0

ماجراي پناه بردن خليفه غاصب به امام حسن عسکري(ع)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ماجراي پناه بردن خليفه غاصب به امام حسن عسکري(ع)

ماجراي پناه بردن خليفه غاصب به امام حسن عسکري(ع)
 

ابنا/ شهر سامراء ــ پايتخت بني عباس در زمان امام هادي و امام عسکري عليهما السلام ــ را خشکسالي سختي در بر گرفت. «معتمد» خليفه وقت فرمان داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند، مردم سه روز پي در پي براي نماز به مصلي رفتند و دست به دعا برداشتند ولي باران نيامد.
در روز چهارم، «جاثليق» (بزرگ اسقفان مسيحي) همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت. يکي از راهبان همراه او، هر وقت دست به سوي آسمان بلند مي‏کرد باراني درشت فرو مي ‏باريد.
روز بعد نيز جاثليق همان کار را کرد و آن قدر باران آمد که مردم ديگر تقاضاي باران نداشتند.
اين کار موجب شگفتي مردم و شک و ترديد آنان و تمايل به مسيحيت در ميان بسياري از مسلمانان شد و جامعه اسلامي در آستانه‏ يک بحران سرنوشت‏ ساز و خطرناک قرار گرفت.


خليفه عباسي احساس خطر کرد؛ و دانشمندان و اطرافيان او نيز از حل اين معضل درمانده شدند.
معتمد بناچار به دنبال امام حسن عسکري عليه ‏السلام فرستاد. آن گرامي را از زندان به دربار خليفه آوردند.
خليفه داستان را براي امام(ع) تعريف کرد و سپس عرضه داشت: "امت جدت را درياب که گمراه شده ‏اند!".
امام(ع) فرمود: "از جاثليق بخواه که فردا سه شنبه به صحرا بروند".
خليفه گفت: "مردم باران نمي ‏خواهند بنابراين به صحرا رفتن چه فايده ‏اي دارد؟".
امام(ع) پاسخ داد: "براي آنکه ان شاءالله شک و شبهه را برطرف سازم".
خليفه فرمان داد و پيشواي اسقفان همراه راهبان به صحرا رفتند. امام عليه‏ السلام نيز در ميان جمعيت عظيمي از مردم به صحرا آمدند. آنگاه مسيحيان و راهبان براي طلب باران دست به سوي آسمان برداشتند، آسمان ابري شد و باران آمد.


امام يکي از راهبان را نشان داد و فرمان داد دست او را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان او بود را بيرون آورند. در ميان انگشتان او "استخوان سياه فامي از استخوان‏هاي انسان" يافتند! امام استخوان را گرفت و در پارچه ‏اي پيچيد و به راهب فرمود: "اينک طلب باران کن".
راهب اين بار هم دست به آسمان برداشت؛ اما هر چه دعا کرد قطره اي باران نيامد، بلکه ابرها کنار رفت و خورشيد نمودار شد.
مردم شگفت زده شدند و خليفه از امام پرسيد: "اين استخوان چيست؟"
امام عسکري عليه ‏السلام فرمود: "اين استخوان پيامبري از پيامبران الهي است که از قبر يکي از پيامبران برداشته ‏اند؛ و استخوان هيچ پيامبري ظاهر نمي ‏شود جز آنکه از آسمان باران مي ‏آيد".


مردم امام را تحسين کردند و استخوان را آزمودند و ديدند همانطور است که امام(ع) مي ‏فرمايد؛ و نقشه کشيشان براي انحراف امت نقش بر آب شد.
... و اينگونه بود که امام معصوم، با وجود عدم قدرت و بسط يد، و حتي زندان و بايکوت و محدوديت، وظيفه امامت خويش را انجام داد و از مرزهاي اعتقادي امت اسلامي دفاع کرد.

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

چهارشنبه 2 دی 1394  12:06 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها