اندر صفت جنگ موبد و ویرو
دو کوس کین بغرید از دو درگاه
به جنگ آمد دو لشکر پیش دو شاه
نه کوس جنگ بود آن دیو کین بود
که پر کین گشت هرک آن بانگ بشنود
عدیل صور شد ناى دمنده
تبیره مرده را مى کرد زنده
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بنگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکر گه بهار جنگ بیرون
به قلب اندر دهل فریاد خوانان
که بشتابید هیچ اى جان ستانان
در آن فریاد صنج او را عدیلى
چو قوالان سرایان با سپیلى
هم آن شیپور بر صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاو دُم با او به یک جا
چو با هم دو سراینده به همتا
ز پیش آنکه بى جان گشت یک تن
همى کرد از شگفتى بوق شیون
به جنگ جنگجویان تیغ رخشان
همى خندید هم بر جان ایشان
صف جوشن وران بر روى صحرا
چو کوه اندر میان موج دریا
به موج اندر دلیران چون نهنگان
به کوه اندر سواران چون پلنگان
همان مردم کجا فرزانه بودند
به دشت جنگ چون دیوانه بو
کجا دیوانه اى باشد به هر باب
که نز آتش بپرهیزد نه از آب
نه از نیزه بترسد نى ز شمشیر
نه از پیلان بیندیشد نه از شیر
در آن صحرا یلان بودند چونین
فداى نام کرده جان شیرین
نترسیدند از مردن گه جنگ
ز نام بد بترسیدند و از ننگ
هوا چون بیشهء دد بود یکسر
ز ببر و شیر و گرگ و خوگ پیکر
چو سر و ستان شده دشت از درفشان
ز دیباى درفشان مه درفشان
فراز هر یکى زرّین یکى مرغ
عقاب و باز با طاووس و سیمرغ
به زیر باز در شیر نکو رنگ
تو گفتى شیر دارد باز در جنگ
پى پیلان و سمّ باد پایان
شده آتش فشانان سنگ سایان
زمین از زیر ایشان شد بر افراز
به گردون رفت و پس آمد از او باز
نبودش جاى بنشستن به گیهان
همى شد در دهان و چشم ایشان
بسا اسپ سیاه و مرد برنا
که گشت از گرد خنگ و پیر سیما
دلاور آمد از بد دل پدیدار
که این با خرّمى بد آن به تیمار
یکى را گونه شد همرنگ دینار
یکى را چهره شد مانند هلنار
چو آمد هر دو لشکر تنگ در هم
ز کین بردند گردان حمله برهم
تو گفتى ناگهان دو کوه پولاد
در آن صحرا به یکدیگر در افتاد
پیمبر شد میان هر دو لشکر
خدنگ چار پرّو خشک سه پر
رسولانى که از دل راه جستند
همى در چشم یا در دل نشستند
به هر خانه که منزلگاه کردند
ز خانه کدخدایش را ببردند
مصاف جنگ و بیم جان چنان شد
که رستاخیز مردم را عیان شد
برادر از برادر گشت بیزار
بجز کردار خود کس را نبد یار
بجس بازو ندیدند ایچ یاور
بجز خنجر ندیدند ایچ داور
هر آن کس را که بازو یاورى کرد
به کام خویش خنجر داورى کرد
تو گفتى جنگیان کارنده گشتند
همه در چشم و دل پولاد کشتند
سخن گویان همه خاموش بودند
چو هشیاران همه بیهوش بودند
کسى نشنید آوازى در آن جاى
مگر آواز کوس و نالهء ناى
گهى اندر زره شد تیغ چون آب
گهى در دیدگان شد تیر چون خواب
گهى رفتى سنان چون عشق در بر
گهى رفتى تبر چون هوش در سر
همى دانست گفتى تیغ خونخوار
که جان در تن کجا بنهاد دادار
بدان راهى کجا تیغ اندرون شد
ز مردم هم بدان ره جان برون شد
چو میغى بود تیغ هندوانى
ازو بارنده سیل ارغوانى
چو شاخ مُرد بر وى برگ گلنر
چو برگ نار بر وى دانهء نار
به رزم اندر چو درزى بود ژوپین
همى جنگ آوران را دوخت برزین
چو بر جان دلیران شد قصا چیر
یکى گور دمنده شد یکى شیر
چو بر رزم دلیران تنگ شد روز
یکى غُرم دونده شد یکى یوز
در آن انبوه گردان و سواران
وز آن شمشیر زخم و تیرباران
گرامى باب ویسه گرد قارن
به زارى کشته شد بر دست دشمن
به گرد قارن از گردان ویرو
صد و سى گرد کشته گشت با او
ز کشته پشته اى شد زعفرانى
ز خون رودى به گردش ارغوانى
تو گفتى چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله بارید
چو ویرو دید گردان چنان زار
به گرد قارن اندر کشته بسیار
همه جان بر سر جانش نهاده
به زارى کشته با خوارى فتاده
بگفت آزادگانش را به تندى
که از جنگ آوران زشتست کندى
شما را شرم باد از کردهء خویش
وزین کشته یلان افتاده در پیش
نبیند این همه یاران و خویشان
که دشمن شاد گشت از مرگ ایشان
ز قارن تان نیفزاید همى کین
که ریش پیر او گشتست خونین
بدین زارى بکشتستند شاهى
ز لشکر نیست او را کینه خواهى
فرو شد آفتاب نیک نامى
سیه شد روزگار شادکامى
بترسم کافتاب آسمانى
کنون در باختر گردد نهانى
من از بد خواه او ناخواسته کین
نکرده دشمنانش را بنفرین
همى بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شما از بامدادان تا به اکنون
بسى جنگ آورى کردید و افسون
هنوز این پیکر وارون به پایست
هنوز این موبد جادو به جایست
کنون با من زمانى یار باشید
به تندى اژدها کردار باشید
که من زنگ از گهر خواهم زدودن
به کینه رستخیز او را ننودن
جهان را از بدش آزاد کردن
روان قارن از وى شاد کردن
چو ویرو با دلیران این سخن گفت
ز مردى پر دلى را هیچ ننهفت
پس آنگه با پسندیده سواران
ستوده خاصگان و نامداران
ز صفّ خویش بیرون تاخت چون باد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز تندى بود همچون سیل طوفان
کجا او را به مردى بست نتوان
سخن آنجا به شمشیر و تبر بود
همیدون بازى گردان به سر بود
نکرد از بُن پدر آزرم فرزند
نه مرد جنگ روى خویش و پیوند
برادر با برادر کینه ور بود
ز کینه دوست از دشمن بتر بود
یکى تریکى از گیتى بر آمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
در آن دم گشت مردم پاک شبکور
به گرد انبشته شد چشمهء هور
چو اندر گرد شد دیدار بسته
برادر را برادر کرد خسته
پدر فرزند خود را باز نشناخت
به تیغش سر همى از تن بینداخت
سنان نیزه گفتى بابزهن بود
برو بر مرغ مرد تیغ زن بود
خدنگ چار پر همچون درختان
برُسته از دو چشم شوربختان
درخت زندگانى رسته از تن
به پیشش ده گشته خود و جوشن
چو خنجر پرده را تن بدرّید
درخت زندگانى را ببرّید
هوا از نیزه گشته چون نیستان
زمین از خون مردم چون میستان
ز بس گرزو ز بس شمشیر خونبار
جهان پر دود و آتش بود هنوار
تو گفتى همچو باد تند شد مرگ
سر جنگاوران مى ریخت چون برگ
سر جنگاوران چون گوى میدان
چو دست پاى ایشان بود چو گان
یلان را مرگ بر گل خوابنیده
چو سروستان سغد از بن بریده
چو خورشید فلک در باختر شد
چو روى عاشقان همرنگ زر شد
تو گفتى بخت موبد بود خورشید
جهان از فرّ او ببرید امّید
ز شب آن را ستوهى بد به گردون
ز دشمن بود موبد را همیدون
هم آن بینندگان را شد ز دیدار
جهان بر خیل او زیر و زیر گشت
یکى بدبخت و خسته شد به زارى
یکى بدروز و کشته شد به خوارى
میانجى گر نه شب بودى در آن جنگ
نرستى جان شاهنشه از آن ننگ
ننودش تیره شب راه رهایى
ز تریکى بُد او را روشنایى
عنان بر تافت از راه خراسان
کشید از دینور سوى سپاهان
نه ویرو خود مرو را آمد از پس
نه از گردان و سالاران او کس
گمان بودش که شاهنشاه بگریشت
به دام تنگ و رسوایى در آویخت
دگر لشکر به کوهستان نیارد
دگر آزار او جستن نیارد
دگر گون بود ویرو را گمانى
دگر گون بود حکم آسمانى
چو ویرو چیره شد بر شاه شاهان
بدید از بخت کام نیکخواهان
در آمد لشکرى از کوه دیلم
گرفته از سپاهش دشت تارام
سپهدارى که آنجا بود بگریخت
ابا دیلم به کوشش در نیاویخت
کجا دشمنش پر مایه کسى بود
مرو را زان زمین لشکر بسى بود
چو آگه شد از آن بدخواه ویرو
شگفت آمدْش کار چرخ بدخو
که باشد کام و نازش جفت تیمار
چو روز روشنست جفت شب تار
نه بى رنج است او را شادمانى
نه بى مرگست او را زندگانى
بدو در انده از شادى فزونست
دل دانا به دست او زبونست
چو از موبد یکى شادیش بننود
به بدخواه دگر شادیش بربود
سپاهى شد ازُو پویان به راهى
ز دیگر سو فراز آمد سپاهى
هنوزش بود خون آلود خنجر
هنوزش بود گرد آلود پیکر
دگر ره کار جنگ دشمنان ساخت
دگر ره پیکر کینه بر افراخت
دگر ره خنجر پر خون بر آهیخت
به جنگ شاه دیلم جشکر انگیخت
چو ویرو رفت با لشکر بدان راه
ز کارش آگهى آمد بر شاه
شهنشه در زمان از راه برگشت
به راه اندر تو گفتى پرّور گشت
چنان بشتاب لشکر را همى رانگ
که باد اندر هوا زو باز پس پیکر
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
آمدن شاه موبد به گوراب به جهت ویس
چو خورشید بتان ویس دلارام
تن خود دید همچون مرغ در دام
به فندق مشک را از سیم بر کند
ز نرگس بر سمن گوهر پراگند
خروشان زان با دایه همى گفت
به زارى نیست در گیتى مرا جفت
ندانم زارى خود با که گویم
ندانمچارهء خویش از که جویم
بدین هنگام فریاد از که خواهم
ز بیداد جهان داد از که خواهم
به ویرو خویشتن را چون رسانم
ز موبد جان خود را چون رهانم
به چه روز و به چه طالع بزادم
که تا زادم به سختى اوفتادم
چرا من جان ندادم پیش قارن
ز پیش از آنکه دیدم کام دشمن
پدر مرد و برادر شد ز من دور
بماندم من چنین ناکام و رنجور
ز بدبختى چه بد دیدم ندانم
چه خواهم دید گر زین پس بمانم
از این بدتر چه باشد مر مرا بد
که ناکام اوفتم در دست موبد
چو بخروشم خروشم نشنود کس
نه در سختى مرا یاور بود کس
بوم تا من زیم حیران و رنجور
به کام دشمنان از دوستان دور
همى گفت آن صنم با دایه چونین
همى بارید بررخ سیل خونین
رسولى آمد از پیش شهنشاه
پیام آورد ازو نزدیک آن ماه
سخنهاى به شیرینى چو شکر
ز نیکویى بدان رخسار در خور
صچنین دادش پیام از شاه شاهان
که دل خرسند کن اى ماه ماهانص
مزن پیلستکین دو دست بر روى
مکن از ماه تابان عنبورین موى
که نتوانى ز بند چرخ جستن
ز نقدیرى که یزدان کرد رستى
نگر تا در دلت نارى گمانى
که کوشى با قصاى آسمانى
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آید ترا از کوشش سخت
قصا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر دیگر نیست درمان
من از بهر توایدر آمدستم
کجا در مهر تو بیدل شدستم
اگر باشى به نیکى مرمرا یار
ترا از من بر آید کام بسیار
کنم با تو به مهر امروز پیمان
کزین پس مان دو سر باشد یکى جان
همه کامى ز خشنودیت جویم
به فرمان تو گویم هر چه گویم
کلید گنجها پیش تو آرم
کم و بیشم به دست تو سپارم
صچنان دارم ترا با زرّ و زیور
که بر روى تورکس آردمه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشى
شبستان مرا بانو تو باشى
ز کام تو بیاراید مرا کام
زنام تو بیفرزاید مرا نام
بدین پیمان کنم با تو یکى بند
درستیها به مهر و خط و سوگند
همى تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر
جواب دادن ویس رسول شاه موبد را
چو ویس دلبر این پیغام بشنید
تو گفتى زو بسى دشنام بشنید
حریرین جامه را بر تن زدش چاک
بلورین سیه را میک کوفد بى باک
چو او زد چاک بر تن پرنیانش
پدید آمد ز گردن تا میانش
هواى فتنهء عشقى نهیبى
بلاى تن گدازى دلفریبى
حریرى قاقمى خزّى پرندى
خرد بر صبر سوزى خواب بندى
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پدید آورد نسرین شکفته
به نوشین لب جوابى داد چون سنگ
به روى مهر بر زد خنجر جنگ
بدو فگت این پایم بد شنیدم
وزو زهر گزاینده چشیدم
کنون رو موبد فرتوت را گوى
به میدان در میفگن با بلا گوى
مبر زین بیش در امید من رنج
به باد یافه کارى بر مده گنج
صمرا کارى به رایت رهنمایست
بدانستم که رایت تا چه جایستص
نگر تا تو نپندارى که هر گز
مرا زنده به زیر آرى ازین دز
و یا هر گز تو از من شاد باشى
و گر چه جادوى استاد باشى
مرا ویرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از دیدار ماهست
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نیز جفت و نیک خوار
در این گیتى به جاى او که بینم
برو بر دیگرى را کى گزینم
تو هر گز کام خویش از من نبینى
و گر خود جاودان اینجا نشینى
کجا من با برادر یار گشتم
ز مهر دیگران بیزار گشتم
مرا تا هست سرو خویش و شمشاد
چرا آرم ز بید دیگران یاد
و گر ویرو مرا بر سر نبودى
مرا مهر تو هم در خور نبودى
تو قارن را بدان زارى بکشتى
نبخضودى بر آن پیر بهشتى
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویى
تو این پیغام یافه چند گویى
من از پیوند جان سیرم بدین درد
کزو تا من زیم غم بایدم خورد
چو ویرو نیست در گیتى مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازین پس
چو کار وى بدین بنیاد باشد
کسى دیگر ز من چون شاد باشد
و گر با او خورم در مهر زنهار
چه عغر آرم بدان سر پیش دادار
من از دادار ترسم با جوانى
نترسى تو که پیر ناتوانى
بترس ار بخردى از داد داور
کجا این ترس پیران را نکوتر
مرا پیرایه و دیبا و دینار
فراوان است گنج و شهر بسیار
به پیرایه مرا مفریب دیگر
که داد ایزد مرا پیرایه بى مر
مرا تا مرگ قارن یاد باشد
ز پیرایه دلم کى شاد باشد
اگر بفریبدم دیبا و دینار
نباشد بانوى بر من سزاوار
و گر من زین همه پیرایه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
نه بشکوهد دل من زین سپاهت
نه نیز امید دارم بار گاهت
تو نیز از من مدار امید پیوند
که امیدت نخواهد بد برومند
چو بر چیز کسان امید دارى
ز نومیدى به روى آیدت خوارى
به دیدارم چنین تا کى شتابى
که نه هر گز تو بر من دست یابى
و گر گیتى به رویم سختى آرد
مرا روزى به دست تو سپارد
تو از پیوند من شادى نبینى
نه با من یک زمان خرم نشینى
برادر کاو مرا جفت گزیدست
هنوز او کام خویش از من ندیدست
تو بیگانه ز من چون کام یابى
و گر خود آفتاب و ماهتابى
تن سیمین برادر را ندارم
کجا با او ز یک مادر بزادم
ترا اى ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد به دست جایگاهم
بلرزم چون بیندیشم ز نامت
بدین دل چون توانم جست کامت
میان ما چو این کینه در افتاد
نباشد نیز ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامرانى
ز دشمن دوست کردن چون توانى
نپیوندند با هم مهر و کینه
که کین آهن بود مهر آبگینه
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگر چه ما دهیمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ درى باز
کرا با مهترى دانش بود یار
کجا اندر خورد جفتى بدین زار
چه ورزیدن بدین سان مهربانى
چه زهر ناب خوردن بر گمانى
ترا چون بشنوى تلخ آید این پند
چو بینى بار او شیرین تر از قند
اگر فرزانه اى نیکو بیندیش
که روز آید ترا گفتار من پیش
چو خوى بد ترا روزى بد آرد
پشیمانى خورى سودى ندارد
چو بشنید این سخن مرد شهنشاه
ندید از دوستى رنگى در آن ماه
برفت و شاه را زو آگهى داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد
شهنشه را فزون شد مهر در دل
تو گفتى شکرش بارید بر دل
خوش آمد در دلش گفتار دلبر
که کام دل ندید از من برادر
همى گفت آن سخن ویسه همه راست
وزین گفتار شه را خرمى خاست
کجا آن شب که ویرو بود داماد
به دامادیش هر کس خرم و شاد
عروسش را پدید آمد یکى حال
کزو داماد را وارونه شد فال
فرود آمد قصاى آسمانى
که ایشان را ببست از کامرانى
گشاد آن سیمین را علت از تن
به خون آلوده شد آزاده سوسن
دو هفته ماه یک هفته چنان بود
که گفتى کان یاقوت روان بود
زن مغ چون برین کردار باشد
به صحبت مرد ازو بیزار باشد
و گر زن حال ازو دارد نهانى
بر او گردد حرام جاودانى
همى تا ویس بت پیکر چنان بود
جهان از دست موبد در فغان بود
عروس ار چند نغز و با وفا بود
عروسى با نهیب و با بلا بود
کجا داماد نادیده یکى کام
جهان بنهاد بر راهش دو صد دام
ز بس سختى که آمد پیش داماد
بشد داماد را دامادى از یاد
زبس زارى که آمد پیش لشکر
همه کس را برون شد شادى از سر
چراغى بود گفتى سور ویرو
برو زد ناگهان بادى به نیرو
چو شاهنشاه حال ویس بشنود
به جان اندر هواى ویس بفزود
برادر بود او را دو گرامى
یکى رامین و دیگرى زرد نامى
شهنشه پیش خواند آن هر دوان را
بر ایشان یاد کرد این داستان را
دل رامین ز گاه کودکى باز
هواى ویس را میداشتى راز
همى پرورد عشق ویس در جان
ز مردم کرده حال خویش پنهان
چو کشتى بود عشقش پژمریده
امید از آب و از باران بریده
چو آمد با برادر سوى گوراب
دگر باره شد اندر کشت او آب
امید ویس عشقش را روان شد
هواى پیر در جانش جوان شد
چو تازه گشت مهر اندر روانش
پدید آمد درشتى از زبانش
در آن هنگام وى را کرد پشتى
ننود اندر سخن لختى درشتى
کرا در دل فروزد مهر آتش
زبان گرددش در گفتار سر کش
برون آید زبان بیدل از بند
نگوید راز بى کام خداوند
زبان را دل بود بى شک نگهبان
سخن بى دل به دانش گفت نتوان
مباد آن کس که دارد بى دلى دوست
کجا در بى دلى بسیار آهوست
چو رامین را هوا در دل بر آشفت
ز روى مهربانى شاه را گفت
مبر شاها چنین رنج اندرین کار
مخور بر ویس و بر جستنش تیمار
کزین کارت به روى آید بسى رنج
به بیهوده برافشانى بدى گنج
چنین تخمى که در شوره فشانى
هم از تخم و هم از بر دور مانى
نه هر گز ویس باشد دوستدارت
نه هر گز راستى جوید به کارت
چو گوهر جویى و بسیار پویى
نیابى چونکش از معدن نجویى
چگونه دوستى جویى و پشتى
ز فرزندى که بابش را بکشتى
نه بشکوهد ز پیگار و ز لشکر
نه بفریبد به دینار و به گوهر
به بسیارى بلا او را بیابى
چو یابى با بلاى او نتابى
چو در خانه بود دشمن ترا یار
چنان باشد که دارى باستین مار
بتر کارى ترا با ویس آنست
که تو پیرى و آن دلبر جوانست
اگر جفتى همى گیرى جز او گیر
جوان را هم جوان و پیر را پیر
چنان چون مر ترا باید جوانى
مرو را نیز باید همچنانى
تو دى ماهى و آن دلبر بهارست
رسیدن تان به هم دشوار کارست
و گر بى کام او با او نشینى
ز دل در کن کزو شادى نبینى
همیشه باشى از کرده پشیمان
نیابى درد خود را هیچ درمان
بریدن زو بود پرده دریدن
دلت هر گز نتابد زو بریدن
نه از تیمار او یابى رهایى
نه نیز آرام یابى در جدایى
مثل عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست
اگر خواهى درو آسان توان جست
ولیکن گر بخواهى بد توان رست
تو نیز اکنون همى جویى هوایى
که هم فردا شود بر تو بلایى
درو آسان توانى جستن اکنون
ولیکن زو نشاید جست بیرون
اگر دانى که من میراست گویم
ازین گفتى همى سود تو جویم
ز من بنیوش پند مهربانى
چو ننیوشى ترا دارد زیانى
چو بشنود این سخن موبد ز رامین
مرو را تلخ بود این پند شیرین
چو بیمارى بد اندر عشق جانش
که شکر تلخ باشد در دهانش
تنش را گر ز درد آهو نبودى
دهانش را شکر شیرین ننودى
اگر چه پند رامین مهر بر بود
شهنشه را ز پندش مهر افزود
دل پر مهر نپذیرد سلامت
بیفزاید شنابش را ملامت
چو دل از دوستى زنگار گیرد
هوا از سرزنش بر نار گیرد
صچنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشخوارص
ملامت بر جنگ شمشیر تیزست
سپر پیشش جگر با او ستیز است
ستیز آغاز عشق مرد باشد
بتفسد زو دل ارچه سرد باشد
و گر میغى ز گیتى سر برآرد
به جاى سرزنش زو سنگ بارد
نترسد عاشق از باران سنگین
و گر باشد به جاى سنگ ژوپین
هر آن ازوى ملامت خیسد آهوست
مگر از عشق ورزیدن که نیکوست
به گفتارى که بدگویى بگوید
هوا را از دل عاشق نضوید
چه باشد عشق را بدگوى کژدم
هر آنک او نیست عاشق نیست مردم
چو مهر اندر دل شه بیشتر شد
دلش را پند رامین نیشتر شد
نهانى گفت با دیگر برادر
مرا با ویس چاره چیست بنگر
چه سازم تا بیابم کام خود را
بیفزایم به نیکى نام خود را
اگر نومید از ین دژ باز گردم
به زشتى در جهان آواز گردم
برادر گفت شاها چیز بسیار
به شهرو بخش و بفریبش به دینار
به نیکویى امیدش ده فراوان
پس آنگاهى به یزدانش بترسان
بگو با این جهان دیگر جهانست
گرفتارى روان را جاودانست
چه عذر آرد روانت پیش دادار
چو در بند گنه باشد گرفتار
چو گویندت چرا زنهار خوردى
چرا بشکستى آن پیمان که کردى
بمانى شرم زد در پیش داور
نبینى هیچ کس را پشت و یاور
از این گونه سخنها را بیاراى
به دینار و به دیبایش بپیراى
بدین دو چیز بفریبند شاهان
روا باشد که بفریبند ماهان
بدیند هر دو فریبد مرد هشیار
همه کس را به دینار و به گفتار
آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را
چو ویرو از شهنشاه آگاهى یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جاى او یکى گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بى گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهى ارید چشمش بر گل زرد
گهى نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتى از تنش بگسست جانش
جدایى پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغى بپرید
بسى نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازى دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکى بیداد برد از وى یکى داد
یکى را خانهء شادى کشفته
یکى را باغ پیروزى شکفته
یکى را سنگ بر دل خاک بر سر
یکى را جام بر کف دوست در بر
نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه اى کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وى را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینى سخنهاى فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانى کاین جهان روزى سر آید
وزو رفته جهانى دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانى
مخر تیمار و درد جاودانى
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانى که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتى
به دل با دشمنانم یار گشتى
تو این دختر به فر من بزادى
چرا اکنون به دیگر جفت دادى
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدى
ز داد کردگار این چون سزیدى
اگر نیکو بیندیشى بدانى
که این بودست کار آسمانى
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادى نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد مى دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونى که ما ریزیم ایدر
گرفتارى ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه اى با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّى
جهانى را به یک زن باز خرّى
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانى زین گنه رست
به نادانى مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایى
کنم در دست ویرو پادشایى
سپارم پاک وى را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشى نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختى زندگانى
گذاریمش به ناز و شادمانى
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتى را به آسانى توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنى کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفترى یاد
صد اشتر بود با مهر و عمارى
دگر پانصد ستر بودند بارى
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازى و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکى چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهارى بود ازان هر دلستانى
ز رخسارش بدو در گلستانى
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیباى رومى بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتى در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتى به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبى تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روى چرخ بر چون تودهء نیل
به روى خاک بر چون راى بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتى شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوى جمع سپه کرد
سیه را سوى مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگى گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکى بر جاى مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روى درروى
ز شیر آسمانى یافته بوى
ز بیم شیر مانده هر دو برجاى
برفته روشنان از دست و از پاى
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پاى هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتى بى روان گشسته و بى چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستى مانده بر یک جاى چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستى همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پاى آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیرى گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهى از رفتن به ناکام
تو گفتى ماهى است افتاده در دام
فلک هر ساعتى سازى گرفتى
بر آوردى دگر گونه شگفتى
مشعبدوار چابک دست بودى
عجایبهاى گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتى چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنى دیگر به زنجیرى ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسى پر بر گشاده
دو پاى خویش بر تیرى نهاده
جوانمردى به سان پاسبانى
به دست اندرش زرین طشت و خوانى
دو ماهى راست چون دو خیک پرباد
یکى بط گردنش چون سرو آزاد
یکى بى اسپ همواره عنان دار
یکى دیگر چو مار افساى با مار
یکى بر کرسى سیمین نشسته
ستورى پیش او از بند رسته
یکى بر کف سر دیوى نهاده
کله دارى به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویى
زبس پیچ و شکن چون جعدمویى
به نزد جوى خرگوشى گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمردارى چو شاهى ایستاده
یکى کشتى پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک مارى
کلاغى در میان مرغزارى
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جاى مى درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکى سیمینه مجمر
پر از گوهر یکى شاهانه افسر
یکى پیکر به سان ماهى شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکى استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهاى زیبا
تو پندارى بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیرى را به دودست
یکى صورت چو مرغى بى پرو بال
چو طاووسى مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستورى که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جاى ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانى و رویش
همیدون بوى زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همى شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عمارى
رمارى گشت ازو باغ بهارى
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه ناى رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روى دلبر خودگشته نازان
چنان شیرى که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبى یکى گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوى
چو سیم ناب رخشان وسمن بوى
دیدن رامین ویس را و عاشق شدن بر وى
چو روشن گشت شه را چشم امید
ز پستا زى خراسان برد خورشید
به راه اندر همى شد خرم و شاد
جفاهاى جهانش رفته از یاد
صز روى ویس بت پیکر عمارى
به راه اندر چو پر گوهر سمارىص
چو بادى بر عمارى بر گذشتى
جهان از بوى او خوش بوى گشتى
تو گفتى آن عمارى گنبدى بود
ز موى ویس یکسر عنبر آلود
نگاریده بدو در آفتابى
فرو هشته برو زرین نقابى
گهى تابنده از وى زهره و ماه
گهى بارنده مشک سوده بر راه
گهى کرده درو خوبى گل افشان
زنخدان گوى کرده زلف چوگان
عمارى بود چون فردوس یزدان
عمارى دار او فرخنده رصوان
چو تنگ آمد قصاى آسمانى
که بر رامین سر آید شادمانى
ز عشق اندر دلش آتش فروزد
بر آتش عقل و صبرش را بسوزد
بر آمد تند باد نوبهارى
یکایک پرده بربود از عمارى
تو گفتى کز نیام آهخته شد تیغ
و یا خورشید بیرون آمد از میغ
رخ ویسه پدید آمد ز پرده
دل رامین شد از دیدنش برده
تو گفتى جادوى چهره ننودش
به یک دیدر جان از تن ربودش
اگر پیکان زهر آلود بودى
نه زخم بدین سان زود بودى
کجا چون دید رامین روى آن ماه
تو گفتى خورد بر دل تیر ناگاه
ز پشت اسپ که پیکر بیفتاد
چو برگى کز درختش بفگند باد
گرفته زاتش دل مغز سرجوش
هم از تن دل رمین هم ز سر هوش
ز راه دیده شد عشقش فرو دل
ازان بسته به یک دیدار ازو دل
درخت عاشقى رست از روانش
ولیکن کشت روشن دیدگانش
مگر زان کشت او را دید در جان
که او را زود آرد بار مرجان
زمانى همچنان بود اوفتاده
چو مست مست بى حد خورده باده
رخ گلگونش گشته ز عفران گون
لب میگونش گشته آسمان گون
ز رویش رفته رنگ زندگانى
برو پیدا نشان مهربانى
دلیران هم سوار و هم پیاده
ز لشکر گرد رامین ایستاده
به دردش کرده خون آلود دیده
امید از جان شیرینش بریده
ندانست ایچ کس کاورا چه بودست
چه بدیدست و چه رنج آست
به دردش هر کسى خسته جگر بود
به زارى هر که دیدش زو بتر بود
زبان بسته رگ از دیده گشاده
نهیب عاشقى در دل فتاده
چو لختى هوش باز آمد به جانش
ز گوهر چون صدف شد دیدگانش
دو دست خویش بر دیده بمالید
ز شرم مردمان دیگر ننالید
چنان آمد گمان هر خردمند
که او را باد صرع از پاى افگند
چو بر باره نشست آزاده رامین
ز بس غم تلخ بودش جان شیرین
به راه اندر همى شد همچو گمراه
چو دیوانه ز حال خود نه آگاه
دل اندر پنجهء ابلیس مانده
دو چشمش سوى مهد ویس مانده
چو آن دزدى که دارد چشم یکسر
بدان جایى که باشد درج گوهر
همى گفتى چه بودى گر دگر راه
ننودى بشت نیکم روى آن ماه
چه بودى گر دگر ره باد بودى
ز روى ویس پرده در ربودى
چه بودى گر یکى آهم شنیدى
نهان از پرده رویم را بدیدى
شدى رحمش به دل از روى زردم
ببخضودى برین تیمار و دردم
چه بودى گر به راه اندر ازین پس
عمارى دار او من بودمى بس
صچه بودى گر کسى دستم گرفتى
یکایک حال من با او بگفتىص
چه بودى گر کسى مردى بکردى
درود من بدان بت روى بردى
چه بودى گر مرا در خواب دیدى
دو چشم من پر از خوناب دیدى
دل سنگینش لختى نرم گشتى
به تاب مهربانى گرم گشتى
چه بودى گر شدى او نیز چون من
ز مهر دوستان به کام دشمن
مگر چون حسرت عشق آى
چنین جبار و گردنکش نبودى
گهى رامین چنین اندیشه کردى
گهى با دل صبورى پیشه کردى
گهى در چاه و سواس او فتادى
گهى دل را به دانش پند دادى
الا اى دل چه بودت چند گویى
وزین اندیشهء باطل چه جویى
تو پیچان گشته اى در عشق آن ماه
خود او را نیست از حال تو آگاه
چرا دارى به وصل ویس امید
که هر گز کس نیابد وصل خورشید
چرا چون ابلهان امید دارى
بدان کت نیست زو امیدوارى
تو همچون تشنگان جویاى آبى
ولیکن در بیابان با سرابى
ببخشاید بر تو کردگارت
که بس دشوار و آشفته ست کارت
چو رامین شد به بند مهر بسته
امید اندر دل خسته شکسته
نه کام خویش جستن مى توانست
نه جز صبر ایچ راه چاره دانست
به راه اندر همى شد با دلارام
به همراهیش دل بنهاده ناکام
ز همراهى جزین سودى ندیدى
که بودى آن سمن عارض شنیدى
چو جانش روز و شب دربند بودى
به بودى مهد او خرسند بودى
ز عاشق زارتر زارى نباشد
ز کار او بتر کارى نباشد
کسى را کش تبى باشد بپرسند
وزآن مایه تبش بر وى بترسند
دل عاشق در آتش سال تا سال
نپرسد ایچ کس وى را ازان حال
خردمندا ستم باشد ازین بیش
که عشق را همى عشق آورد پیش
سزد گر دل بر آن مردم بسوزد
که عشق اندر دلش آتش فروزد
بس است این درد عاشق را که هنوار
بود با درد عشق و حسرت یار
همى بایدش درد دل نهفتن
نیارد راز خود با کس بگفتن
چنان چون بود مهر افزاى رامین
چو کبگ خسته دل درچنگ شاهین
نه مرده بود یکباره نه زنده
میان این و آن شخصى رونده
ز سیمین کوه او مانده نشانى
ز سروین قدّ او مانده کمانى
بدین زارى که گفتم راه بگذاشت
سراسر راه خود را چاه پنداشت
رسیدن شاه موبد به مرو با ویس و جشن عروسى
چو در مرو گزین شد شاه شاهان
عدیل شاه شاهان ماه ماهان
به مرو اندر هزار آذین ببستند
پرى رویان بر آذینها نشستند
مهانش گوهر و عنبر فشاندند
کهانش فندق و شکر فشاندند
غبارش برهوا خود عنبرین بود
چو ریگ اندر زمینش گوهرین بود
جهان را خود همان روزى شمردند
به جاى خاک سیم و زر سپردند
بهشت آن روز مرو شاهجان بود
بدو در گلستان گوهر فشان بود
ز بس بر بامها از روى گل فام
همى تابید صد زهره زهره بام
ز بس رامشگران و رود سازان
ز بس سیمین بران و دلنوازان
به دل آفت همى آمد ز دیدن
به جان خویشى و شادى از شنیدن
چو در شهر این نشاط گونه گون بود
سراى شاه خود دانى که چون بود
ز بس زیور چو گنج شایگان بود
ز بس اختر چو چرخ آسمان بود
صز بس نفش وشى چون شوشتر بود
ز بس سرو چون غاتفر بودص
سرایى از فراخى چون جهانى
بلند ایوان او چون آسمانى
ستورش بود گفتى پشت ایوان
کجا بودش سر اندر تیر و کیوان
در و دیوار و بوم و آستانه
نگاریده به نقش چینیانه
ز خوبى همچو بخت نیک روزان
ز زیبایى چو روى دل فروزان
چو بخت شه شکفته بوستانش
چو روى ویس خندان گلستانش
شه شاهان به فیروزى نشسته
دل از غم پاک همچون سیم شسته
ز لشکر مهتران و نامداران
برو بارنده سیم و زر چو باران
یکایک با نثارى آمده پیش
چو کوهى تودهء گوهر زده پیش
همى کرد و همى خورد و همى داد
بکن وانگه خور و ده تا بود داد
نشسته ویس بانو در شبستان
شبستان زو شده همچون گلستان
شه شاهان نشسته شاد و خرم
ولیکن ویس بنشسته به ماتم
به زارى روز و شب چون ابر گریان
همه دلها به دردش گشته بریان
گهى بگریستى بر یاد شهرو
گهى ناله زدى بر درد ویرو
گهى خاموش خون از دیده راندى
گهى چون بیدلان فریاد خواندى
نه لب را بر سخن گفتن گشادى
نه مر گوینده را پاسخ بدادى
تو گفتى در رسیدى هر زمانى
از انده جان او را کاروانى
تنش همچون قصیب خیزران گشت
به رنگ و گونه همچون ز عفران گشت
زنان سرکشان و نامداران
بگرد ویس همچون سو کواران
بسى لابه برو کردند و خواهش
دریغ و درد او نگرفت کاهش
هر آن گاهى که موبد را بدیدى
به جاى جامه تن را بر دریدى
نه گفتارى که او گفتى شنودى
نه روى خوب خود او را ننودى
نگارین روى در دیوار کردى
به رخ بر دیده را خونبار کردى
چنین بود او چه در مرو و چه در راه
ازو خرم نشد روزى شهنشاه
چو باغى بود روى ویس خرم
ولیکن باغ را در بسته مهکم
آگاهى یافتن دایه از کار ویس و رفتن به مرو
چو دایه شد ز کار ویس آگاه
که چون آواره برد او را شهنشاه
جهان تریک شد بردیدگانش
تو گفتى دود شد در مغز جانش
بجز گریه نبودش هیچ کارى
بجز موبد نبودش هیچ چارى
به گریه دشتها را کرد جیحون
به موبد کوهها را کرد هامون
همى گفت اى دو هفته ماه تابان
بتان ماهان شده تو ماه ماهان
چه کین دارد به جاى تو زمانه
که کردت در همه عالم فسانه
هنوز از شیر آلوده دهانت
بشد در هر دهانى داستانت
نرسته نار دو پستانت از بر
هواى تو برست از هفت کضور
تو خود کوچک چرا نامت بزرگست
تو خود آهو چرا عشق تو گرگست
ترا سال اندک و جوینده بسیار
تو بى غدر هوادارانت غدار
ترا از خان و مان آواره کردند
مرا بى دختر و بى چاره کردند
ترا از خویش خود بیگانه کردند
مرا بى دختر و بى خانه کردند
ترا کردند بهواره ز شهرت
مرا کردند آواره ز بهرت
صترا از شهر خود بیگانه کردند
مرا در شهر خود دیوانه کردندص
مرا دیدار تو ایزد چو جان کرد
ابى جان زندگانى چون توان کرس
مبادا در جهان از من نشانى
اگر بى تو بخواهم زندگانى
پس آنگه سى جمازه ساخت راهى
بریشان گونه گونه ساز شاهى
ببرد از بهر دختر هر چه بایست
یکایک آنچه شاهان را بشایست
به یک هفته به مرو شاهجان شد
تن بیجان تو گفتى نزد چان شد
چو ویس خسته دل را دید دایه
ز شادى گشت جانش نیک مایه
میان خاک و خاکستر نشسته
شخوده لاله و سنبل گسسته
به حال زار گریان بر جوانى
بریده دل ز جان و زندگانى
شده نالان و گریان بر تن خویش
فگنده سر چو بوتیمار در پیش
گهى خاک زمین بر سر همى بیخت
گهى خون مژه بر بر همى ریخت
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
به ناخن سربسر افگار کرده
دلش تنگ آمده همچون دهانش
تنش لاغر شده همچون میانش
چو دایه دید وى را زار و گریان
دلش بر آتش غم گشت بریان
بدو گفت اى گرانمایه نیازى
چرا جان در تباهى میگدازى
چه پردازى تن از خونى که جانست
چه ریزى آنکه جان را زو زیانست
توى چشم سرم را روشنایى
توى با بخت نیکم آشنایى
ترا جز نیکى و شادى نخواهم
هم از تو بر تو بیدادى نخواهم
مکن ماها چنین با بخت مستیز
چو بستیزى بدین سان سخت مستیز
که آید زین دریغ و زاروارى
رخت را زشتى و تن را نزارى
رتا در دست موبد داد مادر
پس آنگه از پست نامد برادر
کنون در دست شاه کامرانى
مرو را همبر و جان و جهانى
برو دل خوش کن و او را میازار
که نازارد شهان را هیچ هشیار
اگر چه شاه و شهزدست ریرو
به چاه و فادشاهى نیست چون او
در مى گر چه از دستت فتادست
یکى گوهر خدایت باز دادست
برادر گر نبودت پشت و یاور
پست پشت ایزد و اقبال یاور
و گر پیوند ویرو با تو بشکست
جهانداریچنین با تو بپیوست
فلک بستد ز تو یک سیب سیمین
به جاى آن ترنجى داد زرین
درى بست و دو در همبرش بگشاد
چراغى برد و شمعى باز بنهاد
نکرد آن بد به جاى تو زمانه
که جویى گریه را چندین بهانه
نباید ناسپاسى کرد زین سان
که زود از از کار خودگردى پشیمان
ترا امروز روز شاد خواریست
نه روز غمگینى و سو کواریست
اگار فرمانبرى بر خیزى از خاک
بپوشى خسروانى جامهء پاک
نهى بر فرق مشکین تاخ زرین
بیارایى مه رخ را به پروین
به قد از تخت سروى بر جهانى
به روى از کاخ باغى بشکفاکى
ز گلگون رخ گل خوبى بیارى
به میگون لب مى نوشى گسارى
به غمزه جان ستانى دل ربایى
به بوسه جان فزایى دل گشایى
به شاب روزآورى از لاله گونروى
چو شب آرى به روز از عنبرین موى
دهى خورشید را از چهره تضویر
نهى بر جادوان از زلف زنجیر
به خنده کم کنى مقدار شکر
به گیسو بشکنى بازار عنبر
دل مردان کنى بر نیکوان سرد
رخ شیران کنى بر آهوان زرد
اگر بر تن کنى پیرایهء خویش
چنین باشى که من گفتم و زین بیش
تو در هر دل زخوبى گوهر آرى
تو در هر جان ز خوشى شکر آرى
ز گوهر زیورى کن گوهرت را
ز پیکر جامه اى کن پیکرت را
کجا خوبى بیارایده به گوهر
همان خوشى بفزاید به زیور
جوانى دارى و خوبى و شاهى
زون تر زین که تو دارى چه خواهى
مکن بر هکم یزدان ناپسندى
مده بى درد ما را دردمندى
ز فریاد نترسد هکم یازدان
نگردد باز پس گردون گردان
پس این فریاد بى معنى چه خوانى
ز چشم این اشک بیهوده چه رانى
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه بار
تو گفتى گوز بر گندى همى شاند
و یا در بادیه کشتى همى راند
جوابش داد ویس ماه فیکر
که گفتار تو جون تخمى است بى بر
دل من سیر گشت از بوى و از رنگ
نپوشم جامه ننشینم به او رنگ
مرا جامه پلاس و تخت خاکست
ندیمم مویه و همراز باکست
نه موبد بیند از من شادکامى
نه من بینم ز موبد نیکنامى
چو با ویرو بدم خرماى بى خار
کنون خارى که خارما ناورم بار
اگر شویم ز بهر کام باید
مرا بى کام بودن بهتر آید
چو او را بود ناکامى بهفرجام
مبیند ایچ کس دیگر ز من کام
دگر باره زبان بگشاد دایه
که بود اند سخن بسیار مایه
بدو گفت اى چرغ و چشم مادر
سزد گر نالى از بهر برادر
که بودت هم برادر هم دلارم
شما از یکدگر نایافته کام
چه بدتر زانکه دو یار وفادار
به هم باشد سال و ماه بسیار
به شادى روز و شب با هم نشینند
ولیکن کام دل از هم نبینند
پس آنگه هر دو از هم دور مانند
رسیدن را به هم چاره ندانند
دریغ این بود با حسرت آن
بماند جاودانى درد ایشان
چنان مردى که باشد خارو درویش
ز ناگاهان یکى گنج آیدش پیش
کند سستى و آن را بر ندارد
مر آن را برده و خورده شمارد
چو باز آید نبیند گنج بر جاى
بماند جاودان با حسرت و وارى
جکین بودست با تو حال ویرو
کنون بد گشت و تیره فال ویرو
شد آن روز و شد آن هنگام فرخ
که بتوانست زد پیلى دو شه رخ
به نادانى مکن تندى و مستیز
مرا فرمان بر و زین خاک بر خیز
به آب گل سر و گیسو فرو شوى
پس از گنجورْ نیکوجامه اى جوى
بپوش آن جامه بر اورنگ بنشین
به سر بر نه مرّصع تاج زرّین
کجا ایدر زنان آیند نامى
هم از تخم بزرگان گرامى
نخواهم کت بدین زارى ببینند
چنین با تو به خاک اندر نشینند
هر آییند خرد دارّى و دانى
که تو امروز در شهر کسانى
ز بهر مردم بیگانه صد کار
به نام و ننگ باید کرد ناچار
بهین کاریست نام و ننگ جستن
زبان مردم بیگانه بستن
هران کس کاو ترا بیند بدین حال
بگوید بر تو این گفتار در حال
یکى بهره ز رعنایى شمارند
دگر بهره ز بدرایى شمارند
گهى گویند نشکوهید ما را
ز بهر آنگه نپسندید ما را
گهى گویاند او خود کیست بارى
که ما را زو بیاید برد بارى
صواب آنست اگر تو هوشمندى
که ایشان را زبان بر خود ببندى
هر آن کاو مردمان را خوار دارد
بدان کاو دشمن بسیار دارد
هر آن کاو برمنش با شدبه گشى
نباشد عیش او را هیچ خوشى
ترا گفتم مدار این عادت بد
ز بهر مردمان نز بهر موبد
کجا بر چشم او زشت تو نیکوست
که او از جان و دل دارد ترا دوست
چو بشنید این سخن ویس دلارم
به دل باز آمد او را لختى آرام
خوش آمد در دلش گفتار دایه
نجست از هیچ رو آزاد دایه
همانگاه از میان خاک بر خاست
تن سیمین بشست و پس بیاراست
همى پیراست دایه روى و مویش
همى گسترد بروى رنگ و بویش
دو چشم ویس بر پیرایه گریان
ز غم بر خویشتن چون ماه پیچان
همى گفت آه از بخت نگونسار
گه یکباره ز من گشتست بیزار
چه پران مرغ و چه باد هوایى
دهد هر یک به درد من گوایى
ببخشانید هر دم بر غربیان
برند از بهر بیماران طابیان
ببخشانید بر چون من غریبى
بیاریدم چو من خواهم طبیبى
منم از خان و مان خویش برده
غریب و زان و بر دل تیر خورده
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته
به درد مادر و فرخ برادر
تنم در موج دریا دل بر آذر
جهان با من به کین و بخت بستیز
فلک بس تند با من دهر بس تیز
قصا بارید بر من سیل بیداد
قدر آهیخت بر من تیغ فولاد
اگر بودى به گیتى داد و داور
مرا بودى گیا و ریگ یاور
چو دایه ماه خوبان را بیاراست
بنفشه بر گل خیرى بپیراست
ز پیشانیش تابان تیر و ناهید
زر خسارش فروزان ماه و خورشید
چو بهرام ستمگر چشم جادوش
چو کیوان بد آیین زلف هندوش
لبان چون مشترى فرخنده کردار
همه ساله شکر بار و گهى بار
صدو گیسو در برافگنده کمندش
پرى در زیر آن هر دو پرندشص
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغى او فتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتى تودهء گل
لبانش هست گفتى قطرهء مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سرا پا هر دو چون دو یار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایى گشته هر دو
بریشان شاخها از نقرهء ناب
و لیکن شاخها را میوه عناب
دهان چون غنیچهء گل نا شکفته
بدو در سى و دو لولو نهفته
به سان سى و دو گوهر در فشان
نهان در زیر دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهى با روان بود
چو بر مى خاستى سرو روان بود
خرد در روى او خیره بماندى
ندانستى که آن بت را چه خواندى
ندیدى هیچ بت چون او بى آهو
بلند و چابک و شیرین و نیکو
به خوبى همچو بخت و کامرانى
ز خوشى همچو جان و زندگانى
ز بس زیور چو باغ نوبهارى
ز بس گوهر چو گنج شاهوارى
اگر فرزانه آن بت را بدیدى
چو دیوانه به تن جانه دریدى
وگر رصوان بر آن بت بر گذشتى
به چشمش روى حوران زشت گشتى
ور آن بت مرده را آواز دادى
به خاک اندر جوابش باز دادى
و گر رخ را در آب شور شستى
ز پیرامنش نى شکر برستى
و گر بر کهربا لب را بسودى
به ساعت کهربا یاقوت بودى
چنین بود آن نگار سرو بالا
چنین بود آن بت حورشید سیما
بتان جین و مهرویان بربر
به پیشش همچو پیش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین
چو ماهى در چمن گاه بهران
ستاره گرد ماه اندر مزاران
که داند کرد یک یک در سخن یار
که شاهنشاه وى را چه فرستاد
ز تخت جامها و درج گوهر
ز طبل عطرها و جام زیور
ز چینى و ز رومى ماه رویان
همه کافور رویان مشک مویان
یکایک چون گوزن رودبارى
ندیده روى شیر مرغزارى
بخوبى همچو طاو و سان گرازان
بدیشان نارسیده چنگ بازان
نشسته ویس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبیش را بخت
نیستان گشته پیش او شبستان
چو سروستان زده پیش گلستان
اندر بستن دایه مر شاه موبد را بر ویس
چو دایه ویس را چونان بیاراست
که خورشید از رخ او نور مى خواست
دو چشم ویس از گریه نیاسود
تو گفتى هر زمانش درد بفزود
نهان از هر کسى مر دایه را گفت
که بخت شور من با من بر آشفت
دلم را سیر کرد از زندگانى
وزو بر کند بیخ شادمانى
اگر تو مر مرا چاره نجویى
وزین اندیشه جانم را نضویى
من این چاره که گفتم زود سازم
بدو کوته کنم رنج درازم
کجا هر گه که موبد را ببینم
تو گویى بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موجه
که روزش بادهمچو روز من بد
اگر چه دل به آب صبر شستست
هواى دل هنوز از من نجستست
همى ترسم که روزى هم بجویى
نهفته راز دل روزى بگوید
ز پس آنکه او جوید ز من کام
ترا گسترد باید در رشت دام
که من یک سال نسپارم بدو تن
بپرهیزم ز پادفراه دشمن
نباشد سوک قران کم ز یک سال
مرا یک سال بینى هم بدین حال
ندارد موبدم یک سال آزرم
کجا او را ز من بیم و نه شرم
یکى نیزنگ سال از هوشمندى
مگر مردیش را بر من ببندى
چو سالى بگذرد پس بر گشایى
رهى گرددت چون یابد رهایى
صمگر چون زین سخن سالى بر آید
به من بر روز بدبختى سر آیدص
وگر این چاره کت گفتم نسازى
تو نیز از بخت من هرگز ننازى
شما را باد کام اینجهانى
تو با موبد همى کن شادمانى
که من نیکى به ناکامى نخواهم
همان شادى و بدنامى نخواهم
بهل تا کام موبد برنیاید
و گر جانم برآید نیز شاید
به بى کامى نگویى کام او ده
که بیجانى ز بیکامى مرا به
چو گفت این راز را با دایهء پیر
تو گفتى بردلش زد ناو کى تیر
دو چشم دایه بر وى ماند خیره
جهان بر هردو چشمش گشت تیره
بدو گفت اى چراغ و چشم دایه
نبینم با تو از داد ایچ مایه
سیه دل گشتى از رنج آى
سیاهى از شبه نتوان زدودى
سپاه دیو جادو بر تو ره یافت
ترا از راه داد و مهر بر تافت
ولیکن چون تو بى آرام گشتى
بیکباره خرد را در نوشتى
ندانم چاره جز کام تو جستى
بهافسون شاه را بر تو ببستى
کجا آنگه روى هر دو بیاورد
طلسم هر یکى را صروتى کرد
به آهن هر دوان را بست بر هم
به افسون بند هر دو کرد محکم
همى تا بسته ماندى بند آهن
ز بندش بسته ماندى مرد بر زن
و گر بندش کسى بر هم شکستى
همان گه مردى بسته برستى
چو بسته شد به افسون شاه بر ماه
ببرد آن بند ایشان را سحر گاه
زمینى بر لب رودى نشان کرد
مر آن را زیر خاک اندر نهان کرد
چو باز آمد یکایک ویس را گفت
که آن افسون کدامین جاى بنهفت
بدو گفت آنچه فرمودى بکردم
اگر چه من ز فرمانت بدردم
ز فرمان تو خشنودیت جستم
چنین آزاد مردى را ببستم
به پیمانى که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخویى سر آید
به حکم ایزدى خرسند گردى
ستیز و کینه از دل در نوردى
نگویى همچنین باشد یکى سال
که نپسندد خرد بر تو چنین حال
چو تو دل خوش کنى با شهریارم
من آن افسون بنهفته بیارم
بر آتش بر نهم یکسر بسوزى
شما را دل به شادى برفروزى
کجا تا آن بود در آب و در نم
بود هنواره بند شاه محکم
به گوهر آب دارد طبع سردى
به سردى بسته ماند زور مردى
چو آتش بند افسون را بسوزد
دگر ره شمع مردى برفروزد
چو دایه ویس را دل کرد خرسند
که تا یک ماه نگشاید ز شه بند
قصاى بد ستیز خویش بننود
نگر تا زهر چون بر شکر آلود
بر آمد نیلگون ابرى ز دریا
به آب سیل دریا کرد صحرا
رسید آن آب در هر مرغزارى
پدید آمد چو جیحون رودبارى
به رود مرو بفزود آب چندان
که نیمى مرو شد از آب ویران
تبه کرد آن نشان و زمین را
ببردى آن بند شاه بافرین را
قصا کرد آن زمین را رودخانه
بماند آن بند بر شه جاودانه
به چشمش دربماند آن دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر
چران در پیش او بیباک نخچیر
هنوز او زنده بود از بخت کام
فرو مرد از تنش گفتى یک اندام
به راه شادى اندر گشت گمراه
ز خوشى دست کامش گشت کوتاه
به کام دشمان در صلت دوست
چو زندان بود گفتى برتنش پوست
به شب در بر گرفته دوست را تنگ
تو گفتى دور بودى شصت فرسنگ
همان دو شوى کرده ویس بتروى
به مهر دخترى مانده چو بى شوى
نه موبد کام ازو دیده نه ویرو
جهان بنگر چه بازى کرد با او
بپروردش به ناز و شادکامى
بر آوردش به جاه و نیکنامى
چو قدش آفت سرو سهى شد
دو هفته ماه رویش را رهى شد
شکفته شد به رخ بر لالهزارش
به بار آمد زبر سیمثن دونارش
جهان با او ز راه مهر برگشت
سراسر حالهاى او دگر گشت
بگویم با یک یک حال آن ماه
چه با دایه چه با رمین چه با شاه
بهگفتارى که چون عاشق بخواند
به درد دل ز دیده خون چکانه
بگویم داستان عاشقانه
بدو در عشق را چندین فسانه
دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او
چو روز رام شاهنشاه کضور
نبرد آراست با گردان لشکر
سرایش پر ستاره گشت و پر ماه
ز بس خوبان و سالاران در گاه
همه طبعى چو خسرو بود با کام
همه دستى چو نرگس بود با جام
ز جام مى همى بارید شادى
چو از مستى جوانمردى و رادى
سپهداران و سالاران لشکر
یکایک همچو مه بودند و اختر
دریشان آفتابى بود رامین
دو چشم از نرگس و عارض ز نسرین
دو زلف انگور و رخ چون آب آنگور
غلام هر دو گشته مشک و کافور
به بالا همچو سرو جویبارى
فراز سرو باغ نوبهارى
دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ
ز دلتنگى شده بروى جهان تنگ
به بزم اندر نشسته با مى و رود
به سان غرقهء افتاده در رود
ز عشق و جام مى او را دو مستى
ز مستى و ز هجرانش دو سستى
رخ از مستى بسان زرّ در تاب
دل از سستى بسان خفته در خواب
به چشم اندر چو باده روى دلبر
به مغز اندر چو ریحان بوى دلبر
نشسته ویس بر بالاى گلشن
ز روى ویس گلشن گشته روشن
بیاورده مرو را دایه پنهان
به بسیارى فریب و رنگ و دستان
نشاندش بر میان بام گلشن
نهاده چشم بر سوراخ روزن
همى گفتش ببین اى جان مادر
که تا کس دیدى از رامین نکوتر
نگر تا هست شیرین و بى آهو
چو مادر گفت ماننده به ویرو
نه رویست این که یزدانى نگارست
سراى شاه ازو خرم بهارست
سزد گر با چنین رخ عشق بازى
سحد گر با چنین دلبر بسازى
همى تا ویس رامین را همى دید
تو گفتى جان شیرین را همى دید
چو نیک اندر رخ رامین نگه کرد
وفا و مهرِ ویرو را تبه کرد
پس اندیشه کنان با دل همى گفت
چه بودى گر شدى رامین مرا جفت
چو خواهم دید گویى زین دل ازار
که ویرو را ازو بشکست بازار
کنون کز مادر و فرّخ برادر
جدا ماندم چرا سوزم بر آذر
چرا چندین به تنهایى نشینم
بلا تا کى کشم نه آهنینم
ازین بهتر دلارامى نیابم
سر از پیمان و فرمانش نتابم
چنین اندیشها با دل همى کرد
دریغ روزگار رفته مى خورد
نکرد این دوستى بر دایه پیدا
اگر چه گشته بود از عشق شیدا
مرو را گفت رامین همچنانست
که تو گفتى و بس روشن روانست
هنرهاى بزرگ و نیک داند
به فرخ بخت ویرو نیک ماند
و لیکن آنکه مى جوید نیابد
رخم گر مه بود بر وى نتابد
نه خود را همچنین بیمار خواهم
نه نیز او را درین تیمار خواهم
نه من شایم به ننگ و ناپسندى
نه او شاید به رنج و مستمندى
خدا از بهر من نیکى دهادش
برفته نام و مهر من ز یادش
چو ویس آمد به زیر از بام گلشن
به چشمش تیره شد خورشید روشن
ستنبه دیو مهر آمد به جنگش
بزد بر دلش زهر آلوده چنگش
ربود و برد و بستردش بدان چنگ
ز جان هوش وز دل صبر وز رخ رنگ
چو بد دل بود ویس دل شکسته
ز جان آرام و از دل خون گسسته
گهى اندیشه بر وى زور کردى
هوا چشم خرد را کور کردى
گهى گفتى چه خواهد بود بر من
جز آن کز من بر آید کام دشمن
نه هر گز مهربانى کس نورزید
و یا کام دلى رنجى نیرزید
اگر آزاده اى باشد چو رامین
چرا پر هیزد از بدخواه چندین
گهى شرمش هوا را دور کردى
خرد اندیشه را دستور کردى
بترسیدى ز ننگ این جهانى
ز پادافراه کار آسمانى
چو از یزدان و از دوزخ بترسید
خرد مر شرم را بر مهر بگزید
پشیمان شد ز مهر و مهرکارى
گزید آزادگى و ترسگارى
بران بنهاد دل کز هیچ گونه
نپیوندد به کردار ننونه
خرد را دوستر دارد ز رامین
نیارد سر به ناشایست بالین
چو بر دل راستى را پادشا کرد
روان را ترسگارى پارسا کرد
نبود آگه ز کار ویس دایه
که او جان را ز نیکى داد مایه
به رامین شد مرو را مژدگان برد
که شاخ بخت سر بر آسمان برد
رمیده صید لختى رام تر شد
وزان تندى و بد سازى دگر شد
چنان دانم که با تو سر در آرد
درخت آندهت شادى بر آرد
چنان دلشان شد آزاده رامین
که مرده باز یابد جان شیرین
زمین را بوسه داد او پیش دایه
بدو گفت اى به دانش نیک مایه
سپاست بر سرم بهتر ز دیهیم
که کردى مر مرا از مرگ بى نیم
بدین رنج و بدین گفتار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد به مینو
که من داشن ندانم در خور تو
و گر جان بر فشانم بر سر تو
توى مادر منم پیش تو فرزند
ترا دارم همیشه چون خداوند
سر از فرمان تو بیرون نیارم
تن و جان را دریغ از تو ندارم
هر آن کامى که تو خواهى بجویم
به کردار و به گنج و آبرویم
چو زین ساز نیکویها گفت بسیار
نهاد از پیش او سه بدره دینار
دگر شاهانه درجى از زرناب
در و شش هار مروارید خوشاب
بسى انگشترى از زر و گوهر
بسى مشک و بسى کافور و عنبر
نپذرفت ایچ داشن دایه از رام
بدو گفت اى شه فرخنده بر کام
ترا نز بهر چیزى دوستدارم
که من خود خواسته بسیار دارم
توى چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
یکى انگشرتى برداشت سیمین
که دارد یادگار شاه رامین
رفتن دایه دیگر به پیش ویس و حال گفتن
چو پیش ویس رفت اورا دُژم دید
ز گریه در کنارش آب زم دید
دگر ره ویس با دایه بر آشفت
ز شرم و بیم یزدانش سخن گفت
که من خود چون براندیشم ز یزدان
نه رامین بایدم نه شرم گیهان
چرا زشتى کنم زشتى سگالم
که از زشتى بود روزى و بالم
بدین سر چون کسان من بدانند
مرا زان پس چه گویند و چه خوانند
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چه عذر آرم چه پوزشها نمایم
چه گویم ، گویم از بهر یکى کام
به صد زشتى فرو بردم سر و نام
اگر رامین خوشست و مهربانست
ازو بهتر بهشت جاودانست
و گر رامین بود بر من دلازار
چه باشد چون بود خشنود دادار
چو در دوزخ شوم از بهر رامین
مرا کى سود دارد مهر رامین
نه کردم نى کنم هرگز تباهى
اگر روزم چو شب گیرد سیاهى
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از جاره کردن طبع روباه
بدو گفت اى نیاز جان دایه
بجز تندى ندارى هیچ مایه
چرا بر یک سخن هرگز نپایى
به گردانى چو چرخ آسیائى
بگردد روزگار و تو بگردى
به سان کعبتین بر تخت نردى
چو پیروزه بگردانى همى رنگ
چو آهى هر زمان پیدا کنى رنگ
تو از فرمان یزدان کى گریزى
و با گردون گردان کى ستیزى
اگر تو این چنین بدخو بمانى
نشاید کرد با تو زندگانى
زمین مرو با موبد ترا باد
زمین ماه با شهرو مرا باد
مرا در مرو جز تو هیچ کس نیست
تو خود دانى که با تو دیو بس نیست
مرا چون بد سگالان خوار دارى
به روزى چند بارم بر شمارى
شوم با مادرت خرم نشینم
ترا با این همه تندى نبینم
تو دانى با خدا و با دگر کس
مرا از مرو و از کردار تو بس
جوابش داد ویس و گفت چندین
چرا در دل گرفتى مهر رامین
همى بیگانه اى را یار گردى
ز بهر او ز من بیزار گردى
ترا دل چون دهد از من بریدن
برفتن با دگر کس آرمیدن
ابى تو چون توانم بود ایدر
که تو هستى مرا همتاى مادر
چه آشفتست بخت و روزگارم
چه بد فرجام و دشوارست کارم
هم از ژانه جدا ام ز مادر
هم از پر مایه خویشان و برادر
تو بودى از جهان با من بمانده
مرا از داغ تنهایى رهانده
تو نیز اکنون ز من بیزار گشتى
و با زنهار خواران یار گشتى
مرا کردى چنین یکباره پدرود
فگندى نام و ننگ خویش در رود
بسا روزا که تو باشى پشیمان
دگر ره دایه گفت اى ماه خوبى
مضو گمراه تو از راه خوبى
قصا بر کار تو رفت و بیاسود
چه سود اکنون ازین گفتار بى سود
به یک سو نه سخنهاى نگارین
بگو تا کى ببینى روى رامین
مرو را در پناهت کى پذیرى
درین کارش چگونه دست گیرى
دراز آهنگ شد گفتار بى مر
درازى سخت بى معنى و بى بر
سخن را با جوانمردى بیامیز
جوانى را ز خواب خوش بر انگیز
پدید بهور بهار مردمى را
به بار بهور درخت خرمى را
ز شاهى و جوانى بهره بردار
به پیروزى و شادى روز بگذار
به گوهر نه خدایى نه فرشته
یکى اى همچو ما از گل سرشته
همیشه آزمند و آرزومند
ز آز و آرزو بر تو بسى بند
خداى ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامى خوشتر از مرد
تو از مردان ندیدى شادمانى
ازیرا خوشى مردان ندانى
گر آمیزش کنى با مرد یک بار
به جان من که نشکیبى ازین کار
جوابش داد ویس ماه پیکر
بهشت جاودان از مرد خوشتر
اگر تو کم کنى پند و فریبم
من از شادى و از مردان شکیبم
مرا ازار تو سختست بر دل
و گر نه هیچ کامم نیست در دل
مرا گر بیم آزارت نبودى
بسا رنجا که رامین آى
نه گر شاهین شدى در من رسیدى
و گر بادى شدى بر من وزیدى
کنون کوشش بدان کن تا توانى
که این راز از جهان باشد نهانى
تو خود دانى که موبد چون بزرگست
به گاه خشم راندن چون سترگست
گنه نادیده چون تیغست بران
ستم نابرده چون شیرست غران
اگر روزى برد بر من گمانى
ازو مارا به جان باشد زیانى
همى تا این سخن باشد نهفته
بدو بر ما بلا را چشم خفته
آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین
چو رامین بود با خسرو یکى ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
پس از یک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچیر دریایى گرفتى
شهنشه خفته بود و ویس دربر
دل اندر داغ آن خورشید دلبر
که در بر داشت چونان دلفروزى
ز پیوندش نشد دلشاد روزى
بیامد دایه پنهان ویس را گفت
به چونین روز ویسا چون توان خفت
که رامین رفت خواهد سوى ارمن
به نخچیر شکار و جنگ دشمن
سپه را از شدنش آگاه کردند
سرا پرده به دشت ماه بردند
هم اکنون بانگ کوس و ناى رویین
ز در گاهش رسد بر ماه و پروین
اگر خواهى که رویش باز بینى
بسى نیکوتر از دیباى چینى
یکى بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت
به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین
شکار دلت ژواهد کرد رامین
بخواهد رفتن و دورى ننودن
ز تو آرام وز من جان ربودن
قصا را شاه موبد بود بیدار
شنید از دایه آن وارونه گفتار
بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پیل خشمناک آشفته و مست
زبان بگشاد بر دشمان دایه
همى گفت اى پلید خوار مایه
به گیتى نى ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بى بهاتر
بیارید این پلید بد کنش را
بلایه گندپیر سگ منش را
که من کارى کنم باوى سزایش
دهم مر دایگانى را جزایش
سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران
که چونین روسپى خیزد از آن بوم
ز بى شرمى و شوخى بر جهان شوم
بد آموزى کند مر کهتران را
بد اندیشى کند مر مهتران را
ز خوزان خود نیاید جز بداندیش
تباهى جوى و بد کردار و بد کیش
مبادا کس که ایشان را پذیرد
و زیشان دوست جوید دایه گیرد
کزیشان دایگانى جست شهرو
سراى خویش را پر کرد زاهو
چه خوزانى به گاه دایگانى
چه نا بینا به گاه دیدبانى
هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود هنواره جایش
پس آنگه گفت ویسا خویشکابا
ز بهر دیو گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه رایت را راستى نه کارت آزرم
بخوردى ننگ و شرم و زینهارا
به ننگ اندر زدى خود را و مارا
ز دین و راستى بیزار گشتى
به چشم هر که بودى خوار گشتى
ز تو نپسندد این آیین برادر
نه نزدیکان و خویشان و نه مادر
به گونه رویشان چون دوده کردى
که و مه را به ننگ آلوده کردى
همى تا دایه باشد رهنمایت
بود دیو تباهى همسرایت
معلم چون کند دستان نوازى
کند کودک به پیشش پاى بازى
پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او یک به یک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج
همیدون دایه را لختى بپیراى
به پادافراه و بر جانش مباخشاى
اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه منایم
دو چشم ویس با آتش بسوزم
وزان پس دایه را بر دار دوزم
ز شهر خویش رامین را برانم
دگر هر گز به نامش بر نخوانم
بپردازم ز رسوایى جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ
به تندى شاه را چون داد پاسخ
اگر چه شرم بى اندازه بودش
قصا شرم از دو دیده بر ربودش
ز تخت شاه چون شمشاد بر جست
به کش کرده بلورین بازو و دست
مرو را گفت شاها کامگارا
چه ترسانى به پادافراه مارا
سخنها راست گفتى هر چه گفتى
نکو کردى که آهو نا نهفتى
کنون خواهى بکش خواهى برانم
و گر خواهى بر آور دیدگانم
و گر خواهى ببند جاودان دار
و گر خواهى بر هند کن به بازار
که رامینم گزین دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان براى مهر دارم
من از رامین وفا و مهربانى
نبرم تا نبرد زندگانى
مرا آن رخ بر آن بالاى چون سرو
به دل بر خوشترست از ماه و از مرو
مرا رخسار او ماهست و خورشید
مرا دیدار او کامست و امید
مرا رامین گرامى تر ز شهروست
مرا رامین نیازى تر ز ویروست
بگتم راز پیشت آشکارا
تو خواهى خشم کن خواهى مدارا
اگر خواهى بکش خواهى بر آویز
نه کردم نه کنم از رام پرهیز
تو با ویرو به من بر پادشایید
به شاهى هر دوان فرمان روایید
گرم ویرو بسوزد یا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد
و گر تیغ تو از من جان ستاند
مرا این نام جاویدان بماند
که جان بسپرد ویس از بهر رامین
به صد جان مى خرم من نام چونین
و لیکن تابود بر جاى زنده
شکارى شیر جان گیر و دمنده
که دل دارد کنامش را شکفتن
که یارد بچگانش را گرفتن
هزاران سال اگر رامین بماند
که دل دارد که جان من ستاند
چو در دستم بود دریاى سر کش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش
مرا آنگه توانى زو بریدن
که تو مردم توانى آفریدن
مرا نز مرگ بیمست و نه از درد
ببین تا که چه چاره بایدت کرد
چو بشنید این سحن ویرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر
برفت و ویس را در خانه اى برد
بدو گفت این نبد پتیاره اى خرد
که تو در پیش من با شاه کردى
هم آب خود هم آب من ببردى
ترا از شاه و از من شرم ناید
که رامین بایدت موبد نباید
نگویى تا تو از رامین چه دیدى
چرا او را ز هر کس بر گزیدى
به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و طنبور
همین داند که طنبورى بسازد
بر او راهى و دستانى نوازد
نبینندش مگر مست و خرشان
نهاده جامه نزد مى فروشان
جهودانش حریف و دوستانند
همیشه زو بهاى مى ستانند
ندانم تو بدو چون او فتادى
به مهر او را دل از بهر چه دادى
کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کارى کزو ننگ آیدت پیش
چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا دارى به ننگ خویش در خور
نماندست از نیاکان تو جز نام
به زشتى نام ایشان را مکن خام
مضو یکباره کام دیو را رام
بده نام دو گیتى از پى رام
اگر رامین همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر
بگفتم آنچه من دانستم از پیش
تو به دان خدا و شوهر خویش
همى گفت این سحن ویرو به خواهر
همى بارید ویس از دیده گوهر
بدو گفت اى برادر راست گفتى
درخت راستى را بر تو رفتى
روانیم نه چنان در آتش افتاد
که آید هیچ پند او را به فریاد
دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پیوست
قصا بر من برفت و بودنى بود
از این اندرز و زین گفتار چه سود
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست
اگر گویم یکى زین هر دو بگزین
بهشت جاودان و روى رامین
به جان من که رامین را گزینم
که رویش را بهشت خویش بینم
دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر
برفت از پیش ایشان دل پر آزار
سفرده کار ایشان را به دادار
چو خورشید جهان بر چرخ گردان
چو زرین گوى شد بر روى میدان
شهنشه گوى زد با نامداران
بجوشیده در آن میدان سواران
ز یک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان بر گزیده بیست همکار
ز یک سو شاه ویرو بود مهتر
ز گردان بر گزیده بیست یاور
رفیدا یار موبد بود و رامین
چو ارغش یار ویرو بود و شروین
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران
پس آنگه گوى در میدان فگندند
به چوگان گوى بر کیوان فگندند
هنر آن روز ویرو کرد و رامین
گه این زان گوى برد و گاه آن زین
ز چندان نامداران هنر جوى
به از رامین و ویرو کس نزد گوى
ز بام گوشک ویس ماه پیکر
نگه مى کرد با خوبان لشکر
برادر را و رامین را همى دید
ز چندان مردم ایشان را پسندید
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بى رنگ و پیشانى پر آژنگ
تن سیمینش را لرزه بیفتاد
تو گفتى سرو بد لرزند از باد
خمارین نر گسان را کرد پر آب
به گل بر ریخت مروارید خوشاب
به شیرین لابه دایه گفت با ویس
چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس
چرا با جان خود چندین ستیزى
چرا بیهوده چندین اشک ریزى
نه بابت قارنست و مام شهرو
نه شویت موبدست و پشت ویرو
نه تو امروز ویس خوب چهرى
میان ماه رویان همچو مهرى
نه ایران را توى بابوى مهتر
نه توران را توى خاتون دلبر
به ایران و به توران نامدارى
که بر ایران و توران کامگارى
به روى از گل به موى از مشک نابى
ستیز ماه و رشک آفتابى
به شاهى و به خوبى نام دارى
چو رامین دوستى خود کام دارى
اگر صد گونه غم دارى به دل بر
نماند چون ببینى روى دلبر
فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد
چرا خوانى ز یزدان خیره فریاد
که در گیتى بهشت خود ترا داد
مکن بر بخت چندین ناپسندى
که آرد نا پسندى مستمندى
چه دانى خواست از بخشنده یزدان
ازین بهتر که دادست به گیهان
خداوندى و خوبى و جوانى
تن آسانى و ناز و کامرانى
چو چیزى زین که دارى بیش خواهى
ز بیشى خواستن یابى تباهى
مکن ماها به بخت خویش ببسند
بدین کت داد یزدان باش حرسند
به تندى شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دل آزار
که این آزارها چون قطر باران
چو گرد آید شود یک روز طوفان
جوابش داد خورشید سخن گوى
نگار سر و قدّ یاسمین بوى
بگفت اى دایه تاکى یافه گویى
ز نادانى در آتش آب جویى
مگر نشنیدى از گیتى شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان
مگر نشنیدى این زرّینه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار
منم همچون پیاده تو سوارى
ز رنج رفتن آگاهى ندارى
منم بیمار و نالان تو درستى
ندانى چیست بر من درد و سستى
مرا شاه جهان سالار و شویست
و لیکن بدسگال و کیته جویست
اگر شویست بس نا دلپذیرست
کجا بد راى و بد کردار و پیرست
و گر ویروست بر من بد گمانس
به چشم من چو دینار کسانست
و گر ویرو و به جز ماه سما نیست
مرا چه سود باشد چون مرا نیست
و گر رامین همه ژوبى و زیبست
تو خود دانى چگونه دل فریبست
ندارد مایه جز شیرین زبانى
نجوید راستى در مهرتبانى
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش حنظل اندر آزمایش
منم با یار در صد کار بى کار
به گاه مهر با صد یار بى یار
همم یارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همى سوزى بر آذر
مرا نامى رسید از شوى دارى
مرا رنجى رسید از مهر کارى
ه شوى من چو شوى بانوانست
نه یار من چو یار نیکوانست
چه باید مر مرا آن شوى و آن یار
کزو باشد به جانم رنج و تیمار
مرا آن طشت زرین نیست در خور
که دشمن خون من ریزد در و در
اگر بختم مرا یارى ننودى
دلارامم به جز ویرو نبودى
نه موبد جفت من بودى نه رامین
نبهره دوستان دشمن آیین
یکى با من چو غم با جان به گینه
یکى دیگر چو سنگ و آبگینه
یکى را با زبان دل نیست یاور
یکى را این و آن هر دو ستمگر
رفتن ویس از مرو شاهجان به کوهستان
چو بشنید این سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد
نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پیشش باز گشت و دایه را گفت
برو دایه بشارت بر به شهرو
همیدون مژده خواه از شاه ویرو
بگو آمد نیازى خواهر تو
گرامى دوستگان و دلبر تو
بر آمد مر ترا نابنده خورشید
از آن سو کت نبودت هیچ امید
امیدت را پدید آمد نشانى
از آن سوکت نبد در دل گمانى
کنون کت روز تنهایى سر آمد
دو خورشید از خراسانت بر آمد
همیدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه
بریده شد ز خار تیر خرما
بهار تازه شد ایمن ز سرما
در آمد دولت فرخنده از خواب
بر آمد گوهر رخشنده از آب
مرا چون ایزد از موبد رهانید
چآان دانم که از هر بد رهانید
پس آنگه گفت شاها جاودان زى
به کام دوستان دور از بدان زى
ترا از من درود و خرمى باد
روانت آفتاب مردمى باد
زنى کن زن سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ویسه صد پرستار
ز بت رویان آن جوى بر من
که از دیدنش گردد کور دشمن
چراغ گوهر و خورشید دوده
هم از پاکى هم از خوبى ستوده
چو مه در هر زبانى گشته نامى
چو جان بر هر دلى گشته گرامى
ترا بى من بزرگى باد و رادى
مرا بى تو درستى باد و شادى
چنین بادا ازین پس هر دو را روز
که باشد بخت ما بر کام پیروز
چنان در خرمى گیتى گذاریم
که هرگز یکدگر را یاد ناریم
پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کلید گنجها مر شاه را داد
بدو گفت این به گنجورى دگر ده
که باشد در شبستانت ز من به
ترا بى من مبادا هیچ تیمار
مرا بى تو مبادا هیچ آزار
بگفت این پس نمازش برد گشت
سراى شاه ازو زیر و زبر گشت
ز هر کنجى بر مآمد زار وارى
ز هر چشمى روان شد رودبارى
کسان شاه و سرپوشیدگانش
به زارى سوخته کردند جانش
ز اشک چشم خونین رود کردند
سراسر ویس را پدرود کردند
بسا چشما که بر وى فشت گریان
بسا دل کز فراقش گشت بریان
همه کس دل در آن تیمار بسپرد
تو گفتى سیل هجران دل همى برد
ز هجرش هر کسى خسته جگر بود
وزیشان شاه رامین خسته تر بود
نیارامید روز و شب ز تیمار
ز درد دل دگر ره گشت بیمار
ز گریه گر چه جانش را بند سود
همى یک ساعت از گریه نیاسود
گهى بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب بادل همى گفت
چه خواهى اى دل از جانم چه خواهى
که جان را از تو ناید جز تباهى
سیه کردى به داغ عشق روزم
دو تا کردى جوانه سرو نوزم
تو تلخى عشق را اکنون بدانى
که کام تو باشد زندگانى
نبد در هجر یک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت
بسا تلخا که تو خواهى چشیدن
بسا رنجا که تو خواهى کشیدن
کنون بپسیج تا تیمار بینى
جدایى را چو نیش مار بینى
کنون کت ناگه آمد فرقت یار
بشد خرما و آمد نوبت خار
بپیچ اى دل که ارزانى به دردى
به بار آمد ترا آن بد که کردى
بریز اى چشم خون دل ز دیدى
که از پیش تو شد یار گزیده
سرشکت را کنون باشد روایى
که بفروشى به بازار جدایى
بدین غم در خورى چندانکه یارى
بیاور خون دل چندانکه دارى
نگارین روى آن دلبر تو دیدى
مرا در دام عشقش تو کشیدى
کنون هم تو ز دیده خون بپالاى
به گاه فرقت از گریه میاساى
به خون مصقول کن رنگ رخانم
سیاهى را بضوى از دیدگانم
جهان را شاید ار دیگر نبینى
که همچون ویس یک دلبر نبینى
چه باید مر ترا دیدار ازین پس
که دیدار تو نپسندد جز او کس
گر از دیدار او بردارم امید
نبینم نیز هر گز ماه و خورشید
دو چشم خویش را از بن بر آرم
که با هجرانش کورى دوست دارم
چو دیدار نگارینم نباشد
سزد گر خود جهان بینم نباشد
الا اى تیره گشته بخت شورم
تو شیر خشمناکى منت گورم
به پیشم بود خرم مر غزارى
درو با من به هم شایسته یارى
کمین کردى و یارم را ببردى
مرا بى مونس و بى یار کردى
کنون جانم ببر کم جان نباید
چو من بدبخت جز بى جان نشاید
ستمگارا و زُفتا روزگارا
که نتوانست با هم دید ما را
به گیتى خود یکى کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد
اگر پیشه ندارد جور و بیداد
چرا بستد همان چیزى که او داد
همى گفتى چنین دلخسته رامین
تن از ارام دور و سر ز بالین
بسى اندیشه کرد اندر جدایى
که چون یابد ز اندوهش رهایى
به دست چاره دامى کرد و بنهاد
به شاهنشاه پیغامى فرستاد
که شش ماگست تا من دردمندم
منم بسته که بیماریست بندم
کنونم زور لختى در تن آمد
نشاط تندرستى در من آمد
ندیدم اسپ و ساز خویش هنوار
همه مانده چو من شش ماه بیکار
سمند و رخش من با یوز و باسگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ
نه یوزانم سوى غرمان دویدند
نه بازانم سوى کبگان پریدند
دلم بگرفت ازین آسوده کارى
چه آسایش بود بنیاد خوارى
اگر شاهم دهد همداستانى
کنم یک چند گه نخچیرگانى
روم زینجا سوى گرگان و سارى
بپرانم درو باز شکارى
چو شش مه بگذرد روزى بیایم
ز کوهستان به سوى شه گرایم
چو شاهنشه شنید این یافه پیغام
به زشتى داد یکسر پاسخ رام
بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چارى بى فروغست
مرو را عشق بد نه خانه دلگیر
دلش را ویس بایستى نه نخچیر
زبان بگشاد بر دشنام و نفرین
همى گفت از جهان گم باد رامین
شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدم به
بگو هر جا که خواهى رو هم اکنون
رفیقه فال شوم و بخت وارون
رهت مارین و کهسارت پلنگین
گیا و سنگش از خون تو رنگین
تو پیش ویس جان خود سفرده
همیدون ویس در چشم تو مرده
ترا این خوى بد با جان بر آید
وزین خوى بدت دوزخ نماید
ترا گفتار من امروز پندست
چو مى تلخست لیکن سودمندست
اگر پند مرا در گوش گیرى
ازو بسیار گونه هوش گیرى
به کوهستان زنى نامى بجویى
مرو را هم بزرگى هم نکویى
کنى با او به فال نیک پیوند
بدان پیوند باشى شاد و خرسند
نگردى بیش ازین پیرامن ویس
که پس کشته شوى در دامن ویس
بر افروزم ز روى خنجر اذر
برو هم زن بسوزم هم برادر
برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زیر سنگ باشد
نگر تا این سحن بازى ندارى
که بازى نیست با شیر شکارى
چو ابر آید تو با بارانش مستیز
به زودى از گذار سیل برخیز
چو بشنید این سخن آزاده رامین
بسى بر زشت کیشان کرد نفرین
به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خویش و پیوند
که هرگز نگذرم بر کضور ماه
نه بیرون ایم از پند شهنشاه
نه روى ویس را هر گز ببینم
نه با کسها و خویشانش نشینم
پس آنگه گفت شاها تو ندانى
که من با تو دگر دارم نهانى
تو از یک روى بر ما پادشایى
ز دیگر روى مارا چون خدایى
گر از فرمانت لختى سر بتانم
سراندر پیش خود افگند یابم
چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان
یکى دارم شمارا گاه فرمان
همى داد این پیام شکر آلود
و لیکن در دلش چیزى دگر بود
شتابش بود تا کى راه گیرد
به راه اندر شکار ماه گیرد
رفتن رامین به همدان به جهت ویس
چو بیرون آمد از دروازه خرم
شد از تیمار هجرش نیمه اى کم
چو بادى از کهستان بر دمیدى
بهشتى بوى خوش زى او رسیدى
خوشا راها که باشد راه ایشان
که دارند در سفر هنجار جانان
اگر چه صعب راهى پیش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند
هر آن کش راه باشد بى کران تر
به روى دوست باشد شاذمان تر
اگر چه راه ناپدرام باشد
بپدر امد چو خوش فرجام باشد
چنان چون راه مهر افزاى رامین
چو کارى تلخ کش انجام شیرین
و زو ناکام ویس ماه پیکر
بپژمنده چو برگ از ماه آذر
زمین ماه بر وى چاه گشته
گل رویش به رنگ کاه گشته
سراسر زیور از تن بر گشاده
همه پیریه ها یک سو نهاده
ز خورد و خواب وازشادى بریده
هواى دل برو پرده دریده
همه کار جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته
به چشمش روى مادر مار گشته
همیدون مهر ویرو خوار گشته
به روزش مهر بودى مونس روز
چو روى رام تابان و دل افروز
شب تاریک بودى غمگسارش
ز مشکین موى رامین یادگارش
نشسته روز و شب بالاى ایوان
بمانده چشم در راه خراسان
همى گفتى چه بودى گر یکى روز
ازین راه آمدى باد دل افروز
سحر گاهان نسیمى خوش دمیدى
پگاه بام رامین در رسیدى
ز پشت رخش رسته چون سهى سرو
مرو را روى بر من پشت بر مرو
گرازان خش چون طاووس صدرنگ
به پشتش بر نشسته نقش ارتنگ
درین اندیشه مانده ویس هنوار
سپرده تن به رنج و دل به تیمار
یکى روزى نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بیرون نهد گام
دو خورشید از خراسان روى بننود
که از گیتى دو گونه زنگ بزدود
یکى بزدود زنگ شب ز گیهان
یکى بزدود زنگ غم ز جانان
چنان آمد به نزد ویس بانو
که آید دردمندى پیش دارو
بپیچیدند بر هم مُرد و شمشاد
ز شادى هر دوان را گریه افتاد
ببوسیدند هر دو ارغون را
پس آنگه بسدّین نوشین لبان را
ز شادى هر دو چون گل بر شکفتند
گرفته دست هم در خانه رفتند
به رامین گفت ویس ماه پیکر
رسیدت دل به کام و کان به گوهر
ترا باد این سراى خسروانى
درو بنشین به ناز و شادمانى
گهى در خانه زلف و جام مى گیر
گهى در دشت مرغان گیر و نخچیر
به نخچیر آمدستى از خراسان
به پیش آمد ترا نخچیر آسان
ترا من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زاد سروم
گهى بنشین به پاى سرو و شمشاد
نه نخچیر چو من مى کن دلت شاد
من و تو روز در شادى گذاریم
ز ردا هیچ گونه یاد ناریم
چو روز خوش بود خرم نشینیم
که خود جز خرمى کارى نبینیم
به روز پاک جام نوش گیریم
به شب معضوق در آغوش گیریم
زمانى دل زشادى بر نتابیم
همه کامى بجوییم و بیابیم
هواى دل به پیروزى برانیم
که هم پیروز بخت و هم جوانیم
پس آنگه هر دو کام دل براندند
به شادى هفت مه با هم بماندند
زمستان بود و سرماى کهستان
دو عاشق مست و خرم در شبستان
میان نعمت و فرمان روایى
نشاط عاشقى و پادشایى
نگر تا کام دل چون خوش براندند
ز شادى ذره اى باقى نماندند