اصفهان سراسر پوشيده از برف بود. پنجاه روز يك ريز برف ميباريد، هركوي و برزن مملو از برف و يخ شده بود، هوايي به شدت سرد و زمهرير، بر تمام شهر سايه افكنده بود.
مدرسه علميه باقريه هم سفيدپوش سفيدپوش شده بود.
از حجرهاش بيرون آمد، روبهروي حجره كوهي از برف جمع شده بود، نگاهي به حجرههاي مدرسه كرد، همه خالي بودند؛ اكثر طلبهها به خاطر سرماي شديد به روستاهايشان برگشته بودند. آن روز پدرش با هزار رنج و مشقت، خودش را از روستا به مدرسه رسانده بود و قصد داشت، او را با خود به روستا برگرداند، سرما و يخبندان پدرش را هم زمينگير كرده بود.
پدر با ديدن آن همه سرما و تنهايي پسر با عصبانيت و ناراحتي به او گفت: «الان كه درس و مباحثه تعطيل است و ديگر كسي در مدرسه باقي نمانده چرا به روستا بر نميگردي؟!
اما او كه عاشق درس و مدرسه بود و شدت سرما ذرهاي از گرماي عشق او نميكاست؛ سرش را پايين انداخت و گفت: «چشم، هرچه شما بفرماييد، فردا صبح، آفتاب زده يا نزده وسائلم را جمع ميكنم و با شما به آبادي بر ميگرديم.»
كم كم شب فرا رسيد، سرماي حجره كمتر از سرماي بيرون نبود، كرسي هم گرمايي نداشت؛ زغالهاي مدرسه تمام شده بود. به هر شكل بايد كنار پدرش دراز ميكشيد؛ اما مگر از شدت سرما امكان خوابيدن وجود داشت!
شب از نيمه گذشته بود و نسيم سردي ميوزيد، غم و اندوهي دلش را گرفت؛ چرا كه بايد از درس و مدرسهاش جدا ميشد. در همين حين ناگهان صداي در زدن بلند شد، اعتنايي نكرد، بار دوم هم صدايي آمد، بازهم اعتنايي نكرد، بار سوم صدا شديدتر شد، به ناچار از حجرهاش بيرون رفت، به طرف در مدرسه حركت كرد، تا زانوهايش در برف فرو ميرفت، با خودش ميگفت اين وقت شب، توي اين سرما چه كسي ممكن است باشد؟!
پشت در كه رسيد پرسيد: كيستي؟
غريبه گفت: «آقا حيدرعلي مدرس! با شما كار دارم» دست و پايش لرزيد و به خودش گفت: «اين وقت شب، توي اين سرما و برف، نه چراغي نه كرسي، نه غذايي، با اين مهمان آشنا چه كنم؟»
در مدرسه را باز كرد؛ اما با وجودي كه چراغ در مدرسه خاموش بود، همه جا روشن و نوراني شد. طوري كه حتي ميتوانست لباس غريبه را به وضوح ببيند، جذابيت و نورانيت چهرهناشناس به حدي بود كه تا چند لحظه خيره خيره فقط به صورتش نگريست و اصلاً سوز آن شب سرد را احساس نكرد.
سلام گفت، ناشناس نيز در كمال مهرباني پاسخش را داد و سپس دستش را پيش آورد و مقدار زيادي سكههاي دو قراني توي دستش گذاشت و گفت: «فردا صبح هم براي شما زغال ميآورند. اعتقاد شما بايد بيشتر از اينها باشد، به پدرتان بگوييد: اينقدر عصباني نباش، ما بي صاحب نيستيم.» گرما و نور همه فضاي مدرسه را گرفته بود، انگار از سرما هيچ خبري نبود.
حيدرعلي گفت: خب حالا بفرماييد داخل، پدرم تقصير ندارد چونكه زغال نداشتيم و هوا خيلي سرد بود، ناراحت شد، شما ببخشيد.
ناشناس گفت: «آن شمع كه در تاقچة حجرهتان است، روشن كنيد.» انگار از همه چيز و همه جا خبر داشت، كلامش همه نور و صداقت بود. حيدرعلي كه بهت زده شده بود و ديگر عقلش به جايي راه نميداد گفت: «اين چه پوليه؟ غريبه گفت: براي شماست، خرج كنيد» اينرا گفت و خداحافظي كرد و رفت.
حيدرعلي، درمدرسه را بست، به صحن مدرسه آمد، همين كه خواست به حجرهاش برگردد، با خودش گفت: «چرا اسم اين آقا را نپرسيدم نكند او ...»
به سرعت برگشت در مدرسه را باز كرد ولي ديگر اثري از آن غريبه نديد، هرچه جستوجو كرد، دور تا دور مدرسه حتي اثري از قدمهاي او هم نيافت. انگار اصلاً هيچ رفت و آمدي در آن حوالي نشده بود.
ديگر با اطمينان ميدانست كه آن شخص، همان يوسف زهرا است، زانوهايش شل شده بود، توان راه رفتن نداشت، روي برفها نشست و هايهاي گريه كرد.
وقتي به حجرهاش برگشت دست برد همان جايي كه آقا فرموده بود، شمعي پيدا كرد و آن را روشن كرد، پولها را روي كرسي ريخت پدرش كه بيدار شده بود، پرسيد: اين پولها چيست؟ چرا گريه كردهاي؟
حيدرعلي همه ماجرا را براي پدرش تعريف كرد، پدرش هم با چشمهاي اشك آلود گفت: «خوشا به سعادت تو به خدمت آقا رسيدهاي.»
صبح شد، پدرش در صحن مدرسه قدم ميزد كه ناگهان در مدرسه را زدند، پدر در مدرسه را باز كرد، شخصي با باري از زغال در آستانه در بود، سلام و احوالپرسي كرد، مرد گفت: «ديشب خيلي سرد بود. شما حتماً خيلي اذيت شديد» پدر گفت: «آري! تا نيمه شب خيلي سرد بود»، مرد با تعجب گفت: «مگر در نيمه شب چه اتفاقي رخ داد؟»
پدر گفت: «پسرم شمعي روشن كرد و تا صبح اصلاً احساس سرما نكرديم.»
مرد گفت: «به حق چيزهاي نشنيده! خلاصه من اين بار زغال را براي طلبههاي مدرسه آوردهام، گمان ميكنم تا پايان زمستان برايشان كافي باشد.» زغالها را داخل مدرسه گذاشت و خداحافظي كرد و رفت.
پدر حيدرعلي هم آماده برگشتن به روستا شد هنگام خداحافظي به پسرش گفت: «همين جا بمان و مشغول درس باش كه تا چنين صاحب مهرباني داريد هيچ ناراحتي و غمي نخواهيم داشت.»
«برگرفته از عتبري الحسان، ج 2، ص 103 با توضيح و تفسير»
حمزه كريمخاني