سوگندنامه رضیالدین آرتیمانی
دگر سینهام چون خم آمد بجوش
بر آمد از این قلزم غم خروش
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
در این فن چرا اینقدر جاهلی
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهٔ خودپرستی به سنگ
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
توان تا بمیخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
زمستان به جز صاف بازی مجو
که ای مانده در گل درین ره چو خر
بمستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
شفا در لب جام پُر باده دان
سخنتر مقولات و از کیف گو
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
به داغم زبان شعلهها برفروخت
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو زمستی چه افتادهای
چه جان و چه دل جمله قربان تو
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
کجایم، چه میگویم ای دوستان
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
ز هستی ندارم من از خود خبر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
بجز زاهدم با کسی کار نیست
چه دستار پیچیدهام در سرش
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
که از بزم رندان نماید نفور
الهی به پاکان و رندان مست
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به هجری که پیوسته در وصل یار
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
به دزدی که پروا ندارد ز کس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهٔ او شکست
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به آن وعدهٔ سست پیمان یار
که گر یکزمان بی تو آرم به سر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائیم یار دیرین توئی
اگر خود نیائی خیالت بس است
که همچون فلاطون شده خمنشین
برون آرش از شیشه همچون پری
دلم را بیک جرعه می شاد کن
از آن می که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن می که در دل چو منزل کند
از آن می که روح روانست و بس
از آن می که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
بجانان رسان جان او والسلام
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
پنج شنبه 24 دی 1394 2:03 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh