى و شاهان گل ببارند

اگر من پرستارى را سزایم

ازین پس تو مرایى من ترایم

نگر تا در دل اندیشه ندارى

که تو بینى ز من زنهار خوارى

مرا مهر تو با جان هست یکسان

تو خود دانى که بى جان زیست نتوان

یکى تا موى اندام تو بر من

گرامیتر ز هر دو چشم روشن

گذشته رفت شاها بودنى بود

ازین پس دارمت خود کام و خشنود

شهنشه را شکفت آمد ز دلبر

ز گفتار چنان زیبا و در خور

یکى بادش به دل بر جست چونان

که خوشتر زان نباشد باد نیسان

امیدش تازه شد چون شاخ نسرین

ز مستى در ربودش خواب شیرین

شهنشه خفته بود و ویس بیدار

ز رامین و ز موبد بر دلش باد

گهى زان فرد اندیشه گهى زین

نبودش هیچ کس همتاى رامین

در آن اندیسه جنبش آمد از بام

مگر بر بامش آمد خسته دل رام

هوا او را ز بستر بر جهانده

ز دل صبر و دیده خواب رانده

شبى تاریک همچون جان مهجور

ز مشکین ابر او بارنده کافور

سراپرده کشیده ابر دى ماه

چو روى ویس گشته پردگى ماه

هوا چون چشم رامین گشته گریان

به درد آنکه زو شد ماه پنهان

نهفته ماه در ابر زمستان

چو روى ویس بانو در شبستان

نشسته بر کنار بام رامین

امید اندر دلش مانده چو ژوپین

ز مهر ویس برف او را گل افشان

شب تاریک او را روز رخشان

کنار بام وى را کاخ و طارم

زمین پر گل او را جز و ملحم

اگرچه دور بود از روى دلبر

هنى آمد به مغزش بوى دلبر

چو با دلبر نبودش روى پیوند

به بوى جانفزایش بود خرسند

چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان

که باشد عاسق از بدخواره ترسان

ازان ترسد که روزى بد سگالش

بداند ناگهان با دوست حالش

پس آنگه دوست را آید ملامت

ورا آن روز بر خیزد قیامت

چو رامین چند هگ بر بام بنشست

شب تاریک با سرما بپیوست

نبود او را زیان از برف و باران

که اندر جانش آتش بود سوزان

اگر هر قطره اى صد رود گشتى

از آن آرش یکى اخگر نکشتى

جهان را بود آن شب بیم طوفان

که اشک چشم او شد جفت باران

دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت

غریوان با دل نالان همى گفت

نگارینا روا دارى بدین سان

تو در حانه من اندر برف و باران

تو دیگر دوست را در بر گرفته

میان قاقم و سنجاب خفته

من اینجا بى کس و بى یار مانده

دو پاى اندر گل تیمار مانده

تو در خوابى و آگاهى ندارى

که عاشق چون همى گرید بزارى

ببار اى برف برف بر جان من آتش

که بى دل را همه رنجى بود خوش

گر آهى بر زنم ابرت بسوزد

جهان هنواره ز آتش بر فروزد

الا اى باد تندى کن زمانى

در آن تندى بهم بر زن جهانى

بجنبان گیسوانش را ز بالین

ز چشمش زاستر کن خواب نوشین

ب�

جمعه 25 دی 1394  5:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس

دز اشکفت بر کوه کلان بود

نه کوهى بود بر جى زاسمان بود

ز سختى سنگ او مانند سندان

نکردى کار بر وى هیچ سوهان

ز بس پهنا یکى نیم جهان بود

ز بس بالا ستونى زاسمان بود

به شب بالاش بودى شمع پیکر

به سر بر آتش او را ماه و اختر

برو مردم ندیم ماه بودى

ز راز آسمان آگاه بودى

چو بر دز برد موبد دلستان را

مهى دیگر بیفزود آسمان را

به پیکر دز چو سنگین مجمرى بود

نگه کن تا چه نیکو پیکرى بود

به مجمر در رخان ویس آتش

بر آن آتش عبیر آن خال دلکش

حصار از روى آن ماه حصارى

شکفت همچو باغ نو بهارى

سمنبر ویس با دایه نشسته

شهنشه پنج در بر وى ببسته

همه در ها به مهر خویش کرده

همه مهرش برادر را سپرده

در صد گنج بر ویسه گشاده

در آن جا ساز صد ساله نهاده

در آن دز بود بختش را همه کام

مگر پیوند یار و دیدن رام

چو شاهنشه ز کار دز بپردخت

سوى مرو آمد و کام سفر ساخت

سپاهى بود همچون کوه آهن

بتر مردى درو بهتر ز بیژن

به رفتن هر یکى خندان و نازان

مگر رامین که گریان بود و نالان

ز تاب مهر سوزان تب گرفته

چو کبگى باز در مخلب گرفته

غبار حسرتش بر رخ نشسته

امید وصلتش در دل شکسته

به جسمش جان شیرین خوار گشته

به زیرش خزو دیبا خار گشته

نهروز او را قرار و نه شب آرام

به کام دشمنان افتاده بى کام

جگر پر ریش گشته دل پر از نیش

همى گفتى نهانى با دل خویش

چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد

دلم روزى ازو خرم نگردد

مرا تا هست با عشق آشنایى

نبیند چشم بختم روشایى

اگر هر بار میزد بر دلم خار

خدنگ زهر پیکان زد ازین بار

برفت از پیش چشمم آن دلارام

که بى او نیست در تن صبر و آرام

به عشق اندر وفادارى نکردم

چو روز هجر او دیدم نمردم

چو سنگینه دلم چه آهنینم

که گیتى را همى بى او ببینم

اگر باشد تنم بى روى جانان

همان بهتر که باشم نیز بى جان

رفیقا حال ازین بتر چه دانى

که مر گم خوشترست از زندگانى

اگر جنان من با من نباشد

همان خوشتر که جان در تن نباشد

ز بهر دوست خواهم جان شیرین

چنان کز بهر دیدارش جهان بین

کنون کز بخت خود بى یار گشتم

ز جان و دیدگان بیزار گشتم

چو نالیدى چنثن از بخت بد ساز

به دل کردى سرودى دیگر آغاز

دلاگر عاشقى ناله بیاور

که بیدار هوا را نیست داور

که بخشاید به گیتى عاشقان را

که بخشایش کند درد کسان را

اگر نالم همى بر داد نالم

که ببریدند شادى را نهالم

ببردند آفتابم را ز پیشم

ز هجرش پر نمک کردند ریشم

ببار اى چشم من خونابم اکنون

کدامین روز را دارى همى خون

مرا هر گز غمى چونین نباشم

سزد کت اشک جز خونین نباشد

اگر بودى به غم زین پیش خونبار

سزد گر جان فرو بارى بدین بار

به باران تازه گردد روى گیهان

چرا پژمرده شد رویم ز باران

دلم را آتش تیمار بگدخت

به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت

گرستن گرچه از مردان نه نیکوست

زمن نیکوست در هجر چنان دوست

چو باز آمد ز راه دز شهنشاه

ز حال ویس، رامین گشت آگاه

غمش بر غم فزود و درد بردرد

نشستش گرد هجران بر رخ زرد

چو طوفان از مژه بارید باران

بشست از روى زردش گرد هجران

همى گفتى سحنهاى دل انگیز

که باشد مرد عاشق را دل آویز

من آن خسته دلم کز دوست دورم

ز بخت آزرده ام وز دل نفورم

چنانم تا حصارى گشت یارم

که گویى بسته در رویین حصارم

ببر بادا پیام من به دلبر

بگو صد داغ تو دارم به دل بر

مرا در دیده دیدار تو ماندست

چو اندر یاد گفتار تو ماندست

یکى خواب از دو چشمم من ستردست

یکى گیتى ز یاد من ببردست

درین سختى اگر من آهنینم

نمانم تا رخانت باز بینم

اگر درد مرا قسمت توان کرد

نماند در جهان یک جان بى درد

چنان گشتم ز درد و ناتوانى

که مرگم خوشترست از زندگانى

مرا زین درد کى باشم رهایى

که درمانم توى وز من جدایى

چو رامین را به روى آمد چنین حال

شد از مویه موى از ناله چون نال

همان دشمن که دیرین دشمنش بود

چو روى او بدید او را ببخضود

به یک گفته ز بیمارى چنان شد

که سیمین تیر وى زرین کمان شد

فتاده در عمارى زار و نالان

بیامد با شهنشه تا به گرگان

جنان شد کز جهان امید برداشت

تو گفتى زهر پیکان در جگرداشت

بزرگان پیش شاهنشاه رفتند

یکایک حال او با شه بگفتند

به خواهش باز گفتند اى خداوند

ترا رامین برادر هست و فرزند

نیایى در جهان چون او سوارى

به هر فرهنگ چون او نامدارى

همه کس را چو او کهتر بیاید

کزو بسیار کام دل بر آید

ترا در پیش چون او یک برادر

اگر دانى به از بسیار لشکر

ازو دندان دشمن بر تو کندست

که او شیر دمان و پیل تندست

اگر روزى ازو آزرده بودى

عفو کردى و خشنودى ننودى

کنون تازهمکن آزار رفته

به کینه مشکن این شاخ شکفته

کزو تا مرگ بس راهى نماندست

ز کوهش باز جز کاهى نماندست

همین یک بار بر جانش ببخشاى

مرو را این سفر کردن مفرماى

سفر خود خوش نباشد با درستى

نگر تا چون بود با درد و سستى

نمانش تا بیاساید یکى ماه

که بس خسته شد او از شدت راه

چو گردد درد لشتى بر وى آسان

به دسرورت شود سوى خراسان

مگر به سازدش آن آب آن شهر

که این کضور چو زهرست آن چو پازهر

چو بشنید این سخن شاه از بزرگان

نماند آزاده رامین را به گرگان

چو شاهنشه بشد رامین بیاسود

همه دردى از اندامش بپالود

دگر ره ز عفرانش گشت

کمانش باز شمشاد جوان گشت

فتادش یوبهء دیدار دلبر

چو آتش در دل و چون تیر در بر

برفت از شهر گرگان یک سواره

به زیرش تندرو بادى تخاره

سرایان بود چون بلبل همه راه

به گوناگون سرود و گونه گون راه

نخواهم بى تو یارا زندگانى

نه آسانى نه کام این جهانى

نترسم چون ترا جویم ز دشمن

اگر باشد جهانى دشمن من

و گر راهم سراسر مار باشد

برو صد آهنین دیوار باشد

همه آبش بود جاى نهنگان

همه کوهش بود جاى پلنگان

گیا بر دشت اگر شمشیر باشد

وگر ریگش چو ببر و شیر باشد

سنومش باد باشد صاعقه میغ

نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ

بود مر باد او را گرد پیکان

چنان چون ابر او را سنگ باران

به جان تو کز آن ره بر نگردم

و گر چونانکه بر گردم نه مردم

اگر دیدار تو باشد در آتش

نهم دو چشم بینایم بر آتش

و گر وصل تو باشد در دم شیر

مرا با او سخن باشد به شمشیر

ره وصلت مرا کوتاه باشد

سه ماهه راه گامى راه باشد

چو باشد گر بود شمشیر در راه

شهاب و برق بارد بر سر ماه

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

زارى کردن ویس از رفتن رامین

جدایى بر رخانش زرگرى کرد

ولیکن چشم او را جوهرى کرد

زنان بر روى دست پر نگارش

بنفشه کرد تازه گل انارش

کبودش جامه بد چون سو کواران

رخانش لعل همچون لاله زاران

ز بس بر رخ زدن دست نگارین

ز بس بر جامه راندن اشک خونین

ازو بستد فراقش رنگ فرخ

رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ

همى نالید بر تنهایى از جفت

خروشان زار با دایه همى گفت

فداى عاشقى کردم جوانى

فداى مهر جانان زندگانى

گمان کردم که ما با هم بمانیم

هر آن کامى که دل خواهد برانیم

قصا پیوند ما از هم ببریم

خدایى پردهء رازم بدرید

نگارا تا تو بودى در بر من

به نوشین خواب خوش بد بستر من

کنون تا بسترم پر خار کردى

مرا زان خواب خوش بیزار کردى

چو چشمم راز غم بى خواب کردى

کنارم را پر از خوناب کردى

ازان ترسد دل من گاه و بیگاه

که تو ناچار جویى جنگ بدخواه

بتابد مهر بر روى چو ماهت

نشیند گرد بر زلف سیاهت

نهى بر جاى افسر خود بر سر

کمان گیرى به جاى رود و ساغر

زره پوشى به جاى خز و دیبا

بفرسایدت آن اندام زیبا

چنان چون ریختى خونم به عبهر

بریزى خون بدخواهان به خنجر

چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى

چرا با تو نرفتم چون تو رفتى

مگر بر من نشستى گرد راهت

شدى مشکین از آن زلف سیاهت

دلم با تو به راه اندر رفیق است

ز هجرت خسته و در خون غریق است

رفیقت را به راه اندر نگه دار

فزونتر زین که آزردى میازار

نکو باشد ز خوبان خوب کارى

ننودى دوستان را دوستدارى

صتو آن کن با من اى باروى چون خون

که باشد با خور روى تو در خورص

صمرا یاد آر از حالم بیندیش

توانگر هم بیندیشد ز درویشص

صمرا دیدى که دود عشق چون بود

کنون آتش پدید آمد از آن دودص

صاز این هجرت بدین هول و درازى

همه دردى به چشمم گشت بازىص

چه طوفانست گویى بر روانم

جیحون مى رود از دیدگانم

دلم چون نامهء پر رنج و دردست

که بر عنوان او این روى زعدست

نگر تا زارى اندر نامه چونست

که بر عنوان او دریاى خونست

چو ویس از درد دل نالید بسیار

ز بس تیمار پیچان گشت چون مار

دل دایه بر آن دلبر همى سوخت

مرو را جز شکیبایى نیاموخت

همى گفتش سبورى کن که آخر

به کام دل رسد یک روز صابر

همه اندوه و تیمارت سر آید

ز تخم صابرى شادى بر آید

اگر چه بیدلان را صبر خوردن

بسى آسانتر است از صبر کردن

صتو صابر باس و پند دایه بنیوش

که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص

ترا در مان به جز یزدان که داند

ازین بندت رهاندن او تواند

همى خوان کرد گارت را به یارى

همى کن با همه کس خوبکارى

مگر یزدان شما را دست گیرد

ز ناگه آتش دشمن بمیرد

صبه اندرزت همین گفتن توانم

که جاره جز شکیبایى ندانمص

به پاسخ گفت وى را ویس دلکش

صبورى چون توان کردن در آتش

صتو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار

که داد او را رفیقى پند بسیارص

رفیقا بیش ازین پندم میاموز

برین گنبد نپاید مر ترا گوز

بشد یار و مرا کرده پدرود

چه این پندو چه پولى زان سر رود

صدل من با دل تو نیست یکسان

ترا دامن همى سوزد مرا جانص

صترا زان چه که من پیچم به تیمار

بود درد کسان بر دیگران خوارص

مرا گویى ترا صبرست چاره

چه آسانست کوشش برنظاره

تو معذورى که تو همچون سوارى

ز رنج رهتو آگاهى ندارى

تو قارونى ز صبر و من تهى دست

بود بر چشم سیران گرسته مست

تو نیز اى دایه با من همچنین

ز بهر من شکیبایى گزینى

همانن گر چه من بیدل بمانى

فغان در گیتى از من بیش رانى

تو بنشینى و از من صبر جویى

صبورى چون کنم بى دل نگویى

صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه

برو چیره شود در دشت روباهص

تو پندارى مرا باید که چونین

همى بارد ز دیده سیل خونین

نخواهد هیچ کس بدبختى خویش

نجوید هیچ دانا سختى خویش

برم این چاه بدبختى تو کندى

به صد چاره مرا در وى فکندى

کنون آسان نشستى بر سر چاه

همى گویى ز یزدان یاورى خوار

صبجز یزدان ترا چاره که داند

ترا زین بند صختى او رهاندص

صنمد باشد در آب افگندن آسان

نباشد زو بر آوردنش از آن سانص

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس

چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت

به پیروزى و کام خویش بر گشت

سراسر ارمن و ارّان گرفته

چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته

شهانش زیر دست و او زبر دست

هم از شاهى هم از شادى شده مست

سپهرش جاى تاج و جاى پیکر

زمینش جاى تخت و جاى لشکر

ز تاجش رخنه دیده روى گردون

ز رختش کوه گشته روى هامون

ز بخت خویش دیده روشنایى

ز شاهان برده گوى پادشایى

ز هر شاهى و هر کضور خدایى

به در غاهش سپاهى یا نوایى

به بند آورده شاهان جهان را

به پیروزى که من شاهم شهان را

چو شاهنشاه شد در مرو خرم

پدید آمد به جاى سور ماتم

کجا گفتار زرین گیس بشنود

دلش پر تاب گشت و مغز پر دود

ز کین دل همى جوشید بر جاى

زمانى دیر و آنگه جست برپاى

نقیبان را به سالاران فرستاد

یکایک را ز رفتن آگهى داد

پس آنگه کوس گران شد به در گاه

کهو مه را ز رفتن کرد آگاه

تبیره بر در خسرو فغان کرد

که چندین راه شاها چون توان کرد

همیدون ناى روبین شد غریوان

بران دویار در اشکفت دیوان

همى دانست گفتى حال رامین

که او را تلخ گردد عیش شیرین

شه شاهان همى شد کین گرفته

شتاب کشتن رامین گرفته

سپاهى نیمى از ره نارسیده

به سختى راه یکساله بریده

دگر نیمه کمرهاناگشاده

کلاه راه از سر نا نهاده

به ناکامى همه باوى برفتند

ره اشکفت دیوان بر گرفتند

یکى گفتى که ره مان ناتمامست

کنون این ره تمامى راه رامست

یکى گفتى همیشه راهواریم

که رامین را ز ویسه باز داریم

یکى گفتى که شه را ویس بدتر

به خان اندر ز صد خاقان و قیصر

همى شد شاه با لشکر شتابان

چو ابر و باد در کوه و بیابان

به راه اندر چو دیوى گرد لشکر

کشیده از ژمین بر آسمان سر

ز دیده دیدبان از دز نگه کرد

سیه ابرى بدید از لشکر و گرد

سپهبد زرد را گفتند ناگاه

همى آید به پیروزى شهنشاه

خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد

چنان کاندر درختان اوفتد باد

پذیره نا شده او را سپهبد

به در گاهش در آمد شاه موبد

شتابان تر به راه از تیر آرش

دو چشم از کین دل کرده چو آتش

چو بر در گاه روى زرد را دید

ز کین زرد روى اندر هم آورد

بدو گفت اى دلم را بدترین درد

مرا اندر جهان دادار داور

رهاناد از شما هر دو برادر

به هنگام وفا سگ از شما به

بود با سگ وفا و با شما نه

شما را چون همى گوهر سرشتند

ندانم کز کدام اختر سرشتند

یکى در جادوى با دیو همبر

یکى از ابلهى با خر برابر

یو با گاوان به گه پایى سزایى

چگونه ویس را از رام پایى

سزاوارم به هر دردى که بینم

چو گاوى را به دزدارى گزینم

تو از بیرون نشسته در ببسته

درون رامین به کام دل نشسته

تو پندارى که کارى نیک کردى

به کار من بسى تیمار خوردى

ز نادانى که هستى مى ندانى

که رامین بر تو مى خندد نهانى

تو از بیرون نشسته بانگ داران

به خانه او نشسته شاد خواران

جهان آنگاه گشته تو نه آگاه

به چون تو کس دریغ آید چنین گاه

سپهبد زرد گفت اى شاه فرخ

به شادى آمدى زین راه فرخ

مکن غمگین به یافه خویشتن را

مده در خویشتن راه اهرمن را

تو شاهى آنچه دانى یا ندانى

ز نیکى و بدى گفتن توانى

مثل شد در زبان هفت کضور

شهان دانند باز ماده از نر

کجا شاهان جهان را پیشگاهند

نترسند و بگویند آنچه خواهند

اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست

که یارد مر ترا گفتن چنین نیست

تو بر جانم همى بندى گناهى

مرا در وى نبوده هیچ راهى

تو رامین را ز پیش من ببردى

چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى

نه مرغى بود کز پیشت بپرید

جهانى را به پروازى بدرید

نه تیریبد بدین دز چون بر آمد

بدین در هاى بسته چون در آمد

ببین مهرت بدین در هاى بسته

بدو بر گرد یکساله نشسته

دزى کش کوه سنگین باره روبین

دروبند آهنین و مهر زرین

به هر راهى نشسته دیدبانان

به هر بامى نشسته پاسبانان

اگر رامین هزاران چاره دانست

چنین درها گشادن چون توانست

کرا باور فند هر گز که رامین

گشاید بندهاى بسته چونین

گر یان درهاى بسته بر گشادند

دگر ره مهر تو چون بر نهادند

مکن شاها چنین گفتار باور

خرد را کن درین اندیشه داور

مگو چیزى که در دانش نگنجد

خرد او را به یک جو بر نسنجد

شهنشه گفت زردا چند گویى

ز بند در بهانه چند جویى

چه سود از بندسخت و استوارى

چو تو با او نکردى هوشیارى

به دزها بر نگهبانان هشیار

بسى بهتر ز قفل و بند بسیار

اگر چه هست والا چرخ گردان

شهاب او را نگهبان کرد یزدان

ببستى خانه را از بیش درگاه

سپرده جاى خویشت را به بدخواه

چه سود این بند اگرچه دل پسندست

که بى شلوار خود شلوار بندست

چه بندى مند شلوارت به کوشش

که بى شلوار ازو نایدت پوشش

چه سود ار در ببستم مهر کردم

که چون تو سست رایى را سپردم

هر آن نامى که من کردم به یک سال

سراسر ننگ من کردى بدین حال

سرایى بود نامم بوستان رنگ

سیه کردى در و دیوارش از ننگ

چو لشتى دل گرانى کرد با زرد

کلید در گه از موزه بر آورد

بدو افگند گفتا بند بگشاى

که نه زین بند سود آمد نه زین جاى

شده از جرس درها دایه آگاه

شنید آواز گفتار شهنشاه

به پیش ویس بانو تاخت چون باد

ز شاهنشه مرو را آگهى داد

بدو گفت اینک آمد شاه موبد

ز خاور سر بر آورد اختر بد

از ابر غم جهان شد برق آزار

ز کوه کین در آمد سیل تیمار

هم اکنون اژدهایى تند بینى

که با وى جادوى را کند بینى

هم اکنون آتشى بینى جهان سوز

که بادودش جهان را شب بود روز

چو در ماندند ویس و دایه از چار

فرو هشتند رامین را به دیوار

بشد رامین دوان بر کوه چون غرم

روانش پر نهیب و دل پر از گرم

خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت

دوان در کوهها با دل همى گفت

چه خواهى اى قصا از من چه خواهى

که کارم را نیارى جز تباهى

همى خواهیکه با بختم ستیزى

به تیغ هجر خون من بریزى

گهى جان مرا سختى نمایى

گهى عیش مرا تلخى فزایى

چو تیرانداز شد گشت زمانه

فراقش تیر و جان من نشانه

قرارم چون شکسته کارواینست

روانم چون کشفته دودمانیست

بدم بر گاه دى چون شهر یاران

کنون غرمى شدم بر کوهساران

صدو چشمم ابر بارندست بر کوه

فتاده بردلم صد گونه اندوهص

بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ

بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ

بنالد کبگ با من گاه شبگیر

تو گویى کبگ بم گشستست و من زیر

نباشد با خروشم رعد همبر

که آن از دود خیزد این از آذر

نباشد با دو چشمم ابر همتا

که آن قطره ست و این آشفته دریا

صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر

کنون نه دل بماندستم نه دلبرص

صچنان کارى بدین خوبى چنین گشت

تو گویى آسمان من زمین گشتص

بهاران بود آن خوش روزگارم

نیابم بیس در گیتى قرارم

چو رامین رفت لختى بر سر کوه

دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه

غم هجران و یاد دلربایش

فروبستند گویى هر دو پایش

نبودش هیچ چاره جز نشستن

زمانى بر دل و دلبر گرستن

کجا چون دیده ریزد اشک بسیار

گشاده گردد از دل ابر تیمار

نه بینى کابر پیوسته بر آید

چو باران زو ببارد بر گشاید

به هر جایى که بنشست آن و فاجوى

همى راند از سرشک دیدگان جوى

به تنهایى سخنهایى سرایان

که گویند آن سخن مهر آزمایان

همانا دلبرا حالم ندانى

که چون تلخست بى تو زندگانى

چنانم در فراقت اى دلارام

که بر من مى بگرید کبگ در دام

که زیرا مستمند و دل فگارم

وز احوال تو آگاهى ندارم

ندانم چه نهیب آمد به رویت

چو سختى دید جان مهر جویت

مرا شاید که باشد درد و آزار

مبادا مر ترا خود هیچ تیمار

فداى روى خوبت باد جانم

فداى من سراسر دشمنانم

مرا با جان برابر گشت مهرت

که بر جانم نگاریده ست چهرت

اگر خوبیت یک یک بر شمارم

سر آید زان شمردن روزگارم

اگر گریم مرا گریه سزا شد

که چونان خوب رو از من جدا شد

به صد لابه همى خواهم ز دادار

نمانم تا ترا بینم دگر بار

و لیکن چون ز تو تنها بمانم

نپندارم که تا فردا بمانم

چو ویس دلبر از رامین جدا ماند

تو گویم در دهان اژدها ماند

چو دیوانه دوید اندر شبستان

زنان دو دست سیمین بر گلستان

گه از روى نگارین گل همى کند

گه از زلف سیه سنبل همى کند

جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش

هوا پر دود و آذر شد ز هویش

چو از دل بر کشیدى آذرین هو

روان از سر بکندى عنبرین مو

دز اشکفتش شدى مانند مجمر

در و اتش ز مشک و هم ز عنبر

همى زد مشت بر سینه بى آزرم

همى راند از مژه خونابهء گرم

دلش بد همچو تفند آهن و روى

که گاه کوفتن آتش جهد زوى

هم از دیده رونده سیل گوهر

هم از گردن گسسته عقد زیور

زمین چون آسمان گشته ازیشان

برو گوهر چو کو کبهاى رخشان

ز تن بر کنده زربفت بهارى

سیه پوشید جامهء سو کوارى

دلش پر درد گشته روى پر گرد

نه از موبدش یاد آمد نه از زرد

همه تیمارش از بهر دلارام

کجا زو دور شد ناگاه و ناکام

چو آمد شاه موبد در شبستان

بدیدش کنده روى چون گلستان

چهل تا جامهء وشى و بیرم

بسان رشته در هم بسته محکم

به پیش ویس بانو او فتاده

هنوز از وى گرهها نا گشاده

نهان گشته ز شاهنشاه دایه

که خود پتیاره را او بود مایه

به خاک اندر نشسته ویس بانو

دریده جامه و خاییده بازو

کمندین گیسوان از سر بکنده

پرندین جامه ها از بر فگنده

همه خاک زمین بر سر فشانده

ز دو نرگس دو رود خون دوانده

شهنشه گفت ویسا دیو زادا

که نفرین دو گیتى بر تو بادا

نه از مردم بترسى نه ز یزدان

نه نیز از بند بشکوهى و زندان

فسوس آید ترا اندرز و پندم

چو خوار آید ترا زندان و بندم

نگویى تا چه باید کرد با تو

بجز کشتن چه شاید کرد بر گو

زبس کت هست در سر رنگ و افسون

چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون

اگر بر چرخ با این عادت گست

شوى گردد ستاره با تو همدست

ترا نه زخم دارد سود و نه بند

نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند

ترا زین پیش بسیار آم

چه پاداش و چه پادافره ننودم

نه از پاداش من رامش پذیرى

نه از پادافرهم پرهیز گیرى

مگر گرگى همه کس را زیانکار

مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار

ز منظر همچو گوهر با کمالى

ز مخبر همچو بشکسته سفالى

بخوبى و لطیفى چون روانى

ز غدر و بى وفایى چون جهانى

دریغ این صورت و دیدار نیکو

بیالوده به چندین گونه آهو

بسى کردم به دل با تو مدارا

بسى گفتم نهان و آشکارا

مکن ویسا مرا چندین میازار

که آزارم هلاکت آورد بار

زندانى بکشتى تخم زشتى

به بار آمد کنون تخمى که کشتى

ندارم بیش ازین در مهرت امید

اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید

نجویم بیش ازین با تو مدارا

که گشت آهوت یکسر آشکارا

به چشمم ماه بودى مار گشتى

زبس خوارى که جستى خوار گشتى

نجویم نیز مهر تو نجویم

که من نه آهنم نه سنگ و رویم

چه آن روزى که من با تو گذارم

چه آن نفشى که بر آبى نگارم

چه آن پندى که من بر تو بخوانم

چه آن تخمى که در شوره فشانم

اگر هر گز ز گرگ آید شبانى

ز تو آید وفا و مهربانى

اگر تو نوشى از تو سیر گشتم

نهال صابرى در دل بکشتم

چنان چون من ز تو شادى ندیدم

ز دیدارت همه تلخى چشیدم

کنم کردار با تو چون تو کردى

خورم ز نهار با تو چون تو خوردى

جنان سیرت کنم از جان شیرین

کجا هر گز نیندیشى ز رامین

نه رامین هر گز از تو شاد باشد

نه هر گز دلت زو او یاد باشب

نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور

نه تو با او نشینى مست و مخنور

نه او با تو نماید رود سازى

نه تو او را نمایى دل نوازى

به جان چندان نهیب آرم شما را

که بر هم دو بندالد سنگ خارا

شمانا دوستى با هم نمایید

مرا دشمنترین دشمن شمایید

هر آن گاهى که با هم عشق بازید

بجز تدییر جان من نسازید

من اکنون بر شما گردانم این کار

دل از دشمن بپردازم به یک بار

جمعه 25 دی 1394  5:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مویه کردن شهرو پیش موبد

همى گفت اى نیازى جان مادر

به هر دردى رخت در مان مادر

چرا موبد نیاوردت بدین بار

چه بد دیدى ازین دیو ستمگار

چه پیش امد ترا از بخت بد ساز

چه تیمار و چه سختى دیده اى باز

پس آنگه گفت موبد را به زارى

چه عذر آرى که ویسم را نیارى

چه کردى آفتاب دلبران را

چرا بى ماه کردى اختران را

شبستانت بدو بودى شبستان

کنون چه این شبستان چه بیابان

سرایت را همى بى نور بینم

بهشتت را همى بى حور بینم

اگر دخت مرا با من سپارى

وگر نه خون کنم دریا به زارى

بنالم تا بنالد کوه با من

خورد تا جاودان اندوه با من

بگیریم تا بگیرد دهر با من

جهان گردد ترا همواره دشمن

اگر ویس مرا با من نمایى

وگرنه زین شهنشاهى بر آیى

بگیرد خون ویس دلربایت

شود انگشت پایت بند پایت

چو شهرو پیش موبد زار بگریست

شهنشه نیز هم بسیار بگریست

بدو گفت ار بنالى ور ننالى

مرا زشتى و یا خوبى سگالى

بکردم آنچه پیش و پس نکردم

شکوه خویش و آب تو ببردم

اگر تو روى آن بت روى بینى

میان خاک بینى نقش چینى

یکى سرو سهى بینى بریده

میان خاک و خون در خوابنیده

جوانى بر تن سیمینش نالان

چه خوبى بر رخ گلگونش گریان

نهفته ابر گل خورشید رویش

بخورده زنگ خون زنجیر مویش

چو بشنید این سخن شهرو ز موبد

چو کوهى خویشتن را بر زمین زد

زمین ز اندام او شد خر من گل

سراى از اشک او شد ساغر مل

ز گیتى خورده بر دل تیر تیمار

به خاک اندر همى پیچید چون مار

همى گفت اى فرو مایه زمانه

بدزدیدى ز من در یگانه

مگر گفتست با تو هوشیارى

که گر دزدى کنى در دزد بارى

مگر چون من بدان در سخت شادى

که چون گنجش به خاکاندر نهادى

مگر چون دیدى آن سرو بهشتى

به باغ جاودانى در بکشتى

چرا بر کندى آن سرو بار

چو بر کندى چرا کردى نگونسار

نگون گشته صنوبر چون بروید

به زیر خاک عنبر چون ببوید

الا اى خاک مردم خوار تا کى

خورى ماه و نگار و خرو و کى

نه بس بود آنکه خوردى تا به امروز

کنون خوردى چنان ماه دل افروز

بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک

کجا بى شک بریزد سیم در خاک

چرا تیره نباشد اختر من

که در خاک است ریزان گوهر من

به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو

که سرو من بریده گشت در مرو

به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه

که ماه من نهفته گشت در چاه

مگر پروین به دردو شد نظاره

که گرد آمد بهم چندین ستاره

نگارا شرو قدا ماه رویا

بتا زنجیر مویا مشک بویا

تو بودى غمگسار روزگارم

کنون اندوه تو با که گسارم

من این مُست گران را با که گویم

من این بیداد را داد از که جویم

جهانى را بکشت آنکه ترا کشت

ولیکن زان همه بدتر مرا کشت

پزشک آرمز روم و هند و ایران

مگر درد مرا دانند درمان

نگارا در جهان بودى تو تنها

ندیدى هیچ کس را با تو همتا

دلت بگرفت از گیتى برفتى

به مینو در سزا جفتى گرفتى

بتا تا مرگ جان تو ببردست

بزرگ امید من با تو بمردست

کرا شاید کنون پیرایهء تو

کرا یابم به سنگ و سایهء تو

به که شاید پرند پر نگارت

قبا و عقد و تاج و گوشوارت

که یارد بردن آگاهى به ویرو

که گریان شد به مرگ ویسه شهرو

بشد ویس آفتاب ماهرویان

بماندم ویس گویان ویس جویان

بشد ویس و ببرد آب خور و ماه

که تابان بود چون ماه و خور از گاه

مه کوه غور بادا مه دز غور

که آنجا گشت چشم من کور

به کوه غور ماهم را بکشتند

چنان کشته در اشکفتى بهشتند

به کوه غور در اشکفت دیوان

همى شادى کنند امروز دیوان

همه دانند زین خون خود چه خیزى

چه مایه خون آزادان بریزد

به خون ویسه گر جیحون برانم

ز خون دشمان وز دیدگانم

نباشد قیمت یک قطره خونش

که آمد زان رخان لاله گونش

الا اى مرو پیرایهء خراسان

مدار این خون و این پتیاره آسان

ز کوه غور گر آب تو زاید

بجاى آب زین پس خون نماید

شود امسال خونین جویبارت

بلا روید ز کوه و مرغزارت

فزون از برگها بر شاخساران

سنان بینى و تیغ نامداران

نیارامد شه تو تا به شاهى

ببارد زى تو طوفان تباهى

کمر بندد به خون ویس دلبر

ز بوم با ختر تا بوم خاور

چو آیند از همه گیتى سواران

بسایندت به سم راهواران

جهان بر دست موبد گشت ویران

نیازى دخترم چون شد ز گیهان

شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین

که منده نیست آن یاقوت رنگین

به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد

که منده نیست آن شمشاد آزاد

کنون خوشبوى باشد مشک و عنبر

که مانده نیست آن دو زلف دلبر

کنون لاله دمد بر کوه و هامون

که منده نیست آن رخسار گلگون

حسود ویس بودى روز نوروز

که نه چون روى او بودى دل افروز

کنون امسال گل زیبا بر آید

نبیند چون رخش رعناتر آید

بهار امسال نیکوتر بخندد

که شرم ویس بر وى ره نبندد

دریغا ویس من بانوى ایران

دریغا ویس من خاتون توران

دریغا ویس من مهر خراسان

دریغا ویس من ماه کهستان

دریغا ویس من ماه سخن گوى

دریغا ویس من سرو سمن بوى

دریغا ویس من خورشید کشور

دریغا ویس من امید مادر

کجایى اى نگار من کجایى

چرا جویى همى از من جدایى

کجا جویم ترا اى ماه تابان

به طارم یا به گلشن یا به ایوان

هر آن روزى بنشستى به طارم

به طارم در تو بودى باغ خرم

هر آن روزى که بنشستى به گلشن

به گلشن در نگشتى ماه روشن

هر آن روزى که بنشستى به ایوان

به ایوان در نبودى تاج کیوان

اگر بى تو ببینم لاله در باغ

نهد لاله برین خسته دلم داغ

اگر بى تو ببینم در چمن گل

شود آن گل همه در گردنم غل

اگر بى تو ببینم بر فلک ماه

به چشمم ماه مار است و فلک جاه

ندانم چون توانم زیست بى تو

که چشمم رودخون بگریست بى تو

ببایستم همى مرگ تو دیدن

به پیرى زهر هجرانت چشیدن

اگر بر کوه خارا باشد این درد

به یک ساعت کند مر کوه را گرد

وگر بر ژرف دریا باشد این غم

به یک ساعت کند چون سنگ بى نم

چرا زادم چنین بدنخت فرزند

چرا کردم چنین وارونه پیوند

نبایستم به پیرى ماه زادن

بپروردن به دست دیو دادن

روم تا مرگ بنشینم غریوان

بنالم بر دز اشکفت دیوان

بر آرم زین دل سوزان یکى دم

بدرم سنگ آن دز یکسر ازهم

دزى کان جاى دیوان بود و گر بز

چرا بردند حورم را در آن دز

روم خود را بیندازم از آن کوه

که چون جشنى بود مرگى به انبوه

نبینم کام دل تا زو جدا ام

به ناکامى چنین زنده چرا ام

روم آنجا سپارم جان پاکم

بر آمیزم به خاک ویس خاکم

ولیکن جان خویش آنگه سپارم

که دود از جان شاهنشه بر آرم

نشاید ویس من در خاک خفته

شهنشه دیگرى در بر گرفته

نشاید ویس من در خاک ریزان

شهنشه مى خورد در برگ ریزان

شوم فتنه برانگیزم ز گیهان

بگویم با همه کس راز پنهان

شوم با باد گویم تو همانى

که بوى از ویس من بردى نهانى

به حق آنکه بو از وى گرفتى

هر آن گاهى که بر زلفش برفتى

مرا در خون آن بت باشد یاور

هلاک از دشمان او بر آور

شوم با ماه گویم تو همانى

که بر ویسم حسد بردى نهانى

به حق آنکه بودى آن دلارم

ترا اندر جهان هم چهر و هم نام

مرا یارى ده اندر خون آن ماه

که من خونش همى خواهم ز بدخواه

شوم با مهر گویم کامگارا

به نام خویش یاور باش مارا

کجا خود ویس را افسر تو بودى

و یا بر افسرش گوهر تو بودى

به حق آنکه تو مانند اویى

چو او خوبى چو او رخشنده رویى

به شهر دوستانش نور بفزاى

به شهر دشمانش روى منماى

روم با ابر گویم تو همانى

که چون گفتار ویسم در فشانى

دو دست ویس با تو یار بودى

همیشه چون تو گوهر بار بودى

به حق آنکه او بود ابر رادى

بجاى برق خنده ش بود و شادى

به شهر دشمنش بر بار طوفان

به سیل اندر جهنده برق رخشان

شوم لابه کنم در پیش دادار

به خاک اندر بمالم هر دو رخسار

خدایا تو حکیم و بردبارى

که بر موبد همى آتش نبارى

جهان دادى به دست این ستمگر

که هست اندر بدى هر روز بدتر

نبخشاید همى بر بندگانت

به بیدادى همى سوزد جهانت

چو تیغ آمد همه کارش بریدن

چو گرگ آمد همه رایش دریدن

خدایا داد من بستان ز جانش

تهى کن زو سراى و خان و مانش

چو دود از من بر آورد این ستمگر

تو دود از شادى و جانش برآور

چو موبد دید زریهاى شهرو

هم از وى بیمش آمد هم ز ویرو

بدو گفت اى گرامى تر ز دیده

ز من بسیار گونه رنج دیده

مرا تو خواهرى ویرو برادر

سمنبر ویسه ام بانو و دلبر

مرا ویس است چشم و روشنایى

فزون از جان و چوز و پادشایى

بر آن بى مهر چو نان مهربانم

که او را دوستر دارم ز جانم

گر او نا راستى با من نکردى

به کام دل ز مهرم بر بخوردى

کنون حالش همى از تو نهفتم

ازیرا با تو این بیهوده گفتم

من آن کس را بکشتن چون توانم

که جانش دوستر دارم ز جانم

اگر چه من به دست او اسیرم

همى خواهم که در پیشش بمیرم

اگر چه من به داغ او چنینم

همى خواهم که او را شاد بینم

تو بر دردش مخوان فریاد چندین

مزن بر روى زرین دست سیمین

کجا من نیز همچون تو نژندم

نژندى خویشتن را کى پسندم

فرستم ویس را از دز بیارم

که با دردش همى طاقم ندارم

ندانم زو چه خواهد دید جانم

خطا گفتم ندانم نیک دانم

بسا تلخى که من خواهم چشیدن

بسا سختى که من خواهم کشیدن

مرا تا ویس باشد در شبستان

نبینم زو مگر نیرنگ و دستان

مرا تا ویس جفت و یار باشد

همین اندوه خوردن کار باشد

هر آن رنجى که از ویس آیدم پیش

همى بینم سراسر زین دل ریش

دلى دارم که در فرمان من نیست

تو پندارى که این دل زان من نیست

به تخت پادشاهى بر نشسته

چنان گورم به چنگ شیر خسته

در کامم شده بسته به صد بند

به بخت من مزایاد ایچ فرزند

مرا کزدست دل روزى طرب نیست

گر از ویسم نباشد بس عجب نیست

پس آنگه زرد را فرمود خسرو

که چون باد شتابان سوى دز رو

ببر با خویشتن دو صد دلاور

دگر ره ویس را از دز بیاور

بشد زرد سپهبد با دو صد مرد

به یک مه ویس را پیش شه آورد

هنوز از زخم شه آزرده اندام

چنانچون خسته گورى جسته از دام

بد آن یک ماه رامین دل شکسته

به خان زرد متوارى نشسته

پس آنگه زرد پیش شاه شاهن

سخن گفت از پى رامین فراوان

دگر ره شاه رامین را عفو کرد

دریده بخت رامین را رفو کرد

دگر ره دیو کینه روى بنهفت

گل شادى به باغ مهر بشکفت

دگر ره در سراى شاه شاهان

جمعه 25 دی 1394  5:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس

چو رامین آمد از گرگان سوى مرو

تهى بد باغ شادى از گل و سرو

ندید آن قد ویس اندر شبستان

بهشتى سرو و بار او گلستان

نه هلگون دید طارم را ز رویش

نه مشکین یافت ایوان را ز مویش

بدان خوشى و خوبى جایگاهى

ابى دلبر به چشمش بود چاهى

تو گفتى همچو رامین باغ و ایوان

ز بهر آن صنم بودند گریان

چو رامین دید جاى دوست بى دوست

چو نارى بشکفید اندر تنش پوست

فرو بارید چشمش ناردانه

چو قطر باده ریزان از چمانه

بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید

نگارین رو بر آن بومش بمالید

صچنان بلبل که نالد زار بر جفت

همى نالید و در ناله همى گفتص

سرایا تو همان خرم سرایى

که بودم آن صنم کبگ سرایى

تو گردون بودى و خوبان ستاره

ولیکن مشرق ایشان را نظاره

صروان بد در میان شان آفتابى

خرد را فتنه اى دل را عذابىص

صزمین از روى او بت روى گشته

هوا از بوى او خوشبوى گشتهص

بهر کنجى همى نالیدرودى

سرایان لعبتى با او سرودى

به در گاه تو بر شیران رزمى

بر ایوان تو بر گوران بزمى

کنون در تو نبینم آن حصاره

کزو آمد همى ماه و ستاره

نه شیرانند بر جا و نه گوران

نه چندانى سپاه و خنگ و بوران

نه آنى آنگه من دیدم نه آنى

کزین گیتى به رامین خود تومانى

جهان جادو و خودسازست و خودکام

ستم کردست بر تو همچو بر رام

ز تو بردست روز شادمانى

ز رامین برده روز کامرانى

دریغا آن گذشته روزگارا

که چندان کام و شادى بود مارا

نپندارم که روزى باز بینم

ترا شادان و بر تختت نشینم

صکه روز کامرانى گر بدان حال

از آن بهتر که بى کامى به صد سالص

چو بسیارى بگفت و گشت نومید

ز روى آن جهان آراى خورشید

برون آمد ز دروازه غریوان

نهاده روى زى اشکفت دیوان

بیابان کوه بود و راه دشوار

به چشمش بود گلزار و سمنزاد

صبه راه اندر شب و روشن یکى بود

که جانش را صبورى اند کى بودص

به نزد دز چنان آمد که شب بود

شبش دیدار دلبر را سبب بود

صندیدندى به روزش دیده بانام

ندیدندى به شب در پاسبانانص

همى دانست خود رامین گربز

که دلبندش کجا باشد در آن دز

بدان سو شد که جاى دلبرش بود

به تارى شب نشان خویش بننود

نبود اندر جگان چون او کمان ور

نه نیز از جنگیان چون او دلاور

خدنگ چار پر بر زه بپیوست

چو برق تیز بگشادش ازو دست

بدو گفت اى خجسته مرغ بیجان

رسول من توى نزدیک جانان

تو هر جایى برى پیغام فرقت

ببر اکنون ز من پیغام وصلت

چنان کاو خواست تیرش همچنان شد

به بام آفتاب نیکوان شد

فرود آمد ز بام اندر سرایش

نشست اندر سرین شیر پایش

سبک دایه برفت و تیر برداشت

ز شادى تیره شب را روز پنداشت

ببرد آن تیر پیش ویس دلبر

بدو این همایون تیر بنگر

رسول است این ز رامین خجسته

ازان رویین کمان او بجسته

کجا فرخ نشان رام دارد

همش فروخندگى زین نام دارد

سروش آمد سوى اشکفت دیوان

ازو روش شد این تاریک ایوان

بر آمد آفتاب نیکبختى

ببرد از ما شب اندوه و سختى

صازین پس با هواى دل نشینى

بجز شادى و کام دل نه بینىص

چو ویسه دید تیر دوستگان را

برو نامش نگاریده نشان را

هزاران بوسه زد بر نام دلبر

گهى بررخ نهاد و گه به دل بر

گهى گفت اى خجسته تیر رامین

گرامى تر مرا از دو جهان بین

صهمه کس را کند زخم تو خسته

مرا از خستگى کردى تو رستهص

رسولى تو از آن دست و کف راد

که تا جاوید طوق گردنم باد

کنم پیکانت از یاقوت سوده

چو سوفارت ز درّ نابسوده

صکنم از سینه ام سیمینه تر کش

خداوندت بدان تر کش بود گشص

دل از هجران رامین ریش دارم

درو صد تیر چون تو بیش دارم

ولیکن تا تو نزد من رسیدى

همه پیکانم از دل بر کشیدى

جز از تو تیر پیکان کش ندیدم

پیامى چون پیامت خوش ندیدم

چو رامین تیر پرتابش بینداخت

سپاه دیو اندیشه برو تاخت

که تیر من کنون یارب کجا شد

روا شد کام من یا ناروا شد

اگر ویسه شدى از حالم آگاه

بصد جاره بجستى مرمرا راه

پس آنگه گفت با دل کاى دل من

بده جان و مررس از هیچ دشمن

به یزدان جهان و ماه و خورشید

بدان مینو کجا داریم امثد

کزین دز برنگردم تا بدان گاه

که یابم سوى کام خویشتن راه

اگر دیوار او باشد از آهن

به آتش تافته همچون دل من

صبه گردش کنده اى پر زهر جان گیر

سوى کنده جهانى مرد چون شیرص

سر دیوار او پر مار شیبا

جهان از زخم او شد ناشکیبا

صبدو در مردمش هنواره جادو

یکایک برق چنگ و کوه بازوص

صدمان باد سنوم از زهر ایشان

میان باد زهر آلوده پیکانص

دل از مردى درو هم راه لستى

در و دیوار او در هم شکستى

نترسیدى دلم زان مار جادو

به فر کرد گار و زور بازو

برون آوردمى زو دلبرم را

زمانه سجده کردى خنجرم را

ببوسیدى دلیرى هر دو دستم

ز بس که گردن گردان شکستم

مرا تا جان شیرین یار باشد

وفاى ویس جستن کار باشد

نترسم گر چه بینم یک جهان مرد

همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد

منم کیوان گر ایشانند سرکش

منم دریا گر گر ایشانند آتش

ز یک تخمیم در هنگام گوهر

بداند هر کسى به را ز بدتر

از این سو مانده در اندیشه در رام

وازان سو ویس بانو مانده در دام

زبان از دوستدارى رام گویان

روان از مهربانى رام جویان

صبر آتش روى اندیشه همى شست

و صال دوست را در چاره میجستص

فسون گر دایه گفت اى جان مادر

ترا بخت است جفت و چرخ یاور

صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست

جهان هنواره چون بفسرده دریاستص

کنون از دست سرماى زمستان

نشیند دیدبان در خانه لرزان

نباشد پاسبان بر بام اکنون

دو بار آید به شب از خانه بیرون

چو مرد پاسبانت نیست بر بام

نکو گردد همه کارت سرانجام

کجا رامین درین نزدیکى ماست

اگر چه او ز تاریکى نه پیداست

همى داند که ما در دز کجاییم

نشسته در سراى پادشاییم

بسى بود او درین دز با شهنشاه

به هر سنگى بر او داند دو صد راه

فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست

سوى دیوار دز در بر نهاده ست

درش بگشا و پس آتش برافروز

به شب بنماى رامین را یکى روز

کجا چون او ببیند روشنایى

دلش یابد از اندیشه رهایى

دوان آید ز هامون سوى دیوار

بر آوردنش را آنگه کنم چار

بگفت این دایه آنگه همچنین کرد

به تنبل دیو را زیر نگین کرد

چو رامین روشنایى دید و آتش

به پیش روشنایى ماه دلکش

بدانست او که آن خانه کجایست

وز آتش مهربانش را چه رایست

چو زرین دید از آتش افسر کوه

دوان آمد ز هامون بر سر کوه

نرفتى غرم پیونده در آن جاى

تو گفتى گشت پران مرغ را پاى

چنین باشد دل اندر مهربانى

نه از سختى بنالد نه زیانى

ز آن وصل دیگر کیش گیرد

غم عالم به جان خویش گیرد

درازى راه را کوته شمارد

چو شیر تند را روبه شمارد

بیابانش چو کاخ و گلشن آید

سرابش همچو دشت سوسن آید

چه پر از شیر نر بیند نیستان

چه پر طاووس نر بیند گلستان

چه دریا پیش او آید چه جویى

چه کهسارش به پیش آید چه موى

هوا او را دهم چندان دلیرى

که گویى از جهان آمدش سیرى

هوا را بهتر از دل مشترى نیست

ازیرا بر دل کس داورى نیست

هوا خرد به آرام دل و جان

چنان داند که چثسى یافت ارزان

هوا زشتى و نیکى را نداند

خرد زیرا هوا را کور خواند

اگر بودى هوا را نور دیدار

نبودى هیچ زشتى را خریدار

چو رامین تنگ شد در پاى دیوار

بدیدش ویسه از بالاى دیوار

چهل دیباى چینى بسته در هم

دو تو بر هم فگنده سخت محکم

فرو هشتند بر دل خسته رامین

برو بر رفت رامین همچو شاهین

چو بر دز رفت بام دز چنان بود

که ماه و زهره را با هم قرار بود

به یک جام اندر آمد شیر با مل

به یک باغ اندر آمد سوسن و گل

بهم آمیخته شد زر و گوهر

چو اندر هم سرشته مشک و غنبر

جهان نوش و گلابى در هم آمیخت

تو گفتى عشق و خوبى بر هم آویخت

شب تیره درخشان گشت و روشن

مه دى گشت چون هنگام گلشن

دو عاشق را دل از ناله بیاسود

دو بیجاده لب از بوسه بفرسود

دو دیبا روى چون فرخار و نوشاد

بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد

بشادى هر دو در کاشانه رفتند

به سیمین دست جام زر گرفتند

بیفگندند بار فرقنت از دوش

ز مى دادند کشت عشق را نوش

گهى مرجان به بوسه شاد کردند

گاهى حال گذشته یار کردند

گهى رامین بگفتى زارى خویش

ز درد عشق و هم بیمارى خویش

گهى ویسه بگفتى آن همه بد

که با او کرد شاهنشاه موبد

شبدى ماه و گیتى در سیاهى

چو دیوى گشته از مه تا به ماهى

سه گونه آتش از سه جاى رخشان

به حانه در گل افشان بود ازیشان

یکى آتش از آتشگاه خانه

چو سرو بسدّین او را زبانه

دگر آتش ز جام مى فروزان

نشاط او چو بخت نیک روزان

سیم آتش ز روى ویس و رامین

نشان دود آتش زلف مشکین

سه یار پاک دل با هم نشسته

در کاشانها چون سنگ بسته

نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه

نشاط و عیش را بسته شود راه

نه بیم آنکه روزى دور گردند

ز روى یکدگر مهجور گردند

شبى چونان، به از عمرى نه چونان

چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان

چو رامین روى ویس دلستان دید

به کام خویش هنگام چنان دید

سرودى گفت خوش بر رود طنبور

به آوازى که بر کندى دل حور

چه باشد عاشقا گر رنج دیدى

بلا بردى و ناکامى کشیدى

به آسانى نیابى شادکامى

به بى رنجى نیابى نیکنامى

به هجر دوست گر دریا بریدى

ز وصل دوست بر گوهر رسیدى

دلا گر در جدایى رنج بردى

ز رنج خویش اکنون بر بخوردى

ترا گفتم بجا آور صبورى

که نزدیکى بود فرجام دورى

زمستان را بود فرجام نوروز

چنانچون تیره شب را عاقبت روز

چو در دست جدایى بیش مانى

ز وصلت بیش باشد شادمانى

هر آن کارى که چارش بیش سازى

چو کام دل بیابى بیش نازى

منم از آتش دوزخ برسته

بهشتى گشته با حوران نشسته

مرا خانه ز رویت بوستانست

به دى مه از رخسانت گلفشانست

وفا کشتم مرا شادى بر آورد

مه تابان به مهرم سر در آورد

وفادارى پسندیدم به هر کار

ازیرا شد جهان با من وفادار

چو بشنید این سخنها ویس دلبر

به یاد دوست پر مى کرد ساغر

چو نرگس داشت زرین جام بردست

چو شمشاد روان از جاى برجست

بگفت این باده فردم یاد رامین

وفادار و وفاجوى و وفا بین

امیدم را فزون از پادشایى

دو چشمم را فزون از روشنایى

برو دارد دلم حان بیش امید

که دارد مردم گیتى به خورشید

بود تا مرگ در مهرش گرفتار

وفاداریش را باشم پرستار

جمعه 25 دی 1394  5:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ

شب دوشنبه و روز بهارى

که شد باز آمد از گرگان و سارى

سراى خویش را فرمود پرچین

حصار آهنین و بند رویین

کلید رومى و قفل الانى

ز پولادى زده هندوستانى

هر آنجا کش دریچه بود و روزن

بدو بر پنجره فرمود از آهن

چنان شد ز استوارى خانهء شاه

کجا در وى نبودى باد را راه

ببست آنگاه درها را سراسر

فراز بند مهرش بود از زر

کلید بندها مر دایه را داد

بدو گفت اى فسونگر دیو استاد

بدیدم نا جوانمردیت بسیار

بدین یک ره جوانمردى بجا آر

به زاول رفت خواهم چند گاهى

در رنگ من بود کم بیش ماهى

نگه دار این سرایم تا من آیم

که بندش من ببستم من گشایم

کلید در ترا دادم به زنهار

یکى این بار زنهارم نگه دار

تو خود دانى که در زنهار دارى

نه بس فرخ بود زنهار خوارى

بدین بارت بخواهم آزمودن

اگر نیکى کنى نیکى نمودن

همى دانم که رنج خود فزایم

که چیزى آزموده آزمایم

ولیکن من ترا زان بر گزیدم

کجا از زیر کان ایدون شنیدم

چو چیز خویش دزدان را سپارى

ازیشان بیش یابى استوارى

چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار

کلید خانه وى را داد ناچار

به روز نیک و هنگام همایون

ز دروازه به شادى رفت بیرون

به لشکر گه فرود آمد یکى روز

به دل بر گشته یاد ویس پیروز

غم دورى و تیمار جدایى

برو بر تلخ کرده پادشایى

به لشکر گاه رامین بود با شاه

نهان از وى به شهر آمد شبانگاه

شهنشه جست رامین را گه شام

بدان تا مى خورد با او دو سه جام

چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون

بدانست او که آن چاره ست و افسون

شبانگه رفتن رامین ز لشکر

برانست تا ببیند روى دلبر

به باغ شاه شد رامین هم از راه

درش چون سنگ بسته بود بر ماه

غمیده دل همى گشت اندر آن باغ

ز یاد ویس او را دل پر از داغ

خروشان و نوان با یوبهء جفت

ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت

نگارا تا مرا از تو بریدند

حسودانم به کام دل رسیدند

یکى بر طرف بام آى و مرا بین

ز غم دستى به دل دستى به بالین

شب تاریک پندارى که دریاست

کنار و غعر او هر دو نه پیداست

منم غرقه درین دریاى منکر

بدو در اشک من مرجان و گوهر

اگر چه در میان بوستانم

ز اشک خویش در موج دمانم

ز دیده آب دادم بوستان را

ز خون گلنار کردم گلستان را

چه سود ار من همى گریم به زارى

که از خالم تو آگاهى ندارى

بر آرم زین دل سوزان یکى دم

بسوزم این سراى و بند محکم

ولیکن آن سرا را چون بسوزم

که در وى جاى دارد دلفروزم

اگر آتش رسد وى را به دامن

پس آن سوزش رسد هم در دل من

ز دو چشمت همیشه دو کمان ور

نشستستند جانم را برابر

کمان ابروت بر من کشیده

به تیر غمزه جانم را خلیده

اگر بختم ز پیش تو براندست

خیالت سال و مه با من بماندست

گهى خوابم همى از دیده راند

گهى خونم همى بر رخ فشاند

چرا خسپم توم در بر نخفته

چرا جان دارم از پیشت برفته

چو رامین یک زمان نالید بر دل

ز دیده سیل خون بارید بر گل

میان سوسن و شمشاد و نسرین

ز ناگه بر ربودش خواب نوشین

به خواب اندر شد آن بارنده نرگس

که با او بود ابر تند مفلس

بیاسود آن دل پر درد و پر غم

که با او بود دوزخ باغ خرم

دلش زیرا یکى ساعت بیاسود

که بوى باغ بودى دلبرش بود

شه بى دل به باغ اندر غنوده

نگارش روى مه پیکر شخوده

چو دیوانه دوان گرد شبستان

ز نرگس آب ریزان بر گلستان

همى دانست کش رامین به باغست

دلش را باغ بى او تفته داغست

به زارى دایه را خواهش همى کرد

که بر گیر از دلم دایه این درد

هم از جانم هم از در بند بگشاى

شب تیره مرا خورشید بنماى

شب تاریک و بختم نیز تاریک

ز من تا دلربایم راه نزدیک

زبس در هاى بسته سخت چون سنگ

تو گویى هست راهم شصت فرسنگ

دریغا کاش بودى راه دشوار

نبودى در میان این بند بسیار

بیا اى دایه بر جانم ببخشاى

کلید در بیاور بند بگشاى

مرا خود از بنه بدبخت زادند

هزاران بند بر جانم نهادند

بسست این بندهاى عشق خویشم

درى بسته چه باید نیز پیشم

دلى بستهچو در بر وى ببستند

تنى خسته دگر باره بخستند

نگارم تا دو زلفش بر شکستست

به مشکین سلسله جانم ببستست

چو از پیشم برفت آن روى زیباش

به چشمم در بماند آن تیر بالاش

ببین چشمم به سیمین تیر خسته

ببین جانم به مشکین بند بسته

جوابش داد دایه گفت زین پس

نبینم نا جوانمردى من کس

خداوندى چو شه زین برفته

به من چندین نصیحتها بگفته

هم امشب بند او چون برگشایم

چو چشم آورد با او چون بر آیم

اگر پیشم هزاران لشکر آینده

نپندارم که با موبد بر آینده

خود این جست او ز من زنهاردارى

نگویى چون کنم زنهار خوارى

به رامین ار تو صد چندین شتابى

ز من این ناجوانمردى نیابى

نشسته شاه شاهان بر در شهر

نرفته نیم فرسنگ از بر شهر

چه دانى گرنه خود کرد آزمایش

دگر کرد آزمایش را نمایش

چنان دانم که او آنجا نپاید

هم امشب وقت شبگیر او بیاید

نباید کرد ما را این همه بد

که بد را بد جزا آید ز موبد

چه خوبست این مثل مر بخردان را

بدى یک روز پیش آید بدان را

چو دایه این سخنها گفت با ماه

به خشم دل ازو برگشت ناگاه

بدو گفت اى صنم تو نیز بر خیز

مکن شه را دگر اندر بدى تیز

به تیمار این یکى شب صابرى کن

وزان پس تا توانى داورى کن

که من امشب همى ترسم ز موبد

که پیش آید ترا از وى یکى بد

یکى امشبمرا فرمان کن اى ویس

که امشب کور گردد چشم ابلیس

بشد دایه نشد آن ماهپیکر

همى گفت و همى زد دست بربر

نه روزى دید و رخنه جایگاهى

نه بر بام سرایش دید راهى

چو تاب مهر جانش راهمى تافت

ز دانش خویشتن را چاره اى یافت

سرا پرده که بود از پیش ایوان

یکى سر بر زمین دیگر به کیوان

برو بسته طناب سخت بسیار

یکایک ویس را درمان و تیمار

فگنده از پاى کفش آن کوه سیمین

بدو بر رفت چون پرّنده شاهین

چو پران شد ز پرده جست بر بام

ربودش باد از سر لعل واشام

برهنه سر برهنه پاى مانده

گسسته عقد و درّش بر فشانده

شکسته گوشوارش پاک در گوش

ابى زیور بمانده روى نیکوش

پس آنگه شد شتابان تا لب باغ

روانش پرشتاب و دل پر از داغ

قصب چادرش را در گوشه اى بست

درو زد دست و از باره فرو جست

گرفتش دامن اندر خشت پاره

قبا شد بر تنش بر پاره پاره

اگرچه نرم و آسان بود جایش

به درد آمد ز جستن هر دو پایش

گسسته بند کستى بر میانش

چو شلوارش دریده بر دو رانش

نه جامه بر تنش مانده نه زیور

دریده بود یا افتاده یکسر

برهنده پاى گرد باغ گردان

به هر مرزى دوان و دوست جویان

هم از چشمش روان خونو هم از پاى

همى گفتى ازین بخت نگون واى

کجا جویم نگار سعترى را

کجا جویم بهار دلبرى را

همان بهتر که بیهوده نپویم

به شب خورشید تابان را نجویم

به حق دوستى اى باد شبگیر

براى من زمانى رنج بر گیر

اگر با بیدلان هستى نکوراى

منم بیدل یکى بر من ببخشاى

که پایت گر جهانى بر نوردد

چو نازک پاى من خونین نگردد

نه راهى دور مى بایدت رفتى

نه رنجى سخت ناخوش بر گرفتن

گغر کن بر دو نسرین شکفته

یکى پیدا یکى از من نهفته

نگه کن تا کجا یابى کسى را

که رسول کرد همچون من بسى را

هزاران پردگى را پرده برداشت

ببرد و در میان راه بگغاشت

هزاران دل بخشم از جاى بر کند

به هجران داد تا بر آتش افگند

ببین حال مرا در مهر کارى

بدین سختى و رسوایى و زارى

به صد گونه بلا بى هوش و بى کام

به صد گونه جفا بى صبر و آرام

پیام من بدان روى نکو بر

که خوبى انجمن دارد بدو بر

ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى

ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى

بگو اى نوبهار بوستانى

سزاى خرمى و شادمانى

بگو اى آفتاب دلربایى

به خوبى یافته فرمان روایى

مرا آتش به جان اندر فگنده

به تارى شب به بام و در فگنده

نکرده با من بیدل مواسا

نجسته با من مسکین مدارا

مرا بخت بد از گیتى برانده

جهان در خواب و من بیخواب مانده

اگر من مردمم یا زین جهانم

چرا هر گز نه همچون مردمانم

کنم از بیدلى و بخت فریاد

مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد

مرا گفتى چرا ایدر نیایى

من اینک آمدستم تو کجایى

چرا پیشم نیایى از که ترسى

چرا بیمار هجران را نپرسى

گر از دیدار تو نومید گردم

به جان اندر بماند تیر دردم

به جاى روى تو گر ماه بینم

چنان دانم که تارى چاه بینم

به جاى زلف تو گر مشک بویم

نماید مشک سارا خاک کویم

به جاى دو لبت گر نوش یابم

به جان تو که باشد زهر نابم

مرا جانان توى نه مشک و غنبر

مرا درمان توى نه نوش و شکر

دلم را مار زلفینت گزیدست

خلیده جان من بر لب رسیدست

بود تریاک جان من لبانت

همان خورشید بخت من رخانت

بدا بخت منا امشب کجایى

چرا ببریدى از من آشنایى

ببخشاید به من بر دوست و دشمن

چرا هر گز نبخشایى تو بر من

کجایى اى مه تابان کجایى

چرا از بختر بر مى نیایى

چو سیمین آینه سر برزن از کوه

ببین بر جان من صد گونه اندوه

جهان چون آهن زنگار خورده

هوا با جان من زنهار خورده

دل من رفته و دلبر ز من دور

دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور

به فر خویش ما را یاورى کن

به نور خویش ما را رهبرى کن

تو ماهى وان نگارم نیز ماهست

جهان بى رویتان بر من سیاهست

خدایا بر من مسکین ببخشاى

مرا دیدار آن دو ماه بنماى

یکى مه را فروخ و روشنایى

یکى مه را شکوه و پادشایى

یکى را جاى برج چرخ گردان

یکى را چاى تخت و زین و میدان

چو یک نیمه سپاه شب در آمد

مه تابنده از خاور بر آمد

چو سیمین زروقى در ژرف دریا

چو دست ابر نجنى در دست حورا

هوا را دوده از چهره فروشست

چنانچون ویس را از جان و رو شست

پدید آمد مرو را یار خفته

میان گل بسان گل شکفته

بنفشه زلف و نسرین روى رامین

ز نسرین و بنفشه کرده بالین

مه از کوه آمد و ویس از شبستان

بهارى باد مشکین از گلستان

ز بوى ویس رامین گشت بیدار

به بالین دید سروى یاسمین بار

نجست از جاى و اندر بر گرفتش

پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش

بهم آمیخته شد مشک و عنبر

دو هفته ماه شد پیوسته با خور

گهى از زلف او عنبر فشان کرد

گهى از لعل و شکر فشان کرد

لب هر دو بسان میم بر میم

بر هر دو بسان سیم بر سیم

بپیچیدند بر هم دو سمن بوى

چو دو دیبا نهاده روى بر روى

تو گفتى شیر و باده در ه�%

جمعه 25 دی 1394  5:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان

مه اردیبهشت و روز خرداد

جهان از خرمى چون کرخ بغداد

بیابان از خوشى همچون گلستان

گلستان از صنم همچون بتستان

درخت رود بارى سیم ریزان

نسیم نو بهارى مشک بیزان

چمن مجلس بهاران مجلس آراى

زنان بلبلش چنگ و فاخته ناى

درو نرگس چو ساقى جام بردست

بنفشه سر فرو افگنده چون مست

ز گوهر شاخها چون تاج کسرى

ز پیکر باگها چون روى لیلى

ز سبزه روى هامون چون زمرد

ز لاله کوه سنگین چون زبرجد

همه صحرا ز لاله روى حورا

همه مرز از بنفشه جعد زیبا

بهشت آسا زمین با زیب و خوشى

عروس آسا جهان با ناز و گشّى

به باغ اندر نشسته شاه شاهان

به نزدش ویس بانو ماه ماهان

به دست راست بر آزاده ویرو

به دست چپ جهان آراى شهرو

نشسته گرد رامینش برابر

به پیش رام گوسان نواگر

همى زد راههاى خوشگواران

همى کردند شادى نامداران

مى آسوده در مجلس همى گشت

رخ میخواره همچون مى همى رشت

سرودى گفت گوسان نو آیین

درو پوشید حال ویس و رامین

اگر نیکو بیندیشى بدانى

که معنى چیست زیر این نهانى

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

درختى رسته دیدم بر سر کوه

که از دلها زداید زنگ اندوه

درختى سر کشیده تا به کیوان

گرفته زیر سایه نیم گیهان

به زیبایى همى ماند به خورشید

جهان در برگ و بارش بسته امید

به زیرش سخت روشن چشمهء آب

که آبش نوش و رییگش در خوشاب

شکفته بر کنارش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چرنده گاو کیلى بر کنارش

گهى آبش خورد گه نو بهارش

همیشه آب این چشمه روان باد

درختش بارور گاوش جوان باد

شهنشه گفت با گوسان نائى

زهى شایستهء گوسان نوائى

سرودى گوى بر رامین بد ساز

بدر بر روى مهرش پردهء راز

چو بشنید این ویس سمنبر

بکند از گیسوان صد حلقهء زرص

به گوسان داد و گفت این مر ترا باد

به حال من سرودى نغز کن یادص

سرودى گوى هم بر راست پرده

ز روى مهر ما بردار پردهص

چو شاهت راز ما فرمود گفتن

ز دیگر کس چرا باید نهفتنص

دگر باره بزد گوسان نوائى

نوائى بود بر رامین گوائى

همان پیشین سرود نغز را باز

بگفت و آشکارا کرد کرد او راز

درخت بارور شاه شهانست

که زیر سایه اش نیمى جهانست

برش عز است و برگش نیکنامىص

سرش جاهست و بیخش شاد کامىص

جهان را در برگش امید است

میان هر دو پیداتر ز شید است

به زیرش ویس بانو چشمهء آب

لبانش نوش و دندان در خوشاب

شکفته بر رخانش لاله و گل

بنفشه رسته و خیرى و سنبل

چو کیلى گاو رامین بر کنارش

گهى آبش خورد گه نوبهارش

بماند این درخت سایه گستر

ز مینو باد وى را سایهب خوشتر

همیشه آب این چشمه رونده

همیشه گاو کیلى زو چرنده

چو گوسان این نوا را کرد پایان

به یاد دوستان و دل ربایان

شه شاهان به خشم از جاى بر جست

گرفتش ریش رامین را به یک دست

به دیگر دست زهر آلود خنجر

بدو گفت اى بداندیش و بد اختر

بخور با من به مهر و ماه سوگند

که با ویس نباشد مهر و پیوند

و گرنه سرت را بردارم از تن

که از ننگ تو بى سر شد تن من

یکى سوگند خورد آزاده رامین

به دادار جهان و ماه و پروین

که تا من زنده باشم در دو گیهان

نمى خواهم که بر گردم ز جانان

مرا قبله بود آن روى گلگون

چنان چون دیگران را مهر گردون

مرا او جان شیرینست و از جان

به کام خویشتن ببرید نتوان

شهنشه را فزون شد کینهء رام

زبان بگشاد یکباره به دشمام

بیفگندش بدان تا سر ببرد

به خنجر جاى مهرش را بدرد

سبک رامین دودست شاه بگرفت

تو گفتى شیر نر روباه بگرفت

ز شادروان به خاک اندر فگندش

ز دستش بستد آن هندى پرندش

شهنشه مست بود از باده بیهوش

گسسته آگهى و رفته نیروش

نبودش آگهى از کار رامین

نماند اندر دلش آزار رامین

خرد را چند گونه رنج و سستى

پدید آید همى از عشق و مستى

گر این دو رنج بر موبد نبودى

مرو را هیچ هونه بد نبودى

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  5:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها