جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال
برفتند و آمد جزیری پدید
که آن جا به جز اژدها کس ندید
بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل
بیوباشتندی به دَم زنده پیل
ز زهرش همه کوه و هامون سیاه
دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار
یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام
دمان آتش از زخم دندان و کام
یکی زوکشان گیسوان گرد خویش
به سر بر سرو رسته چون گاومیش
سپهبد برآراست رفتن به جنگ
گرفتند دامنش گردان به چنگ
همی گفت هر کس که با جان ستیز
مجوی و مشو در دم رستخیز
بسی اژدهای دمان ایدرست
کز آن کش تو کشتی بسی مهترست
چه با اژدها رزم را ساختن
چه مر مرگ را بآرزو خواستن
همان نیز ملاّح فرزانه هوش
مشو گفت و بر جان سپردن مکوش
بدین گونه مارست کز زهر تاب
کند مرد را آرزومند آب
لبان کفته و تشنه و روی زرد
بود دل طپان تا بمیرد به درد
همان نیز مارست کز زهر و خشم
بمیرد هر آنکس برافکند چشم
وز آن مار کز دمش باد سموم
به مردار بر آید گدازد چو موم
دگر هست کز وی تن مرد خون
گرد جوش وز پوست آید برون
و ز آن هم که گر کشته زهراوی
کسی بیند ، او نیز میرد به بوی
همی بسپری روی دولت به پای
همی بر کنی بیخ شادی ز جای
سپهبد برآشفت و گفت از نبرد
مرا چرخ گردان نگوید که گرد
به یزدان که داد از بر خاک و آب
زمین را درنگ و زمان را شتاب
کزین جایگه برنگردم کنون
مگر رانده از اژدها جوی خون
نه بور نبردی به کار آیدم
نه زایدر کسی دستیار آیدم
بگفت این و ترکش پر از تیر کرد
بپوشید خفتان ، زره زیر کرد
سپر در برافکند با گرز و تیغ
برون رفت بر سان غرّنده میغ
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد
بیاورد تا دید یکسر سپاه
همی گفت هر کس که این کینه خواه
دلاور چه گردست از اینسان دلیر
که بر هر که رزم آورد هست چیر
اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ
بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ
همانروز کردند از آن کُه گذر
رسیدند نزد جزیری دگر
جزیری ز بس بیشه نادیده مرز
مرو را بسی مردم کشت ورز
گروه ورا پیشه پر خاش بود
درختان گل و کشتشان ماش بود
یکی مرده ماهی همان روزگار
برافکنده موجش به سوی کنار
ارش هفتصد بود بالای او
فزون از چهل بود پهنای او
دُمش بود بهری فتاده ز بند
ندانست انداز آن کس که چند
شده ده هزار انجمن مرد و زن
به نی پشتها بسته بر وی رسن
رسن ها سوی بیشه باز آخته
کشان بر درخت و گره ساخته
ز گردش همه هر دو لشکر به جوش
وزیشان رسیده به پروین خروش
زمان تا زمان خاستی موج سخت
گسستی رسن چند کندی درخت
کشیدند از آب اندورن همگروه
به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه
برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ
شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ
بسی گوهر و زر بُد اوباشته
همه سینش از عنبر انباشته
بیامد کس ِ شاه برداشت پاک
برون کرد دندانش و زد مغز چاک
بسی روغن از مغز و از چشم اوی
گرفتند افزون ز سیصد سبوی
دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد
ز بهر خورش پاره کردند و برد
بماند از شگفتی سپهبد به جای
بدو گفت مهراج فرخنده رای
که این ماهیست آن که خوانند وال
وزین مه بس افتد هم ایدر به سال
بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما به دم
چو بینند کآید ز دریا برون
ز سهمش که کشتی کند سرنگون
ز بوق و دهل وز جرس وز خروش
رسانند بر چرخ گردنده جوش
به هر سوسک ترش دارند و تیز
بریزند تا زود گیرد گریز
همیدون یکی ماهی دیگرست
کزین وال تنش اندکی کمتر ست
کجا او گذشت ، این دگر ماهیان
گریزند و باشند تا ماهیان
یکی خُرد ماهیست با او به کین
چو دیدش جهد در قفاش از کمین
به دندان گشایدش در مغز راه
برآرد سر از درد ماهی به ماه
دگر هست مرغی به تن لعل رنگ
مِه از باز چون او به منقار و چنگ
مرین ماهی خرد را دشمنست
همه روز گردانش پیرامنست
چو بیند کش اندر قفا ره گشاد
درآید ، ربایدش ازو همچو باد
گر آن مرغ فریاد رس نیست زود
برآرد به سه روزش از مغز دود
به گیتی در از زندگان نیست چیز
کش اندر نهان دشمنی نیست نیز
یکی گفت دیگر ز کشتی کشان
که دیدم دگر ماهیی زین نشان
ز دریا فتاده به خشکی برون
درا زای او چار صدرش فزون
به کام اندرش کشتی لخت لخت
بدو در نه مردم بمانده نه رخت
شکمّش هم آن گه که بشکافتیم
یکی زنده ماهی دراو یافتیم
ز سی رش فزون بود از بیش و کم
بُدش ماهیی یک رش اندر شکم
همان ماهی خُرد بُد زنده نیز
ازین به شگفت ار بجویی چه چیز
شگفت خداوند چرخ بلند
به گیتی که داند شمردن که چند
به هر کاری او راست کام و توان
که فرمانش بی رنج دارد روان
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند
پدید آورد تیره سنگی در آب
کند زو همان آب دُرّ خوشاب
به جایی که بایسته بیند همی
ز هر سان شگفت آفریند همی
بدان تا شگفتی چنین گونه گون
بود بر تواناییش رهنمون
بَر شاه آن جای از آن پس به کام
ببودند یک هفته با بزم و جام
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
شگفتی جزیره درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
شگفتی جزیره قالون و جنگ گرشاسب با سگسار
جزیری که مرزش نبد نیم پی
جز از سنگ و خار و گزستان و نی
ز یک پهلوش بیشه آب کند
کلاتی درو بُرز کوهی بلند
بپرسید ملاّح را نامجوی
که ایدر چه چیز از شگفتی ، بگوی
چنین گفت دانا کز آن روی کوه
بسی لشکرند از یلان همگروه
سپاهی که سگسار خوانندشان
دلیران پیکار دانند شان
چو غولانشان چهره ، چون سگ دهن
بسان بزان موی پوشیده تن
به دندان گراز و به دو گوش پیل
به رخ زرد و اندام همرنگ نیل
گیاشان بود فرش و گستردنی
ز ماهی و از میوه شان خوردنی
ازین کوه سنباده و زر برند
هم ارزیز و پولاد و گوهر برند
هر آن کآید ایدر خریدارشان
ز مرجان بود وز شبه بارشان
شبه هر چه مردست افسر کنند
ز مرجان زنان تاج و زیور کنند
بود اسپشان در یکی مرغزار
ز هر رنگ افزونتر از ده هزار
هر اسپی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیز تر
چو روزی بود روز رزم و ستیز
همه زی فسیله شتابند تیز
جدا هر یک اسپی چو ارغنده شیر
به خمّ کمند اندر آرند زیر
سوار آورند اندر آورد و کین
نه بر تن سلیح و نه بر اسپ زین
کمندی و تیغی به کف تافته
بُش بارگی چون عنان بافته
سری حلقه در گرد بازو کمند
سری گرد اسپ و میان کرده بند
گرفته ستونی ز ده رش فزون
دو شاخ آهنین در سر هر ستون
بَرِ کوه در زخم هامون کنند
دل و چشم خور چشمه خون کنند
به نیرو کنند از بُن آسان درخت
بدرّند از آوا دل سنگ سخت
به دریا شتابان نهنگ آورند
به شمشیر با شیر جنگ آورند
بسان گرازان بر اندام مرد
به دندان بدرّند درع نبرد
ربایند مرد از بر زین چو دود
خورندش هم اندر زمان زنده زود
بسی رزم کردی به پیروز بخت
نیامدت پیش این چنین رزم سخت
بشد زآن دژم گرد لشکر پناه
هم آن جا به شب خیمه زد با سپاه
چو خور بُرد در قبه آبنوس
پس پرده زرد مه را عروس
شب از رشک زد قیرگون جامه چاک
ز بر عقد پیرایه بگسست پاک
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه
از آن پیل گوشان گروها گروه
ز کار سپه آگهی یافتند
به پیکار چون شیر بشتافتند
بر اسپان بی زین به تیغ و کمند
خروشان چو تندر در ابر بلند
به دست از درختان الماس شاخ
گرفتند ناورد دشت فراخ
بر آمد یکی نابیوسان نبرد
که دریا همه خون شد دشت گرد
هر ایرانیی تاختند از کمین
فکندند از ایشان یکی بر زمین
شد از تف تیغ آب دریا بخار
رخ خور بخارید نیزه به خار
ز خون آب در جوی چون باده گشت
به کُه کهربا لعل و بیجاده گشت
چنان کوبش گرز و کوبال بود
که دام و دد از بانگ بی هال بود
شده عمرها کوته و کین دراز
دَمِ اژدهای فلک مانده باز
خدنگ از دل جنگیان کینه توز
تبر مغز کاف و ، سنان سینه دوز
هوا چون شب و گرد چون دیو زشت
درو چو شهاب روان تیر و خشت
زمانه بر الماس مرجان نشان
به مرجان در از بردن جان نشان
ز جان سیر گردان و وز جنگ نه
روان راهش و چهره را رنگ نه
ز چرح اختر از بیم بگریخته
شب از روز دست اندر آویخته
پری بی هُش از بانگ و دیوانه دیو
زمین پر ز آوای و کُه با غریو
به زنهار دهر و به افغان سپهر
به اندرز ماه و به فریاد مهر
سپهدار بر کرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشور گشای
ز هر سو که ناورد و پیکار کرد
که و دشت گفتی به پرگار کرد
از آن پیل گوشان برآورد جوش
به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش
فرو کوفت بر میسره میمنه
صف قلب ببرید و زد بر بنه
به نیزه همی دیده مه بدوخت
تف خنجرش پشت ماهی بسوخت
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چُنان دیو چهران گرد دلیر
نه از خشت و نز تیر غم داشتند
نه از گرز وز تیغ سرگاشتند
چنان داشتند اسپ تازنده تیز
که گر حمله بردی به زخم از گریز
زدندی و از دست هر گرد گیر
نه خشت اندر ایشان رسیدی نه تیر
کرا بر ربودندی از پشت زین
به زخم کمند از کمان وز کمین
یکی سرش کندی یکی دست و پای
بخوردندی از پیش صف هم به جای
برینگونه کردند رزمی درشت
از ایرانیان چند خوردند و کشت
سبک داد فرمان سپهبد که جنگ
مجویید کس جز به تیر خدنگ
دلیران به تیر و کمان تاختند
همه نیزه و تیغ بنداختند
جهان گشت پر ابر الماس ریز
شد از خاک و خون باد شنگرف بیز
هوا تیره چون پود بر تار شد
بر آن دیو چهران جهان تار شد
ز غم نعره شان بانگ و فریاد گشت
ز پیکان جگر کان پولاد گشت
کس از خیل ایشان نبد مرد تیر
بماندند در زخم او خیره خیر
همی هر کسی تیر از آنکس که خست
کشیدی چو ژوپین فکندی ز دست
از آن روز یک نیمه بگذشته بود
کزیشان دو بهره فزون کشته بود
بُد از مغزشان وز دل و استخوان
ددان را بر آن دشت هر جای خوان
بر آن خوان کباب از جگرها به جوش
سرانشان برو کاسه و سفره گوش
تو گفتی که ترگیست هر سو نگون
فراز سپرهای شنگرف گون
گروهی به بیشه درون تاختند
دگر تن به دریا در انداختند
سپه خار و خارا بهم بر زدند
همه بیشه را آتش اندر زدند
سراسر همه بیشه چون برفروخت
هر آن کس که بُد زنده زیشان بسوخت
بگشتند از آن پس کُه و مرغزار
حصاری بدیدند بر کوهسار
دیدن گرشاسب دخمه سیامک را
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت
چنین گفت کاین حصن جایی نکوست
ستودان فرّخ سیامک در اوست
بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش
برآورده دیوارش از هفت جوش
سپه گردش اندر به گشتن شتافت
بجستند چندی درش کس نیافت
چنین گفت ملاّح پسش مِهان
که ناید در این را پدید از نهان
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشید و نالید بر کردگار
گوان جامه رزم بنداختند
نیایش کنان دست بفراختند
هم آن گه شد از باره مردی پدید
کزو خوبتر آدمی کس ندید
چنان بد که چشمش سه بد هر سه باز
دو از زیر ابرو یکی از فراز
فسونی به آواز خواندن گرفت
ز دلها تَفِ غم نشاندن گرفت
حصار از خروشش پرآواز شد
ز دیوار هر سو دری باز شد
یکی باغ دیدند خوش چون بهشت
پر از تازه گل های اردیبهشت
نِهادش چو رامش گوارنده نوش
نسیمش چو دانش فزاینده هوش
از آوای رامش خوش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر
درختی درو سرکشیده به ماه
تنش سر به سر سبز و، شاخش سیاه
هم برگ او چون سپرهای زرد
پدیدار در هر یکی چهر مرد
بسان کدو میوه زو سرنگون
به خوشی چو قند و به سرخی چو خون
سپهبد ز مرد سه چشمه سخن
بپرسید ، کار درخت کهن
چنین گفت کآغاز گیتی درست
نخست این بُد از هر درختی که رُست
همه ساله این میوه باشد بروی
چو شکر به طعم و چو عنبر به بوی
نگردد ز بُن کم بر و برگ و بر
چو کم شد ، یکی باز روید دگر
ور از یک زمانش ببویی فزون
ز خوشی ز بینی گشایدت خون
ازین هر که یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش
از آن خورد و مر هر کسی را بداد
یکی کاخ را ز آن سپس در گشاد
پدید آمد ایوانی از جزع پاک
چو چرخ شب از گوهر تابناک
همه بوم و دیوار تا کنگره
به دُرّ و زبر جد درون یکسره
بلورینه تختی درو شاهوار
بتی بر وی از زرّ گوهر نگار
ز یاقوت لوحی گرفته به دست
بر آن لوح خفته سر افکنده پست
ز بالاش تابوتی آویخته
هم از زرّ و از گوهر انگیخته
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشاد گویا زبان
که این بت چه چیزست تابوت چیست
همیدون نگارنده بر لوح کیست
چنین گفت کاین تخت و ایوان و ساز
بدان کز سیامک بماندست باز
همین بزمگاه دلارای اوست
درین نغز تابوت هم جای اوست
چو رفت او ، بتی همچنان ساختند
برینسانش بر تخت بنشاختند
بدان تا پرستندش از مهر اوی
گسارند با بت غم از چهر اوی
ازین کاخ هر کس که چیزی برد
نیابد برون راه تا بگذرد
ازو یادگارست گفتار چند
نوشته برین لوح بسیار پند
که ای آن که آیی درین خوب جای
ببینی ستودان من و این سرای
سیامک منم شاه والا گهر
که فرخ کیومرث بودم پدر
به فرمان من بود روی زمی
دد و مرغ و دیو و پری و آدمی
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشیی بهره برداشتم
بُد اندر جهان سال عمرم هزار
دو صد بر وی افزون کم از سی و چار
چو گفتم جهان شد به فرمان من
بگردید گردون ز پیمان من
پی اسپ عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم نا ساز ماند
اگر چه بُدم گنج شاهی بسی
بدانگونه رفتم که کمتر کسی
چنین آمد این گیتی بیدرنگ
نخستین دهد نوش و آن گه شرنگ
بدارد چو فرزند در بر به ناز
کند پس به زیر لگد پست باز
نگر تا نباشی برو استوار
به من بنگر و زو دل ایمن مدار
درو کام دل کس به از من نراند
نماند به کس بر چو بر من نماند
نبد شه ز من نامبردارتر
کنون هم ز من نیست کس خوار تر
سپهبد گشاد از مژه جوی خون
بدو گفت کی نیکدل رهنمون
مرا باش بر پندی آموزگار
که باشد ز گفتار تو یادگار
چنین گفت دانا که باری نخست
ز هستیّ یزدان شو آگه درست
بدان کز خرد آشکار و نهفت
یکی اوست ، دیگر همه چیز جفت
ازو ترس و از بد بدو کن پناه
بتاب از گمان و بترس از گناه
مجوی آن گناهی که گویی نهان
کنم ، تا نبیند کس اندر جهان
که گر کس نبیند همی آشکار
نهان او همی بیندت شرم دار
چرا ز آن که سود اندر او ناپدید
تن پاک را کرد باید پلید
سه بدخواه داری به بد رهنمون
دو پوشیده در تن ، یکی از برون
درونت یکی خشم و دیگر هواست
برون مستیی کز خرد نارواست
چو خواهی به هر درد درمان خویش
بدار این سه را زیر فرمان خویش
خرد مستی و خشم را بند کن
هوا بنده و دل خداوند کن
منه دل بدین گنبد چاپلوس
که گیتی فسانست و باد و فسوس
بود جُستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف ، نیست زو خوارتر
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش
شب و روز گیتی اگر چه بسست
ترا نیست یکسر که جز تو کسست
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کفش بسته همواره و چشم باز
دهد رشک را چیرگی پر خرد
خورد چیز خود هر کس او غم خورد
سپهدار را ز آن سخن های نغز
بیفزود زور دل و هوش مغز
فراوان گهر دادش و سیم و زر
نپذرفت و گفت ای یل پُرهنر
من آن دادمت کآید از جان پاک
تو آنم دهی کآید از سنگ و خاک
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون
گرم رای باشد به زرّ و به دُر
ازین هر دو این کاخ من هست پُر
ولیکن چو با هر دوام کار نیست
چو هرگز نباشدم تیمار نیست
کسی کو جهان را بود خواستار
ورا دانش آید ، نه گوهر به کار
اگر درّ را ارج بودی بسی
به خاک و به سنگش ندادی کسی
چه باید بدان شاد بودن که اوی
کند دوست را دشمن کینه جوی
چو بنهی نگهداشتن بایدت
چو بدهیش درویشی افزایدت
نه اینجات از مرگ دارد نگاه
نه چون شد بوی با تو آید به راه
به شاه سیامک نگر کاین سرای
برآورد و این کاخ شاهانه جای
بدین بیکران گوهر پر بها
هم از چنگ مرگش نیامد رها
به چندین گهرها و زرّش که بود
ندانست یک روز عمرش فزود
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید هم از دهش کاسته
روان را بود مایه زندگی
رساند به آزادی از بندگی
بدین جایت از بد نگهبان بود
چو زایدر شدی توشه جان بود
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست
برهنه بُدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان
چـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذری
خـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سری
ازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـت
دل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـت
مــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد ز بـــخـــت
یـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــت
گـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آب
بـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه ام ز آفـــتـــاب
خـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــم ز بــــرگ
مــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگ
بـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــن شـــنود
نـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــود
بــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروه
بــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوه
در آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــود
هـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــود
گـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبین
گـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــن
صــــف ســـنــبــل و بــیــشهٔ زعــفــران
روان لادن و بـــیـــشــهٔ خـــیـــزران
چـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاه
دریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاه
ز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزار
بـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزار
وزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بود
بـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
شگفتی جزیرۀ رونده
کُـــهـــی بــُد هــمــان جــا بــه دریــا کــنــار
گـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــار
پــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــی کـــوه پــیـش
نـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـش
چـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدی
شـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدی
گــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوار
گـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوار
گـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــه بـُد سنگ پشت
بـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــار درشـــت
ســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــت
کـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــی شــگــفت
چـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــش پـــژوه
کـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوه
جــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـار
پــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوار
هـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرز
تـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه و کـشت ورز
بـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیز
پـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیز
چـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــای
بــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره ز جــای
بـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه دراز
بــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــراز
هـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــد
بـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوند
ز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــی
بـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــی
چـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــش
جـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــش
نــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجای
هــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدای
چــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــون
کــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزون
از آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــش
نـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیش
دد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزار
نــگـــه کــن کـــه چـــون روز گـــشـــت آشـــکـار
شـــونـــد از بـــرون گـــرســـنـــه بــا نــیــاز
چــو شـــب شـــد هـــمـــه ســـیـــر گــردند باز
نـــه مـــر طـــمـــع را هــســتــشان پــیــشه ای
نـــه دارنـــد جـــز خـــوردن انــدیــشــــه ای
بــگــشــتـــنـــد دریــا هــمــه ســـر بــه ســـر
بـــدیـــدنــــد چـــنـــدان شـــگـــفــتـــی دگـــر
شگفتی جزیرۀ تاملی
ســـوی تـــامـــلی شـــاد خـــوار آمـــدنـــد
بـــه نـــزدیـــک دریـــا کــــنـــار آمـــدنـــد
پـــر انـــبـــوه مـــردم یـــکی جـــای بـــود
هـــمـــه بـــومـــشـــان بـــاغ و کـــشـــت و درود
مـــگـــر آب خـــوش کـــان ز بــاران بـدی
بـــدلـــشـــان در انـــدوه و بـــار، آن بـــدی
چـــو بـــر روی چــرخ ابــر دامــن کـشـان
شـــدی چـــون صـــدف هـــای لـــولـــو فـــشـــان
هـــمـــه کـــوزه و مـــشـــک هـــا در شـــتــاب
بـــکـــردنـــدی از قـــطر بـــاران پـــر آب
چـــو بـــاران نـــبـــودی جـــگـــر تـــافـــتـــه
بُـــدنــــدی،لــــب از تـــشـــنـــگــــی کـــافـــتــه
بــــپــــرســـیـــد ازیـــشــــان یـــل نـــامــدار
کـــه بـــاران نـــبـــارد چـــه ســـازیـــد کـــار
بـــتــــی را نـــمـــودنـــد و لـــوحــی بــهم
ز مـــس لــوح و آن بــت ز چـــوب بــقم
بـــر آن لـــوح چـــون خـــط یــویــانــیــان
چـــهـــل حـــرف و شــش هــیــکل اندر میان
بــه بـــاران چـــو داریـــم گـــفــتـــنـــد کـــام
بـــرآریـــم ایـــن لـــوح و بـــت را به بام
پــــس ایــن لـــوح و بـــت را بـــه ســـر بــرنـهیم
نـــیـــایـــش کـــنان دســـت بــر ســر نهیم
بـــرهـــنـــه زن و مـــرد هــر ســو بـسی
ازاری زده بـــر مـــیـــان هـــر کـــســـی
بــگــریــیــم و آریـــم چــنـــدان خــروش
کـــه دریـا و کـــُه گــیــرد از نـــالـه جـوش
هــــمــــان گــــه بـــر آیــــد یــــکــی تـــیـره ابر
کــــند روی گــــردون چـــو پــــشــت هـــژبـر
چـــنـــان زآب دیـــده بــــشــــویـــد زمـــیــن
کـــزو مـــوج خـــیـــزد چـــو دریـــای چـــیــــن
یــــل نــیــو گــفــتــا کــنــون کــایــدریــم
کـــنـــیـــد ایـــن،کـــه بــــی آزمـــون نــــگـــذریم
نـــــگـــیـــرد چــــنــیــن چــاره گــفــتــنــد ســاز
جـــــــز آن گـــــه کـــــه بـــاشـــد به باران نیاز
کـــنـــون کـــآبـــمــان هــســت ده ره بـــهــم
گـــرآیـــیـــم نـــایـــد یـــکــــی قـــطــــره نم
صفت بت معلق در هوا
هـــم از ره دگـــر شـــهــری آمـــد بـــه پــیــش
درو نـــغـــز بـــتــخـــانــه ز انــدازه بــیــش
یــکــی بـــتـــکـــده در مـــیـــان ســـاخـــتـــه
ســر گـــنــبــدش بــر مــه افــروخــتـته
هــــمـــه بــــوم و دیـــوار او ســــاده ســـنــگ
تــهــی پــاک از آرایــش و بــوی و رنـــگ
بـــتـــی ســـاخـــتـــه مـــاه پـــیـــکر دروی
بــرهــنــه نــه زرّ و نــه زیــور بــروی
مـــیـــان هـــوا ایـــســـتــاده بـــلـــنــد
نــه زیــرش ســتـــون و نــه زافــزار بــنــد
بـــســـی پـــیـــکـــر مـــردم ومـــرغ و بـــاز
ز گــردش مــیــان هـــوا پــرّ بــاز
گــــروهـــی شـــمـــن گـــرد او انـــجـــمـــن
ســیــه شــان تـــن و دل ســـیــه تــر ز تــن
گـــرفـــتـــه هـــمـــه لــکــهــن و بــســتــه روی
کـــه و مـــه زنـــخ ســـاده کـــرده ز مــوی
چــنــان بــُد مــر آن بـــی رهـــان را گــمـــان
کـــه هـــســـت او خــدای آمــده ز آســمــان
فــرشــتــســت گــردش بـــپـــر هــر کــه هـــســت
بــفــرمــانــش اســتــاده ایـــزد پــرســت
کـــســـی را کـــه بـــودی بـــه چـــیـــزی هـــوا
چـــو زو خـــواســـتـــی کــردی ایـــزد روا
از آهـــن بـــُد آن بـــت مـــعـــلـــق بــه جـــای
هــمــان خـــانــه از ســنـــگ آهــن ربــای
ازآن بـــُد میـــان هـــوا داشـــتــه
کــه ســنــگـــش هــمــی داشـــت افـــراشــتـته
شگفتی جزیرۀ بند آب
چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـــاه دیــگر به کــام
یـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــام
حـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزع ســـیـــاه
بـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راه
بـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگ
درازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگ
مـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوار
گـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذر
یـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــان ســـاخـــتـــه
دگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــه
بـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوان
کـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوان
چـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرون
طـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــون
بـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــای
بـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــای
یـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپر
فـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــر
نـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـت
ســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــش گــرفـــت
بـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــر
کـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـر
دگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــه
یـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــته
چـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویش
نـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــش
بـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـر
بـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــر
چـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــد
دو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــد
کـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوان
بـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوان
چـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راه
یـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
ز چـــه ســـار زنـــجـــیـــری آویـــخـــتــه
هـــمـــه زرّ و بـــا گــوهـــر آمـــیـــخـــتـــه
ســـر حـــلـــقـــه در خـــمّ چـــرخ اســـتـــوار
دگـــر ســـر کـــمـــربـــر مـــیـــان ســـوار
شـــکســـتـنـد چـــرخ و بـــه چـــه درفـــکـــنـــد
گــــســســتــنــد زنـــجـیـر یـــکـــسر ز بـــنـــد
هـــمـــان گـــه نـــگـــون شـــد ســـوار از فـــراز
درِبـــســـتـــهٔ حـــصـــن شـــد زود بـــاز
ســــپـــهــــدار بـــا ویـــژگـــان ســـپـــاه
درون رفـــت و کـــردنـــد هـــر ســـو نـــگـــاه
ســـرایی بـــُد از رنـــگ هـــمـــچـــون بـــهـــار
زگــــرد وی ایـــوان بـــلـــوریـــن چـــهـــار
ز هـــر پـــیـــکـــری جـــانـــور بـــیـــکـــران
از ایــــوان بـــرآویـــخـــتـــه پـــیـــکـــران
زدیـــو و زمـــردم ز پـــیـــل و نـــهـــنـگ
ز نــخــچـــیـــر و از مـــرغ و شـــیـر وپـلـنـگ
هـــم از خـــمّ آن طـــاق هـــا ســـرنـــگـــون
نـــگـــاریـــده ازگـــوهـــر گـــونـــه گـــون
تـــو گـــفـــتـــی کـــنـــون کـــرده انـد از نـــهـــاد
نـــه نـــم دیـــده زابـــر و، نـــه گـــردی زبـــاد
از آن گـــوهـــران درهـــم افـــتـــاده تـــاب
جـــهـــان کـــرده روشـــنـــتـــر از آفتـــاب
بـــســـی شـــمـــع بـــر هـــر ســـوی از لاژورد
دو یـــاقـــوت بـــر هـــر یـــکـــی ســـرخ و زرد
بـــه روز آن گـــهـــرهـــا چـــو بـــشــگــفته بــاغ
بـه شـــب هـــر یـــکـی هــمچور روشــن چــراغ
ز پـــیـــش هـــر ایـــوان درخـــتــی ز زرّ
زبـــرجـــد بـــرو بـــرگ و یـــاقـــوت بـــر
یـــکـــی تـــخـــت بـــر ســـایـــهٔ هـــر درخـــت
ز گـــوهـــر هـــمـــه پـــایـــه و روی تـــخـــت
زمـــیـــن جـــزع یـــک پـــاره هـــمـــواره بـــود
چـــنـــان کـــانـــدرو چـــهـــره دیـــدار بـــود
یـــکی خـــانـــه دیـــدنـــد از لاژورد
بـــرآورده از شـــفـــشـــفـــهٔ زرّ زرد
چـــو زلـــف بـــتـــان شـــفـــشـــها تـــافـــتـــه
ســـراســـر بـــه یـــاقـــوت و دُر بـــافـــتـــه
یـــکـــی پـــهن تـــابـــوت زریـــن دروی
جــهـــان زو چــو از مـــشــک بـــگـــرفـــته بــوی
بـــفـــرمـــود گـــرشـــاســـب کــــآنــــرا ز جــــای
بـــیـــارنـــد بـــیـــرون مـــیـــان ســـرای
نـــبـــد هـــیـــچــکــس رابـــه تـــابـــوت دســـت
هـــر آن کـــسکـــه شـــد نــزدش افــتــاد پــست
وگـــر زآن گـــهـــرهـــا بـــبـــردی کـــســـی
نـــدیـــدی ره ار چـــنـــد جُـــســـتـــی بـــســـی
بـــه دیـــگـــر یـــکـــی خـــانـــه رفـــتــنــد بـــاز
بـــه زیـــر زمـــیـــن کـــرده راهـــی دراز
هـــمـــه خـــانـــه بـــُد ســـنــگ هــمـــرنـــگ نــیل
درو چـــشـــمـــهٔ آب زرّیـــن دو مـــیـــل
بـــه هـــر مــیــل بـــر مـــهـــره ای از بـــلـــور
بـــرو گـــوهــــری چـــون درفـــشـــنـــده هـــور
گـــهـــرهـــا فـــروزان در آب از فـــراز
وزو نـــور داده هـــمـــه خـــانـــه بـــاز
بـــرِچـــشـــمـــه تـــخـــتـــی و مـــردی بـــروی
بـــمـــرده بـــه چــــادر نـــهـــنـــبـــیـــده روی
یـــکـــی لاژوردیـــنـــش لـــوحـــی زبـــر
بـــر آن لـــوح ســـی خـــط نـــبــشــتـــه بـــه زر
ســپــهــبد بــه مــلّاح گــفــت ایـــن بخـــوان
چــــو بـــر خـــوانـــد گـــشــتــش ز ریــری رخان
نــبــشــتــه چــنــیــن بــُد کــه هــر کــز خــرد
بـــدیـــنــجــای آرام مـــن بـــنـــگـــرد
ســـزد گـــر ز مـــهـــر ســـــرای ســـپـــنـــج
بـــتـــابـــد دل و،تـــن نـــدارد بـــه رنـــج
مـــنـــم پـــور هـــوشـــنـــگ شـــاه بـــلـــنــد
جـــهـــانـــدار طـــهـــمـــورث دیـــو بـــنـــد
حـــصـــار و طـــلـــســـمـــی چـــنــیــن ســـاخـــتـــم
بـــســـی گـــوهـــر و گـــنـــج پـــرداخـــتـــم
اگـــر بـــنـــگـــری کـــمـــتـــریـــن گـــوهـــری
بـــهــــا بـــیـــشـــتـــر دارد از کـــشـــوری
بـــه چـــنـــدیـــن گـــهـــر در ســـپـــنـــجـی سـرای
چــو مــن شـــه نــمـــادم، کـــه مـــانــد بـه جـای
تــو ای پـــهـــلـــوان گـــرد جـــویـــنـــده کـــام
کــه گـــرشــاســب خــوانــدت هـــر کــسی بـه نــام
زمـــا بـــر تـــوبـــاد آفـــریـــن و درود
چـــو آیـــی بـــدیـــن کـــاخ مـــا در فـــرود
طــلـــســمــی کــه بــســتــم تــو دانــی گــشاد
چـــودیـــدی ز کـــردار مـــا دار یـــاد
نـــگــر تـــا نــبــنـــدی دل انـــدر جـــهـــان
نــبـــاشـــی از و ایـــمـــن انـــدر نـــهـــان
کــه گـــیـــتــی یـــکـــی نــغـــز بـــازیــگـــرســـت
کــــه هـــزمـــانـــش نـــو بـــازی دیـــگـــرســـت
بـــهـــر نـــیـــک و هـــر بـــد کـــه دارد پـــسـیچ
نــگـــیـــرد بــه یــک ســان بــر آرام هـــیـــچ
چــو بــر قــسمت از ابــرو چــو آتــش ز ســنــگ
کـــجـــا روشـــنـــیـــش نـــدارد درنـــگ
دهـــد انـــدک انـــدک بـــه روز دراز
پـــس آن گـــه ســـتـــانـــد بـــه یـــک بــار بــاز
ســـر رنـــج هـــر کـــس بـــرد بـــاز بـــُن
کـــنـــد تـــازه امـــیــــد وتــــنـــهـــا کـــهـــن
بـــه تـــدبـــیـــر اویـــی و او هـــمـــچـــنـــیـــن
بـــه تـــدبـــیـــر مـــرگ تـــو انـــدر کـــمـــیـــن
بـــگـــرد از وی و ســـوی یـــزدان گـــران
بـــه هـــر کـــار فـــرمـــان یـــزدان بـــپـــای
اگـــر چـــه شـــهـــی بـــر زمــــیـــن و زمـــان
خـــداونــــد را بـــنـــده ای بـــی گـــمـــان
شـــوی کـــار دیـــو بـــدآیـــیـــن کنـــی
پـــس آنـــگـــاه بــــر دیـــو نـــفـــریـــن کـــنـــی
اگـــر دیـــو راهــــی نــــمـــودی درســـت
نـــبـــردی ز ره خـــویـــشـــتــن را نــخـــســـت
مـــخــور غـــم فـــراوان ز روی خـــرد
کـــه کـــمـــتـــر زیـــد آن کـــه او غــم خـــورد
نـــشــایـــد بـــدانـــدیـــش بـــودن بـــســـی
کـــنـــد زنـــدگـــی تـــلـــخ بــر هـــر کــســی
درازســـت ره بـــاشـــی پـــرداخـــتـــه
هـــمـــه تـــوشـــه یــــکـــبـــارگـــی ســـاخـــتـــه
مـــیـــفـــزای بـــار گـــنـــه کـــز گـــنـــاه
چـــو بـــارت گـــران شـــد بـــمـــانـــی بـــه راه
بـــدان کـــوش کـــایــــزد چـــو خـــوانـــدت پـــیـــش
نــیـــایـــدت شـــرم از گـــنـــاهـــان خـــویـــش
بـــه نـــزدیـــک تـــابـــوت زرّیـــن مـــگـــرد
کــــه دیـــدی در آن خـــانـــهٔ لاژورد
کـــه هـــســــت انـــدرو حـــلـــقـــه و یـــاره چــند
ز حـــوّا بـــمـــانـــدســـت بـــا گـــیـــســـبـــنــد
هـــمـــان جـــامـــه کـــایـــزد بـــه دســـت ســروش
بـــه آدم فـــرســـتـــاد کـــآنـــرا بـــپـــوش
دگـــر گـــوهـــری کـــو دهـــد انـــدر آب
بـــه تـــاریـــکـــی انـــدر چـــو خـــورشـــید تـــاب
کـــزیـــن جـــایـــگـــاه ایـــن ســـه چـــیــز آن بـَرَد
کـــه یـــکـــی پـــیـــمـــبـــر بـــود بـــا خـــرد
زیــد تــا جـــهـــان بـــاشـــد ایـــزدپـــرســـت
نـــهـــان آورد آب حـــیـــوان بـــه دســـت
چـــنـــان گـــردد ایـــن کـــاخ از آن پـــس نـــهـان
کـــه نـــیــزش نـــبـــیـــنـــد کـــس انـــدر جــهـــان
دژم شــــد ســـپــــهـــدار و مـــهـــراج شـــاه
گـــرســتــنـــد یـــکـــســـر ســــران ســـپـــاه
یـــکـــی بـــر گـــنــــاهـــان و کـــردار خـــویـــش
یـــکـــی بـــر غـــریـــبـــّی و تـــیـــمـــار خـــویـش
بـــر آن هـــم نـــشـــان کـــاخ بـــگـــذاشـــتــنــد
بـــه کـــشـــتـــی رَهِ دور بـــرداشـــتـــنـــد
بیرون شدن گرشاسب
پـــس آن گـــه ز دریــا بــه هـــامـــون شـــدنـــد
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار
شگفتی دیگر بتخانه ها
دگـــر جـــای خـــارا یـــکـــی کـــوه دیـــد
بــَرکـــوه شـــهـــری پـــُر انـــبـــوه دیـــد
بـــه دروازهٔ شــــهـــر بـــر راه بــــر
نــــشــــانــــده بـــتـــی دیـــد بـــر گـــاه بــر
بـــرو مـــردم شـــهـــر پـــاک انـــجـــمـــن
زده حـــلـــقــــه انـــبـــوه و چـــنـــدی شـمن
بـــدان اَنـــبـــه انـــدر یـــکـــی مـــرد مـــســـت
بـــــه ســــنــــگـــی بـــر از دور تیغی به دست
نــشـــســـتـــی گـــهـــی، گـــاه بـــر خـــاســـتــی
بـــر آن بــــت بـــه مـــهــــر آفـــریــن خــواسـتی
پـــس از نـــا گـــه آن تــیــغ کــش بــُد به مشت
بـــــزد بــــر شـــکـــم، بـــرد بـــیـــرون ز پُـشت
بــد و نــیـــک هــرچ آشـــکـــار و نـــهـــفـــت
در آن ســــال بـــد خـــواســـت یــــکــسر بگفت
ســـرایـــنـــده تـــا گـــاهِ شـــب هـــم چـــنـــیـن
هـــمـــی بـــود ازو خـــون روان بـــر زمـــیـــن
از آن پـــس بـــیـــفــتــاد بــی جــان نـــگــون
بــــرو هـــــر کــــس از دیــــده بــــاریــــد خـــون
هــمــی تـــیــز تــیــز آتـــشـــی ســـاخــتـــنــد
مــــرآن کـــُشــــتـــه در آتـــش انـــداخـــتـــنــد
بــیـــامـــد یـــکی مـــرد از آن انـــجـــمـــن
کـــه ســـوزد ز مـــهـــرش هـــمـــی خویشتن
شـــمـــن هـــر چـــه بـــد گـــرد آتـــش فـــراز
ســــتــــادنـــد بــــا نــــیــــزه هـــای دراز
بــه کــف طـــاس روغـــن کـــهـــان و مـــهـــان
چـــو تـــنـــبـــول و فــوفـــلــش انــدر دهـــان
بـــه پـــای انـــدرون مـــوزه و بـــســـتـــه روی
زده گــــرد آن مـــرد صــف هـــمـــچـو کوی
ز نـــظـــّاره بـــرخــاســـتـــه بـــانـــگ و جـــوش
ز بـــانـــگ دهـــل رفـــتــــه بـــر مـــه خــــروش
بـــســـی پـــنـــد دادنـــد و نـــشـــنـــیـــد پـــنـــد
چــــــو پــــــروانــــــه تـــــن را بــــه آتــــش فکند
بـــس از بـــیـــم آن خـــواســـت کـــآرد گـــریـــز
زدنــــدش بـــــه نــــوک ســــنـــــان هــــای تـــــیـــز
فـــشـــانـــدنـــد روغـــن بـــر او تـــا بـــه جــای
ســــبــــکـــتـربـــرافـــروخـــت ســـر تـــا بــه پای
چــو انـــگـــشـــت گـــشـــت آتـــش و رفـــت دود
بـــبـــردنـــد خـــاکـــســـتـــر هـــر دو زود
بــر گــنـــگ و حـــج گـــاهــشـــان تـــاخـــتـــنــد
بــــــد آن آب گــــنـــــگ انــــدر انـــداخــتند
چــنـــیـــن آمـــد آیـــیـــن شـــان از نـــخـــســت
بـــُد آیـــیـــن و کـــیـــشی بــی اندام و سـُست
بــه یـــزدان بـــه دیـــن و دل افـــروخـــتــن
رســـد مــــرد، نــــز خـــویـــشـــتن سـوختن
خـــردمـــنـــد کـــوشــــد کـــز آتـــش رهـــد
نــه خـــود را بــــســـوزنــــده آتـــش
خـــود ابـــلـــیــس کـــز آتـــش تـــیـــز بـــود
چـــه پــاکـــیـــش بـــُد یــــا چــــه آمــدش سود
گـــر آتـــش نــــمــــودی بــــدارنــــده راه
نـــبـــودی بـــه دوزخ درش جـــایـــگـــاه
بــــه شـــهـــــری دگـــــر دیـــــد بــــتـــــخـــانه ای
شـــمـــن مـــرورا هـــر چـــه فـــرزانـــه ای
بــــدودر بــــُتــــی از خـــــمـــــآهــــنــــش تـــن
ز بـــُســـدش تــــاج، از گـــهر پـــیـــرهـــن
کـــف دســــت هـــا بـــر نـــهـــاده بــــه بـــر
یـــکــــی دســـتــــش از ســــیــــم و دیــگر ز زر
بــــه پــــیـــش انـــدرش حــــوضـــی از زرّ نــاب
روان از دهــــانـــــش در آن حــــوض آب
کـــرا بــــودی از درد بـــیـــمـــار تـــن
بـــشـــســـتـــی بـــدان آب در خـــویـــشـــتـــن
ســـه ره بـــردی از پـــیـــش آن بـــت نـــمــاز
ســــوی دســـت او دســـت بـــردی فـراز
بـــت ار دادی آن دســـت کـــز زرّبـــود
بـــدان درد در مـــُردی آن مـــرد زود
ورآن دســـت دادی کـــه بـــودی ز ســـیـــم
بـــرســــتـــی ز بـــیـــمـــاری و تـرس و بیم
هـــر آن کـــز پـــی مـــزد آن هـــنـــدوان
فـــدا کـــردی از پـــیـــش آن بــــت روان
پـــُرآتـــش یـــکـــی طـــشــــت رخــــشــــان ز زرّ
ز خــــیــــره ســــری بـــر نـــهـــادی بـــه سر
زدی پــــیـــش او زانـــوان بـــر زمـــیـــن
هـــمــــی خـــوانــــدی از دل بــــه مـــهـــرآفـــریــن
چـــنـــیـــن تـــاش دو دیـــده بـــگـــداخـــتــی
ز مـــژگــــان بـــه رخـــســـار بـــر تــاخـــتـــــی
بــــه شــــهــــری دگـــر، بــــا ســـپـــه بــرگـذشت
بـــــه ره گـــنـــبـــدی دیــد بـــر پـــهــن دشـت
دروچــشـــمـــهٔ آب روشــــن چـــو زنـــگ
بــــه نـــزدش بـــتـــی مـــَرد پــیـــکر ز سنگ
بـــدان شـــهــــر در هـــر زنـــی خـــوبـــروی
کـــه تـــخــــمـــش بـــرآورد نـــبـــودی ز شـوی
چـــو هـــم جـــفــت آن بــُت شــدی در نـــهـــفـت
از آن پــس بـــرومــند گـــشـــتـــی ز جــفـت
هر آن کــس کــه کـــردی بـــکـــنـــدنـــش رای
فـــتـــادی هـــمـــانـــگـــاه بـــی جـــان بــجــای
دگـــر دیـــد شـــهـــری چـــو خـــرّم بـــهار
درود نـــغـــز بـــتـــخـــانـــه ای زرنـــگـــار
مـــیـــانـــش درخـــتـــی چـــو ســـرو ســـهـــی
کـــه از بـــار هـــرگــــز نـــگـــشــتــی تــهــی
هـــم از بــــیــــخ او خـــاســـتـــی کـــیـــمـــیــا
بـــُدی بــــرگ او چــــشـــم را تـــوتـیا
چـــو جـــســـتـــنــی کـــسی بــا کسی گفتگوی
بـــه چــــیـــزی کــــه ســـــوگــــند بودی بدوی
ز پـــولاد ســـنــــدانـــی انــــدر شــــتـــاب
بـــبـــردی چــــو تـــفـــســـیـــده اخـــگــر ز تـاب
یـــکـــی بـــرگ تـــَر زآن درخـــت بـــبـــر
نــــهادی ابــــر دســـت و ســـنـــدان ز بــر
کــفـــش ســـوخـــتـــی گـــر بـــُدی آهـــمـــنــد
و گـــر راســــت بـــودی،نـــکردی گـــزنـــد
ز پـــیـــروزه و نـــعل رویـــیـــن دگـــر
نـــبــــد چــــیــــزی آن جا بــــهـــاگـــیــرتـر
کـــزیـــن هـــر دو از بـــهر نـــام بـــلـــنــد
کــــُلا ســــاخــــتــــی مــــردو،زن گـــیـــس بــند
ســـتـــاره پـــرســـتـــان بـــســـی چـــنـــد نـــیـــز
شـــگـــفـــت انـــدر آن کـــیــــش بـــســــیــار چیز
هـــمـــان نـــیــز کـــز پـــیــش گـــاو و خـــروس
شـــــدنــــدی پــــرســـــتــــنـــــده و چـــاپـــلــــوس
صفت حلالزاده و حرامزاده و دیگر شگفتی ها
کُـــهـــی دیـــد دیـــگـــر ز ســـنـــگ ســیــاه
بـــرون کــــرده زیـــن ســو بــر آن ســـــوی راه
کــرا کـــسی نـــدانـــســـتـــی از بــــوم هـــنــــد
کــــه او پـــاکــــزادســــت و گـــر هست سند
بـــرفـــتـــی بـــه ســـوراخ آن کـــه فـــراز
گـــرفـــتــی دو دســت از پـــَسِ پـــشـــت بــاز
گـــذشـــتـــی ازو گـــر بـــُدی پــاکــزاد
بــمــانــدی مــیـــانــش ار،بــُدی بــد نـــژاد
بـــه کـــوهـــی دگـــر بـــود کـــانــی فــراخ
فـــرازش کـــمـــر بـــســـت و، بـــن دیـــو لاخ
ز بـــالا دو چـــیـــز از دل ســـنـــگ ســـخـــت
بـــرون تــاخــتـــه چـــون تـــرنـــج از درخــت
یـــکـــی زو بـــنـــفـــش و دگــر هـــمــچــو زر
بـــنــفــشــیــش پــا زهــر و زهــر آن دگـــر
نُــبــد ره بـــدو لـــیـــکـــن از نــاگــزیــر
ز بـــالا فـــکـــنـــدیـــش هـــر کـــس بـــه تــیــر
هـــمــی داشـــتـــنـــدی مـــر آنـــرا نـــگـــاه
نـــبـــردی کـــســـی آن جـــز ســـوی گــنــج شــاه
کُـــهــــی دیـــد دیـــگـــر بـــه مـــه بـــر ســـرش
یـــکــی کـــان آهــن شــگــفــت از بــرش
کـــه بـــی آتـــش آهـــنـــش بـــُد لـــعــلــگـــون
چــنــان بــود کــز آتــش آری بــرون
بـــه شـــب هـــمـــچــون اخــگــر نــمـــودی ز تـاب
گــــرفـــتــــی بـــه روز آتــــش از آفـــتـــاب
چــو الــــمـــاس پـــولاد بـــگـــذاشـــتـــی
وز آب انـــدرون ســـنـــگ بــــرداشــــتـــی
شـــدی دور ازو ســـنـــگ آهـــن ربـــای
وز آتـــش بـــبـــودی ســـیـــه هـــم بــجـــای
از آن تـــیـــغ مـــهـــراج بـــودی و بـــس
نـــدادی از آن تـــیـــغ هـــرگــــز بـــه کـــس
یـــکـــی تـــیـــغ ازو تــا بــبـــردی بــه گــنــج
بـــه کـــف نـــامـــدی جـــز بــه بــســـیــار رنــج
کـــرا ریـــخــتــنــدی بــدان تــیـــغ خـــون
نـــرفـــتـــی ز تــــن خــــون مـــگـــر زانــــدرون
دگـــر دیـــد از ایـــنـــگـــونــه چـــنـــدان شــگــفت
کـــه نـــتـــوان شـــمــــارش بـــه ســـالـــی گــرفـت
هــمـــه کـــام مـــهــراج از بـــُد ز پـــیـــش
کـــه بـــیــنــد هــمـــه پـــادشـــاهـــی خـــویـــش
جــهـــان پـــهـــلــوان را ز هــر سـو که خواست
هـــمـــی گـــشـــت زیـــنـــگــونــه ســه سـال راست
بـــه آزادیـــش نــزد ضــــحـــاک شـــاه
نـــبـــشـــتـــی هـــمـــی نــامـــه هـــر چـــنـــد گــاه
بــه هــر نـــامـــه صــد لابـــه آراســتــی
بـــبـــودنـــش پـــوزش هـــمـــی خـــواســتـــی
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته
چــنــیـــن تــا بــقــنــوجــشـــن آورد شــاد
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نهشرم از نکــوهش، نهبیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
بازگشت گرشاسب از هند به ایران
سپهدار از آن پـــــس برآراست کار
شدن سوی ایران بَـــــــــر شهریار
بــــــــرون رفت مهراج با او به هم
همی رفت یکی هفته ره بیش و کم
ســــــــــــر هفته بدرود کردش پگاه
شده او و، سپهدار بــــــرداشت راه
چــــــــــو این آگهر نزد اثرط رسید
گل شـــــــــــادی اندر دلش بشکفید
پذیره برون رفت با ســــــــــرکشان
درم ریـــــــــز کردند و گوهرفشان
فتاد از بم و زیر در چرخ جـــــوش
ز کوس و تبیره برآمد خـــــــروش
هوا سر به سر مشک ســـارا گرفت
زمین چرخ در چــــرخ دیبا گرفت
از آذین در و بام شد پر نــــــــــگار
زده کلیــــــــه در کله طاووس وار
به رخ لعل هـر یک، به دل شادکام
بدین دست رود و، بدان دست جام
همه کــــــــــــوی دیبا، همه ره گهر
همه باد مشک و، همه خــــاک زر
پدر با پســــــــــــــر یکدگر را کنار
گرفتند و، کرده غــــــم از دل کنار
زره ســـــــــــوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کــــــــــــرد یاد
برو هر چه مهراج شـــــــه داده بود
هم از بهـــــــــر اثرط فرستاده بود
به گنج نیاکان نهاد آنچه خــــــواست
از آن پــس برآسود یک ماه راست
سر مَه دگر هدیــــــــــــــــها با سپاه
گسی کرد و شد نزد ضحاک شـــاه
پی گرد و باد شتابان گـــــــــــــرفت
رَهِ سیستان و بیابان گـــــــــــرفت
بیابانی از وی رمان دیو و شیـــــــر
همه خاک ریگ و، همه شخ کویر
ز بالای گردونش پهنا فـــــــــــزون
درازاش از آن سوی گیتی بـــرون
زبس شوره از زیرووز افراز گـرد
زمینش سپید و هوا لاجـــــــــــورد
بــــدو در ز هر سو ز غولان غریو
شب اندر هوا گونهگون چهر دیـــو
گــــــــــــــل او طپان چون دل تافته
شخش چون لب تشنگان کافتــــــــه
گیا هر یکش چـــون یکی جنگجوی
سپر برگ و، تیع و سنان خاراوی
تو گفتی کـــه بومش از آتش بخست
تف بــــــــــــادِ تندش دَم دوزخست
زمان تا زمان بادِ هامون نــــــــورد
ببستی درو چشم و چشمه ز گـــرد
گه از شـــــــــــــوره شیبی بینباشتی
گه از ریک کوهی برافراشتـــــــی
اگر اسپ گردون بدی مه ســـــــوار
از او جـــــز به سالی نکردی گذار
بــــــــه چونین بیابان و ریگ روان
سپه بـــــــرد و برداشت ره پهلوان
چنین تا بدان جــــا که خوانی زرنج
چو آمد، برآسود لختی ز رنــــــــج
ز خرماستانــــــــــــــها و بید و بهی
ندید اندر آن بــــــــوم یک پی تهی
دو منزل زمین تا لــــــــــب هیرمند
بُد آب خـــــــوش و بیشه و کشتمند
زده خیمه گردش بســـــــی ساروان
گله ساخته ز اشتـــــــــران کاروان
خوش آمدش، گفتا چــو از پیش شاه
بیایم، کنم شهــــــــــری این جایگاه
کزین بار بندم به زاولستـــــــــــــان
بگیرم شهــــــــــــی تا به کاولستان
وز آنجا دگر باره ره بر کشیـــــــــد
ســــــــــوی بصره و بادیه درکشید
همی رفت تا نزد دژ هوخت گنــگ
که ناورد جایی، زمانـــــــی درنگ
همه بادیه بد بدان روزگــــــــــــــار
پـــــر از چشمه و بیشه و مرغزار
درختان ز هر گونه فرسنگ شست
همه شاخها دست داده به دســــــت
ز خوشـــــــــــــی بدش مینو آباد نام
چــــــو بگذشت ازو پهلوان شادکام
به ره بر یکی خوش ده و راغ دیــد
پـــــر از میوه گِردش بسی باغ دید
به باغی تماشاکنان گـــــرد گــــــرد
درون رفت تا رخ بشوید ز گــــرد
همی گشت باریدگان ســـــــــــــرای
رزی چند دیدند آنجا بپــــــــــــــای
خداونـــــــــــــد رز تند و ناپاک بود
به ده کهبد و خویش ضحـــاک بود
خبر یافت؛ آمد دژم کرده چشــــــــم
بر آن چاکران بانگ برزد به خشم
که ره سوی این رز شما راکه دادم
کدام ابله غرچــــــــه این در گشاد
که بست ایدر این باره سنگ ســــم
که اکنون بیندازمش گـــــوش و دم
ز چندین رزان راست ایدر شتــافت
زبونی ز مــــــن دستخوشتر نیافت
نداند که با داد شـــــــــــــــــــاه دلیر
کند بچه خرگوش بــــــر پشت شیر
یکی گفت کای ابله روز کــــــــــور
همی دست با چرخ سایی بــه زور
تو چون بفکنی زاسپ او دموگوش
که ســــــرت اوفکندن تواند زدوش
به دل گرمــی ار نکنی از روی پند
زبان باری از ســـــــــرد گفتن ببند
گرت نیکی از روی کـــردار نیست
نگو گـــوی باری که دشوار نیست
سپهدار شاهست ایــــــــن کایدرست
نبینی که گیتی همه لشکـــــــرست
برآشفت و گفتــــــــا سپهدار کیست
جهان را جز از شـه نگهدار نیست
چو دزدیده شــــــــــد چیز بیداوری
چه نــــاگوهری دزد و چه گوهری
بزد بر سر مــــــــــــــرد تازانه چند
فکندن همی خواست گــــوش سمند
رهی رفت و با پهلوان هر چه رفت
بگفت و،بیـــــــــــآمد سپهدار تفت
بر آن روستایی گـــــــره هر که بود
برآشفت و زایشان یکی را ربــــود
بزد بر دو تن هر سـه تن را بکشت
گرفت آنگهی ریش کهبد بــه مشت
شرس کند و در زیر پی کرد خــرد
همه ده به تاراج و آتش سپــــــــرد
که و مه ز پیوند او هـــــر که یافت
همه کشت وزآنجا سویشه شتافت
ز خوشان کهبد بــــــــــرادرش ماند
ز درد جگـــــر خاک بر سر فشاند
به نزدیک شیروی شــــــــد دادخواه
که او بد سیهپوش درگاه شــــــــــاه
همه جامه زد چاک و فریاد کـــــرد
بدپهلوان پیش او یاد کـــــــــــــــرد
بدو گفت شیروی گردن فــــــــــراز
بمان تا بیاید به درگه فـــــــــــــراز
عنان گیرش و دست و فریاد کـــــن
که من خود بگویم به شاه این سخن
به شمشیر تیز از ســـــــــرش نفکنم
نه شیروی کین جـــــوی شیراوژنم
جهانی بــــــــد از پهلوان خیره پاک
کز آن بد ز ضحـــاک نامدش باک
از ایرا که در کشـــورش بیش و کم
کسی گر کســــــــی را نمودی ستم
بـــــــــــدی داده مغز ستمکاره زود
به ماران که بر کتف او رسته بود
ستاره شمــــــــــــر نیز گشت سپهر
بدو گفته بــــــود از ره کین و مهر
که گــــــــــــر بد نماییش مانی نژند
وزش خــــــــوب داری نبینی گزند
برو گرددت راســـــت بر کار تخت
برآید به دستش بســـــی کار سخت
روا داشت زیـــــن روی بازار اوی
نجستی ز بن هرکـــــــز آزار اوی
رهــــــــی کاو به دل شادمان دارت
به از بد پســـــــــــر کاو بیازاردت
چو آمــــــد به نزدیک دو روزه راه
بفرمود تا شــــــــــــــــد پذیره سپاه
درفش دل افـــــروز و کوس بزرگ
فرستاد با ســـــــــــــروران سترگ
همیدون هـــــــزار اسپ زرین ستام
صــد و شصت منجوق از بهر نام
دو صــــــــــــد پیل آراسته هم چنین
به برگستوانهای زربفت چیـــــــن
ز یاقوت هـــــــــــــر پیلبان را کمر
ز زر افسر او، گوشوار از گهــــر
گرفته جهــــــــــــــــــان ناله کرنای
خروشان شده زنگ و هنـدی درای
دگر زنده پیلی دژ آگــــــــــــــاه بود
که ویژه نشست شهنشـــــــــــاه بود
به دیدار و بالا چو کوهی ز بـــرف
فرستـــــــــــاد با سازههای شگرف
بفرمود تا بر نشیند بــــــــــــــــر آن
پیاده خرامند پیشش ســــــــــــــران
تبیره زنانشان فرستــــــــــــــاد پیش
بهشادیش بنشاند و بر تخت خویش
بپرسید بسیار و بوشید چهــــــــــــر
نوازید هر گونه، و افزود مهــــــر
نخست از گهرها که بد سی هـــزار
جهان پهلوان کــــــــرد پیشش نثار
زمین بوســـــــــه داد آفرین گسترید
سه ساله همه یــــــاد کرد انچه دید
وز آن جا ســـــوی کاخ شد شاد باز
فرستادن هدیهها کــــــــــــــرد ساز
همه روز تا شب همه پیش شــــــــاه
کشیدند هر چیـــــز بیش از دو ماه
چنین تا کشنده سته شد ز رنـــــــــج
ببد کاخها تنگ از آکنده گنــــــــــج
شمارنده شـــــــد سست و مانده دبیر
دل شده و لشکر همه خیره خیــــر
نیامد برون آن دو مـــــــــــه پهلوان
همی بود کهبد در انـــــــــــده نوان
ز ســــــوز برادرش دل گشته چاک
سیه جامه بر تنش پر خون و خاک
بدو گفت شیروی کاو ایـــــن دو ماه
ز بیم نیامد همی پیش شــــــــــــــاه
ولیکن چو فــــــــــــــردا بیاید به در
در آویز ازو دســـــــت و فریاد بر
که من پیش شـــــــاه آن گهی یاد تو
رسانم، ستانم ازو داد تــــــــــــــــو
چو آهخت بر جنگ شب روز تیـــغ
ستاره گرفت از سپیــــــــــده گریغ
شد از جنگشان گنبد نیلــــــــــــگون
چو سوکی بر آلوده دامن به خــون
به دیدار شه شد پل سرفــــــــــــراز
چو آمد به نزدیــــــــک درگه فراز
بزد کهبد انـــــــــدر عنانش دودست
خروشید و غلطید بــــر خاک پست
بپرسید یل کــــــــــز که گشتی دژم
بدو گفت کـــــــز تست بر من ستم
تویی کز ره داد بـــــــــــــر گشتهای
به دِه مر بــــــــــرادرم را کشتهای
شبانی که او بــــــر رمه شد سترگ
کشد گوسپندان چه او و چــه گرگ
یل پهلوان چـــــون شنید این ز خشم
گره زد بر ابروی و برتافت چشــم
چنین گفت کای پشت سخت تو کوز
کسی از شما زنده ماندست نـــــوز
مه چرخ کیـــــــــــن برکشید از نیام
سر از تـــــــن بینداختش بیست گام
به چرخ و مه و مهر سوگند خورد
کزین پس فرستم بهر جـــــای مرد
کشم هر چه زین تخمه آرم به دست
اگر خود بر شـــــــــاه دارد نسشت
چه شد پیش ســـــــه دید شیروی را
همی گفت شـــــــــــاه جهانجوی را
کزینسان به یک باره گشتی زبــون
که در پیش تخت تــــو ریزند خون
هر آن شاه کاو خوار دارد شهــــــی
شود زود از او تخت شاهــــی تهی
گنهکار چون بد نبیند ز شــــــــــــاه
دلیری کند بیشتـــــــــــــــر بر گناه
چو در داد شــــــــــــاه آورد کاستی
بپیچد سر هر کـــــــــس از راستی
رهــــــــی از هنر گرچه چیزی کند
نشاند که بر شــــــــــــه دلیری کند
همه کار شــــــاید به انباز و دوست
مگر پادشـــــــاهی که تنها نکوست
بپرسید شـــــــــــاه آن سخنها نهفت
بدو پهلوان آنچــــــــــه بُد باز گفت
از آن ده دو کس با خود آورده بـود
بر آن کار کهبد گــــــــوا کرده بود
گواهی بدادند در پیش شـــــــــــــــاه
که از کهبد آمــــــــــد نخستین گناه
سپهبد ز شیــــــــــروی شد دل نژند
بر آشفت و گفت ای بــداندیش رند
چرا آن نگویی که باشــــــــد درست
بدان بد بســــــــازی که مانند تست
ز یک ســــو بره پیش گرگ آوری
دگر سو کنی بـــــــــا شبان داوری
برهنه همی بر زنـــــــــــی با پلنگ
به دریا کنـــــــــــــی آشنا با نهنگ
بر آن چشمه کاسپ مــن افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خــــورد
چو گیرد تگ باد و ابر ابـــــــــرشم
سزد گر شـــــــــود ماه ترکش کشم
شب و روز ار آرند با مــــــن ستیز
به خنجر کنم هـــر دو را ریز ریز
من اینجا یگه شــــــــــــاه را چاکرم
و گرنه دگر جا شــــــــــــه کشورم
ندانی که باتــــــــــــش تنت سوختی
ترا هم به دستت کفـــــــــن دوختی
ندانــــــــــــــی که فردات شیون بود
چو کهبد سرت مانده بی تـــــن بود
چنان چون تو هستی سیه پوش شاه
به مرگ تو مـــــــادرت پوشد سیاه
نه از پشت پا کم اگر تــــــن درست
بمانم ترا، و آن کــه هم پشت تست
اگر شه کند آن چــه از وی رواست
و گرنه کنم من خــود آنچم هواست
بگفت این و با خشـــــم و دشنام تیز
بیآمد سوی خانـــــــــه دل پر ستیز
شه آشفته شد آمــــــــد از تخت زیر
سبک داد شیــــروی را خورد شیر
ســــــــــرای و همه چیز آن بد نژاد
ستد، مر جهان پهــــــــلوان را بداد
از آن پس دگــــــــــر پایه بفراشتش
زمان تا زمان خوبـــــــــتر داشتش
به نزدیک اثرط یکـــــــــی نامه نیز
فرستاد، وز هدیه هـــــر گونه چیز
به نامه ز گرد سپهبد نـــــــــــــــژاد
بسی کرد خشنودی و مهــــــــر یاد
دگر گفت خواهم کـــــــز این پهلوان