0

✉✉ گرشاسپ‌نامه اسدی توسی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مولود پسر جمشید گوید

چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماه

نهانی ستاره جدا شد ز ماه

پسر زاد یکی که گفتیش مهر

فرود آمد اندر کنار از سپهر

به خوبی پریّ و ، به پاکی هنر

به پیکر سروش و ، به چهره پدر

دل و جان جم گشت ازو شادکام

نهاد آن دلفروز را تور نام

شه زابلش پور خواندی همی

ز شادی برو جان فشاندی همی

چو بالید و سالش ده و پنج شد

بزرگی و فرهنگ را گنج شد

چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب

که شد هر کس از دیدنش ناشکیب

نگار جم آنکو به هر جایگاه

بدیدیّ و زی تور کردی نگاه

همی گفت کاین تور فرزند اوست

ازو زاد زیرا همانند اوست

اگرچند پنهان کند مرد راز

پدید آردش روزگار دراز

سخن کان گذشت از زبان دو تن

پراکنده شد بر سر انجمن

بشد فاش احوال شاه جهان

به پیش مِهان و به پیش کِهان

چو بشنید زابل شه این گفتگوی

به جم گفت هان چارهٔ خویش جوی

گر آن مار کتف اهرمن چهره مرد

بداند، برآرد ز من وز تو گرد

سر من ز بهر تو از پیش گیر

غم من مخور تو سر خویش گیر

همی تا بود جان، توان یافت چیز

چو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیز

برآراست جم زود راه گریغ

شبی جُست تاریک و دارنده میغ

شبی همچون بر روی دیو سیاه

فشانده دم و دود دود دوزخ گناه

نگفت ایچ کس را وزان بوم زود

به هندوستان رفت و یک چند بود

وزانجا سوی مرز چین برکشید

شنیدست هرکس کزان پس چه دید

چنین آمد از گفتهٔ باستان

وز آن کآ گه از راز این داستان

که ضحاک ناگه گرفتش به چین

به ارّه به دو نیم کردش به کین

ز کشتنش چون یافت جفت آگهی

کمان گشتش از درد سرو سهی

گرفتش سمن چین و پولاد جوش

دو بادام اشک و دو مرجان خروش

به پیلسته سنبل همی دسته کرد

به دُر باز پیلسته را خسته کرد

به یک ماه چون یک شبه ماه شد

کُه سیم رنگش کم از کاه شد

شب و روز بی خواب و خور زیستی

زمانی نبودی که نگریستی

سرانجام مر خویشتن را به زهر

بکشت از پی جفت و بیداد دهر

جهان چهاره سازیست بی ترس و باک

به جان بردن ماستش چاره پاک

یکی چاره هزمان نماید همی

بدان چاره مان جان رباید همی

یکی را به زخم ار به رنج و نیاز

یکی را به زهر ار به درد و گداز

نه ماراست بر چارهٔ او بسیچ

نه او راست از جان ما باک هیچ

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پادشاهی شیدسب و جنگ کابل

بر اورنگ بنشست شیدسب شاد

به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد

یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ

به رسم نیا نام کردش طورگ

چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت

به زور از نیا وز پدر در گذشت

یلی شد که در خَمّ خام کمند

گسستی سر زنده پیلان ز بند

کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت

ز گردان کسی گرز او برنتافت

ز بالای مه نیزه بفراشتی

ز پهنای کُه خشت بگذاشتی

گران جوشن و خود کردی گزین

به چابک, سواری ربودی ز زین

پدرش از پی کینه روزی به گاه

به کابل همی خواست بردن سپاه

چو دید او گرفت آرزوساختن

که من با تو آیم به کین آختن

پدر گفت کاین رای پدرام نیست

تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست

هنوزت نگشتست گهواره تنگ

چگونه کشی از بَرِ باره تنگ

تو باید که در کوی بازی کنی

نه بر بورکین رزم تازی کنی

پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ

که گر کوچکم هست کارم بزرگ

تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ

ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ

چو خُردی بزرگ آورد دستبرد

به از صد بزرگی کِشان کار خرد

اگر کوچکم کار مردان کنم

ببینی چو آهنگ میدان کنم

مران گرگ را مرگ به در ده

که بی خورد ماند میان گله

پس از چه رسد سرفراری مرا

چو کوشش ترا گوی بازی مرا

پدر شادمان شد گرفتش به بر

زره خواست با ترگ و زرین سپر

یکی تیغ و کوبال و گرزگران

همان پیل بالا و برگستوان

درفشی ز شیر سیه پیکرش

همایی ز یاقوت و زر از برش

بدو داد و کردش سپهرار نو

بخواهید گفت اسب سالار نو

غو کوس بر چرخ و مه برکشید

به پرخاش دشمن سپه برکشید

وزان روی کابل شه از مرغ و مای

جهان کرد پر گرد رزم آزمای

بُد او را یکی پور نامش سرند

که زخمش ز پولاد کردی پرند

درفش و سپه دادش و پیل و ساز

فرستادش از بهر کین پیشباز

دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ

رده برکشیدند, برخاست جنگ

به مه برشد از عاج مهره خروش

جهان آمد از نای رویین به جوش

دل کوس بستد ز تندر غریو

سر خشت برکند دندان دیو

پر از خاک شد روی ماه از نبرد

پر از گرد شد کام ماهی ز گرد

جهان کرد پر گرد آورد جوی

زخون خاست در جای ناوری جوی

ز بانگ یلان مغز هامون بخست

از انبوه جان راه گردون ببست

زمین همچو کشتی شد از موج خون

گهی راست جنبان و گه چپ نگون

دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ

ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ

ز گرد سیه خنجر جنگیان

همی تافت چون خنده زنگیان

کمان ابر و بارانش الماس شد

سر و مغز پربار سر پاس شد

تو گفتی هوا لاله کارد همی

ز پولاد بیجاده بارد همی

ز بس کشته کآمد ز هردو گروه

ز خون خاست دریا و از کشته کوه

نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش

که پولاد پوشست یا لعل پوش

چو شد سخت بر مرد پیکار کار

روان گشت با تیغ خونخوار خوار

به پیش پدر شد طورگ دلیر

بپرسید کای برهنر گشته چیر

سرند از میان سران سپاه

کجا جای دارد بدین رزمگاه

کدامست ازین جنگیان چپ و راست

سلیحش چه چیزو درفشش کجاست

که گر هست بر زین که کینه کش

هم اکنون کشان آرمش زیرکش

بدو گفت آنکو به قلب اندرون

ستادست و بر کتف رومی ستون

به سر بر درفشان درفشی سپید

پرندش همه پیکر ماه و شید

کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد

همان اسب و برگستوان نبرد

تو گویی که کوهیست از شنبلید

که باد وزانش از بر آتش دمید

دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر

یکی نعره زد کآب خون شد در ابر

یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ

بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ

چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم

که در گنبد از گرد شد ماه گم

به زخم سر تیغ و گرز و سنان

همی تافت در حمله هرسو عنان

به هر حمله خیلی فکندی نگون

به هر زخم جویی براندی ز خون

دل پیل تیغش همی چاک زد

ز خون خرمن لاله بر خاک زد

شد آن لشکر گشن پیش طورگ

رمان چون رمه میش از پیش گرگ

به هم شان برافکند یکبارگی

همی تاخت تا قلبگه بارگی

سرند از کران دید دیوی به جوش

به زیر اژدهایی پلنگینه پوش

از آسیبش افتاده بر پیل پیل

سواران رمان گشته بر میل میل

برانگیخت کُه پیکرِ بادپای

به گرز گران اندر آمد ز جای

چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت

که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت

طورگ دلاور نشد هیچ کٌند

عقاب نبردی برانگیخت تٌند

بیاویخت از بازویش گرز جنگ

بزد بر کمربندش از باد چنگ

ز زین درربود و همی تاختش

به پیش پدر برد و انداختش

چنین گفت کاین هدیه کابلی

نگهدار ازین کودک زابلی

ازین پس یکی پرهنر دان مرا

مخوان کودک و شیر نر خوان مرا

دگر ره شد آهنگ آویز کرد

بر آورد گرز اسپ را تیز کرد

سپه چون سپهبد نگون یافتند

هزیمت سوی راه بشتافتند

درفش و بٌنه پاک بگذاشتند

گریزان ز کین روی برگاشتند

طورگ و دلیران زابل بدٌم

برفتند چندان که سود اسپ سم

از ایشان فکندند بسیار گرد

به جای آن کسی رّست کش اسپ برد

گریزنده را تا به کابل فراز

سنان از قفا هیچ نگسست باز

همه ره ز بس کشته بر یکدگر

سر و پای و دل بود و، مغز و جگر

از آن دشت تا سال صد زیر گِل

همی گرگ تن برد و کفتار دل

چو پیروز گشتند از آن رزمگاه

سوی زابل اندر گرفتند راه

فروماند کابل شه آشفته بخت

ز شیدسب کین کش بترسید سخت

که ناگه سرآرد جهان بر سرند

کُشد نیز هرچ از اسیران سرند

به بیچارگی ساو و باژ گران

بپذرفت با هدیه بیکران

کرا کُشته بد دادشان خونبها

بدان کرد فرزند و خویشان رها

چو بگذشت ازین کار یکچند گاه

به شیدسب بر تیره شد هور و ماه

گرفت از پسش پادشاهی طورگ

سرافراز شد بر شهان بزرگ

یکی پورش آمد به خوبی چو جم

نهاد آن دلارام را نام شم

ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید

وزین هردو شاهی به اثرط رسید

به زور تن و چهره و برز و یال

شد این اثرط از سروران بی همالی

چو با تاج بر تخت شاهی نشست

چو با تاج بر تخت شاهی نشست

به هر کار بُد اخترش دلفروز

به هر کار بُد اخترش دلفروز

بیاکند گنجش ز گنج نهان

پر انبه شدش بارگاه از مهان

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مولود پهلوان گرشاسب گوید

چو بختش به هر کار منشور داد

سپهرش یکی نامور پور داد

بدان پورش آرام بفزود و کام

گرانمایه را کرد گرشساب نام

به خوبی چهر و به پاکی تن

فروماند از آن شیرخوار انجمن

به روز نخستین چو یک ماهه بود

به یک مه چو یک ساله بالا فزود

چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور

ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور

زره کرد پوشش به جای حریر

به بازی کمان خواست با گرز و تیر

به جای خوروخواب کین جست و جنگ

به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ

به ده سالگی شد ز مردی فزون

به یک مشت گردی فکندی نگون

چو زین آبگون چرخ گوهر نگار

گذر کرد سالش دو پنج و چهار

یلی شد که جستی ز تیغش گریغ

به دریا درون موج و بر باد میغ

زدی دست و پیل دوان را دو پای

گرفتی فرو داشتی هم به جای

بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم

می از ده منی جام خوردی به بزم

به زخم از سنان آتش افروختی

به یک تیر ده درع بر دوختی

کمربند گردان گرفتی به کین

برانداختی نیزه بالا ز زین

اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل

کشیدی، نبردی فزون از دو میل

به کوه ار کمند اندر آویختی

بکندی، چو باره برانگیختی

رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش

بدیدی چو در آینه چهر خویش

بسی بر سپاه گران گشته چیر

بسی سروران را سرآورده زیر

کسی نیز بر اثرط کینه جوی

نیارست کاویدن از بیم اوی

ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست

گذر کرده بُد هفتصد سال راست

بزرگان این تخمه کز جم بُدند

سراسر نیاکان رستم بُدند

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را

همان سال ضحاک کشورستان

ز بابل بیامد به زابلستان

به هندوستان خواست بردن سپاه

که رفتی بدان بوم هر چندگاه

درِ گنج اثرط سبک باز کرد

سپه را به نزل و علف ساز کرد

بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز

سه منزل شد از پیش ضحاک باز

فرود آوریدش به ایوان خویش

سران را همه خواند مهمان خویش

کیانی یکی جشن سازید و سور

که آمد ز مینو بدان جشن حور

دَم مشک از مغز بر میغ شد

دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد

ز عکس می زرد و جام بلور

سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور

به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام

به خرمن برافروخته عودِ خام

کشیده رَده ریدگان سرای

به رومی عمود و به چینی قبای

دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز

دو سٌنبل به میدان گل گوی باز

می زرد کف بر سرش تاخته

چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته

شهان پاک با یاره و طوقِ زر

همان پهلوانان به زرّین کمر

شده هر دل از خرّمی نازجوی

لَبِ می کشان با قدح رازگوی

نوازان نوازنده در چنگ چنگ

ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ

ز بس کز نوا بود در چرخ جوش

همی زهره مر ماه را گفت نوش

همه چشم ضحاک از آن بزم و سور

به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور

که از چهر و بالا و فرّ و شکوه

همانند او کس نبد زآن گروه

به اثرط چنین گفت کز چرخ سر

اگر بگذرانی، سزد زین پسر

هنرهاش زآنسان شنیدم بسی

که نادیده باور ندارد کسی

ستود اثرط از پیش ضحاک را

به رخساره ببسود مر خاک را

به فرّ تو شاه جهاندار گفت

چنانست کش در هنر نیست جفت

چو او بانگ بر جنگی ادهم زند

سپاهی به یک حمله بر هم زند

سنانش آتش کین فروزد همی

خدنگش دل شیر دوزد همی

کس ار هست بدخواه شاه زمین

فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین

که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ

سرش پیشت آرد بریده به تیغ

جهاندار گفتا چنینست راست

بدین، برز و بالا و چهرش گواست

هنر هرجه در مرد والا بود

به جهرش بر از دور پیدا بود

چو گوهر میان گهردار سنگ

که بیرون پدیدار باشدش رنگ

شنیدم هنرهاش و دیدم کنون

به دیدار هست از شنودن فزون

به جمشید ماند به چهر و به پوست

گواهی دهم من که از تخم اوست

بدین یال و گردی بَر و گرده گاه

چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه

کنون آمدست اژدهایی پدید

کزآن اژدها مِه دگر کس ندید

از آن گه که گیتی ز طوفان برست

ز دریا برآمد به خشکی نشست

گرفته نشیمن شکاوند کوه

همی دارد از رنج گیتی ستوه

میان بست بایدش بر تاختش

وزان زشت پتیاره کین آختن

چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه

ببندم بر اهریمنِ تیره راه

مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر

به پیشم چه نر اژدها و چه شیر

کنم ز اژدهای فلک سر زکین

چه باک آیدم ز اژدهای زمین

سرِ اژدها بسته دام گیر

تو اندیشه او مبر، جام گیر

مهان بر ستایش گشادند لب

همه روز ازین بٌد سخن تا به شب

چو در سبز بُستان شکوفه برُست

جهان زردی از رخ به عنبر بشست

گسستند بزم نی و رود و باد

پراکنده گشت انجمن مست و شاد

به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت

ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت

نه هر جایگه راست گفتن سزاست

فراوان دروغست کان به زراست

نگر جنگ این اژدها سرسری

چنان جنگ های دگر نشمری

نه گورست کافتد به زخم دُرشت

نه شیری که شاید به شمشیر کشت

نه دیوی که آید به خم کمند

نه گردی کِش از زین توانی فکند

دمان اژدهاییست کز جنگ او

سُته شد جهان پاک بر چنگ او

زدندش بسی تیر مویی ندوخت

تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت

مشو غرّه زین مردی و زورِ تن

به من برببخشای و بر خویشتن

به خوان بر نیاید همی میهمان

کش از آرزو در دل آید گمان

به گیتی کسی مرد این جنگ نیست

اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست

فکندن به مردی تن اندر هلاک

نه مردیست کز باد ساریست پاک

هر امید را کار ناید به برگ

بس امید کانجام آن هست مرگ

بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ

تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ

شما را می و شادی و بمّ و زیر

من و اژدها و کُه و گُرز و تیر

اگر کوه البرز یک نیمه اوست

سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست

همه کس ز گرشاسب دل برگرفت

که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت

به دُم رود جیحون بینباشتی

به دَم زنده پیلی بیو باشتی

ز برش ار پریدی عقاب دلیر

بیفتادی از بوی زهرش به زیر

کُهی جانور بُد رونده ز جای

به سینه زمین در به تن سنگ سای

چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش

چو برق از درخش و چورعد از خرو

سرش بیشه از موی وچون کوه تن

چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن

دو چشم کبودش فروزان ز تاب

چو دو آینه در تَف آفتاب

زبانش چو دیوی سیه سر نگون

که هزمان ز غاری سرآرد برون

ز دنبال او دشت هرجای جوی

به هر جوی در رودی از زهر اوی

تنش پُر پشیزه ز سر تا میان

به کردار بر عیبه برگستوان

ازو هر پشیزه چو گیلی سپر

نه آهن نه آتش برو کارگر

نشسته نمودی چو کوهی به جای

ستان خفته چندانکه پیلی به پای

کجا او شدی از دَم زهر بیز

دو منزل بُدی دام و دَد را گریز

ز دندان به زخم آتش افروختی

درخت و گیاها همی سوختی

پس از بهر جنگش یل زورمند

یکی چرخ فرمود سهمن بلند

کمانی چو چفته ستونی ستبر

زهش چون کمندی ز چرم هژبر

که بر زه نیامد به ده مرد گرد

نه یکیّ توانستش از جای برد

چنان بود تیرش که ژوپین گران

شمردند هر تیر خشتی گران

ز کردار آن چرخ بازوگسل

خبر یافت ضحاک و شد خیره دل

به اثرط بفرمود و گفتا به گاه

به دشت آر گرشاسب را با سپاه

که تا زین دلیران ایران، هنر

ببیند چو گردند با یکدگر

سواری او نیز ما بنگریم

به میدان هنرهای او بشمریم

چو از خواب روز اندرآمد به خشم

رخش شست چشمه به زر آب چشم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ترسانیدن گرشاسب از جادوی

بفرمود تا از شگفتی بسی

نمودند گرشاسب را هر کسی

ز تاریکی و آتش و باد و ابر

ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر

نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر

گذشت از میان همچو غرنده شیر

چو زی اژدها ماند یک میل راه

بدیدند در ره یکی دیده گاه

برو خانه ای از گچ و خاره سنگ

درش آهنین، راه دشوار و تنگ

خروشان ز بامش یکی دیده دار

که ای بیهشان نیست جانتان به کار

چه گردید ایدر چه جای شماست

کزآن سو نشیمنگه اژدهاست

اگر زان دره سر یکی برکشد

هم این جایگه تان به دَم درکشد

ز مردم پرداخت این بوم و مرز

هم از چارپای و هم از کشت و رز

من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان

چو آید شب آتش کنم در زمان

که تا هر که بیند گریزند زود

نشانست شب آتش و روز دود

سپهبد بدو گفت جایش کجاست

چه مایست بالاش برگوی راست

نشیمنش گفت این شکسته دره

که بینی پر از دود و دم یکسره

بدین خانه هر گه که ساید برش

ز بالای دیوار باشد سرش

گریزید از ایدر که نا گه کنون

از آن کوه پایه سرآرد برون

گو پهلوان گفت چندین مگوی

من از بهر او آمدم جنگجوی

هم اکنون بدین گرزه صد منی

به آرمش از آن چرم اهریمنی

بخوابم تنش خوار بر خاک بر

سرش بسته آرم به فتراک بر

بدو دیده بان گفت کای گرد کین

گرش هیچ بینی نگویی چنین

برو کارگر خنجر و تیر نیست

دم آهنج کوهیست نخچیر نیست

نسوزد تنش زآتش و تف و تاب

ز دریاست خود بیم نایدش از آب

نبینی ز زهرش جهان گشته رود

همه شخ سیاه و همه کُه کبود

پذیره مشو مرگ را زینهار

مده خیره جان را به غم زینهار

همان ده دلاور ز خویشانش نیز

بسی لابه کردند و نشنود چیز

ز تریاک لختی ز بیم گزند

بخورد و گره کرد بر زین کمند

مر آن ویژگان را همانجا بماند

به یزدان پناهید و باره براند

درآمد بدان درّه آن نامدار

یکی کوه جنبان بدید آشکار

برآن پشته بر پشت سایان به کین

ز پیچیدنش جنبش اندر زمین

چو تاریک غاری دهن پهن و باز

دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز

زبان و نفس دود و آتش به هم

دهان کوره آتش و سینه دم

به دود و نفس در دو چشمش زنور

درفشان چو در شب ستاره ز دور

ز ثف دهانش دل خاره موم

ز زهر دَمش باد گیتی سموم

گره در گره خَم دُم تا به پشت

همه سرش چون خار موی درشت

پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل

ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل

گهی چون سپرها فکندیش باز

گهی همچو جوشن کشیدی فراز

تو گفتی که بُد جنگیی در کمین

تنش سر به سر آلت جنگ و کین

همه کام تیغ و همه دم کمر

همه سر سنان و همه تن سپر

چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ

به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ

ببد خیره زو پهلوان سترگ

به دادار گفت ای خدای بزرگ

توانایی و آفرینش تراست

همی سازی آنچ از توانت سزاست

کنی زنده هرگونه گون مرده را

دهی تازگی خاک پژمرده را

نگاری تن جانور صدهزار

کزیشان دو همسان ندارد نگار

ز دریا بدینگونه کوه آوری

جهانی ز رنجش ستوه آوری

تو دِه بنده را زورمندی و فرّ

که از بنده بی تو نیاید هنر

بگفت این و زی چرخ کین دست برد

به کوشش تن و جان به یزدان سپرد

سمندش چو آن زشت پتیاره دید

شمید و هراسید و اندر رمید

نزد گام هرچند برگاشتش

پیاده شد از دست بگذاشتش

بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست

خدنگی بپیوست و بگشاد شست

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها

زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت

ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت

چو بفراخت سر دیگری زد به خشم

ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم

دمید اژدها همچو ابر از نهیب

چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب

به سینه بدرید هامون ز هم

سپر درربود از دلاور به دم

زدش پهلوان نیزهای بر ز فر

سنانش از قفا رفت یک رش به دَر

دُم اژدها شد گسسته به درد

برافشاند با موج خون زهر زرد

به کام اندرش نیزه آهنین

به دندان چو سوهان بیازد به کین

به گرز گران یاخت مرد دلیر

درآمد خروشنده چون تند شیر

بدانسان همی زدش با زور و هنگ

که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ

سر و مغزش آمیخت با خاک و خون

شد آن جانور کوه جنگی نگون

همه جوشنش زان دم و زهر تیز

بجوشید و برجای شد ریزریز

زمانی بیفتاد بی هوش و رای

چو آمد به هُش راست برشد به جای

بغلتید پیش گرو گر به خاک

همی گفت کای دادفرمای پاک

ز تُست این توان من، از زور نیست

که بی تو مرا زورِ یک مور نیست

همه زور و فرّ و توان و بهی

تو داری و آن را که خواهی دهی

سواران او هم بدان دیده گاه

بَرِ دیده بان دیده مانده به راه

سمندش بدیدند کز تنگ کوه

بیامد دوان وز دویدن ستوه

تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی

کشان زین و برگستوان زیر پی

گمانشان چنان بُد که شد گردگیر

سرشکش همه خون شد و رخ زریر

فتادند بر خاک بی هوش و تیو

همی داشتند از غم دل غریو

دژم دیده بان گفت کای بیهشان

چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان

سپهند به دام دم اژدها

اگر ماندی اسیش نگشتی رها

که او اسپ اندر تک زور و رک

ز فرسنگی آهو بگیر به تک

درین سوک بودند و غم یکسره

که گرشاسب زد نعره ای از دره

همی آمد آشفته چون پیل مست

به بازو کمان، گرز و خنجر به دست

بدان مژده از دیده بان خاست غو

دویدند پیش سپهدار نو

همی گفت هر کس که یزدان سپاس

که رَستی تو از رنج و ما از هراس

بی آزار باز آمدی تن دُرست

از آن اژدها کین نبایست جُست

چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست

ازو سر به سر چون رهی هم نکوست

یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست

چنان باد بیچاره کان اژدهاست

برفتند و دیدند، هرکس که دید

برآن دست و تیغ آفرین گسترید

از آن مرز برخاست هرسو خروش

ز نظاره کوه و درآمد به جوش

برآن اژدها و یَل نامدار

فزون گرد شد مردم از صدهزار

سپهبد هم آنجا چو آمد فرود

شد از رزم زی شادی و بزم و رود

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر

فرسته برون کرد گردی گزین

بدادش عرابی نوندی به زین

یکی دشت پیمان برّنده راغ

به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ

سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم

پری پوی و آهو تک و گور سم

که اندام مه تازش و چرخ گرد

زمین کوب و دریا بُرو ره نورد

به پستی چو آب و به بالا چو ابر

شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر

از اندیشه دل سبک پوی تر

ز رای خردمند ره جوی تر

چو شب بد ولیکن چه بشتافتی

به تک روز بگذشته دریافتی

به گامی شمردی کُه از وی زور

بدیدی شب از دور بر موی مور

بجستی به یک جستن از روی زم

بگشتی به ناورد بر یک درم

چو بر آب جستی چو بر کوه راه

به روز از خور افزون شدی شب زماه

برو مژده بر چون ره اندر گرفت

جهان گفتی از باد تک برگرفت

چنان شد میان هوا تیرپوی

که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی

همی جست چون تیر و رفتار تیر

ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر

فروهشته پُش چون زره بر عنان

برافراشته گوش ها چون سنان

همی بست از گرد تک چشم مهر

همی کافت از شیهه گوش سپهر

سوارش ازو باز ناورد پای

مگر بر در شاه زابل خدای

رسانید مژده به شاه دلیر

که بر اژدها چیره شد نرّه شیر

ز شادی برو جان برافشاندند

بر آن مژده بر آفرین خواندند

دهانش ز یاقوت کردند پُر

دو دستش ز دینار و دامن ز دُر

به شرنگ بر نیز دیبای لعل

فکندند و زرینش کردند نعل

چو باران درم ریختند از برش

گرفتند در مشک سارا سرش

برفتند نزد سپهبد سیاه

کشیدند پس اژدها را به راه

ز گردون بهم بیست و از پیل پنج

بُد از بار آن اژدها زیر رنج

همه ره ز بس بار آن کوه نیل

ز گردون همه بیش نالید پیل

بزرگان ابا اثرط سرفراز

درفش و سپه پیش بردند باز

ز کوس و تبیره برآمد خروش

جهان شد پر از رامش و نای و نوش

همه شهر و ره بود پُرخواسته

به آذین و گنبد بیاراسته

شده کوی و برزن چو باغ ارم

زبر مشک و در پای ریزان درم

پذیره شد از شهر برنا و پیر

از آن اژدها خیره وز زخم تیر

به صحرا برون چرمش آکنده کاه

نهادند تا دید ضحاک شاه

بدان خرمی بزمی افکند پی

کزآن بزم ماه آرزو کرد می

بفرمود کامروز دل شادکام

همه یاد گرشاسب گیرید جام

زره دادش و خود و زرّین سپر

کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر

همان جوشن خویش و خفتان جنگ

به خروارها دیبه رنگ رنگ

از آن کاژدها کشت و شیری نمود

درفش چنان ساخت کز هردو بود

به زیر درفش اژدها سیاه

زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه

زمین همه زاول و بوم بُست

بدو داد و بنوشت عهدی درست

جهان پهلوانی مرو را سپرد

وزآنجای لشکر سوی هند بُرد

مرین داستان را سرانجام کار

نبشتند هرکس در آن روزگار

به رودُ و رَهِ جام برداشتند

به ایوان ها نیز بنگاشتند

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک

تبیره زنان لشکر آراسته

به دشت آمد و گرد شد خاسته

سران سوی بازی گرفتند رای

ببستند پیلان جنگی سرای

به آماج و ناورد و مردی و زور

نمودند هر یک دگرگونه شور

برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر

یکی بور چوگانی آورده زیر

کمر چون دل عاشقان کرده تنگ

چو ابروی خوبان کمانی به چنگ

به گرز و سنان اسپ تازی گرفت

به ناورد صدگونه بازی گرفت

بینداخت ده تیر هر ده ز بر

چو زنجیر پیوست بر یکدگر

به خاری سپر شش به هم بربداشت

بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت

به هم بسته زنجیر پیلان چهار

بیفکند نیزه درآمد سوار

بدان نیزه آهن آهنگ کرد

همه برربود از مه آونگ کرد

به تک همبر اسپ نیزه به دست

دوید و هم از پای بر زین نشست

به شمشیر هر چار نعل ستور

بیفکند کز تک نیاسود بور

یکی گوی در خم چوگان فکند

بدانسانش زی چرخ گردان فکند

کزان زخم شد روی چرخ آبنوس

به رفتن لب ماه را دادبوس

چو بازآمد از ابر بگذاشتش

به چوگان هم از راه برگاشتش

برانداخت چندانکه با زهره گوی

چنان شد که سیبی که گیری به بوی

به بازی ز تازش ناستاد باز

شد آن گوی چون مهره او مهره باز

سه ره دردوید از پسش همچنین

که نگذاشت گوی از هوا بر زمین

پس آنگاه آن چرخ کین درربود

که پیش از پی اژدها کرده بود

چناری بد از پیش میدان کهن

چو ده بارش اندازه گردبن

سه چوبه بزد بر میان چنار

به دو نیمه بشکافتش چون انار

پیاده شد و پای پیلی دمان

گرفت و بزد بر زمین در زمان

ببوسید از آن پس زمین پیش شاه

غو کوس و نای اندر آمد به ماه

گرفت آفرین هرکس از دل بروی

جهاندار چشمش ببوسید و روی

بدو گفت زینسان هنر کار تست

تو دانی هم از اژدها کینه جست

گر این کار گردد به دست تو راست

در ایران جخان پهلوان تراست

پراکنده گشتند هر کس که بود

سپهبد شد و ساز ره کرد زود

پدر چندش از مهر دل داد پند

ز پندش به دل درنیفتاد بند

چو چاره نبد چندش آگاه کرد

ز خویشانش ده مرد همراه کرد

بدان تا اگر جنگ را روی و ساز

نبینند، آرندش از جنگ باز

چه چیز آمد این مهر فرزند و درد

که در نیک و بد هست با جان نبرد

چو نبود دل از بس غمش خون بود

چو باشد غم آنگاه افزون بود

مغ از هیر بد موبدان کهن

ز ضحاک راندند زینسان سخن

که بی جادوی روز نگذاشتی

ز بابل بسی جادوان داشتی

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک

از آن پس چو ضحاک شد باز جای

نشست و، نزد جز به آرام رای

شهی بود در هند مهراج نام

بزرگی به هرجای گسترده کام

بهو نام خویشی بدش در سیاه

ز دستش به شهر سرندیب شاه

به مهراج هرگاه گفتی که بخت

ترا داد تاج بزرگی و تخت

توی شاخ قنوخ و رای برین

ز هندوستان تا به دریای چین

خدیو در تبت و رای هند

توی و آنِ قنوج و دریای سند

چرا گم کنی گوهر پاک را

دهی هدیه و باژ ضحاک را

نه خُرسندی و بردباری ز مرد

همه نیک باشد به درمان درد

بسی بردباریست کز بددلیست

بسی نیز خُرسندی از کاهلیست

نترسم ز ضحاک من روز جنگ

مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ

میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست

سپه نیمه ای بر بهو گشت راست

به مهراج برشد جهان تنگ و تار

شکستند لشکرش را چند بار

ازین آگهی نزد ضحاک شد

ز بس مهر مهراج غمناک شد

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را

بر آشفت و فرمود تابر حریر

به اثرط یکی نامه سازد دبیر

چو چشم قلم کرد سرمه ز قار

ببد دیدنش روشن و دیده تار

شد آن خامه از خطّ گیتی فروز

دل شب نگارنده بر روی روز

بسان یکی خرد گریان پسر

خروشان و پویان و جویان پدر

به دشتی در از شوره گم کرده راه

ز گرما زبان کفته و رخ سیاه

سَرِ نامه نام جهانبان نوشت

خدایی که او ساخت هر خوب و زشت

سرایی چنین پرنگار آفرید

تن و روزی و روزگار آفرید

به یک بند هفت آسمان بسته کرد

بدین گوهران کار پیوسته کرد

زمین ایستاده به باد سپهر

همی گرد گردان شده ماه و مهر

دگر گفت کز گشت چرخیم شاد

که بر ما در شادکامی گشاد

به فرمان ما گشت تاج و نگین

همان شاهی هفت کشور زمین

چُنان کهتری دادمان نیکبخت

سپر کرده تن پیش هر کار سخت

کنون خاست در هند کاری تباه

که آنجا همی برد باید سپاه

بدین چاره گرشاسب باید همی

وگر زود ناید نشاید همی

به گاه فرستش بسیچی مساز

که هست آنچه باید چو آید فراز

ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج

وزو مردی و کین گزاری و رنج

چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش

نخوانده به وی کو گِرد راه پیش

چنان باز پاسخ رسان بی درنگ

که آواز بازآید از کوه سنگ

چو نامه به نام آور اثرط رسید

زمانی به اندیشه دَم درکشید

به گرشاسب گفت ای هژبر زیان

چه گویی بدین جنگ بندی میان

بترسم که جایی بپیچی ز بخت

که هم راه دورست و هم کار سخت

جهان پهلوان گفت کای پرهنر

به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر

مرا ایزد از بهر جنگ آفرید

چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید

چنین یال و بازوی و این زور و برز

نشاید که آساید از تیغ و گرز

سپاهی که جانش گرامی بود

ازو ننگ خیزد، نه نامی بود

کس ار دیدمی من سزای شهی

ازین مارفش کردمی جا تهی

ولیکن چو کس می نیاید به دست

بترسم که باشد بتر زین که هست

سرانجام با پادشا به جهان

اگر چند بد باشد و بدنهان

ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست

به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست

بود پادشا سایه کردگار

بی او پادشاهی نیاید به کار

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پند دادن اثرط گرشاسب را

بدو گفت کز بدگمان برگسل

به اندیشه بیدار کن چشم و دل

چو دانش نداری به کاری درون

نباشد ترا چاره از رهنمون

تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ

شنو پند، پس کار رفتن بسیچ

بر این جهان داد ده پادشاست

دگر مردم پاک دانای راست

ز هر درگه آنست بشکوه‌تر

که از نامداران پُر انبوه تر

به درگاه شه نامداران بس‌اند

چو تو نه، ولیکن سواران بس اند

بدان کز همه چیزها آشکار

بگردد سبکتر دل شهریار

دَم پادشاهان امیدست و بیم

یکی را سموم و دگر را نسیم

چو چرخست کردارشان گردگرد

یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد

چو رفتی بر شه پرستنده باش

کمر بسته فرمانش را بنده باش

چنان‌کن که‌هرکس‌که نزدیک اوست

به رادی شود با تو دلسوزو دوست

اگر چه نداری گنه نزد شاه

چنان باش پیشش که مردگناه

به هر کار بر وی دلیری مکن

مگو پیش او چون همالان سخن

بپرهیز ازو بر بد آراستن

هم از آرزوی کسان خواستن

اگر چند گستاخ داردت پیش

چنان ترس ازو‌کز بداندیش خویش

منه پیش او در گه خشم پای

چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای

زیانش مخواه از پی سود کس

به کارش درون راستی جوی و بس

ز کردار گفتار بر مگذران

مگو آنچه دانش نداری در آن

به نیکی‌اش دار سیصد سپاس

هم اندک دهش زو فراوان شناس

به خوبانش بر دیده مگمار هیچ

وزان ره که فرموده باشد مپیچ

چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب

مبر بآتش خشمش از رویت آب

همه خوی و کردار او را ستای

همان دشمنش را نکوهش فزای

به دل دوستان ورا دار دوست

مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست

ز سستی مدان گر بود نیک مرد

که داند چونیکی بدی نیزکرد

مبین نرمی پشت شمشیر تیز

گذارش نگر گاه خشم و ستیز

تو از بردباران به دل ترس دار

که از تند در کین بتر بردبار

مگردان دروغ آنچه گوید سخن

وز آنچت بپرسد نهان زو مکن

گرت چیزی اندر خور شهریار

فزونی بود و آید او را به کار

بدو بخش هر چند داریش دوست

که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست

نباید شد از خنده شه دلیر

نه خندست دندان نمودن ز شیر

چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب

همی جوی دُرّ و همی ترس از آب

اگر چه پرستی ورا بی شمار

برو بر مکن ناز و کشّی میار

که گر خواهد او چون تو باید بسی

دهد و جای و جاهت به دیگر کسی

مزن فال بد پیشش از هیچ سان

بد و نیک رازش مگو با کسان

هر آن گه که کاریت فرموده شاه

در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه

چنانش نمای از دل راه جوی

که ازوی توگیری همی رنگ وبوی

به نخچیرگاه و صف رزم و کین

مگرد از برش دور گامی زمین

گر از چاه باشی سَرِ انجمن

تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن

چو فرهنگی آموزی اش نرم باش

به گفتار با شرم و آزرم باش

بدان تا تو با بزم باشی و سور

مگرد از پرستیدن شاه دور

چو نزدش بوی بسته‌کن چشم‌وگوش

برو جز به نرمی زبانی مکوش

زکس های او بد مران پیش اوی

سخن‌ها جزآن کش خوش آمدمگوی

رهی‌و اسپ‌و‌ آرایش‌و فرش‌و ساز

ز هر سان که دارد شه سرفراز

تو زانسان مدار ارز کار آگهی

که با شه برابر نشاید رهی

که چندین رهی را بباید گهر

نگر شاه را چند باید دگر

ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست

ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست

چنین پند بسیار دارم ز بر

تو گر دیده ای خود فزایی دگر

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

رفتن گرشاسب به نزد ضحاک

سپهبد چو پندش سراسر شنود

پذیرفت و ره را پسیچید زود

هزار از یل نیزه‌ زن زابلی

گزین کرد با خنجر کابلی

یلانی دلاور هزار از شمار

ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار

همه چرخ ناورد و اختر سنان

همه حمله را با زمان هم عنان

ره و رایشان رزم و کین ساختن

هوا ریزش خون و خوی تاختن

زره جامه‌شان روزوشب جای زین

زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین

بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد

به راه از شدن گرد بر ماه بُرد

دو منزل پدر بُدش رامش فزای

ورا کرد بدرود و شد باز جای

به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام

که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام

بدان گه که ضحاک بد پادشا

همی خواند آن خانه را ایلیا

چو بشنید کآمد سپهبد ز راه

به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه

همه لشکر و کوس و بالا و پیل

پذیره فرستاد بر چند میل

چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد

یکی هفته بُد با می و رود و باد

گهر دادش و چیز چندان ز گنج

که ماند از شمارش مهندس به رنج

سر هفته گفتا سوی هند زود

به یارّی مهراج برکش چو دود

سرندیب برگرد و کین ساز کن

ز کین گوش کشور پر آواز کن

بهو را ببند و همانجا بدار

به درگاه مهراج برکن بدار

و گر چین شود یار هندوستان

تو مردی کن و کین و زهردوستان

گرت گنج باید به تن رنج بر

که در رنج تن یابی از گنج بر

بفرموده‌ام تا به دریا کنار

بیارند کشتی دوباره هزار

مهان پوشش لشکر و خورد و ساز

به هر منزلی پیشت آرند باز

چو سیصد هزار از یلان سترگ

گزیدم دلاور سپاهی بزرگ

گوِ پهلوان گفت چندین سپاه

نباید، که دشخوار و دورست راه

مرا لشکری کازمون کرده‌ام

همین بس که از زاول آورده‌ام

سپاهست و سازست و مردان مرد

دگر کار بختست روز نبرد

کی ِ نامور گفت کای جنگجوی

بدین لشکر آنجا شدن نیست روی

که دارد بهو گرد ریزنده خون

دوباره هزاران هزاران فزون

به لشکر بود نام و نیروی شاه

سپهبد چه باشد چه نبود سپاه

ز گنج آنچه باید همه بار کن

گران لشکری را به خود یار کن

دل از دیری کار غمگین مدار

تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار

سپهبد کنارنگ گردان گرد

ده و دو هزار از یلان برشمرد

گزیده همه کار دیده گوان

سر هر هزاری یکی پهلوان

به هر صد سواری درفشی دگر

دگرگونه ساز و سلیح و سپر

وزآن نیزه‌داران زوال گروه

بیاراست زیبا سپاهی چو کوه

کمند و کمان دادشان ساز جنگ

زره زیر و زافراز پرم پلنگ

ز بهر نشان بسته بر نیزه موی

به پولاد یک لخت پوشیده روی

هیون دو کوهه دگر شش‌هزار

همه بارشان آلت کارزار

زره گرد برخاست وز شهر جوش

ز مهره فغان وز تبیره خروش

برون شد سپاهی که بالاو شیب

بجنبید و دریا ببست از نهیب

سپاهی چو یکّی درفشان سپهر

که باشد مرو را ز پولاد چهر

بروجش همه گونه‌گونه درفش

ستاره همه تیغ‌های بنفش

جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد

چو دریا زمین گرد چون میغ شد

سنان‌ها همی کرد در گرد تاب

چو آتش زبانه زبانه در آب

زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه

ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه

هوا گفتی از عکس شد زرپوش

زمین سیم شد پاک و آمد به جوش

چنین هر یکی همچو شیر یله

همی رفت و شد تا به شهر کله

به دریاست این شهر پیوسته باز

گذرگاه کشتیست کآید فراز

چنان شد همه کار بد ساخته

به کشتی نشستند پرداخته

به شش ماهه یکساله ره برنوشت

بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت

همان هفته کو رفت مهراج شاه

ز دست بهو جسته بُد با سپاه

یکی شهر بودش دلارام و خوش

درازا و پهناش فرسنگ شش

همی کرد کار دژ و باره راست

سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست

چو بشنید کآمد یل سرفراز

برون زد سراپرده و خیمه باز

همه لشکر و پیل و بالای خویش

به شادی پذیره فرستاد پیش

پیاده به دهلیز پرده سرای

بیامد یکی چتر بر سر به پای

نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه

بپرسیدش از شاه وز رنج راه

نشستنگهش بُد سرا پرده هفت

همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت

درو شش ستون خیمه نیلگون

ز سیمش همه میخ و زر ستون

ز گوهر همه روی او چون سپهر

ستاره نگاریده و ماه و مهر

بگسترده فرشی ز دیبای چین

برو پیکر هفت کشور زمین

یکی تخت پیروزه همرنگ نیل

ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل

تن پیل یاقوت رخشان چو هور

زبرجدش خرطوم و دندان بلور

ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر

همان تخت را پایه بر پشت شیر

فرازش یکی نغز طاووس نر

طرازیده از گونه‌گونه گهر

به هر ساعتی کز شب و روز کم

ببودی شدی تخت جنبان ز هم

بجستندی آن نّره شیران به پای

به سر تخت برداشتندی ز جای

نهادی دو سه پیل زی شاه پی

یکی نقل دادی یکی جام می

گنیزی برون تاختی زیر تخت

به باغی درون زیر زرّین درخت

به پای ایستادی و بُردی نماز

زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز

ز بر پّر طاووس بفراختی

به بانگ آمدی، جلوه برساختی

ز دُم ریختی گرد کافور خشک

ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک

درین بزمگه شادی آراستند

مهانرا بخواندند و می خواستند

نمودند مهر و فزودند کام

گزیدند باد و گرفتند جام

هوا شد ز بس دود عود آبنوس

زمین چون لـَب دلبران جای بوس

ز بس بلبله گونه گل گرفت

بم و زیر آوای بلبل گرفت

به دست سیاهان می چون چراغ

همی تافت چون لاله درچنگ زاغ

به خرمن فروریخت مهراج زر

به خروار دینار و درّ و گهر

سراسر به گرشاسب و ایرانیان

ببخشید و آنکس که ارزانیان

یکی هفته زینسان به بزم شهی

همی کرد هر روز گنجی تهی

بپرسید گرشاسب کای شاه راست

سپاه بهو چند و اکنون کجاست

بدو گفت مردان جنگیش پیش

دوباره هزاران هزارند بیش

ده و شش هزارند پیل نبرد

که برمه ز ماهی برآرند گرد

از آن زنده پیلان ده و دو هزار

ز من بستدش درگه کارزار

کنون با سپه کینه خواه آمدست

به نزدیک یک هفته راه آمدست

سپهدار گفتا چه سازی درنگ

بیارای رفتن پذیره به جنگ

نه نیکو بود بددلی شاه را

نه بگذاشتن خوار بدخواه را

چو کشور شود پر ز بیداد و کین

بود همچو بیماری اندوهگین

نباشد پزشکش کسی جز که شاه

که درمانش سازد به گنج و سپاه

من ایدر به پیکار و رزم آمدم

نه از بهر شادی و بزم آمدم

چو بر هوش می‌خواره می چیر شد

سران را سر از خرّمی زیر شد

جهان پهلوان مست با کام و ناز

به لشکر گه خویشتن رفت باز

بدان سروران گفت مهراج شاه

چه سازم که بس اندکست این سپاه

به هر یک ازیشان ز دشمن هزار

همانا بود گر بجویی شمار

ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم

اگر بخت یاور بود نیست غم

گه رزم پیروزی از اختر است

نه از گنج بسیار وز لشکر است

بس اندک سپاها که روز نبرد

ز بسیار لشکر برآورد گرد

چو لشکر بود اندک و یار بخت

به از بیکران لشکر و کار سخت

سپاهیست این کاسمان و زمین

بترسد ز پیکارشان روز کین

کس این پهلوان را هم‌آورد نیست

همه لشکر او را یکی مرد نیست

به نوک سنان برگرد زنده پیل

به تیغ آتش آرد ز دریای نیل

به بک مرد گردد شکسته سپاه

همیدونش یک مرد دارد نگاه

یکی مرد نیک از در کارزار

به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار

به صد لابه ضحاک ازو خواستست

که این مایه لشکر بیاراستست

وگرنه همی او ز گردان خویش

فزون از هزاران نیاورد بیش

مر آن اژدها را به گردی و بُرز

شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز

ببد شاد و مهراج لشکر بخاست

به یک هفته کار سپه کرد راست

برون برد لشکر چو بایست برد

همیدون برون شد سپهدار گرد

طلایه به پیش اندر ایرانیان

بُنه از بس و لشکر اندر میان

سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود

که بد مرغزار و نیستان و رود

دژم گشت مهراج کآمد فراز

چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز

درین بیشه بیش مگذار گام

که ببر بیان دارد آنجا کنام

دژ آگه ددی سهمگین منکرست

به زور و دل ازهر ددان برتراست

رمد شیر ازو هرکجا بگذرد

به یک زخم پیل ژیان بشکرد

چنان داستان آمد از گفت شیر

که شاه ددانست ببر دلیر

گو پهلوان گفت شاید رواست

که دیریست تا جنگ ببرم هواست

هم اکنون به پیشت شکار آورم

چو با گرز کین کارزار آورم

ندانی که شاه ددان سربه‌سر

بر شاه مردان ندارد هنر

بگفت این و با گرز و تیر و کمان

سوی ببر جستن شد اندر زمان

بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی

ندید از ددان هیچ جز داغی پی

چو روی خور از بیم شب زرد شد

ز گردون سر روز پر گرد شد

بیآمد سوی خیمه هنگام خواب

ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جنگ گرشاسب با ببر ژیان

خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه

شب از سر بینداخت شعر سیاه

سپاه از لب رود برداشتند

چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند

غَوِ پیشرو خاست اندر زمان

که آمد به ره چار ببر دمان

سپهبد همی راند بر پیل راست

چو دیدارشد اسپ‌و خفتان بخواست

به شبرنگ شولک درآورد پای

گرایید با گرز گردی ز جای

بغرّید چون تندر اندر بهار

به کین روی بنهاد بر هر چهار

به پیش اندر آمد یکی تند ببر

جهان‌چون‌درخش‌و‌خروشان چوابر

دو چشمش ز کین چشمه خون شده

ز دنبال گردش به هامون شده

سر چنگ چون سفت الماس تیز

چو سوزن همه موی پشت ازستیز

خمانیده دُم چون کمانی ز قیر

همه نوک دندان چو پیکان تیر

درافکنده بانگش به هامون مغاک

زکفکش چوقطران شده روی خاک

ز دندان همی ریخت آتش به جنگ

ز خارا همی کرد سوهان به چنگ

به یک پنجه ران تکاور ببرد

بزد بر زمین گردنش کرد خُرد

یکی گرز زد پهلوان بر سرش

که زیر زمین برد نیمی برش

به دیگر شد و زدش زخمی درشت

چنان کش ز سینه برون برد پشت

سوم ببر تیز اندر آمد به خشم

ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم

به دستی گرفتش قفا یل فکن

به دستی کشیدش زبان از دهن

به زیر لگد پاک مغزش بریخت

چهارم دوان سوی بیشه گریخت

بینداخت گرز از پسش پهلوان

شکستش دو پای و بر و پهلوان

ز مغز ددان چون برآورد دود

پیاده سوی بیشه بشتافت زود

دگر نیز بسیار جست و نیافت

چو بشنید مهراج زآن‌سو شتافت

ببد خیره زان دست و زان دستبرد

گرفت آفرین بر سپهدار گرد

کشیدند نزدیک دشمن سپاه

رسیدند هردو به یک روز راه

سپهبد بزد خیمه و آمد فرود

ز هر سو طلایه برافکند زود

به نزد بهو نامه‌ای کین گذار

بفرمود پرخشم و پر کار زار

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو

دبیر از قلم ابر انقاس کرد

سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد

درخت گل دانش از جوی مشک

همی کاشت بر دشت کافور خشک

نخست از جهان آفرین کرد یاد

که دانای دازست و دارای داد

جهان زوست پرپیکر خوب‌و‌زشت

روان راتن او داد و تن را سرشت

ز خورشید مر روز را مایه کرد

شب قیرگون خاک را سایه کرد

زمین بسته بر نقطه کار اوست

تک چرخ بر پویه پرگار اوست

ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست

نبود و نباشد هر آنچ او نخواست

دگر گفت کاین نامه پندمند

فرستاده شد هم به کین هم به پند

ز گرشاسب گرد جهان پهلوان

سپهدار ایران و پشت گوان

به نزدیک آنکش خرد نیست بهر

بهو کاردار سرندیب شهر

تو ای زاغ چهر بداندیش سست

همی خویشتن را ندانی درست

بزرگی ترا شاه مهراج داد

هم‌اورنگ و هم‌چتر و هم‌تاج داد

کنون سر برآهختی از بند خویش

برون آمدی بر خداوند خویش

رهی تا نباشد بد و بد نژاد

خداوند را بد نخواهد زیاد

ننه بس کت شهی داد و بودی رهی

کزو نیز خواهی ربودن شهی

نهنگی تو کاندر نکو داشتن

مکافا ندانی جز اوباشتن

از و آن سزید از تو این بد که بود

که از مشک بوی آید، از کاه دود

دوصد بار اگر مس به آتش درون

گذاری، ازو زر نیاید برون

کنون من بدان آمدم با سپاه

که آیی به درگاه مهراج شاه

به پوزش کنی بی‌گناهی درست

همان بنده باشی که بودی نخست

بیندازی این تیغ تندی ز دست

بپیچی عنان از بلندی به پست

وگر نایی و کینه خواهی کنی

نباشی رهی طمع شاهی کنی

یکی شاه گردانمت تیره‌بخت

که کرکس بود تاجت و دار تخت

ز بر سایت از سنگ باران کنم

نثارت خدنگ سواران کنم

یکی جامه پوشمت بی‌پودوتار

که گردش بود پیکر و خون نگار

سپهر ار کند خویشتن مغفرت

همو نرهد از تیغ من هم سرت

یلانند با من که گاه ستیز

بود نزدشان مرگ به از گریز

به شمشیر از پیشه شیر آورند

به پیکان مه از چرخ زیر آورند

نتابند روی از نبرد اندکی

هزار از شما گرد و، زیشان یکی

به جنگ شما خود نباید کسم

که من با شما پاک تنها بسم

زمانه بگردد ز من در نبرد

از آن پیش کش گویم از راه گرد

کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر

اگر بندگی کردن از دار و گیر

فرستاده و نامه هم در زمان

فرستاد با هندوی ترجمان زبان

بهو نامه چون دید شد پر ستیز

را به دشنام بگشاد تیز

سر ترجمان کند و بردار کرد

به سیلی فرستاده را خوار کرد

بدو گفت مهراج را شو بگوی

دگر باره بازآمدی جنگجوی

به خورشید و دین بتان نخست

به گور و پی آدم و بوم رست

که بر خون برانم کت و افسرت

برم زی سرندیب بی‌تن سرت

همی لشکرانگیز از ایران کنی

به روبه همی جنگ شیران کنی

ببین بر سنان کرده سرشان کنون

تن افکنده در پای پیلان نگون

ز گرشاسب گفتار دارم دریغ

زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ

فرسته شد و هرچه دید و شنید

نمود و بگفت آنچه بر وی رسید

سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ

سپه راند تا نزد بدخواه تنگ

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:44 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو

بدو گفت مهراج کآی سرفراز

بمان تا سپه یکسر آرام فراز

یل نیو گفتا نباید سپاه

تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه

دل و گرز و بازو مرا یار بس

نخواهم جز ایزد نگهدار کس

به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ

بدین گاو تازان نمایند جنگ

که ترسیدگانند گاه ستیز

همیشه ز خیل بهو در گریز

زنانند در پیش مردان مرد

بود اسپشان گاو روز نبرد

هم اندر بَر کُه رده برکشید

سزا جای ده پهلوان برگزید

سوی راست آذرشن و برزهم

سوی چپ چو بهپور وارفش بهم

پس صف به مهیار و سنبان سپرد

کمینگه به گشواد و گرداب گرد

هژیر و گراهون ز زاول گروه

ستاند در قلب هریک چو کوه

بهو چون سپه دید کاشوفتند

بفرمود تا کوس کین کوفتند

بُدش چار سالار چون چار دیو

چو اجرا و میتر چو توپال و تیو

ز پیلان هزار از یلان صدهزار

به هریک سپرد از پی کارزار

کشیده شد از صف پیلان مست

یکی باره ده میل پولاد بست

بجوشید هندو پس صفّ پیل

چو دریای قیر از پس کوه نیل

هما همچو دیوان دوزخ سپاه

به دست آتش و تن چو دود سیاه

چهره چو انگشت هر یک به رنگ

ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ

ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ

زبس‌خشت‌وخنجرچورخشان‌چراغ

یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس

همه شاخش الماس و بر سندروس

دلیران ایران برون تاختند

جدا هر یکی جنگ برخاستند

ز یک دست بهپور و اجرا به هم

ز دست دگر میتر و برزهم

میان اندرون ارفش شیرفش

سوی تیو و توپال شد کینه کش

برآمد ده و افکن و گیر و رو

غریویدن کوس پیکار و غو

تف نعل اسپان زمین برفروخت

به دریا سنان چشم ماهی بسوخت

هوا پرّ طاووس گشت از درفش

شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش

دم نای برخاست چون رستخیز

سنان مرگ اسوده را گفت خیز

قضا با سر نیزه انباز گشت

نهنگ بلا را دهن بازگشت

شل و خشت پرواز شاهین گرفت

زباران خون کوه و در هین گرفت

زمین همچو دریا شد از جوش مرد

که موجش همه خون بُد و میغ گرد

درو مرگ همچون نهنگ دژم

همی جان کشید از دلیران به دم

زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت

تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت

ز هرسو به گرداب خون شد همی

ندانست گردون که چون شد همی

سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست

که پیش از پی اژدها کرد راست

بیفکند ده تیر از آن هم به جای

به هر تیر پیلی فکند او ز پای

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

بیفکند در هندوان رستخیز

به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ

چو باد خزان ریزد از شاخ برگ

ز تیغش همی لعل شد باد و گرد

زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد

کمندش چو کشتی به کین خم شمر

شدی هر خمش گرد ده تن کمر

کجا گرزش از دست رسته شدی

سه تن کشته و چار خسته شدی

به زخمی کجا نیزه برگاشتی

زدی بر یکی بر سه بگذاشتی

چهل اسپ برگستوان دار بود

که بر هر یکش رزم و پیکار بود

بر آن هر چهل نعل فرسوده شد

نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد

سرانجام در رزم آن رزم جوی

همه مانده بودند و آسوده اوی

به هر هندوی کو ربودی ز زین

به هر پیل کافکندی از خشم و کین

غو لشکر و کوس مهراج شاه

رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه

درآمد دمان زنده پیلی دژم

چو تند اژدها داده خرطوم خم

برآویخت با پهلوان دلیر

درآورد خرطوم در گرد شیر

بکوشید کش بررباید ز زین

نجنبید بر زین سوار گزین

برآهیخت خرطوم پیل از زره

بپیچید چون رشته برزد گره

به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت

کش اندر شکم ریخت مهره زپشت

بر آن لشکر از کین ببارید مرگ

همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ

گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد

گهی خست پیل و گهی کشت مرد

ربود آن سپه را ز بالا و پست

به پرده‌سرای بهو برشکست

به یک حمله صد پیل برهم فکند

به نیزه چهل خیمه از بُن بکند

ز گرشاسب نزد بهو شد خبر

که تنها سپه کرد زیر و زبر

برون شد بهو دید هر سو گریز

چپ و راست برخاسته رستخیز

هوا جای خاک و زمین جای خون

رمان زنده پیلان و گردان نگون

چه مردست گفت این هنرمند گرد

هنرهاش گفتند نتوان شمرد

یکی کودک نو رسیدست زوش

هنوزش نگشتست گل مشک پوش

تن پیل دارد، میان پلنگ

دل و زَهره شیر و سهم نهنگ

به هر تیر پیلی همی بفکند

به هر حمله‌ای لشکری بشکند

بیامد کنون تا سراپرده تفت

یلان را همه کشت و افکند و رفت

ز تیرش یکی پیش او تاختند

ز خشتی گران باز نشناختند

بسی گرد خشت افکن آمد به پیش

کش آن را ز ده گام نفکند بیش

بهو گشت ترسان و پیدا نکرد

چنین گفت کامروز بُد باد و گرد

از ایرانیان کس نشد چیر دست

که بر ما ز پیلان ما بُد شکست

ره رزم فردا دگرگون کنیم

سپه پیش پیلان به بیرون کنیم

عروس سپهری چو کرد آشکار

رخ از کله سبز گوهر نگار

پدید آمدش تاج سیمین ز خم

شبش ریخت بر تاج مشک و درم

ز جنگ آرمیدند هر دو گروه

طلایه همی گشت بر دشت و کوه

چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه

نشاندش به بزم از بر پیشگاه

به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش

به شادیش جامی همی کرد نوش

بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ

سراپرده و خیمهای پلنگ

به برگستوان زنده پیلی سپید

برو تختی از زر چو تابنده شید

سه مغفر ز زر چون مه از روشنی

به زر صد پرند آورد روهنی

هم از گرز و خفتان و خود و زره

دوصد جوشن ناگشاده گره

به ایرانیان هر که بودند نیز

بسی داد دینار و دیبا و چیز

رسید آن شبش لشکری بی‌شمار

ابازنده پیلان همی شش هزار

بدو پهلوان گفت چندین سپاه

چو باید که بر دشت و کُه نیز راه

چنین گفت مهراج کای سرفراز

هنوز این سپه چیست کآمد فراز

هزاران هزار از دلیران جنگ

همی لشکرم یاور آید ز زنگ

سپهدار گفتش بدین تاختن

چا باید سپاس سپه ساختن

شود کشورت پاک زیر و زبر

نه گنجت بماند نه بوم و نه بر

چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج

چه باید ترا رنج و پرداخت گنج

به مژده نوندی برافکن به راه

که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه

وزین زنده پیلان و چندین گروه

یکی لشکر از بهر نام و شکوه

گزین کن دلیران رزم‌آزمای

فرست آن سپاه دگر باز جای

که من هرچه تو کام و رأی آوری

برآرم، نخواهم ز کس یاوری

چنان کرد مهراج کاو رأی دید

که رأیش سپهر دل‌آرای دید

چو پنجه هزار آزموده سوار

گزید و دو سالار و پیلی هزار

گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت

همه زنگیان را ز ره بازگاشت

وزآن سو شد آگه بهو از نهان

کز انبوه زنگی سیه شد جهان

برادرش را با پسر همچو دود

فرستاد سوی سرندیب زود

بدان تا علف و آنچه آید به کار

هم از کنده و ساز جنگ و حصار

بسازند، تا گر در آن رزمگاه

شکسته شود شهر، گیرد پناه

سه روز اندرین کارها شد درنگ

کس از هردولشکر نزد رأی جنگ

چهارم چو برزد خور از کُه درفش

زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش

بهو چهل‌هزار از دلیران گرد

به سالار تیو سپه کش سپرد

هم از زنده پیلان هزار و دویست

بدو گفت برکش صف کین بایست

هزار دگر پیل پولاد پوش

ابا چل‌هزار از یل رزم کوش

به تو پال بسپرد گرد سترگ

بفرمود تا کوفت کوس بزرگ

دو سالار ازینگونه برخاستند

چپ و راست لسکر بیاراستند

خروش یلان و دم کره نای

چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:44 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها