پاسخ به:✉✉ غزلیات رضیالدین آرتیمانی ✉✉
نتوان گذشتن آسان از آن کو
گل تا بگردن، گل تا بزانو
از دست آن شست مشکل توان رست
صیاد ما را سخت است بازو
حرف خلاصی فکر محالی است
فکری دگر کن حرفی دگر گو
دل میربایند جان میستانند
شو خان به بازی، شیران به بازو
زان مه که گاهی پهلوی غیر است
صد داغ داریم، پهلو به پهلو
تا رو نهـٰادیم در عـٰالم عشق
با هر دو عالم گشتیم یکرو
از دوست نتوان ما را بریدن
ناصح تو مینال، مشفق تو میگو
هم جان ستانند، هم دلفریبند
آن زلف و کاکل، آن چشم وابرو
گوئی که بوئی ز آن گل شنیدم
خود را نیـٰابی، یابی گران بو
چون به توان کرد عاشق به تدبیر
کی خوش توان کرد دندان به دارو
بی می خرابم بیجرعه مدهوش
زان لعل میگون زان چشم جادو
گفتم رضی را سر نه بدین در
کارش همین است در آن سر کو
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
تو بدین چشم شوخ و روی چو ماه
ببری دل ز دست سنگ سیاه
زیر دستت چه آسمـٰان چه زمین
پایمالت چه آفتاب و چه ماه
روز مستی نمیبریم بسر
این زمان آمدیم بر سر راه
چون ننالیم که از تماشایش
باز گردد بسوی دیده نگاه
آنچه آن جلوه کرد با جانم
برق هرگز نمیکند به گیاه
ای که بی باک بر سر راهش
میروی و نمیروی از راه
باش یک لحظه تا برون آید
آفتابم ز زیر ابر سیاه
نفست از چه مرده زنده کند
گر نه روح اللهی، بلا اشباه
سنگ سوزم اگر ببـٰارم اشک
چرخ ریزم اگر بر آرم آه
گاه و بیگاه منع ما نکنی
چشمت ار بر رخش فتد ناگاه
گفتمش میرود رضی گفتا
هر کجا میرود خدا همراه
ای کاش که بود ما نبودی
یا بنمودی هر آنچه بودی
نگشود ز کعبه در کسی را
از ما در دیر را سجودی
ز افسانهٔ واعظان فسردیم
ای مطرب عاشقان سرودی
کی مرد غم تو بودم ای عشق
صد بار فزونم ار نمودی
جز دوست اگر ز دوست خواهی
در مذهب عاشقان جهودی
مجنون توام چنانکه بودم
با ما نهای آنچنانکه بودی
ای دل چه به های های گریی
هوئی مگر از رضی شنودی
کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم
که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند
نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم
نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
نسوده بیادب در سایهُ گلبرگ، منقاری
مگر صبح ازل سازد خلاصم ور نه چون سازم
که پیچیده است گردم شام هجران چون سیه ماری
چه کم گردد ز معشوقی چه کم گردد ز محبوبی
اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
کند منعم ز دیوار و در او مدعی سهل است
میان ما و یاد او نخواهد بود دیواری
به کار خویشتن مشغول هر کس را که میبینم
بغیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری
این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری
با دل آســـــوده سنگ را نگذاری
با لبش ای لعل ناب در چه حسابی
با رخش ای آفتـــاب در چه شمـــاری
از تو یکی قطره آب بحر محیط است
و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری
دین و دل ای پادشاه صورت و معنی
ما بتو دادیم، اختیار تو داری
هیچ تو از روز بازخواست نترسی
هیچ تو شـــرم از خدا و خلق نداری
دل چو رضی مینهی به درد وداعش
چاره نداری جز آنکه جان بسپاری
ای که به جز دلبری تو کار نداری
کار جز آزار جان زار نداری
ای همه داروی دل مگر تو بهشتی
وی همه آرام جان مگر تو بهاری
آنچه دل دشمنان بهم نسپندد
چند تو بر جان دوستان بگماری
بگسلم از جان و دل اگر بپذیری
بگذرم از هر چه هست اگر بگذاری
ریخت دلم آبرو که خونش بریزی
عذر نگوئی و گر بهانه نیاری
چند بر آن در روی و بار نیابی
مردنت اولی دلا که عار نداری
دور از آن مایهٔ حیات نمرده است
زنده رضی را دگر برای چه داری
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری
نمیدانی تو رسم دوست داری
نمیدانم که با جانم چه داری
مگو پیمان و عهدم استوار است
که در پیمــــان شکستن استواری
غمت چندانکه با ما سازگار است
تو صد چنـــدان بما نــاســــازگاری
غبارم را توانی داد بر باد
اگر بر دل ز من داری غباری
دمار از روزگار غم بر آرم
اگر افتد بدستم روزگاری
رضی گوئی تو را دیگر چه حال است
خبر گویا ز حٰال مانداری
چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری
تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری
مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری
خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری
نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری
چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری
ای راندهٔ درگاه تو خواری و عزیزی
پیدا ز تو هر چیز ندانم تو چه چیزی
ما هیچ ورای تو ندیدیم و نبینیم
ای آنکه بتحقیق، ورای همه چیزی
ای آنکه تمیز بد و نیکت خفقان کرد
بدها همه نیکند، زهی اهل تمیزی
شبهه جگرت خون کند ای مدعی علم
صد خرمن ازین دانش و پندار نبیزی
گر اینت بود عشوه چه دلها که نسوزی
ور اینت کرشمه است چه خونها که نریزی
در خلوت او دورتر از هجر رضی وصل
اینجاست که اصلاً نتوان کرد تمیزی
چشمم افتاد بر جمٰال کسی
که گرو برده ز آفتاب بسی
دعوی بندگی غیر مکن
که تو آزاد کردهٔ هوسی
بر مزن گرد شمع ما ای غیر
که نه پروانهای نه خر مگسی
دل شوریده را چو ساغر می
نتوان داد هر زمان بکسی
رفته بر باد برگ این باغم
نه پس اندوزی و نه پیش رسی
ترک فریاد کن رضی کانجا
نرسد هیچکس بداد کسی
بهار و باده و عشق و جوانی
غنیمت دان غینمت تا توانی
ز من آموخت زلفش تیره روزی
بمن آموخت چشمش ناتوانی
ندیدم جز خطا از خط و خالش
نمیدارد وفا هندوستانی
من آن مزدور محرومم که کارم
گل داغی بمزد باغبانی
چه پرسی از رضی نام و نشانش
غلام تو، سگ تو، هر چه خوانی
نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
درین جهان ز تو حیوان بجٰان خود مانده
که ره بسی است ز تو تا جهٰان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شادی
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام ماندهام حیران
بهیچ جانوری غیر خود نمیمانی
چه لازم است مدارا د گر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو طوفانی
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی