پاسخ به:✉✉ رباعیات رضیالدین آرتیمانی ✉✉
بر سر چو کلاه عاشقی افرازم
سر بازیهـٰا تمام بازی سازم
یکذره غم درون، برون ار فکنم
غمهـٰای جهان تمام، شادی سازم
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
یک کوچه شدهاست خلوت و بازارم
یکسان گشتهاست اندک و بسیارم
یک ره گشتیم با دو عالم زان رو
یکرنگ شده است سبحه و زنارم
چون شعله به هیچ همدمی دم نزدیم
کز سوز دل آتشی به عٰالم نزدیم
داغ دل خود به هیچکس ننمودیم
کارایش روزگار بر هم نزدیم
تا چند بساط شادی و غم گیریم
راه و روش مردم عالم گیریم
کو زلف مشوشی که در هم پاشیم
کو شعلهٔ آتشی که در هم گیریم
تا در ره دوست سر ز پا میدانی
نه مبدأ خود، نه منتها میدانی
در عالم آشنائی ای بیگانه
تا بیگانه ز آشنا میدانی
ای آنکه ز نام خود بتنگ آمدهای
یک گام نرفته سر به سنگ آمدهای
عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمدهای
گشتیم همه روی زمین را بچراغ
مثل فرح آباد ندادند سراغ
داغ از فرح آباد چنانست جنان
ز اشرف فرح آباد چنان باشد داغ
تا جانب دوست رو ز هر سو نکنی
از گلبن تحقیق گلی بو نکنی
چون جانب دوست رو نهی هر جا هست
ز نهار بجانب دگر رو نکنی
در مهد هوی غنودهای معذوری
دیده نه چو ما گشودهای معذوری
دل زین عالم نمیتوانی بر کند
در عالم دل نبودهای معذوری
تا در غم نوشیدنی و خوردنیای
هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنیای
تا کی خور و خواب زندگانی داری
این است اگر زندگیت مردنیای
صد شکر که آشفته سر و دستارم
بر گشته ز دوست خلوت و بازارم
حاصل که رسیده تا بجائی کارم
کزیاد رود اگر بیادش آرم
گر بوئی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
از خجلت دانائی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
از بسکه بحسن ناز و طوفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
ای آنکه همیشه مست جام هوسی
بی رنج درین راه بجـٰائی نرسی
نوشی خون از چه زنی نیش به دل
کم نتوان بود در جهـٰان از مگسی
ای آنکه نباشدم بتو دسترسی
بی یاد تو بر نیـٰارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچکسی
روح القدسی نیـٰاید از هر مگسی