0

✉✉ گرشاسپ‌نامه اسدی توسی ✉✉

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

✉✉ گرشاسپ‌نامه اسدی توسی ✉✉

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک گرشاسپ‌نامه اسدی توسی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

ابونصر علی بن احمد اسدی توسی شاعر ایرانی قرن پنجم هجری و سرایندهٔ اثر حماسی گرشاسپ‌نامه است. وی به نقل مجمع الفصحاء در سال ۴۶۵ هجری درگذشت. آرامگاه وی در تبریز است. اسدی نظم گرشاسپ‌نامه را در سال ۴۵۸ هجری قمری به پایان رساند. گرشاسپ‌نامه در میان آثاری که به پیروی از شاهنامهٔ فردوسی نوشته شده‌اند، یکی از متنهای بسیار موفق به شمار می‌رود.

اسدی توسی از چند جهت دیگر هم در تاریخ ادبیات ایران دارای اهمیت است: کهن‌ترین دستنویس فارسی که تاکنون به دست آمده ‌(الابنیه عن حقائق الادویه) به خط اسدی توسی است. افزون بر این وی نخستین واژه‌نامهٔ پارسی را (بنا بر آنچه تا امروز به دست ما رسیده‌است) به نام لغت فرس تدوین نموده است.

متن این کتاب توسط آقای سیاوش کیانی از روی تصحیح زنده‌یاد حبیب یغمایی واژه‌نگاری شده است.

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:27 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

آغاز

سپاس از خدا ایزد رهنمای

که از کاف و نون کرد گیتی بپای

یکی کش نه آز و نه انباز بود

نه انجام باشد نه آغاز بود

تن زنده را در جهان جای از وست

خم چرخ گردنده بر پای از وست

از آن پس کآمد گیتی پدید

همه هرچه بد خواست و دانست و دید

زگردون شتاب و زهامون درنگ

ز دریا بخار و ز خورشید رنگ

پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت

روان داد و تن کرد و روزی نوشت

چنان ساخت هرچیز به انداز خویش

کز آن ساختن کم نیامد نه بیش

چه تاری چه روشن چه بالا چه پست

نشانست بر هستی اش هر چه هست

نه جایی تهی گفتن از وی رواست

نه دیدار کردن توان کو کجاست

مدان از ستاره بی او هیچ چیز

نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز

که هستند چرخ و زمان رام او

نجوید ستاره مگر کام او

نگاری کجا گوهر آرد همی

نباشد جز آن کاو نگارد همی

به کارش درون نیست چون و چرا

نپرسد از او ، او بپرسد ز ما

نه از بهر جایست بر عرش راست

جز آنست کز برش فرمانرواست

بزرگیش ناید به وهم اندرون

نه اندیشه بشناسد او را که چون

نبد چیز از آغاز ، او بود و بس

نماند همیدون جز او هیچ کس

چنان چون مرو را کسی یار نیست

چو کردار او هیچ کردار نیست

همه بندگانیم در بند اوی

خنک آنکه دارد ره پند اوی

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:36 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در نعت نبی علیه السلام

ثنا باد بر جان پیغمبرش

محّمد فرستاده و بهترش

که بُد بر در دین یزدان کلید

جهان یکسر از بهر او شد پدید

بدو داد دادار پیغام خویش

بپیوست با نام نام خویش

ز پیغمبران او پسین بُد درست

ولیک او شود زنده زیشان نخست

یکی تن وی و خلق چندین هزار

برون آمد و کرد دین آشکار

ببرد از همه گوی پیغمبری

که با او کسی را نبد برتری

خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست

زکس ناشنیده همه گفت راست

به یک چشم زد از دل سنگ خواست

به معجز برآورد نوبر درخت

دل دنیی از دیو بی بیم کرد

مه آسمان را به دو نیم کرد

ز هامون به چرخ برین شد سوار

سخن گفت بر عرش با کردگار

گه رستخیز آب کوثر وراست

لوا و شفاعت سراسر وراست

مر اندامش ایزد یکایک ستود

هنرهاش را بر هنر برفروزد

ورا بُد به معراج رفتن ز جای

به یک شب شدن گرد هر دو سرای

مه از هر فرشته بُدش پایگاه

بر از قاب قوسین به یزدانش راه

سرافیل همرازش و هم نشست

براق اسب و جبریل فرمان پرست

همیدونش بر ساق عرشست نام

نُبی معجز او را ز ایزد پیام

به چندین بزرگی جهاندار راست

بدو داد پاک این جهان او نخواست

نمود آنچه بایست هر خوب و زشت

ره دوزخ و راه خرم بهشت

چنان کرد دین را به شمشیر تیز

که هزمان بود بیش تا رستخیز

ز یزدان و از ما هزاران درود

مر او را و یارانش را برفزود

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ستایش دین گوید

دل از دین نشاید که ویران بود

که ویران زمین جای دیوان بود

نگه دار دین آشکار و نهان

که دین است بنیان هر دو جهان

پناه روانست دین و نهاد

کلید بهشت و ترازوی داد

در رستگاری ورا از خدای

ره توبه و توشهٔ آن سرای

ز دیو ایمنی وز فرشته نوید

ز دورخ گذار و به فردوس امید

رهانندهٔ روز شمار از گداز

دهنده به پول چینود جواز

چراغیست در پیش چشم خرد

که دل ره به نورش به یزدان برد

روانراست نو حله ای از بهشت

که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت

ره دین گرد هرکه دانا بود

به دهر آن گراید که کانا بود

جهان را نه بهر بیهده کرده اند

ترا نز پی بازی آورده اند

سخن های ایزد نباشد گزاف

ره دهریان دور بفکن ملاف

بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید

همان چون شب و روز کردش پدید

چرا باز تیره کند ماه وتیر

زمین در نوردد چو نامه دبیر

دم صور بشناس و انگیختن

روان ها به تن ها برآمیختن

همان کشتن مرگ روز شمار

زمین را که سازد به دل کردگار

زمان چیست بنگر چرا سال گشت

الف نقطه چون بود و چون دال گشت

تن و جان چرا سازگار آمدند

چه افاتد تا هر دو یار آمدند

همه هست در دین و زینسان بسست

ولیک آگه از کارشان کو کسست

اگر کژ و گر راست پوینده اند

همه کس ره راست جوینده اند

ولیکن درست آوریدن بجای

مر آن را نماید که خواهد خدای

ره دین بپای آر خود چون سزاست

که گیتی به دین آفرید ست راست

همه گیتی از دیو پر لشکرند

ستمکاره تر هر یک از دیگرند

اگر نیستی بندشان داد و دین

ربودی همی این از آن آن ازین

به یزدان بدین ره توان یافتن

که کفرست از و روی تافتن

بد ونیک را هر دو پاداشنست

خنک آنک جانش از خرد روشنست

ازین پس پیمبر نباشد دگر

به آخر زمان مهدی آید به در

بگیرد خط و نامهٔ کردگار

کند راز پیغمبران آشکار

ز کوچک جهان راز دین بزرگ

گشاید خورد آب با میش گرگ

بدارد جهان بر یکی دین پاک

برآرد ز دجال و خیلش هلاک

همان آب گویند کآید پدید

دَرِ توبه را گم بباشد کلید

رسد ز آسمان هر پیمبر فراز

شوند از گس مهدی اندر نماز

سوی خاور آید پدید آفتاب

هم آتش کند جوش طوفان چو آب

از آن پس شگفت دگرگونه گون

بس افتد جهاندار داند که چون

تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش

به فرمان بجای آر آنرا بکوش

بر اسپ گمان از ره بیش و کم

مشو کت به دوزخ برد با فدم

به دست آورد از آب حیوان نشان

بخورزو و پس شادزی جاودان

سر هر دوره راست کن چپ و راست

از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست

وز آن بانگ کآید در آن رهگذار

که ره دین مراین را آن را بدار

نشین راست با هرکس و راست خیز

مگر رسته گردی گه رستخیز

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در نکوهیدن جهان گوید

جهان ای شگفتی به مردم نکوست

چو بینی همه درد مردم از وست

یکی پنج روزه بهشتست زشت

چه نازی به این پنج روزه بهشت

ستاننده چابک رباییست زود

که نتوان ستد باز هرچ او ربود

سراییست بر وی گشاده دو در

یکی آمدن را شدن ، زآن به در

نه آن کآید ایدر بماند دراز

نه آنرا که رفت آمدن هست باز

چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش

شود زود چون خورد از وبهر خویش

بتی هست گویا میانش اهرمن

فریبنده دل ها به شیرین سخن

هرآنکش پرستد بود بت پرست

چه با او چه با دیو دارد نشست

چه چابوک دستست بازی سگال

که در پرده داند نمودن خیال

دو پرده بر این گنبد لاجورد

ببندد همی گه سیه گاه زرد

به بازی همین زین دو پرده برون

خیال آرد از جانور گونه گون

بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز

دو دست از امید و دو پای از نیاز

دل از بی وفایی و طبع از نهیب

رخان از شکست و زبان از فریب

دو گونه همی دم زند سال و ماه

یکی دم سپید و یکی دم سیاه

بر این هر دو دم کاو برآرد همی

یکایک دم ما شمارد همی

اگر سالیان از هزاران فزون

دراو خرمی ها کنی گونه گون

به باغی دو در ماند ار بنگری

کز این در درآیی ، وزان بگذری

بر او جز نکوهش سزاوار نیست

که آنک آفریدش سبکبار نیست

کنون چون شنیدی بدو دل مبند

و گر دل ببندی شوی درگزند

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت آسمان گوید

چو دریاست این گنبد نیگون

زمین چون جزیره میان اندرون

شب و روز بر وی چو دو موج بار

یکی موج از و زرد و دیگر چو قار

چو بر روی میدان پیروزه رنگ

دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ

یکی از بر خنگ زرین جناغ

یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ

یکی آخته تیغ زرین ز بر

یکی بر سر آورده سیمین سپر

جهان حمله گه کرده تا زنده تیز

گه اندر درنگ و گه اندر گریز

نماید گهی رومی از بیم پشت

گریزان و آن زرد خنجر به مشت

گهی آید آن زنگی تاخته

ز سیمین سپر نیمی انداخته

دو گونست از اسپانشان گرد خشک

یکی همچو کافور و دیگر چو مشک

ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه

سپیدست گه موی و گاهی سیاه

نه هرگز بودشان به هم ساختن

نه آسایش آرند از تاختن

کسی را که سازند با جان گزند

بکوبندش از زیر پای نوند

تکاور تکانند هر دو چو باد

سواران چه بر غم از ایشان چه شاد

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:37 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت طبایع چهارگانه گوید

گهر های گیتی به کار اندرند

ز گردون به گردان حصار اندراند

به تقدیر یزدان شده کارگر

چو زنجیر پیوسته در یکدگر

پهارند لیکن همی زین چهار

نگار آید از گونه گون صد هزار

به هر یک درون از هنر دستبرد

پدیدست چندانکه نتوان شمرد

ولیکن چو کردی خرد رهنمون

ستایش زمین راست زیشان فزون

ره روزی از آسمان اندراست

ولیکن زمین راه او را درست

شب از سایهٔ اوست کز هر کران

ببینی از بر سپهر اختران

بزرگان و پیغمبران خدای

همه بر زمین داشتند جای

هرآن صحف کز ایزد آورده اند

بر او بود هر دین که گسترده اند

هم از آب و آتش هم از باد نیز

به دل بر زمین راست تا رستخیز

زمینست چون مادر مهرجوی

همه رستنی ها چو پستان اوی

بچه گونه گون خلق چندین هزار

که شان پروراند همی در کنار

زمین جای آرام هر آدمیست

همان خانه کردگار از زمینست

بساط خدایست هرکه به راز

بر او شد، توان نزد یزدان فراز

همو قبلهٔ هر فرشته است راست

بدان کز گلش بود چو آدم که خاست

گهرهای کانی وی آرد همی

جهان هم بدو نیز دارد همی

زمینست هر جانور را پناه

تن زنده و مرده را جایگاه

همو بردبارست کز هر کسی

کشد بار اگر چند بارش بسی

زمین آمد از اختران بهره مند

هم از هر سه ارکان ط چرخ بلند

همو عرصه گاهیست شیب و فراز

معلق جهانبانش گسترده باز

ز هر گونه نو جانور صد هزار

کند عرض یزدان درین عرصه راز

چو جای نمازست گشتست پست

همه در نماز از برش هرچه هست

از و راست مردم دو تا چارپای

نگون رستنی که نشسته به جای

همان اختران از فلک همچنین

همه سا جدانند سر بر زمین

هوا و آتش و آب هریک جداست

زمین هر چهارند یکجای راست

نیابی نشان وی از هر سه شان

و زیشان در او بازیابی نشان

زمین را به بخشنگی یار نیست

چنان نیز دارنده زنهار نیست

گر از تخم هر چش دهی زینهار

یکی را بدل باز یابی هزار

چو خوانیست کآرد بر او هر زمان

بی اندازه مردم همی میهمان

نه هرگز خورشهاش بّرد ز هم

نه مهمانش را گردد انبوه کم

زمین قبلهٔ نامور مصطفی است

از او روی برگاشتن نارواست

گر آتش به آمد بر مغ چه باک

از آتش بد ابلیس و آدم زخاک

ببین زین دو تن به کدامین کسست

همان زین دو بهتر نشان این بسست

زمینست گنج خدای جهان

همان از زمینست فخر شهان

پرستنده او مه و آفتاب

همیدون فلک زآتش و باد و آب

رهی وار گردش دوان کم وبیش

چو شاهی وی آرمیده بر جای خویش

همیدون تموز و دی اش چاکرست

بهارش مشاطه خزان زرگرست

ز زرّ و گهر این نثار آورد

ز دیبا همی آن نگار آورد

یکی زر بفتش دهد خسروی

یکی شارها بافدش هندوی

همش عاشقست ابر با درد و رشک

کش از دیده هزمان بشوید به اشک

گهی ساقی و کاردانش بود

گهی چتر و گه سایبانش بود

زمین چونش مردم نباشد گمست

زمین را پرستنده هم مردمست

خور و پوشش تنش را زوست چیز

هم ایزد از او آفریدست نیز

همی از زمین باشد آمیختن

وز او بود خواهد برانگیختن

ازین چار ارکان که داری بنام

ببین کاین هنرها جز او را کدام

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ستایش مردم گوید

کنون زین پس از مردم آرم سخن

که گیتی تمام اوست ز آغاز وبن

به گیتی درون جانور گو نه گون

بسند از گمان وز شمردن فزون

ولیک از همه مردم آمد پسند

که مردم گشادست و ایشان به بند

خرد جانور به ز مردم ندید

که مردم تواند به یزدان رسید

زمین ایزد از مردم آراستست

جهان کردن از بهر او خواستست

به مردم فرستاد پیغام خویش

زگیتی ورا خواند هم نام خویش

بدو داد شاهی ز روی هنر

بدین بیکران گونه گون جانور

که گر کشتن ار کارش آید هوا

بدیشان کند هرچه باشد روا

ز مردم بدان راستی خواستست

که هر جانور کژ و او راستست

همه نیکوی ها به مردم نکوست

ز یزدان تمام آفرینش بدوست

سپهریست نو پرستاره بپای

جهانیست کوچک رونده ز جای

چو گنجیست در خوبتر پیکری

درو ایزدی گوهر از هر دری

مرین گنج را هرکه یابد کلید

در راز یزدانش آید پدید

ببیند ز اندک سرشت آب و خاک

دو گیتی نگاریده یزدان پاک

یکی دیدنی روی و فرسودنی

نهان دیگر و جاودان بودنی

دلت را همی گر شگفت آید این

به چشم خرد خویشتن را ببین

تنت آینه ساز و هر دو جهان

ببین اندر و آشکار و نهان

هر آلت که باید بدادست نیز

بهانه بر ایزد نماندست چیز

یکی موی از این کم نباید همی

وگر باشد افزون نشاید همی

گر از ما بدی خواهش آراستن

که دانستی از وی چنین خواستن

بر آن آفرین کن که این کار اوست

نکوتر ز هرچیز کردار اوست

ببین وبدان کز کجا آمدی

کجا رفت باید چو ز ایدر شدی

چرا این پیام و نشان از خدای

چه بایست چندین ره رهنمای

همه با توست ار بجوییش باز

نباید کسی تا گشایدت راز

ازین بیش چیزی نیارمت گفت

بس این گر دلت با خرد هست جفت

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در صفت جان و تن گوید

چنین دان که جان برترین گوهر است

نه زین گیتی از گیتی دیگرست

درفشنده شمعیست این جان پاک

فتاده درین ژرف جای مغاک

یکی نور بنیاد تابندگی

پدید آر بیداری و زندگی

نه آرام جوی و نه جنبش پذیر

نه از جای بیرون و نه جای گیر

سپهر و زمین بستهٔ بند اوست

جهان ایستاده به پیوند اوست

نهان از نگارست لیک آشکار

همی برگرد گونه گونه نگار

کند در نهان هرچه رأی آیدش

رسد بی زمان هرکجا شایدش

ببیندت و دیدن ورا روی نیست

کشد کوه و همسنگ یک موی نیست

تن او را به کردار جامه است راست

که گر بفکند ور بپوشد رواست

به جان بین گرامی تن خویشتن

چو جامه که باشد گرامی به تن

تنت خانه ای دان به باغی درون

چراغش روان زندگانی ستون

فروهشته زین خانه زنجیر چار

چراغ اندر او بسته قندیل وار

هر آن گه که زنجیر شد سست بند

زهر گوشه ناگه بخیزد گزند

شود خانه ویران و پژمرده باغ

بیفتد ستون و بمیرد چراغ

از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد

همان پیشش آید کز ایدر ببرد

چو دریاست گیتی تن او را کنار

بر این ژرف دریاست جان را گذار

به رفتن رهش نیست زی جای خویش

مگر کشتی و توشه سازد ز پیش

تو کشتیش دین و دهش توشه دان

ره راست باد و خرد بادبان

و گرنه بدان سر نداند رسید

در این ژرف دریا شود ناپدید

گرت جان گرامیست پس داد کن

ز یزدان و پادافرهش یاد کن

ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست

تو آن کن که فرمودت از راه راست

مپندار جان را که گردد نچیز

که هرگز نچیز او نگردد بنیز

تباهی به چیزی رسد ناگزیر

که باشد به گوهر تباهی پذیر

سخنگوی جان جاودان بودنیست

نه گیرد تباهی نه فرسودنیست

از این دو برون نیستش سرنبشت

اگر دوزخ جاودان گر بهشت

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در سبب گفتن قصه گوید

یکی کار جستم همی ارجمند

که نامم شود زو به گیتی بلند

اگر نامهٔ رفتنم را نوید

دهند این دو پیک سیاه و سپید

به رفتن بود خوش دل شاد من

به نیکی کند هرکسی یاد من

مهی بُد سر داد و بنیاد دین

گرانمایه دستور شاه زمین

محمّد مه جود و چرخ هنر

سمعیل حصّی مر او را پدر

ردی دانش آرای یزدان پرست

زمین حلم و دریا دل و راد دست

ز چرخ روان تا بره تیره خاک

چه و چون گیتی بدانسته پاک

خوی نیک و خوبی و فرزانگی

ره رادی و رأی مردانگی

نکوبختی و دانش و کلک وتیغ

خدا ایچ ناداشته زو دریغ

برادرش والا براهیم راد

گزین جهان گرد مهتر نژاد

خنیده به کلک و ستوده به تیر

بدین گنج بخش و بدان شهر گیر

دو پرورده شاه بدخواه سوز

یکی داد و ورز و یکی دین فروز

جهان را چو دو دیدهٔ روزگار

زمان را چو دو دست فرمانگزار

ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه

گذشته درفش مهیشان ز ماه

به بگماز یک روز نزدیک خویش

مرا هر دو مهتر نشاندند پیش

بسی یاد نام نکو رانده شد

بسی دفتر باستان خوانده شد

ز هر گونه رأیی فکندند بن

پس آن گه گشادند بند سخن

که فردوسی طوسی پاک مغز

بدادست داد سخن های نغز

به شهنامه گیتی بیاراستست

بدان نامه نام نکو خواستست

تو همشهری او را و هم پیشه ای

هم اندر سخن چابک اندیشه ای

بدان همره از نامهٔ باستان

به شعر آر خرّم یکی داستان

بسا نامداران که بردند رنج

نهانی نهادند هر جای گنج

سرانجام رفتند و بگذاشتند

نه زیشان کسی بهره برداشتند

تو زین داستان گنجی اندر جهان

بمانی که هرگز نگردد کمی

همش هرکسی یابد از آدمی

هم از برگرفتن نگیرد کمی

بُوی مانده فرزند ایدر بجای

که همواره نام تو ماند بپای

ز دانش یکی خرم نهی

که از میوه هرگز نگردد تهی

جهان جاودانه نماند به کس

بهین چیز از و نیک نامست و بس

کنون کان یاقوت دانش بکن

ز دریای اندیشه دُر دَر فکن

خرد آتش تیز و دل بوته ساز

سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز

پس این زر و این گوهران بار کن

در این گنج یکباره انبار کن

زکس یاد این گنج بر دل میار

جز از شاه ارّانی شهریار

مجوی اندرین کار جز کام اوی

منه مُهر بر وی به جز نام اوی

که تا جایگه یافتی نخجوان

بدین شاه شد بخت پیرت جوان

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:38 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در ستایش شاه بودلف گوید

کنون ز ابر دریای معنی گهر

ببارم ، گل دانش آرم به بر

فزایم ز جان آفرین شاه را

که زیباست مر خسروی گاه را

شه ارمن و پشت ایرانیان

مه تازیان ، تاج شیبانیان

ملک بودلف شهریار زمین

جهاندار ارّانی پاک دین

بزرگی که با آسمان همبرست

ز تخم براهیم پیغمبرست

فروغست رایش دل و دیده را

پناهست دادش ستمدیده را

نبشتست بخت از پی کام خویش

به دیوان فرهنگ او نام خویش

به فرّش توان رفت بر مشتری

به نامش توان بست دیو و پری

تن و همتش را سرانجام برست

که آنجا که ساقش زحل را سرست

به صد لشکر اندر گه رزم و نام

نپرسید باید ز کس کاو کدام

چنو دست زی تیغ و ترکش کشید

که یارد به نزدیک تیغش چخید

اگر خشتی از دستش افتد به روم

شوندش رهی هر کز آن مرز و بوم

برد سهم او دل ز غران هژبر

کند گرد او خشک باران در ابر

به دریا بسوزد ز تف خیزران

چنو زد نوند سبک خیز ران

اگر بابت روم کین آورد

به شمشیر بت را به دین آورد

جهان را اگر بنده خواند ز پیش

ز بهرش کند حلقه در گوش خویش

ز گردون چنان کرد جاهش گذار

کز او نیست برتر به جز کردگار

فرستست خشتش به گاه پیام

نبردش نویدست و کشتن خرام

عقابیست تیرش که در مغز و ترگ

بچه فتح باشد ورا خایه مرگ

سپه را که چون او سپه کش بود

چه پیش آب دریا ، چه آتش بود

زمینی که شد جای ناورد اوی

کند سرمه در دیده مه گرد اوی

برون از پی دینش پیکار نیست

برون از غراش ایچ کردار نیست

چلیپاپرستان رومی گروه

چنانند از او وز سپاهش ستوه

بدارند روز و شب از بس هراس

به هر کوه دیده ، به هر دیر پاس

ستون سپهر روان رأی اوست

سر تخت بخوان جوان جای اوست

چنانست دادش که ایمن به ناز

بخسبد همی کبک درپّر باز

شود در یکی روزه ده بار بیش

به پرسیدن گرگ بیمار میش

چو خواهندگان دید شادی کند

فزون زان که خواهند رادی کند

دو دستش تو گویی گه کین و مهر

یکی هست دریا و دیگر سپهر

درین موجها گوهر و جود نم

در آن ماه تیغ و ستاره درم

کز آن گوهر و زر که را داد پیش

به یک ره گر آری از و کم و بیش

بدین کرد شاید نهان آفتاب

بدان شاید انباشت دریا و آب

که را راند خشمش فتد در گداز

که را خواند جودش برست از نیاز

چنو تاج و اورنگ را شاه نیست

جز او چرخ فرهنگ را ماه نیست

ز هر افسری برتر ست افسرش

ز هر گوهری پاکتر گوهرش

هماییست مر چرخ را فّر اوی

که شاهی دهد سایهٔ پّر اوی

به چوگان چو برداشت گوی زرنگ

ز بیمش بگردد رخ مه زرنگ

کمندش چو از شست گردد رها

تو گویی که برداشت ابر اژدها

ز هامون شب تیره بر چرخ تیر

کند رشته در چشم سوزن به تیر

چو مالد به زه گوشهای کمان

بمالد به کین گوش گشت زمان

به باد تک اسپش به خاور زمین

کند غرق کشتی به دریای چین

تف تیغش از هند شب کرد بوم

کند باز قنذیل رهبان به روم

نه کس را بود فرّه و جود او

نه فرزند چون میر محمود او

شهی مایهٔ شاهی و سروری

بزرگی ز گوهر به هر گوهری

گرد زیب از او نامداری همی

دهد بوی از او شهریاری همی

دل اختر از جان هوا جوی اوست

زبان زمانه ثناگوی اوست

سخنهاش درّست و دانش سرشت

خبرهاش هریک چراغ بهشت

چو خرسند بد خوب کاری کند

چو خشم آیدش بردباری کند

به نیزه مه آرد ز گردون فرود

به ناوک به کیوان فرستد درود

ز دریا کند در تف تیغ میغ

ز باران خونین کند میغ تیغ

روا باشد این شاه را ماه تخت

که فرزند دارد چنان نیکبخت

برادرش چون ماه آن پاکزاد

براهیم بن صفر با فر و داد

پناه جهان خسرو ارجمند

دل گیتی امید تخت بلند

بزرگی که اختر گه مهر و خشم

به فرمان او دارد از چرخ چشم

بهی در خور تخت او روز بار

زهی از در بخت او روزگار

ز شمشیر او لعل جای کمین

بریزد ز کف زر به روی زمین

سزد گر کشد بر مه این شاه سر

که زینسان برادر وز آنسان پسر

نه زین شاه به در خورگاه بود

نه کس را به گیتی چنان شاه بود

نبینی ز خواهنده و میهمان

تهی بارگاه ورا یک زمان

همی هرکه جایی فتد در نیاز

بدین درگه آیند تازان فراز

رسد هر که آید هم اندر شتاب

به خوان و می و خلعت و جاه و آب

نه کس زین شهنشاه دل خسته شد

به بر هیچ مهمان درش بسته شد

هر آن کز غم جان و بیم گناه

به زنهار این خانه گیرد پناه

ز بدخواه ایمن شود وز ستم

چو از چنگ یوز آهو اندر حرم

اگر داد باید شهی هرچه هست

دهد این شه و ندهد او را ز دست

چنین باد تا جاودان نام او

مگر داد چرخ از ره کام او

همی تا بماند زمان و زمین

به فرمانش بادا هم آن و هم این

تن زندگانیش چون کدخدای

سلب روز و شب وین جهانش سرای

ز بالای تابنده ماه افسرش

ز پهنای گیتی فزون کشورش

جهان خرم از فر و اورند اوی

هم از میر محمود فرزند اوی

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

در مردانگی گرشاسب گوید

ز کردار گرشاسب اندر جهان

یکی نامه بُد یادگار از مهان

پر از دانش و پند آموزگار

هم از راز چرخ و هم از روزگار

ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم

ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم

ز نخجیر و گردنفرازی و رزم

ز مهر دل وکین و شادی و بزم

که چون خوانی از هر دری اندکی

بسی دانش افزاید از هر یکی

ز رستم سخن چند خواهی شنود

گمانی که چون او به مردی نبود

اگر رزم گرشاسب یاد آوری

همه رزم رستم به باد آوری

همان بود رستم که دیو نژند

ببردش به ابر و به دریا فکند

سُته شد ز هومان به گرز گران

زدش دشتبانی به مازندران

زبون کردش اسپندیار دلیر

به کشتیش آورد سهراب زیر

سپهدار گرشاسب تا زنده بود

نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود

به هند و به روم و به چین از نبرد

بکرد آنچه دستان و رستم نکرد

نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها

نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها

به جنگ ار سوار ار پیاده بدی

جهان از یلان دشت ساده بدی

سپردی به هنگام که مال میل

فکندی به کشتی و کوپال پیل

به شهنامه فردوسی نغزگوی

که از پیش گویندگان برد گوی

بسی یاد رزم یلان کرده بود

ازین داستان یاد ناورده بود

نهالی بُد این رُسته هم زان درخت

شده خشک و بی بار و پژمرده سخت

من اکنون ز طبعم بهار آورم

مراین شاخ نو را به بار آورم

به باد هنر گل کفانم بر اوی

ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی

برش میوهٔ دانش آرم برون

کنم آفرین شهنشه فزون

بسازم یکی بوستان چون بهشت

که خندد ز خوشی چو اردیبهشت

گلش سربه سر درّ گویا بود

درخت و گیا مشک بویا بود

بتستانی آرایم از خوش سخن

که هرگز نگارش نگردد کهن

بتش از خردزاده و جان پاک

ز دانش سرشته نه از آب و خاک

ببافم یکی دیبهٔ شاهوار

ز معنیش رنگ و ز دانش نگار

ز جان آورم تار و پودش فراز

کنم خسروی را برو بر طراز

مرا جز سخن ساختن کار نیست

سخن هست لیکن خریدار نیست

ز رادان همی شاه ماندست و بس

خریدار از او بهترم نیست کس

که همواره من بنده را شاد داشت

سرم را زهم پیشگان بر فراشت

دبیر وی آورد زی من پیام

گزین دهخدا لولوی نیکنام

که گوید همی شاه فرهنگ جوی

به نام من این نامه را بازگوی

اگر زانکه فردوسی این را نگفت

تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت

دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس

چنان شد نگویی تو باشد فسوس

کنون گر سپهرم نسازد کمین

بگویم به فرمان شاهِ زمین

کز او نام را خوب کاری بود

ز من در جهان یادگاری بود

ز بهتر سخن نیست پاینده تر

وز او خوشتر و دل فزاینده تر

سخن همچو جان ز آن نگردد کهن

که فرزند جانست شیرین سخن

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

پاسخ به:✉✉ گرشاسپ‌نامه اسدی توسی ✉✉

سراینده دهقان موبد نژاد

ز گفت دگر موبدان کرد یاد

که بر شاه جم چون بر آشفت بخت

به ناکام ضحاک را داد تخت

جهان زیر فرمان ضحاک شد

ز هر نامه ای نام جم پاک شد

چو بگرفت گیتی به شاهنشهی

فرستاد نزد شهان آگهی

به روم و به هندوستان و به چین

به ایران و هر هفت کشور زمین

که با رأی ما هر که دل کرد راست

بجویند جمشید را تا کجاست

گرش جای بر کُه بود با پلنگ

و گر زیر آب اندرون با نهنگ

به خشکی چو یوزش ببندید دست

برآرید از آبش چو ماهی بشست

به درگاه ما هرکش آرد به بند

نباشد پس از ما چو او ارجمند

گریزان همی شد جم اندر جهان

پری وار گشته ز مردم نهان

جدا مانده از تخت و راهی شده

نیاز آمده پادشاهی شده

چه بی توشه تنها میان گروه

چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه

به شهری که رفتی نبودی بسی

بدان تا نشانش نداند کسی

بدینگونه بُد تا درفشنده مهر

بگردید ده راه گرد سپهر

پس از رنج بسیار و راه دراز

بیامد ابر زابلستان فراز

یکی شهر دید از خوشی چون بهشت

در و دشت و کوهش همه باغ و کشت

نهادش نکو تازه و پر نوا

زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا

پر از چیز و انبوه و مردان مرد

سپاهی و شهری یلان نبرد

که کمتر کس ار جنگ را خاستی

در آوردگه لشکری خواستی

بدو خسروی نامور شهریار

شهی کش نبد کس به صد شهریار

مر آن شاه را نام گورنگ بود

کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود

یکی دخترش بود کز دلبری

پری را به رخ کردی از دل بری

شبستان چو بستان ز دیدار اوی

ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی

به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار

در ایوان نگار و ، به میدان سوار

مهش مشک سای و شکر می فروش

دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش

روان را به شمشاد پوینده رنج

خرد را به مرجان گوینده گنج

شده سال آن سرو آراسته

سه بیش از شب ماه ناکاسته

یلی گشته مردانه و شیرزن

سواری سپردار و شمشیرزن

شنیدم ز دانش پژوهان درست

که تیر و کمان او نهاد از نخست

هم از نامه پیش دانان سخن

شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن

نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش

منوچهر شه ساخت هنگام خویش

زبد رَسته بُد شاه زابلستان

ز تدبیر آن دختر دلستان

زهر جای خواهشگران خاستند

ز زابل مر او را همی خواستند

نه هرگز به کس دادی او را پدر

نه روزی ز فرمانش کردی گذر

چنان بود پیمانش با ماهروی

که جفت آن گزیند که بپسندد اوی

مر او را زنی کابلی دایه بود

که افسون و نیرنگ را مایه بود

ببستی ز دو اژدها را به دَم

از آب آتش آوردی ، از خاره نم

نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش

ز گفتار او کم نبودی نه بیش

بدین لاله رخ گفته بود از نهفت

که شاهی گرانمایه باشدت جفت

بزرگی که مانند او بر زمی

به خوبی و دانش نبد آدمی

پسر باشدت زو یکی خوب چهر

که بوسه دهد خاک پایش سپهر

کنیزک شده شادمان زان نوید

همی بد نهان راز ، دل پرامید

ز خواهنده کس پیش نگذاشتی

هرآن کآمدی خوار برگاشتی

نکردی پسند ایچ کس را به هوش

همیداشتی راز این روز گوش

چو جمشید در زابلستان رسید

به شهر اندرون روی رفتن ندید

خزان بد شده ز ابر وز باد تفت

سر کوهسار و زمین زرّ بفت

کشیده سر شاخ میوه به خاک

رسیده به چرخشت میوه ز تاک

گل از بادهٔ ارغوانی به رشک

چکان از هوا مهرگانی سرشک

بر سیب لعل و رخ برگ زرد

تن شاخ کوژ و دم باد سرد

رزان دید بسیار بر گرد دشت

بر آن جویبار و رزان بر گذشت

دو صف سرو بن دید و آبی و ناز

زده نغز دکانی از هر کنار

میان آبگیری به پهنای راغ

شنا بردر آب شکن گیر ماغ

خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه

بر لختی در آن سایه گاه

یکی باغ خرم بد از پیش جوی

در او دختر شاه فرهنگ جوی

می و میوه و رود سازان ز پیش

همی خورد می با کنیزان خویش

پرستنده ای سوی در بنگرید

ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید

جوانی همه پیکرش نیکوی

فروزان ازو فرّه خسروی

به رخ بر سرشته شده گرد خوی

چو بر لاله آمیخته مشک و می

پریچهره را دید جم ناگهان

بدوگفت ماها چه بینی نهان

یکی گمره بخت برگشته ام

زگم کردن راه سرگشته ام

از آن خون با خوشه آمیخته

که هست رگ تاک رز ریخته

سه جام از خداوند این رز بخواه

به من ده رهان جانم از رنج راه

کنیزک بخندید و آمد دوان

به بانو بگفت ای مه بانوان

جوانی دژم ره زده بر دَرست

که گویی به چهراز تو نیکوترست

ز گیتی بدین در پناهد همی

سه جام می لعل خواهد همی

ندانم چه دارد می لعل کام

که نز خوردنی برد و نز میوه نام

برافروخت رخ زآن سخن ماه را

چنین پاسخ آورد دلخواه را

که برنا اگر چیزجز می نخواست

بدان پس مهمانیی خواست راست

می و نقل و خوان خواست و آوای رود

رخ خوب و شادی و بانگ سرود

بیامد به در با کنیزک به هم

بدید از در باغ دیدار جم

جوانی به آیین ایرانیان

گشاده کش و تنگ بسته میان

شده زرد گلنارش از درد و داغ

به گرد اندرش گرد م پر زاغ

چنان با دلش مهر در جنگ شد

که برجانش جای خرد تنگ شد

بماندش دو گلنار خندان نژند

بجوشید پولادش اندر پرند

دو گویا عقیق گهرپوش را

که بنده بدش چشمهٔ نوش را

به می درسرشت وبه در در شکفت

به پروین بخست و به شکر بسفت

گشاد و جهان کرد ازو پرشکر

مه مهرروی و بت سیمبر

به جم گفت کای خسته از رنج راه

درین سایه گا ه از چه کردی پناه

کرایی بدین جای جویان شده

چنین در تک پای پویان شده

مگر زین پرستنده کام آمدت

که چون دیدی اش یاد جام آمدت

کنون گر به باده دلت کرد رای

از ایدر بدین باغ خرم درآی

بدو گفت جم کای بت مهرچهر

ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر

ز شاهانی ار پیشه ور گوهری

پدر ورز گر داری ار لشکری

که بازاریان مایه دانند و سود

کدیور بود مرد کشت و درود

به چیز فراوان بوند این دو شاد

ندانند آمرغ مرد و نژاد

سپاهی به مردی نماید هنر

بود پادشازادگان را گهر

تو زین چار گوهر کدامی بگوی

دلم را رهِ شادمانی بجوی

بت زابلی گفت ازین هر چهار

نی ام من جز از تخمهٔ شهریار

پدر دان مرا شاه زابلستان

ندارد به جز من دگر دلستان

وز او مرمرا هست فرمان روا

که جفت آن گزینم کم آید هوا

بر جوی منشین و جایی چنین

بدین باغ ما اندرآی و ببین

که گر رای می داری و می گسار

هَمت می بود ، هم بُت مشک سار

جم از پیش دانسته بُد کار اوی

خوش آمدش دیدار و گفتار اوی

به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست

گر از راز آگه شود بیم نیست

کر در جهان خوی زشت ار نکوست

به هر کس گمان آن برد کاندر اوست

به مردم خردمند نامی بود

که مردم به مردم گرامی بود

خرامید از آن سایهٔ سرو و بید

سوی باغ شد دل به بیم و امید

چمن در چمن دید سرو سهی

گرانبار شاخ ترنج و بهی

رخ نار با سیب شنگرف گون

بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون

یکی چون دل مهربان کفته پوست

یکی چون شخوده زنخدان دوست

تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود

و یا در دل شب شباهنگ بود

همی رفت پیش جم آن سعتری

چمان بر چمن همچو کبک دری

چو سروی که با ماه همسر بود

بر آن مه بر از مشک افسر بود

سرگیس در پای چنبر کشان

خم زلف بر باد عنبرفشان

رسیدند زی آبگیری فراز

زده کله زرّ بفت از فراز

کیانی نشستنگهی دلپذیر

گزیدند بر گوشهٔ آبگیر

کنیزان گلرخ فراز آمدند

همه پیش جم در نماز آمدند

پرستنده دختر به آیین خویش

ز خوالیگران خوان و می خواست پیش

جم اندیشه از دل فراموش کرد

سه جام می از پیشِ نان نوش کرد

ز دادار پس یاد کردن گرفت

به آهستگی رأی خوردن گرفت

نه بنشسته از پای و نه نیز مست

همی خورد کش لب نیالود و دست

از اورنگ و آن بازو و برز و چهر

فرومانده بُد دختر از روی مهر

همی دید کش فرّ و برزکییست

ولیکن ندانستش از بن که کیست

به دل گفت شاهیست این پر خرد

کزینسان نشست از شهان در خورد

ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند

برآمیخت شنگرف و گوهر به قند

به جم گفت می دوست داری مگر

که جز می تو چیزی نخواهی دگر

هم از پیش نان با می آراستی

هم از در برون جام می خواستی

جمش گفت دشمن ندارمش نیز

شکیبد دلم گر نیابمش نیز

به اندازه به هرکه او می خورد

که چون خوردی افزون بکاهد خرد

عروسیست می شادی آیین او

که شاید خرد داد کابین او

به زور آنکه با باده کستی کند

فکندست هرگه که مستی کند

ز دل برکشد می تف درد و تاب

چنان چون بخار از زمین آفتاب

چو بیدست و چون عود تن را گهر

می آتش که پیدا کندشان هنر

گهر چهره شد آینه شد نبید

که آید درو خوب و زشتی پدید

دل تیره را روشنایی میست

که را کوفت غم ، مومیایی میست

به دل می کند بددلان را دلیر

پدید آرد از روبهان کار شیر

به رادی کشد زفت و بد مرد را

کند سرخ لاله رخ زرد را

به خاموش چیره زبانی دهد

به فرتوت زور جوانی دهد

خورش را گوارش می افزون کند

ز تن ماندگی ها به بیرون کند

بدم مانده راه و می خوردنم

بدان بد که تا ماندگی بفکنم

تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست

مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست

خورش باید از میزبان گونه گون

نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون

خورش گر بود میهمان را زیان

پزشکی نه خوب آید از میزبان

همان گه گمان برد دختر ز مهر

که اینست جمشید خورشید چهر

بدان روزگار آنکه بود از شهان

که فرمان ضحاک جست از جهان

همه چهر جم داشتند آشکار

به دیبا و دیوارها بر نگار

بدان تا هر آنجا که پیکرش بود

گر آید بدانند و گیرند زود

همین دلبر آگه بُد از کم و بیش

که جم را چه آمد ز ضحاک پیش

بدش پارهٔ پرنیان کبود

نگاریده جمشید بر تار و پود

پژوهش همی کرد و نگشاد راز

چنین تا ز خوان اسپری گشت باز

از آن پس به آب گل و بوی خوش

بشستند دست و نشستند کش

هم اندر زمان بر کله زرنگار

ز بگماز و رامش گرفتند کار

بر آورد رامشگر کابلی

رهِ رود با خامهٔ زابلی

هوا ابر بست از بخور عبیر

بخندید بمّ و بنالید زیر

پرستار صف زد دو صد ماهروی

طرازی بتانِ طرازیده موی

همه طوق دار و همه حُله پوش

به شمشاد مشک و به بیجاده نوش

چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ

چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ

هنوز از زمانی فزون شادکام

نپیموده بد شاه با ماه جام

که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو

به دیوار �

جمعه 25 دی 1394  2:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

تزویج دختر شاه زابل با جمشید

بدین کار ما گفت یزدان گوا

چنین پاک جانهای فرمانروا

همین تار و روشن شتابندگان

همین چرخ پیمای تابندگان

ببستش به.پیمان و سوگند خویش

گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش

پس از سر یکی بزم کردند باز

به بازیگری می ده و چنگ ساز

به شادی و جام دمادم نبید

همی خورد تا خور به خاور رسید

چو بر روی پیروزهٔ چنبری

ز مه کرد پس شب خم انگشتری

بگسترد بر جای زربَفت بُرد

به مرمر برافشاند دینارِ خُرد

نهان برد جم را سوی کاخ ماه

به مشکوی زرّین بیاراست گاه

نشستند با ناز دو مهر جوی

شب و روز روی آوریده به روی

گزیده به هم بزم و دیدار یار

می و رود و بازی و بوس و کنار

جوانیّ و با ایمنی خواسته

چه خوش باشد این هرسه آراسته

چو برداشت دلدار از آمیغ جفت

به باغ بهارش گل نو شکفت

چو در نقطه جان گهر کار کرد

دو جان شد یکی چهره دیدار کرد

مه نو در آمد به چرخ هنر

زمین شد برومند و کان پرگهر

ز گردون و از گشت گیتی فروز

برین راز چندی بپیمود روز

به نزد پدر کم شدی سرو بن

پدر بدگمان شد بدو زین سخن

بدش قندهاری بتی قند لب

که ماه از رخش تیره گشتی به شب

یکی سرو سیمین بپرورده ناز

برش مشک و شاخش بریشم نواز

بدو گفت شبگیر چون دخترم

به آیین پرسش بیاید برم

بدو بخشمت من همی چند گاه

همیدار رازش نهانی نگاه

نهاد و نشست و ره و ساز او

بدان و مرا بر رسان راز او

دگر روز چون چرخ شد لاجورد

برآمد ز تل کان یاقوت زرد

به نزد پدر شد بت دلربای

نشستند و کردند هرگونه رای

شه از گنج دادش بسی سیم و زر

هم از فرش و دیبا و مشک و گهر

وزان قندهاری بهاری کنیز

سخن راند کاین در خور تست نیز

تورا شاید این گلرخ سیمتن

که هم پای کوبست هم چنگزن

به مردان همی دل نیاسایدش

بجز با زنان هیچ خوش نایدش

به تو دادمش باش ازو تازه چهر

گرامی و گستاخ دارش به مهر

سمنبر به سرو اندر آورد خم

سوی کاخ شد شاد نزدیک جم

به آرام دل روز چندی گذاشت

چنین تا دگر ز تخمی که داشت

گدازان شد از رنج سیمین ستون

گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون

سَهی سروش از خَم کمان وار شد

تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد

همه هرچه بُد رازش اندر نهفت

کنیزک بدانست و شد بازگفت

شه آن راز نگشاد بر دخترش

همی بود تا دختر آمد بَرش

چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم

بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

ملامت کردن پدر دختر خویش را

چنان تند و خودکام گشتی که هیچ

به کاری در از من نخواهی بسیچ

ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای

ز تن جامهٔ شرم برکنده ای

نگویی مرا کز چه این روزگار

گریزانی از من چو کاهل ز کار

دو چشم ترا دیدنم سرمه بود

کنون از چه گشتست آن سرمه دود

گمانی که رازت ندانم همی

ز چهرت چو نامه بخوانم همی

زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست

همی رنگ چهرت بگوید درست

رخت پیش بُد چون یکی گلستان

در آن گلستان هر گلی دلستان

کنون سوسنت دردمندی گرفت

گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت

بهاری بُدی چون نگار بهشت

نمانی کنون جز به پژمرده کِشت

ز خورشید رویت بُد آن گه فزون

فروغ چراغی نداری کنون

نه آنی که بودی اگرچه تویی

که آن گه یکی بودی اکنون دویی

ز مردان ازین پیش ننگ آمدت

ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت

پس پرده گشتی چنین پرفسوس

نه آگه من از کار و ، تو نوعروس

نگویی تو را جفت در خانه کیست

پس پرده این مرد بیگانه کیست

چو دختر شود بد، بیفتد ز راه

نداند ورا داشت مادر نگاه

چنین گفت دانا که دختر مباد

چو باشد، به جز خاکش افسر مباد

به نزد پدر دختر ار چند دوست

بتر دشمن و مهترین ننگش اوست

پریرخ بغلتید در پیش شاه

به خاک از سر سرو بر سود ماه

چنین گفت کای بخت پیشت رهی

تو دانی که ناید ز من بی رهی

اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم

نه آنم که بر دوده ننگ آورم

مرا داده بودی تو فرمان ز پیش

که آن را که خواهم کنم جفت خویش

کنون جفتم آن شاه نیک اخترست

که از هر شه اندر جهان بهترست

همه کار جم یاد کرد آنچه بود

چو بشنید ازو شاه شادی نمود

بدو گفت خوش مژده ای دادیم

ز شادی دری تازه بگشادیم

ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت

ز تست اینکه جم را به من داد بخت

کنون بر هیون بسته او را به گاه

فرستم به درگاه ضحاک شاه

که گفتست هر ک آرد او را به بند

به گنج و به کشور کنمش ارجمند

ز جان دختر امید دل بر گرفت

به پیش پدر زاری اندرگرفت

دو مشکین کمان از شکن کرد پر

ببارید صد نوک پیکان ز دُر

مشو، گفت در خون شاهی چنین

که بدنام گردی برآیی ز دین

هم از خونش تا جاودان کین بود

هم از هرکسی بر تو نفرین بود

گرت سوی نخچیر کردن هواست

هم از خانه نخچیر نکنی رواست

بترس از خداوند جان و روان

که هست او توانا و ما ناتوان

گر ایدر نگیردت فرجام کار

بگیرد به پاداش روز شمار

بدی گرچه کردن توان با کسی

چو نیکی کنی بهتر آید بسی

اگرچند بدخواه کشتن نکوست

از آن کشتن آن به که گرددت دوست

گر او را جدا کرد خواهی ز من

نخستین سر من جدا کن ز تن

بگفت این و شد با غریو و غرنگ

به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ

روان پدر سوخت بر وی به مهر

به چهرش بر از مهر برسود چهر

مبر، گفت غم کان کنم کت هواست

به هر روی فرمان و رایت رواست

ز بهر جم از جان و شاهی و گنج

برای تو بدهم ندارم به رنج

تو رو زو ره پوزش من بجوی

که فردا من آیم به گه نزد اوی

بشد دلبر و شاه را مژده داد

شد ایمن جم و بود تا بامداد

سپهر آتش روز چون برفروخت

درو خویشتن شب چو هندو بسوخت

بیامد بَر جم شه سرفراز

ز دور آفرین کرد و بردش نماز

لبت گفت جاوید پرخنده باد

درین خانه بودنت فرخنده باد

چو خورشید بی کاست بادی و راست

بداندیش چون ماه بگرفته کاست

بر آمد جم از جای و بنواختش

به اندازه بستود و بنشاختش

به بهبود برگفت بر من گمان

گرت نابیوس آمدم میهمان

بود نام نیک و سرافراشتن

ز ناخوانده مهمان نکو داشتن

همی تا توان راه نیکی سپر

که نیکی بود مر بدی را سپر

همی خوب کاریست نیکی به جای

که سودست بر وی به هر دو سرای

ازین پس دهد بوسه ماه افسرت

هم از گوهر من بود گوهرت

بود نامداری دلیر و سترگ

وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ

به پنجم پسر باز گرد اوژنی

بود اژدهاکش هژبر افکنی

که جوشنش پیل ار به هامون کشد

به گردن نتابد به گردون کشد

ولیکن بترسم که از بهر من

بتابدت روزی ز راه اهرمن

به طمع بزرگیم بدهی به باد

بدان اژدها پیکر دیوزاد

به جم گفت شه کای جهان شهریار

به من بنده بر بد گمانی مدار

به یزدان که گردون به پرگار زد

کره هفت پیمود و بر چار زد

به باد این زمین باز گسترد پست

به آبش گشاد و به آتش ببست

که جز کام تو تا زیم زین سپس

نجویم، نه رازت بگویم به کس

به از خوب کاری به گیتی چه چیز

کی اندر رسم من بدین روز نیز

گرم دسترس در سزای تو نیست

بسندم که ایدر ترا هست زیست

که با دختر خویش تا زنده ام

پرستار تُست او و، من بنده ام

گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش

بَرِ من همانی وزان نیز بیش

گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس

گرامی بود نزد گوهرشناس

درنگ آور ایدر،همی زی به ناز

بود کاید آن بخت برگشته باز

نماند جهان بر یکی سان شکیب

فرازیست پیش از پس هر نشیب

پسِ تیرگی روشنی گیرد آب

برآید پسِ تیره شب آفتاب

بهر بدت خُرسند باید بُدن

که از بد بتر نیز شاید بُدن

غمی نیست کان دل هراسان کند

که آن را نه خُرسندی آسان کند

نبست ایچ دَر داور بی نیاز

کز آن به دری پیش نگشاد باز

بگفت این و با مهر برخاست تفت

به رخ خاک پیشش برُفت و برفت

می و عنبر و عود و کافور خشک

هم از دیبه و فرش و دینار و مشک

فرستاد ازین هرچه بُد در خورش

یکی بار هر هفته رفتی برش

همی بود با دلبر و جام جم

که روزی نگشت از دلش کام کم

نهان مانده در کاخ آن سرو بُن

چو اندر دل رازداران سخن

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

جمعه 25 دی 1394  2:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها