پاسخ به:✉✉ رباعیات رضیالدین آرتیمانی ✉✉
ما را غم دی و محنت فردا نیست
آن را چه خوریم غم که پا بر جا نیست
یکدم فرصت به هر دو عالم ندهیم
کم فرصتی ار کند فلک با ما نیست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
با درویشان کبر خود اندیش بد است
با خویش بدست آنکه به درویش بد است
از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه بدرویش بد است
در عشق اگر جان بدهی، جان آنست
ای بی سر و سامان، سر و سامان آنست
گر در ره او دل تو دارد دردی
آن درد نگهدار که درمان آنست
آنکو به زبان خلق جز عیب نداشت
او هیچ خبر ز عالم غیب نداشت
من زندهٔ عقل را فشردم صد بار
چیزی به جز آن واهمه در جیب نداشت
عشق است که بی زلزله وغلغله نیست
گر ره نبری بجان جای گله نیست
این راه نرفت هر که سر در ننهاد
گویا که در این قافله سر قافله نیست
ای آن تو را بسی غم تنباکوست
خوش باش که هر خار و خسی تنباکوست
اوقات تمام تیره و تلخ گذشت
گویا همه عمرت، نفسی تنباکوست
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
بخدا گر دهنش، هیچ تواند کس دید
یا اگر دید توان، پس ذقنش را نگرید
در باز بروی دلم از ناز نمیکرد
هر چند که در میزدم، آواز نمیکرد
با غیر اگر صحبت او گرم نمیبود
دل در بر من بیهده پرواز نمیکرد
ناصح چکنی زبانم از پندم مبند
یکبار بیا ببین در آن سرو بلند
گر چشم ز روی او توانی برداشت
من نیز دل از غمش توانم بر کند
هر دل که رهین تن بود او دل نیست
در عالم دل خبر ز آب و گل نیست
راهی نبود که او بمنزل نرسد
جز راه محبت، که در او منزل نیست
در صومعه و مدرسه دیار نبود
در هر دو جهان واقف اسرار نبود
بودند همه لنگر آن عالم لیک
از عالم دل کسی خبردار نبود
بر کف چه نهم سبحه که زنارم شد
در بر چه کنم خرقه که سربارم شد
عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت
از پیش نرفت کاری و کارم شد
آنانکه علم به عالم تجریدند
علامهٔ دانشند و عین دیدند
ناکشته، تر و خشک جهان را کشتند
نادیده بد و نیک جهان را دیدند
ز آئینهٔ دل چو زنگ اغیار زدود
نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود
چون اهل زمان نهایم در قید فنا
ما فانی مطلقیم در عین وجود
از ذرهٔ سرگشته، قرار تو کجاست
وی مشت غبار، اعتبار تو کجاست
در آمدن و بودن و رفتن مجبور
ای عاجز مضطر، اختیار تو کجاست