0

موضوع انشا: اعتياد (طنز)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

موضوع انشا: اعتياد (طنز)

 

موضوع انشا: اعتياد (طنز)
 
 

قلم در دست مي‌گيرم و انشاي خود را آغاز مي‌کنم. البته راستش را بخواهيد، يک بار قبل از اين آمدم قلم را در دست بگيرم ولي اشتباهي يک نخ از سيگارهاي بابايم را در دست گرفتم و جاي دشمنتان خالي يک سيلي محکم از بابايم خوردم. همين سيلي محکم و حرف‌هاي آموزنده و غيرقابل ذکر بابايم، باعث شد که من متوجه بشوم سيگار خيلي بد است. شايد اگر يک روز يک نفر مثل همين سيلي محکم را به بابايم زده بود او هم مي‌فهميد که سيگار بد است. البته بابايم من سيگاري نيست و اين خودش يک نکته مثبت است. باباي من گلاب به رويتان معتاد است و به جاي سيگار، چيز مي‌کشد.

ديروز يک آقاي کارشناسي داخل تلويزيون داشت مي‌گفت که معتاد، مجرم نيست، بيمار است. من خيلي عصباني شدم. به برنامه پيامک زدم و گفتم باباي خودش بيمار است. البته بعداً که فکر کردم ديدم با اين حساب پس باباي من مجرم محسوب مي‌شود و خب اين هم خيلي خوب نيست. هر چند بيمار و مجرم از اين جهت که براي هر دو کمپوت مي‌برند شبيه يکديگر هستند، ولي خيلي با هم فرق دارند. براي همين دوباره به برنامه پيامک زدم و عذرخواهي کردم. جالب است که امروز برايم پيامک آمد که توي مسابقه پيامکي برنامه، برنده شده‌ام!


اعتياد خيلي بد است. مثلاً بابايم براي اينکه چيزش را بخرد، چيزهاي ديگرمان را برد و فروخت. ديشب ديگر چيزي توي خانه‌ي ما نبود که بشود آن را فروخت. بابايم داشت با يک نفر درباره کليه‌اش حرف مي‌زد. بعد که تلفنش تمام شد نشست و زل زد به من! فکر کنم من را شبيه ميزتلويزيون خدابيامرزمان مي‌ديد و پيش خودش داشت فکر مي‌کرد من را هم ببرد بفروشد. اينکه بابايم من را بفروشد خيلي کمتر از اين ناراحتم مي‌کند که من را شبيه ميزتلويزيون مي‌بيند! کاش لااقل من را شبيه يک چيز گران‌تر مي‌ديد.


وقت‌هايي که بابايم چيزش را مصرف نکند، حالش قمر در عقرب مي‌شود. بعد که چيزش را مصرف کرد، حالش بهتر مي‌شود و اصلاً يادش نمي‌آيد که چه رفتارهايي با ما داشته است. يک بار آن روزهايي که هنوز وضعمان اين قدر بد نشده بود و تلفن همراه و رايانه داشتيم، از بابايم وقتي که چيزش دير شده بود فيلم گرفتم که بعداً نشانش بدهم تا بفهمد چقدر آن وقت‌ها غيرقابل‌تحمل است. بعد اشتباهي فيلم را فرستادم توي يکي از گروه‌هاي تلگرام! بلافاصله بعدش زير فيلم نوشتم که اين فيلم مربوط به پشت صحنه فيلم جديدي است که قرار است بابايم بازي کند.

از آن روز بين همه محبوب‌تر شده‌ام و همه به خيال اينکه بابايم يک روز آنها را مي‌برد فيلم بازي کنند، با من مهربان‌تر شده‌اند و هوايم را دارند. خدا را شکر که بابا، تلفن همراه و رايانه را برد و فروخت وگرنه نمي‌دانستم جواب آن همه آدمي را که منتظرند بازيگر بشوند چه بدهم. اين هم يکي ديگر از بدي‌هاي اعتياد است که باعث مي‌شود آدم دروغگو بشود. مثلاً بابايم مدام به ما مي‌گويد مي‌رود روي پشت بام کولرها را تعمير کند. ولي خب ما مي‌دانيم مي‌رود تا يواشکي چيز مصرف کند. آن اوايل باورمان مي‌شد و مادرم مدام غر مي‌زد که خب اگر اين کولر اين قدر خراب است چرا عوضش نمي‌کني؟ اوضاع ادامه داشت تا اينکه زمستان از راه رسيد و ما فهميديم که بابايم نمي‌رود پشت بام تا کولر را تعمير کند؛ چون هيچ آدم عاقلي توي زمستان، کولر روشن نمي‌کند.

ولي بابايم هنوز که هنوز است هر وقت مي‌خواهد برود چيز مصرف کند، مي‌گويد دارد مي‌رود بالاي پشت بام تا کولر را تعمير کند. من تا مدت‌ها فکر مي‌کردم که منقل، يکي از وسايل تعمير کولر است. بعداً فهميدم که نيست. البته مادرم خيلي زودتر از ما فهميد که بابا دارد دروغ مي‌گويد و خب به خاطر همين ول کرد و رفت. من را هم مي‌خواست ببرد ولي نبرد. دليلش را هم نمي‌دانم. شايد دلش به حال بابا سوخت و فکر کرد شايد يک روز بابا به نداري مي‌افتد و آن روز مي‌تواند من را مثل ميز تلويزيون بفروشد. مادرم زن زندگي بود. چند بار سعي کرد کاري کند تا پدرم ديگر چيز مصرف نکند ولي نشد. مثلاً يک بار با ماهيتابه زد توي سر پدرم و بعد او را بست به تخت. به من هم گفت اين يک نوع شعبده‌بازي است. البته من همان وقت هم کمي شک کردم. آخر کدام شعبده باز است که اين قدر حرف‌هاي زشت و ناپسند به دستيارش بزند؟ پدرم آن روزها آن قدر داد زد که هم تارهاي صوتي خودش مشکل پيدا کرد و هم گوش من. صاحبخانه هم بيرونمان کرد.


من وقتي بزرگ شدم نمي‌خواهم معتاد بشوم و چيز مصرف کنم چون اگر يک روز قرار باشد پسرم انشايي با موضوع اعتياد بنويسد، يک چنين چيزهايي درباره من مي‌نويسد که خيلي خوب نيست. البته من به پدرم در هر صورت احترام مي‌گذارم و گفته باشم که اگر کسي بعد از اينکه انشايم تمام شد، چيزي در مورد پدرم بگويد و من را مسخره کند، به پدرم مي‌گويم برود با پدرش دوست شود و او را هم معتاد کند.
اين بود انشاي من. و ما نتيجه مي‌گيريم که بايد به پدر و مادر خود احترام بگذاريم.

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

پنج شنبه 3 دی 1394  11:05 AM
تشکرات از این پست
farshon
دسترسی سریع به انجمن ها