در مذهب فلاسفه گوید
جدا فیلسوفند دیگر گروه
جهان از ستیهندگیشان ستوه
که گویند کاین گیتی ایدون به پای
همیشه بدو نیز باشد به جای
گمانشان چنینست در گفت خویش
بر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیش
که بر ایزد این گفت نتوان به نیز
که بُد پادشا و نبدش ایچ چیز
بکرد آن گه ایدون جهانی شگفت
که تا پادشا شد بزرگی گرفت
چنان بُد که همواره بد پادشا
ازو پادشایی نباشد جدا
ره من همینست و گفتار من
ولیکن جزاینست دیدار من
بَرِ من جهان است دیگر یکی
که هست این جهان نزد آن اندکی
از آنجاست افتادن جان ما
درین تیره گیتی که زندان ما
جهان چار طبع و ستارست و چرخ
پس اینان ز دانش ندارند برخ
نه گویا ، نه بینا ، نه دانشورند
نه جفت خرد، نز هنر رهبرند
ز یکسو بود جنبش طبع راست
چنان جنبد این جان که او را هواست
مرین جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست
پس او نیست از گوهر این جهان
دگر جایگاهست او را نهان
از آن سان که بُد پیش گشته شدست
درین طبع گیتی سرشته شدست
خورا هر چه بینی تو از کم و بیش
کند همچو خود هر یکی خورد خویش
اگر جانور صد بود گونه گون
ز یک چیزشان خورد نبود فزون
خورند آن یکی چیز را تن به تن
کند هر یک از خورده چون خویشتن
خورد رستنی از زمین آب و خاک
کند همچو خود هر چه را خورد پاک
گیا را گیاخوار چون خورد کرد
کند باز چون خویشتن هر چه خورد
خورد مر گیاخوار را آدمی
درآردش در پیکر مردمی
ز خاک سیه تا به مردم فراز
رسد پایه پایه همی تا فراز
مرین پایها را گذارد همی
برآنسان که یزدانش دارد همی
گرفتار ماندست در کار خویش
رسیده به پاداش کردار خویش
ولیکن چو افتاده شد در زمی
نخستین بود پایه رستمی
نگون باشد آنجا به خاک اندرون
که هر رستنی می برد سرنگون
چو اندر گیاخوار پیدا شود
معلق سرش سوی پهنا شود
چو در مردم آید پدیدار باز
شود زین دو پستی سرش برفراز
وز آن پس بر از آدمی پایه نیست
که در جانور بیش ازین مایه نیست
چو آمد درین پیکر و راست خاست
به ایزد رسد گر بود پاک و راست
به داد و به دین راند آیین و راه
هم ایزد شناسد بداند آله
هم آگاه گردد که چون بُد نخست
بهشت برین جای یابد درست
ور از دین بود دور و ناخوب کار
به دوزخ بود جاودان پایدار
درین ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت
اگر خواهی آن جست باید بسی
مگر اوفتد کت نماید کسی
ز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیش
بگفتم ترا چون شنیدم ز پیش
اگر چند دانش بَر ما بسست
خداوند داناتر از هر کسست
تو گر چند بسیار دانی سخن
همان بیشتر کش ندانی ز بن
همه دانشی با خدایست و بس
نداند نهانش جزو هیچکس
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پرسش های دیگر از برهمن
بپرسید باز از بر کوهسار
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکی مرد ملاح بُد راهبر
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
آمدن گرشاسب به جزیره هرنج
جزیری پر از بیشها بود و غیش
به بالا و پهنا دو صد میل بیش
فروان درو شهر و بی مر سپاه
یکی شاه با فرّ و با دستگاه
چو آن شه ز مهراج وز پهلوان
خبر یافت، شد شاد و روشن روان
ز نزل وعلف هر چه بایست ساز
بفرمود و، شد با سپه پیشباز
یکی هفته شان داشت مهمان خویش
کمر بسته روز وشب استاده پیش
به هر بزم چندان گهر برفرشاند
که مهراج و گرشاسب خیره بماند
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کز آن ماند دریا وکشتی به رنج
ز کافور وز عنبر وعود تر
ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر
ز بیجاده تاج و، ز پیروزه تخت
ز زربفت فرش و ، مرجان درخت
ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز
همیدون طرایف ز هر گونه چیز
دگر داد چندان به ایرانیان
که گفتن به صد سال نتوانی آن
وز آنجای خرّم دل و راهجوی
به سوی جزیری نهادند روی
دیگر جزیره که آن رامنی خوانند
که آن جای را رامنی نام بود
یکی خوش بهشت دلارام بود
کُه و دشت او بود بر هر کنار
درختان کافور سیصد هزار
همه چون بر انگشت بفسرده شیر
وزو شاخها چون سرافکنده پیر
تو گفتی که ابری برآمد شگرف
برآن بی شُمر ژاله باید و برف
چو دست کمندافکنان روزِ کار
همه شاخها پُر ز پیچیده مار
زمین سر به سر گفتی از پیش شید
ز کافور در چادری بُد سپید
برو راه ماران شکن در شکن
چو آهخته بر برف پیچان رسن
همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغر سرمای دی
به هر شاخ کافور بر جای جای
بسی مرغ دیدند دستان سرای
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد
شود مار تا بچه اش زآشیان
بیارد، جهد خایه تُند از میان
زند بر سر و چشم مار از ستیز
تن خویش ، تا مار گیرد گریز
پس آن مرغ تا بچه آرد برون
نهد خایه از گرد خانه درون
که تا گر دگر ره شود مار باز
نیارد بدان آشیان شد فراز
همان جای دیدند کوهی سیاه
گرفته سرش راه بر چرخ ماه
درختی گشن شاخ بر شخّ کوه
از انبوه شاخش ستاره ستوه
بلندیش با چرخ همباز بود
ستبریش بیش از چهل باز بود
زعود و ز صندل به هم ساخته
به سر برش ایوانی افراخته
دگر ره سپهدار پیروزبخت
ز ملاّح پرسید کار درخت
که بر شاخش آن کاخ بر پای چیست
چنین از بَِر آسمان جای کیست
چنین گفت کآن جای سیمرغ راست
که بر خیل مرغان همه پادشاست
هر آن مرغ کاینجاست از بیم اوی
نیارد بُد این ز آن دگر کینه جوی
به کوه اژدها و به دریا نهنگ
هر آنجا که یابد بدرّد به چنگ
چو گمراه بیند کسی روز و شب
ز بی توشگی جان رسیده به لب
از ایدر برد نزدش اندر شتاب
به چنگال میوه به منقار آب
به سوی رَهِ راست باز آردش
ز مردم کرا دید ناز آردش
پدید آمد آن مرغ هم در زمان
ازو شد چو صد رنگ فرش آسمان
چو باغی روان در هوا سر نگون
شکفته درختان درو گونه گون
چو تازان کُهی پر گل و لاله زار
زبالاش قوس قزح صد هزار
ز باد پرش موج دریا ستوه
ز بانگش گریزان دد از دشت و کوه
به منقار بگرفته یکیّ نهنگ
چهل رش فزون اژدهایی به چنگ
بر آن آشیان رفت و سر بر فراخت
تو گفتی ز دیبا یکی کِله ساخت
سپهبد فروماند خیره به جای
همی گفت ای پاک و برتر خدای
به هر کار بینا و دانا تویی
به هر آفرینش توانا تویی
تو سازیدی این هفت چرخ روان
ستاره معلق زمین در میان
جهان را گهر مایه کردی چهار
وزایشان تن جانور صد هزار
به هر پیکری نو برآری همی
بر آنسان که خواهی نگاری همی
کنی هر چه خواهی و ، کس راه راست
جز از تو نداند که چونان چراست
به کار اندرت رنج و همباز نیست
سخنهات را حرف و آواز نیست
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز
تو دانی یکی قطره آب آفرید
که باشد درو هر دو گیتی پدید
ز خاک آن هنر هم تو پیدا کنی
کز آن جای گویا و بینا کنی
گمست آن که سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست
برینسان به پرواز پرّنده کوه
تو کردی کزو خشک و تر را ستوه
نشیمنش را زابر بگذاشتی
به صد رنگ پیکرش بنگاشتی
همیدون نیایش کنان گشت باز
همی گشت با هر که بُد سرفراز
ز کافور و عنبر کجا یافتند
ببردند هر چند برتافتند
وز آن جای رفتند زی هر دو زور
جزیری سزاوار شادی و سور
شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین
همه کوهش از رنگ گل ناپدید
همه راغ پُر سوسن و شنبلید
زمین چرخ و ، ابرش بخار بهشت
هوا مشکبوی ، آب عنبر سرشت
تو گفتی بهار از پَی ِدین به کین
سپه کرد و آمد برون از کمین
کمان آزفنداق شد ژاله تیر
گل غنچه ترگ و زره آبگیر
شکوفه چو بر رشته کرده گهر
درختان چو طاووس بگشاده پر
هزاران رده دید گل هر کسی
ازین تازه گلهای ما مِه بسی
ستاک سمن بود زانسان ببر
که یک مرد بستم گرفتی به بر
گل رسته بُد شسته باران ز گرد
چو گیلی سپرها چه سرخ و چه زرد
بنفشه به بالای یکیّ درفش
ببر برگ هر یک چو جامی بنفش
همه لاله بُد رسته بیراه و راه
دو چندان که باشد عقیقین کلاه
ز بوی گل و سنبل و ارغوان
همی گشت فرتوت از سر جوان
به گیتی نشانی نداد آدمی
جزیری بدان خوشیّ و خرّمی
چنین داستان بود از آن بوم و رُست
که یک سال هرک ایدر آرام جست
هزاران اگر نوبهاران و تیر
برآید ، نه بیمار گردد نه پیر
خروشان بسی مرغ بُد در هوا
همه خوب رنگ و همه خوش نوا
خدنگ از کمان پهلوان کرد راست
از آن مرغ چندی بیفکند خواست
بدو گفت ملاّح کای ارجمند
مرین و مرغکان را نشاید فکند
که در ژرف دریا هر آنجایگاه
که ناگه شود کشتیی گم ز راه
به سوی ره این مرغ با خشم و جوش
همی دارد از پیش کشتی خروش
که تا بر پی بانگ و پرواز اوی
برانند کشتی برآواز اوی
کجا مار بینند و نیز از نهنگ
بدرّندش از هم به منقار و چنگ
گرفتند از آن زنده چندی شکار
مگر از پی کشتی آید به کار
شگفتی دیگر جزیره
به دیگر جزیری فکندند رخت
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
وز آن جا سپه باز برگاشتند
رسیدند نزد جزیری فراز
همه خار و خاره نشیب و فراز
ز هر سو درو مار چون خیل مور
زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور
در آن شوره خرّم یکی گلستان
گلش هر یک از نیکوی دلستان
تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت
ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت
در آن گلستان چشمه ای روشن آب
خوش آبی به بویندگی چون گلاب
به گرد سپهدار مهراج گفت
که این چشمه دارد شگفتی نهفت
بفرمود تا چادری پیش اوی
ببردند پُر ز آن گل مشکبوی
کشیدند از افراز آن چشمه باز
همان گه زد آن چشمه جوش از فراز
ز جوشش سبک آتشی بر فروخت
بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت
سپهدار از آن کار پرسید چند
که هست ایزدی یا طلسمست و بند
بدو گفت مهراج کاندر جهان
نداند درستی کسی این نهان
کز آب آتش از چه فروزد همی
رهد چادر و گل بسوزد همی
بدان چشمه ژرف هم در شتاب
شدند آشنا بر کسان زیر آب
بگشتند و جستند هر سو پدید
کس از روی نیرنگ چیزی ندید
صفت جزیره اسکونه
وز آن جا به کوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت
از آن کوه ملاح بگذشت خواست
سپهدار گفت این شتابت چراست
بمان تا برین گنگ باز از شگفت
چه بینیم کان یاد باید گرفت
بدو گفت ملاّح مفزای کار
که ایدر بود کرگدن بی شمار
به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور مه ز پیلان به زور
سرو دارد از باز مردی فزون
سرش چون سنان تن چوز آهن ستون
به زخم سرو کُه درآرد ز پای
زند پیل را بر رباید ز جای
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ
میان بست بر جنگ و پیکار کرگ
بدو گفت کام من این بُد ز بخت
که پیش آیدم روزی این رزم سخت
کنون بور آهو تک کرگ دَن
کمان و کمین من و کرگدن
نبد باکم از ببر و از اژدها
بدینسان ددی را چه باشد بها
ز کشتی برون رفت بر زه کمان
یکی کرگدن دید کآمد دمان
چو نیزه سرو راست کرده بدوی
همان گه خدنگی یل نامجوی
بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش
که پیکان به ناخن بدو زه به گوش
زبان و گلوگاه و یک نیمه تن
فرو دوخت با گردن کرگدن
همه گنگ تا شب بدینسان بگشت
بیفکند از آن کرگدن سی و هشت
به خنجر سروشان بیفکند و برد
بَر شاه مهراج و او را سپرد
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
به دیگر جزیری رسیدند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند