پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه کنند اما مقصد را اظهار نکرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آنها خبر داد که شهر مکه است و براي فتح مکه مي رود و کوشش داشت که لشکر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حرکت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم کرده از خدا نيز خواست که اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام رکت سپاهي گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستين بار بود که مدينه چنين سپاهي را به خود مي ديد.
نامه حاطب بن ابي بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابي بلتعه که در زمره مسلمانان در مدينه به سر مي برد ولي زن و بچه اش در مکه بودند نامه اي براي قريش نوشت بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءکم بجيش کالليل يسير کالسيل »
[پيغمبر خدا با لشکري همچون توده هاي تاريک شب و بسرعت سيل به سوي شما مي آيد. ]
اين نامه را به زني داد که نامش ساره بود و چنانکه نقل شده پيش از آن در مکه به خوانندگي روزگار مي گذرانيد ولي پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشتري نداشت از اين رو به مدينه آمد وي به آن زن ده دينار پول داد که آن را مخفيانه و بسرعت به مکه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان کرد و راهي مکه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراي نامه حاطب بن ابي بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بي درنگ علي بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زني به اين نام و نشان براي قريش نامه مي برد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذي الحليفه - يک فرسخي مدينه - يا جاي ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چيزي نيافتند، در اين وقت علي(ع)پيش رفت و از روي تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه ات را بيرون مي کنم و نامه را به دست مي آورم، آن زن که علي(ع)را مصمم ديد گفت: به کناري برو و سپس نامه را که در ميان گيسوانش پنهان کرده بود بيرون آورد و به علي(ع)داد. (1) علي(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابي بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد که تو اين نامه را به قريش بنويسي؟عرض کرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلي براي من در دين پيدا نشده ولي من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلي ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مکه است خواستم از اين راه خدمتي به آنها کرده باشم که احيانا(اگر جنگي پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قت حاجت از آنها براي حفاظت زن و فرزند خود کمک بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است که چون علي(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست کردم تا جريان حرکت ما را از قريش پنهان دارد ولي مردي از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخيزد و خود را معرفي کند و يا آنکه وحي الهي او را معرفي کرده و رسوا خواهد شد!
کسي برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابي بلتعه در حالي که همچون بيد مي لرزيد از جا برخاست و عرض کرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين کار را از روي شک به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مي دهيد تا من او را بکشم، پيغمبر او را از اين کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون کردند ولي حاطب بن ابي بلتعه با نگاههاي معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مي کرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاي تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بيامرزد و ديگر به چنين کاري دست نزني!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابي بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوي و عدوکم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اي مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستي نگيريد(و براي خود دوست انتخاب نکنيد) که مودت خود را(از طريق مکاتبه)به آنها هديه کنيد، با اينکه بدان حقي که براي شما آمده کافر شدند. . . ]تا به آخر.
حرکت سپاه به سوي مکه
روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفري اسلام، مدينه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حرکت کردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادي به آنها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پيغمبر اسلام که مي خواست خبر حرکت او به قريش نرسد براي آن بود که مقاومتي از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خوني در مکه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد، از اين رو پس از حرکت نيز دستور داد لشکر بسرعت حرکت کنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يک هفته طي کردند، و شب هنگام به «مر الظهران »يک منزلي مکه رسيدند و در آنجا توقف کردند بي آنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعي داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموي پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدينه از مکه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسيله اي مردم مکه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را براي ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشکراسلام بيرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسيله اي اين خبر را به مردم مکه برساند و برخي احتمال داده اند که شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه اين کار را گرفته باشد، ولي به نظر مي رسد اين احتمال را تاريخ نويساني که عموما جيره خواران خلفاي بني عباس بوده و يا از کانال آنها به مردم مي رسيد و کنترل مي شد و به وسيله کنترل کنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخي از سران قريش که از عکس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براي کسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حرکت لشکر اسلام، شبها که مي شد از مکه خارج مي شدند و از مسافران و افرادي که از سمت مدينه به شهر وارد مي شدند تفحص و جستجو مي کردند تا اطلاعي به دست آورند و تا به آن شب از کسي در اين باره چيزي نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشکر در بيابان پراکنده شوند و هر يک آتشي برافروزند تا اگر کسي از قريش آنها را ببيند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - که فتح مکه بدون جنگ و خونريزي بود - کمک کرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاي دره اي که مشرف به «مر الظهران »و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمي در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل کرده گفت: به خدا سوگند تاکنون من اين همه آتش و اين قدر لشکر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مي کنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند که به منظور حمله به بني بکر و انتقام از آنها بدينجا آمده اند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه کمتر از آن است که اين همه آتش و چنين جمعيتي داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده بود و در آن نزديکي گردش مي کرد صداي ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اي ابا حنظله!
ابو سفيان صداي عباس را شناخت و گفت: اي ابا فضل!
آن دو به هم نزديک شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها کيان اند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند که به همراه پيغمبر اسلام براي فتح مکه آمده اند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اينک چاره چيست و چه بايد کرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مي زنند چاره اين است که پشت سر من سوار شوي تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براي تو امان بگيرم.
ابو سفيان بي تامل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوي اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشي که مي رسيد لشکريان نگاه مي کردند چون استر پيغمبر را مي ديدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمي شدند تا نزديکي سراپرده رسول خدا(ص)به آتشي که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتي استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموي آن حضرت را ديد، راه را باز کرد ولي وقتي پشت سر عباس، ابو سفيان را مشاهده کرد با ناراحتي فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است که بدون امان به دست ما افتاده بايد او را کشت، اين سخن را گفت و به سوي خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس که متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختي بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)