نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود
چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بى غم
به پوزش کینه را از دل زدودند
شه شاهان به پیروزى یکى روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روى ویس در وى لعل باده
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روى هر دو کام دل همى راند
چو رامین گه گهى بنواختى چنگ
به حال خود سرود خوش بگفتى
مدار اى خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینى نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندى
زمانى دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تامار
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزى دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشى
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را مى در سر آویخت
خرد را مغز او با مى بر آمیخت
ز رامین خوش سرودى خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
که از دل بر گرفت اندوه دیرین
نسیم و رنگ او هر دو بهشتى
من اندر باگ روز و شاب مجاور
بد اندیسم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کسى آن دهد یزدان که شاید
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادى گشت عشق اندر دلش نو
دریغ هجر ویس از دلش بر خاست
ز ویس ماه پیکر جام مى خواست
بدان کز مى کند یکباره مستى
سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان
به شادى زى به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزى چنین باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکى آفرین بر شاه کردن
به شادى ساعتى با ما نشیند
اگر فرمان دهد پیروز گر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
که چون او نیست شه را مهربانى
پس آنگه دایه را زى شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسى نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو مى ده
که مى خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادى مى همى داد و همى خورد
مى اندر مغز او بننود گوهر
چو ویس لاله رخ را مى همى داد
به شادى و به رامش خور مى ناب
که کشت عشق را از مى دهیم آب
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
همى تا جان ما بر جاى باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
تو از من شاد باشى من از تو شاد
مرا تو یاد باشى من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشى باد
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایى که مى گفتند پنهان
به مردى داشت دل را آرمیده
به دایه گفت دایه مى تو بگسار
به رامین گفت رامینچنگ بردار
سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى
وزان پس داد دایه مى بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودى گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر
مرا از داغ همجران زرد شد روى
به مى زردى ز روى من فروشوى
به هر چاره که بتوانم بکوشم
از آن رو روسوشب مست و خرابم
که جز مستى دگر چاره نیابم
چه خوشى باشد آن میخوارگى را
بدان تا از غم آگاهى ندارم
خبر دارد تو گویى ماه رویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همى بستاند از من عشق جانم
مرا و جز مرا چاره تو دانى
چنان کز شب بر آرى روز روشن
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همى از نالهء او نرم شد سنگ
دلى در تف آتش مانده ناکام
چو مستى جفت شد با مهربانى
به چونان جاى چون بر جاى بودى
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
چنان آبى که گردد سخت بسیار
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از مى مست شد پیروزگر شاه
به شادى در شبستان رفت با ماه
به جاى خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستى مرو را سرزنش کرد
بدو گفت اى دریغ این خوبرویى
که با او نیست لختى مهرجویى
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسى دیدم به گیتى مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
ندیدم چون یو رسوا مهربانى
نه همچون دوستگانت دوستگانى
نشسته راستى پیش من چنانید
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
کلوخى را که او در پس نشیند
شما هر دو به عشق اندر چندین
خوشى بیند و رسوایى نبینید
مابش اى بت چنین گستاخ بر من
که گستاخى کند از دوست دشمن
مکن گستاشخى و منشین برو بر
به طبع آتش همیشه سر کش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیرى
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بى آرام باشد
چو بر چوشد تو با جوشش نتابى
مکن با من چنین گستاخ وارى
که تو با خشم من طاقت ندارى
مکن بنیاد این بر رفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
من از مهرت بسى سختى بدیدم
مرا تا کى بدین سان بسته دارى
به تیغ کین دلم را خسته دارى
مکن با من چنین نا مهربانى
کجا زین هم ترا دارد زیانى
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادى هر چه دارى
جهان را جز به چشم تو نبینم
ترا باشد همه شاهى و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
چو بشنید این سخانها ویس دلکش
دلش آن شاه بیدل را ببخضود
جوابش را به شیرینى بیالود
بدو گفت اى گرانمایه خداوند
مبراد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
نهم بر خاک پاى تو جحان بین
که خاک پاى تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپندارى که هر گز
به من خرم بود رامین گر بز
توى دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدى و شاهان گل ببارند
ازین پس تو مرایى من ترایم
نگر تا در دل اندیشه ندارى
که تو بینى ز من زنهار خوارى
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانى که بى جان زیست نتوان
یکى تا موى اندام تو بر من
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
ز گفتار چنان زیبا و در خور
یکى بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستى در ربودش خواب شیرین
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش باد
گهى زان فرد اندیشه گهى زین
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
شبى تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
چو روى ویس گشته پردگى ماه
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
چو روى ویس بانو در شبستان
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
کنار بام وى را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روى دلبر
چو با دلبر نبودش روى پیوند
به بوى جانفزایش بود خرسند
چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
ازان ترسد که روزى بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
چو رامین چند هگ بر بام بنشست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطره اى صد رود گشتى
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت
غریوان با دل نالان همى گفت
نگارینا روا دارى بدین سان
تو در حانه من اندر برف و باران
تو دیگر دوست را در بر گرفته
من اینجا بى کس و بى یار مانده
دو پاى اندر گل تیمار مانده
تو در خوابى و آگاهى ندارى
که عاشق چون همى گرید بزارى
ببار اى برف برف بر جان من آتش
که بى دل را همه رنجى بود خوش
جهان هنواره ز آتش بر فروزد
در آن تندى بهم بر زن جهانى
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
بردن شاه موبد ویس را به دز اشکفت و صفت دز و خبر یافتن رامین از ویس
نه کوهى بود بر جى زاسمان بود
ز سختى سنگ او مانند سندان
نکردى کار بر وى هیچ سوهان
ز بس پهنا یکى نیم جهان بود
ز بس بالا ستونى زاسمان بود
به شب بالاش بودى شمع پیکر
به سر بر آتش او را ماه و اختر
چو بر دز برد موبد دلستان را
به پیکر دز چو سنگین مجمرى بود
نگه کن تا چه نیکو پیکرى بود
بر آن آتش عبیر آن خال دلکش
همه در ها به مهر خویش کرده
در آن جا ساز صد ساله نهاده
در آن دز بود بختش را همه کام
چو شاهنشه ز کار دز بپردخت
سوى مرو آمد و کام سفر ساخت
به رفتن هر یکى خندان و نازان
مگر رامین که گریان بود و نالان
چو کبگى باز در مخلب گرفته
به جسمش جان شیرین خوار گشته
به زیرش خزو دیبا خار گشته
نهروز او را قرار و نه شب آرام
به کام دشمنان افتاده بى کام
جگر پر ریش گشته دل پر از نیش
همى گفتى نهانى با دل خویش
چه عشقست اینکه هر گز کم نگردد
اگر هر بار میزد بر دلم خار
خدنگ زهر پیکان زد ازین بار
برفت از پیش چشمم آن دلارام
که بى او نیست در تن صبر و آرام
به عشق اندر وفادارى نکردم
که گیتى را همى بى او ببینم
اگر باشد تنم بى روى جانان
همان بهتر که باشم نیز بى جان
رفیقا حال ازین بتر چه دانى
که مر گم خوشترست از زندگانى
همان خوشتر که جان در تن نباشد
ز بهر دوست خواهم جان شیرین
چنان کز بهر دیدارش جهان بین
کنون کز بخت خود بى یار گشتم
ز جان و دیدگان بیزار گشتم
چو نالیدى چنثن از بخت بد ساز
به دل کردى سرودى دیگر آغاز
که بیدار هوا را نیست داور
که بخشاید به گیتى عاشقان را
که بخشایش کند درد کسان را
ببار اى چشم من خونابم اکنون
کدامین روز را دارى همى خون
مرا هر گز غمى چونین نباشم
سزد کت اشک جز خونین نباشد
اگر بودى به غم زین پیش خونبار
سزد گر جان فرو بارى بدین بار
به باران تازه گردد روى گیهان
چرا پژمرده شد رویم ز باران
به چشم آورد و بر زرین رخم تاخت
گرستن گرچه از مردان نه نیکوست
زمن نیکوست در هجر چنان دوست
چو باز آمد ز راه دز شهنشاه
ز حال ویس، رامین گشت آگاه
غمش بر غم فزود و درد بردرد
نشستش گرد هجران بر رخ زرد
چو طوفان از مژه بارید باران
بشست از روى زردش گرد هجران
که باشد مرد عاشق را دل آویز
من آن خسته دلم کز دوست دورم
ز بخت آزرده ام وز دل نفورم
که گویى بسته در رویین حصارم
بگو صد داغ تو دارم به دل بر
مرا در دیده دیدار تو ماندست
چو اندر یاد گفتار تو ماندست
یکى خواب از دو چشمم من ستردست
اگر درد مرا قسمت توان کرد
نماند در جهان یک جان بى درد
چنان گشتم ز درد و ناتوانى
که مرگم خوشترست از زندگانى
مرا زین درد کى باشم رهایى
که درمانم توى وز من جدایى
چو رامین را به روى آمد چنین حال
شد از مویه موى از ناله چون نال
همان دشمن که دیرین دشمنش بود
چو روى او بدید او را ببخضود
به یک گفته ز بیمارى چنان شد
که سیمین تیر وى زرین کمان شد
فتاده در عمارى زار و نالان
بیامد با شهنشه تا به گرگان
جنان شد کز جهان امید برداشت
تو گفتى زهر پیکان در جگرداشت
یکایک حال او با شه بگفتند
به خواهش باز گفتند اى خداوند
ترا رامین برادر هست و فرزند
نیایى در جهان چون او سوارى
به هر فرهنگ چون او نامدارى
همه کس را چو او کهتر بیاید
ترا در پیش چون او یک برادر
اگر دانى به از بسیار لشکر
ازو دندان دشمن بر تو کندست
که او شیر دمان و پیل تندست
به کینه مشکن این شاخ شکفته
کزو تا مرگ بس راهى نماندست
ز کوهش باز جز کاهى نماندست
همین یک بار بر جانش ببخشاى
مرو را این سفر کردن مفرماى
سفر خود خوش نباشد با درستى
نگر تا چون بود با درد و سستى
که بس خسته شد او از شدت راه
چو گردد درد لشتى بر وى آسان
مگر به سازدش آن آب آن شهر
که این کضور چو زهرست آن چو پازهر
چو بشنید این سخن شاه از بزرگان
نماند آزاده رامین را به گرگان
چو شاهنشه بشد رامین بیاسود
همه دردى از اندامش بپالود
چو آتش در دل و چون تیر در بر
برفت از شهر گرگان یک سواره
سرایان بود چون بلبل همه راه
به گوناگون سرود و گونه گون راه
نخواهم بى تو یارا زندگانى
نه آسانى نه کام این جهانى
نترسم چون ترا جویم ز دشمن
گیا بر دشت اگر شمشیر باشد
وگر ریگش چو ببر و شیر باشد
نبارد بر سرم زان میغ چز تیغ
بود مر باد او را گرد پیکان
چنان چون ابر او را سنگ باران
به جان تو کز آن ره بر نگردم
و گر چونانکه بر گردم نه مردم
و گر وصل تو باشد در دم شیر
مرا با او سخن باشد به شمشیر
سه ماهه راه گامى راه باشد
چو باشد گر بود شمشیر در راه
شهاب و برق بارد بر سر ماه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
زارى کردن ویس از رفتن رامین
ولیکن چشم او را جوهرى کرد
کبودش جامه بد چون سو کواران
رخانش لعل همچون لاله زاران
ز بس بر رخ زدن دست نگارین
ز بس بر جامه راندن اشک خونین
رخش چون جامه کرد و جامه چون رخ
همى نالید بر تنهایى از جفت
خروشان زار با دایه همى گفت
گمان کردم که ما با هم بمانیم
هر آن کامى که دل خواهد برانیم
نگارا تا تو بودى در بر من
به نوشین خواب خوش بد بستر من
کنون تا بسترم پر خار کردى
مرا زان خواب خوش بیزار کردى
چو چشمم راز غم بى خواب کردى
کنارم را پر از خوناب کردى
ازان ترسد دل من گاه و بیگاه
که تو ناچار جویى جنگ بدخواه
نهى بر جاى افسر خود بر سر
کمان گیرى به جاى رود و ساغر
زره پوشى به جاى خز و دیبا
چنان چون ریختى خونم به عبهر
بریزى خون بدخواهان به خنجر
چرا نشنیدم از تو هر چه گفتى
چرا با تو نرفتم چون تو رفتى
شدى مشکین از آن زلف سیاهت
دلم با تو به راه اندر رفیق است
ز هجرت خسته و در خون غریق است
رفیقت را به راه اندر نگه دار
فزونتر زین که آزردى میازار
نکو باشد ز خوبان خوب کارى
صتو آن کن با من اى باروى چون خون
که باشد با خور روى تو در خورص
صمرا یاد آر از حالم بیندیش
توانگر هم بیندیشد ز درویشص
صمرا دیدى که دود عشق چون بود
کنون آتش پدید آمد از آن دودص
صاز این هجرت بدین هول و درازى
همه دردى به چشمم گشت بازىص
دلم چون نامهء پر رنج و دردست
که بر عنوان او این روى زعدست
نگر تا زارى اندر نامه چونست
که بر عنوان او دریاى خونست
چو ویس از درد دل نالید بسیار
ز بس تیمار پیچان گشت چون مار
دل دایه بر آن دلبر همى سوخت
مرو را جز شکیبایى نیاموخت
به کام دل رسد یک روز صابر
همه اندوه و تیمارت سر آید
اگر چه بیدلان را صبر خوردن
بسى آسانتر است از صبر کردن
صتو صابر باس و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بار آرد ترا نوشص
ترا در مان به جز یزدان که داند
ازین بندت رهاندن او تواند
همى خوان کرد گارت را به یارى
مگر یزدان شما را دست گیرد
صبه اندرزت همین گفتن توانم
که جاره جز شکیبایى ندانمص
به پاسخ گفت وى را ویس دلکش
صبورى چون توان کردن در آتش
صتو نشنیدى چه گفت آن مرد تیمار
که داد او را رفیقى پند بسیارص
رفیقا بیش ازین پندم میاموز
برین گنبد نپاید مر ترا گوز
چه این پندو چه پولى زان سر رود
صدل من با دل تو نیست یکسان
ترا دامن همى سوزد مرا جانص
صترا زان چه که من پیچم به تیمار
بود درد کسان بر دیگران خوارص
تو معذورى که تو همچون سوارى
تو قارونى ز صبر و من تهى دست
بود بر چشم سیران گرسته مست
تو نیز اى دایه با من همچنین
همانن گر چه من بیدل بمانى
فغان در گیتى از من بیش رانى
تو بنشینى و از من صبر جویى
صبورى چون کنم بى دل نگویى
صاگر بیدل بود شیر ژد آگاه
برو چیره شود در دشت روباهص
تو پندارى مرا باید که چونین
همى بارد ز دیده سیل خونین
نخواهد هیچ کس بدبختى خویش
برم این چاه بدبختى تو کندى
به صد چاره مرا در وى فکندى
کنون آسان نشستى بر سر چاه
همى گویى ز یزدان یاورى خوار
صبجز یزدان ترا چاره که داند
ترا زین بند صختى او رهاندص
صنمد باشد در آب افگندن آسان
نباشد زو بر آوردنش از آن سانص
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
آمدن شاه موبد از روم و رفتن به دز اشکفت دیوان نزد ویس
چو شاه اندر سفر پیروزگر گشت
به پیروزى و کام خویش بر گشت
چو پاژ از قیصر و خاقان گرفته
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهى هم از شادى شده مست
ز تاجش رخنه دیده روى گردون
ز رختش کوه گشته روى هامون
ز هر شاهى و هر کضور خدایى
به در غاهش سپاهى یا نوایى
به بند آورده شاهان جهان را
به پیروزى که من شاهم شهان را
دلش پر تاب گشت و مغز پر دود
ز کین دل همى جوشید بر جاى
زمانى دیر و آنگه جست برپاى
نقیبان را به سالاران فرستاد
پس آنگه کوس گران شد به در گاه
کهو مه را ز رفتن کرد آگاه
تبیره بر در خسرو فغان کرد
که چندین راه شاها چون توان کرد
همیدون ناى روبین شد غریوان
بران دویار در اشکفت دیوان
که او را تلخ گردد عیش شیرین
شه شاهان همى شد کین گرفته
به ناکامى همه باوى برفتند
یکى گفتى که ره مان ناتمامست
کنون این ره تمامى راه رامست
که رامین را ز ویسه باز داریم
یکى گفتى که شه را ویس بدتر
به خان اندر ز صد خاقان و قیصر
همى شد شاه با لشکر شتابان
چو ابر و باد در کوه و بیابان
به راه اندر چو دیوى گرد لشکر
کشیده از ژمین بر آسمان سر
ز دیده دیدبان از دز نگه کرد
سیه ابرى بدید از لشکر و گرد
خروش و بانگ و غلغل در دز افتاد
چنان کاندر درختان اوفتد باد
به در گاهش در آمد شاه موبد
شتابان تر به راه از تیر آرش
دو چشم از کین دل کرده چو آتش
چو بر در گاه روى زرد را دید
ز کین زرد روى اندر هم آورد
بدو گفت اى دلم را بدترین درد
رهاناد از شما هر دو برادر
به هنگام وفا سگ از شما به
بود با سگ وفا و با شما نه
شما را چون همى گوهر سرشتند
ندانم کز کدام اختر سرشتند
یو با گاوان به گه پایى سزایى
سزاوارم به هر دردى که بینم
چو گاوى را به دزدارى گزینم
تو از بیرون نشسته در ببسته
درون رامین به کام دل نشسته
تو پندارى که کارى نیک کردى
به کار من بسى تیمار خوردى
ز نادانى که هستى مى ندانى
که رامین بر تو مى خندد نهانى
تو از بیرون نشسته بانگ داران
به خانه او نشسته شاد خواران
جهان آنگاه گشته تو نه آگاه
به چون تو کس دریغ آید چنین گاه
مکن غمگین به یافه خویشتن را
مده در خویشتن راه اهرمن را
تو شاهى آنچه دانى یا ندانى
شهان دانند باز ماده از نر
کجا شاهان جهان را پیشگاهند
نترسند و بگویند آنچه خواهند
اگر چه آنچه تو گفتى یقین نیست
که یارد مر ترا گفتن چنین نیست
تو بر جانم همى بندى گناهى
تو رامین را ز پیش من ببردى
چه دانم کاو چه کرد و تو چه کردى
نه مرغى بود کز پیشت بپرید
نه تیریبد بدین دز چون بر آمد
بدین در هاى بسته چون در آمد
ببین مهرت بدین در هاى بسته
دزى کش کوه سنگین باره روبین
به هر راهى نشسته دیدبانان
به هر بامى نشسته پاسبانان
اگر رامین هزاران چاره دانست
چنین درها گشادن چون توانست
کرا باور فند هر گز که رامین
گر یان درهاى بسته بر گشادند
دگر ره مهر تو چون بر نهادند
خرد را کن درین اندیشه داور
مگو چیزى که در دانش نگنجد
خرد او را به یک جو بر نسنجد
چه سود از بندسخت و استوارى
چو تو با او نکردى هوشیارى
به دزها بر نگهبانان هشیار
بسى بهتر ز قفل و بند بسیار
اگر چه هست والا چرخ گردان
شهاب او را نگهبان کرد یزدان
ببستى خانه را از بیش درگاه
سپرده جاى خویشت را به بدخواه
چه سود این بند اگرچه دل پسندست
که بى شلوار خود شلوار بندست
چه بندى مند شلوارت به کوشش
که بى شلوار ازو نایدت پوشش
چه سود ار در ببستم مهر کردم
که چون تو سست رایى را سپردم
هر آن نامى که من کردم به یک سال
سراسر ننگ من کردى بدین حال
سرایى بود نامم بوستان رنگ
سیه کردى در و دیوارش از ننگ
چو لشتى دل گرانى کرد با زرد
کلید در گه از موزه بر آورد
که نه زین بند سود آمد نه زین جاى
شده از جرس درها دایه آگاه
به پیش ویس بانو تاخت چون باد
بدو گفت اینک آمد شاه موبد
ز خاور سر بر آورد اختر بد
از ابر غم جهان شد برق آزار
ز کوه کین در آمد سیل تیمار
هم اکنون اژدهایى تند بینى
که با وى جادوى را کند بینى
هم اکنون آتشى بینى جهان سوز
که بادودش جهان را شب بود روز
چو در ماندند ویس و دایه از چار
فرو هشتند رامین را به دیوار
بشد رامین دوان بر کوه چون غرم
روانش پر نهیب و دل پر از گرم
خروشان بیدل و بى صبر و بى جفت
دوان در کوهها با دل همى گفت
چه خواهى اى قصا از من چه خواهى
که کارم را نیارى جز تباهى
همى خواهیکه با بختم ستیزى
قرارم چون شکسته کارواینست
روانم چون کشفته دودمانیست
بدم بر گاه دى چون شهر یاران
کنون غرمى شدم بر کوهساران
صدو چشمم ابر بارندست بر کوه
فتاده بردلم صد گونه اندوهص
بنالم تا ز پیشم بتر کد سنگ
بگریم تا شود سنگ ارغوان رنگ
بنالد کبگ با من گاه شبگیر
تو گویى کبگ بم گشستست و من زیر
که آن از دود خیزد این از آذر
نباشد با دو چشمم ابر همتا
که آن قطره ست و این آشفته دریا
صمرا دل بود و دلبر هر دو در بر
کنون نه دل بماندستم نه دلبرص
صچنان کارى بدین خوبى چنین گشت
تو گویى آسمان من زمین گشتص
بهاران بود آن خوش روزگارم
چو رامین رفت لختى بر سر کوه
دو چشمم از گریه چون میغ از بر کوه
کجا چون دیده ریزد اشک بسیار
گشاده گردد از دل ابر تیمار
نه بینى کابر پیوسته بر آید
چو باران زو ببارد بر گشاید
به هر جایى که بنشست آن و فاجوى
همى راند از سرشک دیدگان جوى
که گویند آن سخن مهر آزمایان
که چون تلخست بى تو زندگانى
که بر من مى بگرید کبگ در دام
که زیرا مستمند و دل فگارم
ندانم چه نهیب آمد به رویت
مرا شاید که باشد درد و آزار
مبادا مر ترا خود هیچ تیمار
مرا با جان برابر گشت مهرت
که بر جانم نگاریده ست چهرت
که چونان خوب رو از من جدا شد
به صد لابه همى خواهم ز دادار
نمانم تا ترا بینم دگر بار
و لیکن چون ز تو تنها بمانم
چو ویس دلبر از رامین جدا ماند
تو گویم در دهان اژدها ماند
چو دیوانه دوید اندر شبستان
زنان دو دست سیمین بر گلستان
گه از روى نگارین گل همى کند
گه از زلف سیه سنبل همى کند
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش
چو از دل بر کشیدى آذرین هو
روان از سر بکندى عنبرین مو
در و اتش ز مشک و هم ز عنبر
همى زد مشت بر سینه بى آزرم
همى راند از مژه خونابهء گرم
دلش بد همچو تفند آهن و روى
هم از دیده رونده سیل گوهر
هم از گردن گسسته عقد زیور
زمین چون آسمان گشته ازیشان
برو گوهر چو کو کبهاى رخشان
دلش پر درد گشته روى پر گرد
نه از موبدش یاد آمد نه از زرد
کجا زو دور شد ناگاه و ناکام
چو آمد شاه موبد در شبستان
بدیدش کنده روى چون گلستان
بسان رشته در هم بسته محکم
هنوز از وى گرهها نا گشاده
که خود پتیاره را او بود مایه
به خاک اندر نشسته ویس بانو
کمندین گیسوان از سر بکنده
پرندین جامه ها از بر فگنده
همه خاک زمین بر سر فشانده
ز دو نرگس دو رود خون دوانده
که نفرین دو گیتى بر تو بادا
نه از مردم بترسى نه ز یزدان
نه نیز از بند بشکوهى و زندان
فسوس آید ترا اندرز و پندم
چو خوار آید ترا زندان و بندم
نگویى تا چه باید کرد با تو
بجز کشتن چه شاید کرد بر گو
زبس کت هست در سر رنگ و افسون
چه کو و دز ترا چه ترا دشت و هامون
اگر بر چرخ با این عادت گست
شوى گردد ستاره با تو همدست
ترا نه زخم دارد سود و نه بند
نه زنهار و نه پیمان ونه سوگند
چه پاداش و چه پادافره ننودم
نه از پاداش من رامش پذیرى
نه از پادافرهم پرهیز گیرى
مگر گرگى همه کس را زیانکار
مگر دیوى ز نیکى گشته بیزار
ز منظر همچو گوهر با کمالى
ز غدر و بى وفایى چون جهانى
دریغ این صورت و دیدار نیکو
بیالوده به چندین گونه آهو
بسى کردم به دل با تو مدارا
مکن ویسا مرا چندین میازار
به بار آمد کنون تخمى که کشتى
ندارم بیش ازین در مهرت امید
اگرچه تو نیى جز ماه و خورشید
نجویم بیش ازین با تو مدارا
به چشمم ماه بودى مار گشتى
زبس خوارى که جستى خوار گشتى
که من نه آهنم نه سنگ و رویم
چه آن روزى که من با تو گذارم
چه آن نفشى که بر آبى نگارم
چه آن پندى که من بر تو بخوانم
چه آن تخمى که در شوره فشانم
اگر هر گز ز گرگ آید شبانى
اگر تو نوشى از تو سیر گشتم
چنان چون من ز تو شادى ندیدم
کنم کردار با تو چون تو کردى
خورم ز نهار با تو چون تو خوردى
جنان سیرت کنم از جان شیرین
کجا هر گز نیندیشى ز رامین
نه رامین هر گز از تو شاد باشد
نه هر گز دلت زو او یاد باشب
نه او پیش تو گیرد چنگ و طنبور
نه تو با او نشینى مست و مخنور
نه او با تو نماید رود سازى
نه تو او را نمایى دل نوازى
به جان چندان نهیب آرم شما را
که بر هم دو بندالد سنگ خارا
هر آن گاهى که با هم عشق بازید
من اکنون بر شما گردانم این کار
دل از دشمن بپردازم به یک بار
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
مویه کردن شهرو پیش موبد
همى گفت اى نیازى جان مادر
به هر دردى رخت در مان مادر
چرا موبد نیاوردت بدین بار
چه بد دیدى ازین دیو ستمگار
چه پیش امد ترا از بخت بد ساز
چه تیمار و چه سختى دیده اى باز
پس آنگه گفت موبد را به زارى
چه عذر آرى که ویسم را نیارى
چرا بى ماه کردى اختران را
کنون چه این شبستان چه بیابان
وگر نه خون کنم دریا به زارى
خورد تا جاودان اندوه با من
بگیریم تا بگیرد دهر با من
جهان گردد ترا همواره دشمن
چو شهرو پیش موبد زار بگریست
شهنشه نیز هم بسیار بگریست
بدو گفت ار بنالى ور ننالى
بکردم آنچه پیش و پس نکردم
اگر تو روى آن بت روى بینى
میان خاک و خون در خوابنیده
چه خوبى بر رخ گلگونش گریان
بخورده زنگ خون زنجیر مویش
چو بشنید این سخن شهرو ز موبد
چو کوهى خویشتن را بر زمین زد
زمین ز اندام او شد خر من گل
سراى از اشک او شد ساغر مل
ز گیتى خورده بر دل تیر تیمار
به خاک اندر همى پیچید چون مار
همى گفت اى فرو مایه زمانه
که گر دزدى کنى در دزد بارى
مگر چون من بدان در سخت شادى
که چون گنجش به خاکاندر نهادى
مگر چون دیدى آن سرو بهشتى
چو بر کندى چرا کردى نگونسار
نگون گشته صنوبر چون بروید
به زیر خاک عنبر چون ببوید
الا اى خاک مردم خوار تا کى
خورى ماه و نگار و خرو و کى
نه بس بود آنکه خوردى تا به امروز
کنون خوردى چنان ماه دل افروز
بتیزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بى شک بریزد سیم در خاک
که در خاک است ریزان گوهر من
به باغ اندر نبالد بیش ازین سرو
که سرو من بریده گشت در مرو
به چرا اندر نتابد بیش ازین ماه
که ماه من نهفته گشت در چاه
مگر پروین به دردو شد نظاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره
کنون اندوه تو با که گسارم
من این مُست گران را با که گویم
من این بیداد را داد از که جویم
جهانى را بکشت آنکه ترا کشت
ولیکن زان همه بدتر مرا کشت
پزشک آرمز روم و هند و ایران
نگارا در جهان بودى تو تنها
ندیدى هیچ کس را با تو همتا
به مینو در سزا جفتى گرفتى
بزرگ امید من با تو بمردست
کرا یابم به سنگ و سایهء تو
قبا و عقد و تاج و گوشوارت
که یارد بردن آگاهى به ویرو
که گریان شد به مرگ ویسه شهرو
بماندم ویس گویان ویس جویان
بشد ویس و ببرد آب خور و ماه
که تابان بود چون ماه و خور از گاه
مه کوه غور بادا مه دز غور
به کوه غور ماهم را بکشتند
چنان کشته در اشکفتى بهشتند
به کوه غور در اشکفت دیوان
همى شادى کنند امروز دیوان
همه دانند زین خون خود چه خیزى
به خون ویسه گر جیحون برانم
که آمد زان رخان لاله گونش
الا اى مرو پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان
فزون از برگها بر شاخساران
چو آیند از همه گیتى سواران
جهان بر دست موبد گشت ویران
نیازى دخترم چون شد ز گیهان
شکر اکنون بود خوش طعم و شیرین
که منده نیست آن یاقوت رنگین
به باغ اکنون ببالد سرو و شمشاد
که منده نیست آن شمشاد آزاد
کنون خوشبوى باشد مشک و عنبر
که مانده نیست آن دو زلف دلبر
کنون لاله دمد بر کوه و هامون
که منده نیست آن رخسار گلگون
که نه چون روى او بودى دل افروز
کنون امسال گل زیبا بر آید
که شرم ویس بر وى ره نبندد
کجا جویم ترا اى ماه تابان
به طارم یا به گلشن یا به ایوان
هر آن روزى بنشستى به طارم
به طارم در تو بودى باغ خرم
هر آن روزى که بنشستى به گلشن
به گلشن در نگشتى ماه روشن
هر آن روزى که بنشستى به ایوان
به ایوان در نبودى تاج کیوان
اگر بى تو ببینم لاله در باغ
نهد لاله برین خسته دلم داغ
اگر بى تو ببینم در چمن گل
شود آن گل همه در گردنم غل
اگر بى تو ببینم بر فلک ماه
به چشمم ماه مار است و فلک جاه
ندانم چون توانم زیست بى تو
که چشمم رودخون بگریست بى تو
اگر بر کوه خارا باشد این درد
به یک ساعت کند مر کوه را گرد
وگر بر ژرف دریا باشد این غم
به یک ساعت کند چون سنگ بى نم
چرا زادم چنین بدنخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه پیوند
بر آرم زین دل سوزان یکى دم
دزى کان جاى دیوان بود و گر بز
چرا بردند حورم را در آن دز
روم خود را بیندازم از آن کوه
که چون جشنى بود مرگى به انبوه
نبینم کام دل تا زو جدا ام
به ناکامى چنین زنده چرا ام
ولیکن جان خویش آنگه سپارم
که دود از جان شاهنشه بر آرم
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه مى خورد در برگ ریزان
شوم فتنه برانگیزم ز گیهان
بگویم با همه کس راز پنهان
که بوى از ویس من بردى نهانى
به حق آنکه بو از وى گرفتى
هر آن گاهى که بر زلفش برفتى
مرا در خون آن بت باشد یاور
که بر ویسم حسد بردى نهانى
ترا اندر جهان هم چهر و هم نام
مرا یارى ده اندر خون آن ماه
که من خونش همى خواهم ز بدخواه
به نام خویش یاور باش مارا
کجا خود ویس را افسر تو بودى
و یا بر افسرش گوهر تو بودى
چو او خوبى چو او رخشنده رویى
که چون گفتار ویسم در فشانى
دو دست ویس با تو یار بودى
همیشه چون تو گوهر بار بودى
به حق آنکه او بود ابر رادى
بجاى برق خنده ش بود و شادى
به شهر دشمنش بر بار طوفان
به سیل اندر جهنده برق رخشان
شوم لابه کنم در پیش دادار
به خاک اندر بمالم هر دو رخسار
جهان دادى به دست این ستمگر
که هست اندر بدى هر روز بدتر
چو تیغ آمد همه کارش بریدن
چو گرگ آمد همه رایش دریدن
خدایا داد من بستان ز جانش
تهى کن زو سراى و خان و مانش
چو دود از من بر آورد این ستمگر
تو دود از شادى و جانش برآور
هم از وى بیمش آمد هم ز ویرو
بدو گفت اى گرامى تر ز دیده
سمنبر ویسه ام بانو و دلبر
مرا ویس است چشم و روشنایى
فزون از جان و چوز و پادشایى
بر آن بى مهر چو نان مهربانم
که او را دوستر دارم ز جانم
گر او نا راستى با من نکردى
به کام دل ز مهرم بر بخوردى
کنون حالش همى از تو نهفتم
ازیرا با تو این بیهوده گفتم
من آن کس را بکشتن چون توانم
که جانش دوستر دارم ز جانم
اگر چه من به دست او اسیرم
همى خواهم که در پیشش بمیرم
اگر چه من به داغ او چنینم
همى خواهم که او را شاد بینم
تو بر دردش مخوان فریاد چندین
مزن بر روى زرین دست سیمین
کجا من نیز همچون تو نژندم
که با دردش همى طاقم ندارم
ندانم زو چه خواهد دید جانم
بسا تلخى که من خواهم چشیدن
بسا سختى که من خواهم کشیدن
مرا تا ویس باشد در شبستان
نبینم زو مگر نیرنگ و دستان
مرا تا ویس جفت و یار باشد
همین اندوه خوردن کار باشد
هر آن رنجى که از ویس آیدم پیش
همى بینم سراسر زین دل ریش
دلى دارم که در فرمان من نیست
تو پندارى که این دل زان من نیست
چنان گورم به چنگ شیر خسته
در کامم شده بسته به صد بند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
مرا کزدست دل روزى طرب نیست
گر از ویسم نباشد بس عجب نیست
پس آنگه زرد را فرمود خسرو
که چون باد شتابان سوى دز رو
ببر با خویشتن دو صد دلاور
دگر ره ویس را از دز بیاور
بشد زرد سپهبد با دو صد مرد
به یک مه ویس را پیش شه آورد
هنوز از زخم شه آزرده اندام
چنانچون خسته گورى جسته از دام
بد آن یک ماه رامین دل شکسته
سخن گفت از پى رامین فراوان
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد
دگر ره دیو کینه روى بنهفت
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
آمدن رامین به دز اشکفت دیوان پیش ویس
چو رامین آمد از گرگان سوى مرو
تهى بد باغ شادى از گل و سرو
ندید آن قد ویس اندر شبستان
بهشتى سرو و بار او گلستان
نه هلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین یافت ایوان را ز مویش
ابى دلبر به چشمش بود چاهى
تو گفتى همچو رامین باغ و ایوان
چو رامین دید جاى دوست بى دوست
چو نارى بشکفید اندر تنش پوست
چو قطر باده ریزان از چمانه
بر آن باغ و بر آن ایوان بنالید
نگارین رو بر آن بومش بمالید
صچنان بلبل که نالد زار بر جفت
همى نالید و در ناله همى گفتص
تو گردون بودى و خوبان ستاره
ولیکن مشرق ایشان را نظاره
صروان بد در میان شان آفتابى
خرد را فتنه اى دل را عذابىص
صزمین از روى او بت روى گشته
هوا از بوى او خوشبوى گشتهص
به در گاه تو بر شیران رزمى
بر ایوان تو بر گوران بزمى
کنون در تو نبینم آن حصاره
نه شیرانند بر جا و نه گوران
نه چندانى سپاه و خنگ و بوران
نه آنى آنگه من دیدم نه آنى
کزین گیتى به رامین خود تومانى
جهان جادو و خودسازست و خودکام
ستم کردست بر تو همچو بر رام
که چندان کام و شادى بود مارا
ترا شادان و بر تختت نشینم
صکه روز کامرانى گر بدان حال
از آن بهتر که بى کامى به صد سالص
چو بسیارى بگفت و گشت نومید
ز روى آن جهان آراى خورشید
بیابان کوه بود و راه دشوار
به چشمش بود گلزار و سمنزاد
صبه راه اندر شب و روشن یکى بود
که جانش را صبورى اند کى بودص
به نزد دز چنان آمد که شب بود
شبش دیدار دلبر را سبب بود
صندیدندى به روزش دیده بانام
ندیدندى به شب در پاسبانانص
که دلبندش کجا باشد در آن دز
بدان سو شد که جاى دلبرش بود
به تارى شب نشان خویش بننود
نبود اندر جگان چون او کمان ور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور
چو برق تیز بگشادش ازو دست
بدو گفت اى خجسته مرغ بیجان
تو هر جایى برى پیغام فرقت
ببر اکنون ز من پیغام وصلت
چنان کاو خواست تیرش همچنان شد
فرود آمد ز بام اندر سرایش
سبک دایه برفت و تیر برداشت
ز شادى تیره شب را روز پنداشت
رسول است این ز رامین خجسته
همش فروخندگى زین نام دارد
ازو روش شد این تاریک ایوان
ببرد از ما شب اندوه و سختى
صازین پس با هواى دل نشینى
بجز شادى و کام دل نه بینىص
چو ویسه دید تیر دوستگان را
هزاران بوسه زد بر نام دلبر
گهى بررخ نهاد و گه به دل بر
گهى گفت اى خجسته تیر رامین
گرامى تر مرا از دو جهان بین
صهمه کس را کند زخم تو خسته
مرا از خستگى کردى تو رستهص
رسولى تو از آن دست و کف راد
که تا جاوید طوق گردنم باد
صکنم از سینه ام سیمینه تر کش
خداوندت بدان تر کش بود گشص
دل از هجران رامین ریش دارم
درو صد تیر چون تو بیش دارم
همه پیکانم از دل بر کشیدى
جز از تو تیر پیکان کش ندیدم
پیامى چون پیامت خوش ندیدم
چو رامین تیر پرتابش بینداخت
که تیر من کنون یارب کجا شد
روا شد کام من یا ناروا شد
اگر ویسه شدى از حالم آگاه
پس آنگه گفت با دل کاى دل من
بده جان و مررس از هیچ دشمن
به یزدان جهان و ماه و خورشید
کزین دز برنگردم تا بدان گاه
که یابم سوى کام خویشتن راه
صبه گردش کنده اى پر زهر جان گیر
سوى کنده جهانى مرد چون شیرص
جهان از زخم او شد ناشکیبا
صبدو در مردمش هنواره جادو
یکایک برق چنگ و کوه بازوص
صدمان باد سنوم از زهر ایشان
میان باد زهر آلوده پیکانص
دل از مردى درو هم راه لستى
در و دیوار او در هم شکستى
مرا تا جان شیرین یار باشد
نترسم گر چه بینم یک جهان مرد
همه دشمن چو شاهنشاه و چون زرد
منم کیوان گر ایشانند سرکش
منم دریا گر گر ایشانند آتش
بداند هر کسى به را ز بدتر
از این سو مانده در اندیشه در رام
وازان سو ویس بانو مانده در دام
زبان از دوستدارى رام گویان
روان از مهربانى رام جویان
صبر آتش روى اندیشه همى شست
و صال دوست را در چاره میجستص
فسون گر دایه گفت اى جان مادر
ترا بخت است جفت و چرخ یاور
صزبختت آنکه اکنون وقت سرماست
جهان هنواره چون بفسرده دریاستص
نشیند دیدبان در خانه لرزان
نباشد پاسبان بر بام اکنون
دو بار آید به شب از خانه بیرون
چو مرد پاسبانت نیست بر بام
نکو گردد همه کارت سرانجام
کجا رامین درین نزدیکى ماست
اگر چه او ز تاریکى نه پیداست
همى داند که ما در دز کجاییم
بسى بود او درین دز با شهنشاه
به هر سنگى بر او داند دو صد راه
فلان تاوانه کاو را دل گشاده ست
سوى دیوار دز در بر نهاده ست
درش بگشا و پس آتش برافروز
به شب بنماى رامین را یکى روز
دوان آید ز هامون سوى دیوار
بر آوردنش را آنگه کنم چار
بگفت این دایه آنگه همچنین کرد
به تنبل دیو را زیر نگین کرد
چو رامین روشنایى دید و آتش
بدانست او که آن خانه کجایست
وز آتش مهربانش را چه رایست
چو زرین دید از آتش افسر کوه
دوان آمد ز هامون بر سر کوه
نرفتى غرم پیونده در آن جاى
تو گفتى گشت پران مرغ را پاى
چنین باشد دل اندر مهربانى
نه از سختى بنالد نه زیانى
بیابانش چو کاخ و گلشن آید
چه پر از شیر نر بیند نیستان
چه پر طاووس نر بیند گلستان
چه دریا پیش او آید چه جویى
چه کهسارش به پیش آید چه موى
هوا او را دهم چندان دلیرى
که گویى از جهان آمدش سیرى
هوا را بهتر از دل مشترى نیست
ازیرا بر دل کس داورى نیست
چنان داند که چثسى یافت ارزان
خرد زیرا هوا را کور خواند
اگر بودى هوا را نور دیدار
چو رامین تنگ شد در پاى دیوار
بدیدش ویسه از بالاى دیوار
چهل دیباى چینى بسته در هم
دو تو بر هم فگنده سخت محکم
فرو هشتند بر دل خسته رامین
برو بر رفت رامین همچو شاهین
چو بر دز رفت بام دز چنان بود
که ماه و زهره را با هم قرار بود
به یک جام اندر آمد شیر با مل
به یک باغ اندر آمد سوسن و گل
چو اندر هم سرشته مشک و غنبر
جهان نوش و گلابى در هم آمیخت
تو گفتى عشق و خوبى بر هم آویخت
شب تیره درخشان گشت و روشن
دو عاشق را دل از ناله بیاسود
دو بیجاده لب از بوسه بفرسود
دو دیبا روى چون فرخار و نوشاد
بپیچیده بهم چون سرو و شمشاد
بشادى هر دو در کاشانه رفتند
به سیمین دست جام زر گرفتند
بیفگندند بار فرقنت از دوش
ز مى دادند کشت عشق را نوش
گهى مرجان به بوسه شاد کردند
گهى رامین بگفتى زارى خویش
ز درد عشق و هم بیمارى خویش
که با او کرد شاهنشاه موبد
چو دیوى گشته از مه تا به ماهى
سه گونه آتش از سه جاى رخشان
به حانه در گل افشان بود ازیشان
چو سرو بسدّین او را زبانه
سیم آتش ز روى ویس و رامین
سه یار پاک دل با هم نشسته
نه بیم آنکه دشمن گردد آنگاه
نشاط و عیش را بسته شود راه
نه بیم آنکه روزى دور گردند
شبى چونان، به از عمرى نه چونان
چه خوش بوداند آن شب و صل ایشان
چو رامین روى ویس دلستان دید
به کام خویش هنگام چنان دید
سرودى گفت خوش بر رود طنبور
به آوازى که بر کندى دل حور
چه باشد عاشقا گر رنج دیدى
به هجر دوست گر دریا بریدى
ز رنج خویش اکنون بر بخوردى
زمستان را بود فرجام نوروز
چنانچون تیره شب را عاقبت روز
هر آن کارى که چارش بیش سازى
بهشتى گشته با حوران نشسته
به دى مه از رخسانت گلفشانست
وفا کشتم مرا شادى بر آورد
مه تابان به مهرم سر در آورد
وفادارى پسندیدم به هر کار
ازیرا شد جهان با من وفادار
چو بشنید این سخنها ویس دلبر
به یاد دوست پر مى کرد ساغر
چو نرگس داشت زرین جام بردست
چو شمشاد روان از جاى برجست
بگفت این باده فردم یاد رامین
وفادار و وفاجوى و وفا بین
دو چشمم را فزون از روشنایى
برو دارد دلم حان بیش امید
که دارد مردم گیتى به خورشید
بود تا مرگ در مهرش گرفتار
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
سپردن موبد ویس را به ذایه و آمدن رامین در باغ
که شد باز آمد از گرگان و سارى
هر آنجا کش دریچه بود و روزن
بدو بر پنجره فرمود از آهن
چنان شد ز استوارى خانهء شاه
کجا در وى نبودى باد را راه
کلید بندها مر دایه را داد
بدو گفت اى فسونگر دیو استاد
بدین یک ره جوانمردى بجا آر
به زاول رفت خواهم چند گاهى
در رنگ من بود کم بیش ماهى
نگه دار این سرایم تا من آیم
که بندش من ببستم من گشایم
کلید در ترا دادم به زنهار
یکى این بار زنهارم نگه دار
تو خود دانى که در زنهار دارى
نه بس فرخ بود زنهار خوارى
همى دانم که رنج خود فزایم
ولیکن من ترا زان بر گزیدم
کجا از زیر کان ایدون شنیدم
چو چیز خویش دزدان را سپارى
چو شاه اندرز ذایه کرد بشیار
کلید خانه وى را داد ناچار
به روز نیک و هنگام همایون
ز دروازه به شادى رفت بیرون
به لشکر گه فرود آمد یکى روز
به دل بر گشته یاد ویس پیروز
به لشکر گاه رامین بود با شاه
نهان از وى به شهر آمد شبانگاه
شهنشه جست رامین را گه شام
بدان تا مى خورد با او دو سه جام
چو گفتند او به شهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون
به باغ شاه شد رامین هم از راه
درش چون سنگ بسته بود بر ماه
غمیده دل همى گشت اندر آن باغ
ز یاد ویس او را دل پر از داغ
خروشان و نوان با یوبهء جفت
ز بى صبرى و دلتنگى همى گفت
نگارا تا مرا از تو بریدند
یکى بر طرف بام آى و مرا بین
ز غم دستى به دل دستى به بالین
شب تاریک پندارى که دریاست
کنار و غعر او هر دو نه پیداست
بدو در اشک من مرجان و گوهر
ز خون گلنار کردم گلستان را
چه سود ار من همى گریم به زارى
که از خالم تو آگاهى ندارى
بر آرم زین دل سوزان یکى دم
بسوزم این سراى و بند محکم
ولیکن آن سرا را چون بسوزم
که در وى جاى دارد دلفروزم
اگر آتش رسد وى را به دامن
پس آن سوزش رسد هم در دل من
ز دو چشمت همیشه دو کمان ور
به تیر غمزه جانم را خلیده
اگر بختم ز پیش تو براندست
خیالت سال و مه با من بماندست
گهى خوابم همى از دیده راند
چرا جان دارم از پیشت برفته
چو رامین یک زمان نالید بر دل
ز دیده سیل خون بارید بر گل
میان سوسن و شمشاد و نسرین
ز ناگه بر ربودش خواب نوشین
به خواب اندر شد آن بارنده نرگس
که با او بود ابر تند مفلس
بیاسود آن دل پر درد و پر غم
که با او بود دوزخ باغ خرم
که بوى باغ بودى دلبرش بود
شه بى دل به باغ اندر غنوده
چو دیوانه دوان گرد شبستان
ز نرگس آب ریزان بر گلستان
همى دانست کش رامین به باغست
دلش را باغ بى او تفته داغست
به زارى دایه را خواهش همى کرد
که بر گیر از دلم دایه این درد
هم از جانم هم از در بند بگشاى
شب تاریک و بختم نیز تاریک
ز من تا دلربایم راه نزدیک
زبس در هاى بسته سخت چون سنگ
تو گویى هست راهم شصت فرسنگ
نبودى در میان این بند بسیار
بیا اى دایه بر جانم ببخشاى
مرا خود از بنه بدبخت زادند
هزاران بند بر جانم نهادند
بسست این بندهاى عشق خویشم
درى بسته چه باید نیز پیشم
دلى بستهچو در بر وى ببستند
نگارم تا دو زلفش بر شکستست
به مشکین سلسله جانم ببستست
چو از پیشم برفت آن روى زیباش
به چشمم در بماند آن تیر بالاش
ببین چشمم به سیمین تیر خسته
ببین جانم به مشکین بند بسته
جوابش داد دایه گفت زین پس
به من چندین نصیحتها بگفته
هم امشب بند او چون برگشایم
چو چشم آورد با او چون بر آیم
اگر پیشم هزاران لشکر آینده
نپندارم که با موبد بر آینده
خود این جست او ز من زنهاردارى
نگویى چون کنم زنهار خوارى
به رامین ار تو صد چندین شتابى
ز من این ناجوانمردى نیابى
نشسته شاه شاهان بر در شهر
نرفته نیم فرسنگ از بر شهر
چه دانى گرنه خود کرد آزمایش
چنان دانم که او آنجا نپاید
هم امشب وقت شبگیر او بیاید
نباید کرد ما را این همه بد
که بد را بد جزا آید ز موبد
چه خوبست این مثل مر بخردان را
بدى یک روز پیش آید بدان را
چو دایه این سخنها گفت با ماه
به خشم دل ازو برگشت ناگاه
بدو گفت اى صنم تو نیز بر خیز
مکن شه را دگر اندر بدى تیز
به تیمار این یکى شب صابرى کن
وزان پس تا توانى داورى کن
که من امشب همى ترسم ز موبد
که پیش آید ترا از وى یکى بد
یکى امشبمرا فرمان کن اى ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس
همى گفت و همى زد دست بربر
نه روزى دید و رخنه جایگاهى
چو تاب مهر جانش راهمى تافت
ز دانش خویشتن را چاره اى یافت
سرا پرده که بود از پیش ایوان
یکى سر بر زمین دیگر به کیوان
یکایک ویس را درمان و تیمار
فگنده از پاى کفش آن کوه سیمین
بدو بر رفت چون پرّنده شاهین
چو پران شد ز پرده جست بر بام
ربودش باد از سر لعل واشام
گسسته عقد و درّش بر فشانده
ابى زیور بمانده روى نیکوش
پس آنگه شد شتابان تا لب باغ
روانش پرشتاب و دل پر از داغ
قصب چادرش را در گوشه اى بست
درو زد دست و از باره فرو جست
قبا شد بر تنش بر پاره پاره
اگرچه نرم و آسان بود جایش
به درد آمد ز جستن هر دو پایش
چو شلوارش دریده بر دو رانش
نه جامه بر تنش مانده نه زیور
به هر مرزى دوان و دوست جویان
هم از چشمش روان خونو هم از پاى
همى گفتى ازین بخت نگون واى
همان بهتر که بیهوده نپویم
به شب خورشید تابان را نجویم
اگر با بیدلان هستى نکوراى
منم بیدل یکى بر من ببخشاى
که پایت گر جهانى بر نوردد
چو نازک پاى من خونین نگردد
نه راهى دور مى بایدت رفتى
نه رنجى سخت ناخوش بر گرفتن
نگه کن تا کجا یابى کسى را
که رسول کرد همچون من بسى را
هزاران پردگى را پرده برداشت
ببرد و در میان راه بگغاشت
هزاران دل بخشم از جاى بر کند
به هجران داد تا بر آتش افگند
بدین سختى و رسوایى و زارى
به صد گونه بلا بى هوش و بى کام
به صد گونه جفا بى صبر و آرام
که خوبى انجمن دارد بدو بر
ازو مشک آر و بر گلنارم آلاى
ز من عنبر بر و بر سنبلش ساى
به خوبى یافته فرمان روایى
مرا آتش به جان اندر فگنده
به تارى شب به بام و در فگنده
مرا بخت بد از گیتى برانده
جهان در خواب و من بیخواب مانده
اگر من مردمم یا زین جهانم
چرا هر گز نه همچون مردمانم
مگر مادر مرا بى بخت و دل زاد
چرا پیشم نیایى از که ترسى
گر از دیدار تو نومید گردم
به جان اندر بماند تیر دردم
به جاى روى تو گر ماه بینم
چنان دانم که تارى چاه بینم
به جاى زلف تو گر مشک بویم
به جاى دو لبت گر نوش یابم
به جان تو که باشد زهر نابم
مرا جانان توى نه مشک و غنبر
مرا درمان توى نه نوش و شکر
خلیده جان من بر لب رسیدست
ببخشاید به من بر دوست و دشمن
چرا هر گز نبخشایى تو بر من
چو سیمین آینه سر برزن از کوه
ببین بر جان من صد گونه اندوه
هوا با جان من زنهار خورده
دل من رفته و دلبر ز من دور
دو عاشق هر دو بى دل مانده مهجور
به فر خویش ما را یاورى کن
به نور خویش ما را رهبرى کن
تو ماهى وان نگارم نیز ماهست
جهان بى رویتان بر من سیاهست
مرا دیدار آن دو ماه بنماى
یکى را چاى تخت و زین و میدان
چو یک نیمه سپاه شب در آمد
چو سیمین زروقى در ژرف دریا
چو دست ابر نجنى در دست حورا
هوا را دوده از چهره فروشست
چنانچون ویس را از جان و رو شست
بنفشه زلف و نسرین روى رامین
ز نسرین و بنفشه کرده بالین
مه از کوه آمد و ویس از شبستان
بهارى باد مشکین از گلستان
ز بوى ویس رامین گشت بیدار
به بالین دید سروى یاسمین بار
نجست از جاى و اندر بر گرفتش
پس آن دو زلف چون عنبر گرفتش
دو هفته ماه شد پیوسته با خور
گهى از زلف او عنبر فشان کرد
گهى از لعل و شکر فشان کرد
بپیچیدند بر هم دو سمن بوى
چو دو دیبا نهاده روى بر روى
تو گفتى شیر و باده در ه�%
تشکرات از این پست
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت :
اسفند 1389
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂
بزم ساختن موبد در باغ و سرود گفتن رامشگر گوسان
جهان از خرمى چون کرخ بغداد
بیابان از خوشى همچون گلستان
گلستان از صنم همچون بتستان
چمن مجلس بهاران مجلس آراى
زنان بلبلش چنگ و فاخته ناى
درو نرگس چو ساقى جام بردست
بنفشه سر فرو افگنده چون مست
ز گوهر شاخها چون تاج کسرى
ز پیکر باگها چون روى لیلى
ز سبزه روى هامون چون زمرد
ز لاله کوه سنگین چون زبرجد
همه مرز از بنفشه جعد زیبا
بهشت آسا زمین با زیب و خوشى
عروس آسا جهان با ناز و گشّى
به باغ اندر نشسته شاه شاهان
به نزدش ویس بانو ماه ماهان
به دست راست بر آزاده ویرو
رخ میخواره همچون مى همى رشت
درو پوشید حال ویس و رامین
که معنى چیست زیر این نهانى
درختى رسته دیدم بر سر کوه
که از دلها زداید زنگ اندوه
درختى سر کشیده تا به کیوان
به زیبایى همى ماند به خورشید
جهان در برگ و بارش بسته امید
به زیرش سخت روشن چشمهء آب
که آبش نوش و رییگش در خوشاب
همیشه آب این چشمه روان باد
درختش بارور گاوش جوان باد
سرودى گوى بر رامین بد ساز
بدر بر روى مهرش پردهء راز
بکند از گیسوان صد حلقهء زرص
به گوسان داد و گفت این مر ترا باد
به حال من سرودى نغز کن یادص
سرودى گوى هم بر راست پرده
چو شاهت راز ما فرمود گفتن
ز دیگر کس چرا باید نهفتنص
همان پیشین سرود نغز را باز
بگفت و آشکارا کرد کرد او راز
که زیر سایه اش نیمى جهانست
برش عز است و برگش نیکنامىص
سرش جاهست و بیخش شاد کامىص
میان هر دو پیداتر ز شید است
به زیرش ویس بانو چشمهء آب
لبانش نوش و دندان در خوشاب
چو کیلى گاو رامین بر کنارش
ز مینو باد وى را سایهب خوشتر
چو گوسان این نوا را کرد پایان
به یاد دوستان و دل ربایان
شه شاهان به خشم از جاى بر جست
گرفتش ریش رامین را به یک دست
به دیگر دست زهر آلود خنجر
بدو گفت اى بداندیش و بد اختر
بخور با من به مهر و ماه سوگند
که با ویس نباشد مهر و پیوند
و گرنه سرت را بردارم از تن
که از ننگ تو بى سر شد تن من
یکى سوگند خورد آزاده رامین
به دادار جهان و ماه و پروین
که تا من زنده باشم در دو گیهان
نمى خواهم که بر گردم ز جانان
مرا قبله بود آن روى گلگون
چنان چون دیگران را مهر گردون
مرا او جان شیرینست و از جان
به کام خویشتن ببرید نتوان
شهنشه را فزون شد کینهء رام
زبان بگشاد یکباره به دشمام
سبک رامین دودست شاه بگرفت
تو گفتى شیر نر روباه بگرفت
ز شادروان به خاک اندر فگندش
ز دستش بستد آن هندى پرندش
شهنشه مست بود از باده بیهوش
نماند اندر دلش آزار رامین
خرد را چند گونه رنج و سستى
پدید آید همى از عشق و مستى
گر این دو رنج بر موبد نبودى
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تشکرات از این پست