0

فتح مکه

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

فتح مکه

پيش از اين در جريان صلح حديبيه گفته شد که از جمله مواد قرارداد صلح اين بودکه هر يک از قبايل عرب بخواهند با قريش و يا پيغمبر اسلام هم پيمان شوند آزاد باشند و از اين رو دو دسته از قبايل مزبور به نام «بني بکر»و«خزاعه »که سالها بود ميانشان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پيمان يکي از دو طرف در آمدند.

peyambar08

«خزاعة »با پيغمبر اسلام همپيمان شدند و«بني بکر»با قريش.
نزديک دو سال از اين پيمان گذشته بود و اين دو قبيله بدون جنگ با همديگر روزگار را مي گذراندند و اتفاقي ميان آنها رخ نداد، ولي اين وضع به هم خورد و بني بکر در صدد حمله به «خزاعه »بر آمد و به دنبال اين فکر به مکه رفتند و با برخي از بزرگان قريش مانند عکرمة بن ابي جهل و صفوان بن اميه در اين باره مذاکره کرد آنها را نيز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه »را با آنها طرح نموده از آنها نيز در اين باره کمک گرفتند.
و برخي احتمال داده اند که عقب نشيني مسلمانان در جنگ مؤته سبب شد که بني بکر به اين فکر بيفتند زيرا فکر مي کردند با عقب نشيني مسلمانان در مؤته نفوذ آنها در جزيرة العرب متزلزل گشته و مي توانند ضربه اي بر آنها وارد کنند.
و به هر صورت شبي که خزاعه بي خبر از همه جا در منزلهاي خود آرميده بودند مورد حمله بني بکر و دستياران قريشي آنها واقع شده و مطابق نقلي بيست نفر آنها به دست بني بکر کشته شد و با اينکه خود را به نزديکي مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بني بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آنها ادامه دادند.
رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) در مسجد مدينه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعي با گروهي سراسيمه وارد مسجد شد و خبر اين حمله ناجوانمردانه و نقض پيمان بني بکر - و قريش - را به اطلاع آن حضرت رسانيد، و از او کمک و ياري طلبيد.
رسول خدا(ص)که از شنيدن اين خبر متاثر شده بود و عده ياري و کمک به آنها را به وي داد و آماده بسيج لشکر به سوي مکه و جنگ با قريش گرديد.
ابو سفيان به مدينه مي آيد
از آن سو قريش از کرده خود پشيمان شده و فکر حمله متقابل پيغمبر اسلام آنهارا سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافي اين عمل بر آمده و ابو سفيان را مامور کردند به مدينه برود و به هر ترتيب مي تواند قرارداد صلح را تجديد کند و جلو حمله احتمالي مسلمانان را به مکه بگيرد.
به همين منظور ابو سفيان به مدينه آمد و روي حسابي که پيش خود کرده بود يکسر به خانه دخترش ام حبيبه که جزء همسران پيغمبر بود وارد شد.
ابو سفيان فکر کرده بود با ورود به خانه او مي تواند به طور خصوصي پيغمبر اسلام را ديدار کرده و به ترتيبي کار را اصلاح کند، اما همين که وارد اتاق دخترش گرديد با بي اعتنايي ام حبيبه مواجه گرديد و چون خواست روي فرش بنشيند ام حبيبه بسرعت پيش رفت و فرش را از زير پاي او جمع کرد!
ابو سفيان با ناراحتي پرسيد: دخترم آيا مرا لايق اين فرش ندانستي يا آن را در خور من نديدي؟
ام حبيبه پاسخ داد: نه، بلکه اين فرش مخصوص پيغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسي هستي بدين جهت نخواستم روي آن بنشيني!
ابو سفيان با خشم گفت: اي دختر گويا پس از من به تو شري و گزندي رسيده است!
اين سخن را گفت و از خانه او بيرون آمد و خود را به پيغمبر(ص)رسانده گفت: اي محمد خون قوم خود را حفظ کن و قريش را پناه ده و پيمان را تجديد کن!
پيغمبر فرمود: مگر پيمان شکني کرده ايد اي ابو سفيان؟گفت: نه، فرمود: پس ما سر همان پيماني که بوديم هستيم!
ابو سفيان ديگر نتوانست سخني بگويد و برخاسته پيش ابو بکر آمد و از وي خواست تا پيش پيغمبر وساطت کند ولي ابو بکر حاضر به اين کار نشد، از اين رو به نزد عمر رفت و او نيز با تندي ابو سفيان را از پيش خود براند، از آنجا به نزد علي بن ابيطالب(علیه السلام)رفت و به آن حضرت اظهار کرد: يا علي قرابت و خويشي تو از همه کس به من نزديکتر است و من براي انجام حاجتي به اين شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاري من نااميد از اين شهر بروم و پيش پيغمبر در انجام کار من وساطت کني!
علي(ع)بدو فرمود: اي ابو سفيان واي بر تو مگر نمي داني که پيغمبر چون تصميم به کاري گرفت کسي نمي تواند در آن باره با او سخني بگويد.
ابو سفيان رو به فاطمه دختر رسول خدا(ص)که با دو فرزندش حسن و حسين(علیهماالسلام)در اتاق نشسته بودند کرده گفت: اي دختر محمد ممکن است به اين کودکان خود دستور دهي تا کسي را در پناه خود گيرند و براي هميشه آقا و بزرگ عرب باشند؟
فاطمه(علیها السلام)فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسيده اند که بدون اجازه پيغمبر کسي را در پناه خود گيرند.
کار بر ابو سفيان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود مي شد و نمي دانست چه بايد بکند از اين رو دوباره متوسل به علي(ع)شده گفت:
اي ابا الحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهي پيش پاي من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟
علي(ع)که ديد اگر بخواهد با ابو سفيان تندي کند و او را با خشونت از پيش خود براند يکي از دو زيان را دارد: يا ابو سفيان در مدينه مي ماند و به وسايل ديگري متشبث مي شود و ممکن است پيغمبر اسلام را در محذور بزرگي قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و يا اينکه مايوس و خشمگين به مکه باز مي گردد و با تحريک قريش و ساير قبايل همپيمان آنها، جنگ تازه اي به راه مي اندازد و لااقل آنکه مشکلي سر راه نشر توحيد و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستي ايجاد مي کند.
از اين رو کمي فکر کرده و بدو گفت: اي ابو سفيان به خدا سوگند من اکنون راهي را که براي تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آنکه تو بزرگ بني کنانه هستي اينک برخيز و به ميان مردم برو و آنها را زنهار بده و در پناه خويش در آور و تمديد قرارداد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه باز گرد!
ابو سفيان پرسيد: آيا اين کار براي من سودي دارد؟
علي(ع)فرمود: گمان ندارم سودي داشته باشد اما چيز ديگري اکنون به نظرم نمي رسد.
ابو سفيان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمايي علي(ع)در ميان مردم ايستاده گفت: اي مردم من همه شما را در پناه خويش قرار داده و قرارداد صلح را تمديد کردم!اين سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.
بزرگان قريش که از آمدن ابو سفيان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسيدند: چه کردي؟گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولي نتيجه اي نگرفتم، پس به نزد پسر ابي قحافه رفتم در او هم خيري نديدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نيز سخت ديدم، از آنجا به نزد علي رفتم و او را نرمتر از ديگران ديدم، و او راهي پيش پاي من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر مي کنم نمي دانم آيا کاري را که به دستور او انجام داده ام فايده اي دارد يا نه؟
از او پرسيدند: چه راهي؟
گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم اين کار را کردم!
بدو گفتند: آيا محمد هم آن را امضا کرد؟
گفت: نه!
گفتند: به خدا علي تو را مسخره کرده، آخر اين کار چه سودي داشت؟
ابو سفيان گفت: به خدا راهي جز اين نداشتم.

 

تجهيز لشکر

 

پس از رفتن ابو سفيان رسول خدا(ص)به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نيز دستور داد وسايل سفر او را تهيه کنند اما مقصد را اظهار نکرد، و به قبايل اطراف و همپيمانان خود نيز دستور بسيج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آنها خبر داد که شهر مکه است و براي فتح مکه مي رود و کوشش داشت که لشکر با جديت و سرعت هر چه بيشتر بروند تا قريش از حرکت او آگاه نشود و در اين باب دعا هم کرده از خدا نيز خواست که اخبار او را از قريش پنهان دارد و هنگام رکت سپاهي گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستين بار بود که مدينه چنين سپاهي را به خود مي ديد.
نامه حاطب بن ابي بلتعه به قريش
اما از آن سو حاطب بن ابي بلتعه که در زمره مسلمانان در مدينه به سر مي برد ولي زن و بچه اش در مکه بودند نامه اي براي قريش نوشت بدين مضمون:
«ان رسول الله جاءکم بجيش کالليل يسير کالسيل »
[پيغمبر خدا با لشکري همچون توده هاي تاريک شب و بسرعت سيل به سوي شما مي آيد. ]
اين نامه را به زني داد که نامش ساره بود و چنانکه نقل شده پيش از آن در مکه به خوانندگي روزگار مي گذرانيد ولي پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشتري نداشت از اين رو به مدينه آمد وي به آن زن ده دينار پول داد که آن را مخفيانه و بسرعت به مکه برساند.
ساره نامه را گرفت و در ميان گيسوان خود پنهان کرد و راهي مکه شد.
از آن سو جبرئيل بر پيغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجراي نامه حاطب بن ابي بلتعه مطلع ساخت، پيغمبر بي درنگ علي بن ابيطالب و زبير بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدانها گفت: زني به اين نام و نشان براي قريش نامه مي برد، نامه را از او بگيريد و او را به مدينه باز گردانيد.
آن دو بسرعت آمدند و در ذي الحليفه - يک فرسخي مدينه - يا جاي ديگر به آن زن رسيدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چيزي نيافتند، در اين وقت علي(ع)پيش رفت و از روي تهديد به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا(ص)دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون يا خودت نامه را بده يا به ناچار جامه ات را بيرون مي کنم و نامه را به دست مي آورم، آن زن که علي(ع)را مصمم ديد گفت: به کناري برو و سپس نامه را که در ميان گيسوانش پنهان کرده بود بيرون آورد و به علي(ع)داد. (1) علي(ع)نامه را گرفت و آن زن را به مدينه بازگرداندند.
پيغمبر(ص)حاطب بن ابي بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد که تو اين نامه را به قريش بنويسي؟عرض کرد: يا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ايمان دارم و هيچ گونه تزلزلي براي من در دين پيدا نشده ولي من در ميان مردم اين شهر عشيره و فاميلي ندارم و زن و فرزند من نيز در شهر مکه است خواستم از اين راه خدمتي به آنها کرده باشم که احيانا(اگر جنگي پيش آمد و آنها پيروز شدند)در قت حاجت از آنها براي حفاظت زن و فرزند خود کمک بگيرم.
در روايت شيخ مفيد(ره)است که چون علي(ع)نامه را آورد پيغمبر(ص)دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم!من از خدا درخواست کردم تا جريان حرکت ما را از قريش پنهان دارد ولي مردي از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آنها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخيزد و خود را معرفي کند و يا آنکه وحي الهي او را معرفي کرده و رسوا خواهد شد!
کسي برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابي بلتعه در حالي که همچون بيد مي لرزيد از جا برخاست و عرض کرد: نويسنده نامه من هستم و به خدا سوگند اين کار را از روي شک به نبوت شما و نفاق در دين انجام ندادم - و سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کرديم اظهار داشت - .
در اين وقت عمر بن خطاب پيش آمد و گفت: يا رسول الله اين مرد منافق شده دستور مي دهيد تا من او را بکشم، پيغمبر او را از اين کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بيرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بيرون کردند ولي حاطب بن ابي بلتعه با نگاههاي معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه مي کرد از اين رو رسول خدا(ص)دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو رابخشيدم و از خطاي تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بيامرزد و ديگر به چنين کاري دست نزني!
و به گفته مفسران آيه ذيل در شان حاطب بن ابي بلتعه و در اين ماجرا نازل شد:
«يا ايها الذين آمنوا لا تتخذوا عدوي و عدوکم اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق. . . » (2) تا به آخر.
[اي مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستي نگيريد(و براي خود دوست انتخاب نکنيد) که مودت خود را(از طريق مکاتبه)به آنها هديه کنيد، با اينکه بدان حقي که براي شما آمده کافر شدند. . . ]تا به آخر.
حرکت سپاه به سوي مکه
روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفري اسلام، مدينه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در اين سفر همراه رسول خدا(ص)حرکت کردند و از قبايل اطراف نيز گروه زيادي به آنها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پيغمبر اسلام که مي خواست خبر حرکت او به قريش نرسد براي آن بود که مقاومتي از قريش در برابر آنها نشود و قريش به جنگ و مقاومت برنخيزد و خوني در مکه ريخته نشود و بدين ترتيب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد، از اين رو پس از حرکت نيز دستور داد لشکر بسرعت حرکت کنند و به نقل مورخين اين فاصله زياد را به يک هفته طي کردند، و شب هنگام به «مر الظهران »يک منزلي مکه رسيدند و در آنجا توقف کردند بي آنکه مردم مکه از ورود آنان اطلاعي داشته باشند.
عباس بن عبد المطلب عموي پيغمبر نيز با چند تن از خويشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدينه از مکه بيرون آمده بودند در بين راه به رسول خدا رسيده و به آن حضرت ملحق شدند.
مورخين نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبد المطلب به فکر افتاد تا به وسيله اي مردم مکه را از ورود اين سپاه عظيم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آنها دور کند و آنها را براي ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همين منظور از ميان لشکراسلام بيرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسيله اي اين خبر را به مردم مکه برساند و برخي احتمال داده اند که شايد در اين باره با پيغمبر نيز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه اين کار را گرفته باشد، ولي به نظر مي رسد اين احتمال را تاريخ نويساني که عموما جيره خواران خلفاي بني عباس بوده و يا از کانال آنها به مردم مي رسيد و کنترل مي شد و به وسيله کنترل کنندگان در تاريخ آمده باشد، و الله العالم.
از آن سو ابو سفيان و برخي از سران قريش که از عکس العمل پيغمبر اسلام در نقض پيمان صلح حديبيه واهمه و بيم داشتند براي کسب خبر و اطلاع از تصميم و يا حرکت لشکر اسلام، شبها که مي شد از مکه خارج مي شدند و از مسافران و افرادي که از سمت مدينه به شهر وارد مي شدند تفحص و جستجو مي کردند تا اطلاعي به دست آورند و تا به آن شب از کسي در اين باره چيزي نشنيده بودند.
رسول خدا(ص)در آن شب دستور داد لشکر در بيابان پراکنده شوند و هر يک آتشي برافروزند تا اگر کسي از قريش آنها را ببيند عظمت و کثرت آنها را بدانند و از اين راه به هدف خود نيز - که فتح مکه بدون جنگ و خونريزي بود - کمک کرده باشد.
آن شب ابو سفيان با بديل بن ورقاء خود را به بالاي دره اي که مشرف به «مر الظهران »و محل توقف سپاهيان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سرتاسر آن بيابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظيمي در آن صحرا فرود آمده!
ابو سفيان با تعجب و وحشت رو به بديل کرده گفت: به خدا سوگند تاکنون من اين همه آتش و اين قدر لشکر نديده بودم!
بديل بن ورقاء گفت: گمان مي کنم اينان مردم قبيله خزاعه هستند که به منظور حمله به بني بکر و انتقام از آنها بدينجا آمده اند!
ابو سفيان گفت: قبيله خزاعه کمتر از آن است که اين همه آتش و چنين جمعيتي داشته باشد!
در اين وقت عباس بن عبد المطلب که بر استر مخصوص رسول خدا(ص)سوار شده بود و در آن نزديکي گردش مي کرد صداي ابو سفيان را شنيد و خود را بدو رسانده گفت: اي ابا حنظله!
ابو سفيان صداي عباس را شناخت و گفت: اي ابا فضل!
آن دو به هم نزديک شده و به گفتگو پرداختند.
ابو سفيان پرسيد: چه خبر است؟و اينها کيان اند؟
عباس گفت: اينها مسلمانان هستند که به همراه پيغمبر اسلام براي فتح مکه آمده اند!
ابو سفيان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اينک چاره چيست و چه بايد کرد؟
عباس گفت: اگر تو را ببينند گردنت را مي زنند چاره اين است که پشت سر من سوار شوي تا تو را به نزد پيغمبر ببرم و از آن حضرت براي تو امان بگيرم.
ابو سفيان بي تامل پشت سر عباس بر استر پيغمبر سوار شد و عباس بسرعت به سوي اردوگاه بازگشت و راه خيمه پيغمبر اسلام را در پيش گرفت و به هر آتشي که مي رسيد لشکريان نگاه مي کردند چون استر پيغمبر را مي ديدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمي شدند تا نزديکي سراپرده رسول خدا(ص)به آتشي که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتي استر پيغمبر و بر پشت آن عباس عموي آن حضرت را ديد، راه را باز کرد ولي وقتي پشت سر عباس، ابو سفيان را مشاهده کرد با ناراحتي فرياد زد:
اين دشمن خدا ابو سفيان است که بدون امان به دست ما افتاده بايد او را کشت، اين سخن را گفت و به سوي خيمه پيغمبر دويد تا اجازه قتل او را از پيغمبر بگيرد، عباس که متوجه موضوع شد بسرعت خود را به خيمه آن حضرت رسانيد و داد زد: من ابو سفيان را امان داده ام و بدين ترتيب مشاجره سختي بين عباس و عمر در گرفت و سرانجام پيغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابو سفيان را به خيمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خيمه آن حضرت بياورد. (3)

 

شنبه 12 دی 1394  7:32 PM
تشکرات از این پست
siryahya nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها