0

گردنبند مرواريد

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

گردنبند مرواريد

دختر كوچولو شاد بود و مي‌خنديد. چشمان آبي رنگش اولين چيزي بود كه در صورت كوچكش جلب توجه مي‌كرد. گردنبند طلايي و فنري دور گردنش هم زيباترش كرده بود. جني كوچك كه تنها 5 سال داشت دست در دست مادرش در صف طولاني صندوق فروشگاه ايستاده بود. در آن لحظه بود كه جني آن شيء گرانبها ـ البته از نظر خودش ـ را ديد: حلقه‌اي از مرواريدهاي سفيد در جعبه‌اي صورتي رنگ.

«مامان. مي‌شه خواهش كنم اينو برام بخري؟»

 

اولين كاري كه مادر كرد توجه به قيمت آن بود. جعبه را بلند كرد و ته بسته را خواند. سپس به چشمان آبي دخترك خيره شد كه با نوعي التماس به مادر زل زده بود.

«يك دلار و 95 سنت. يعني 2دلار. واقعا اينو مي‌خواي؟»

جني سرش را به علامت تاييد تكان داد.

«اگر واقعا دوست داري اينو داشته باشي، بايد كارهايي انجام دهي، كارهايي بيشتر از روزهاي عادي تا بتواني مبلغي كه به آن نياز داري را پس‌انداز كني. راستي، فقط يك هفته تا تولدت مانده. حتما اون روز هم مقداري پول هديه مي‌گيري.»

جني با اين فكر تا خانه شاد بود. به محض اين كه به خانه رسيدند، قلك كوچكش را خالي كرد و پول داخل آن را شمرد، 17 پني. هنگام شام، او بيشتر از هر شب به مادرش كمك كرد تا پول بيشتري بگيرد. البته او به كارهاي خانه خودشان هم راضي نشد. سري هم به خانه همسايه، خانم مك‌جيمز زد.

«مي‌تونم كاري براي شما انجام بدم؟»

در نهايت 10 سنت هم از خانم مك جيمز گرفت.

روز تولد هم مادربزرگ به او يك دلار داد؛ به اين ترتيب براي خريد گردنبند پول كافي داشت.

روز بعد از تولد، جني آن را خريد. او عاشق گردنبند بود. وقتي آن را مي‌انداخت فكر مي‌كرد چقدر زيبا و بزرگ شده است. هر جا كه مي‌رفت و حتي در رختخواب هم آن گردنبند همراهش بود. تنها زماني كه او راضي مي‌شد گردنبند را در خانه بگذارد، موقع شنا و حمام بود. چون مادر به او گفته بود كه آب آن را خراب مي‌كند.

جني پدري فوق‌العاده هم داشت. او هر شب وقتي جني آماده خواب مي‌شد، كارش را متوقف مي‌كرد و براي داستان گفتن به اتاق او مي‌رفت. يك شب وقتي داستان تمام شد، پدر از جني پرسيد: «تو منو دوست داري؟»

«بله بابا. شما كه مي‌دونين من چقدر دوستتون دارم.»

«پس ميشه مرواريدهات رو بدي به من؟»

«نه بابا، مرواريدها نه. اما مي‌توني شاهزاده خانم رو برداري؛ همون اسب سفيدي كه يه دم صورتي داره. مي‌دوني كدوم رو ميگم؟ همون كه خودت برام خريدي. من عاشق اونم.»

«باشه عزيزدلم. بابا هم عاشق توست. خوب بخوابي.» اين را گفت و گونه‌ دخترك را بوسيد.

حدود يك هفته بعد دوباره بعد از خواندن قصه، پدر پرسيد: «بابا رو دوست داري؟»

«بللللللللللللله. مي‌دوني كه دوستت دارم بابا.»

«پس اگر دوستم داري، گردنبند مرواريدت رو مي‌دي به من؟»

«گردنبند نه باباجون. اما عروسك كوچولوي عزيزم مال شما؛ همون عروسكي كه تولدم هديه گرفتم. اون خيلي قشنگه. تازه پتوي زردش هم خيلي به رختخوابش مياد، اونم مال شما.»

«باشه بابا جون. آروم بخواب. شبت به خير. بدون بابا هميشه عاشقته.»

و باز هم مثل هميشه گونه او را آرام بوسيد. چند شب بعد، وقتي پدر وارد اتاق جني شد، او را ديد كه چهارزانو روي تختخواب نشسته است. وقتي نزديك‌تر آمد، متوجه شد چانه كوچك جني مي‌لرزد و يك قطره اشك آرام و ساكت از گونه‌اش چكيد.

«چي‌شده دخترم؟ مشكلي پيش اومده جني؟»

جني سكوت كرد و فقط دست كوچكش را به طرف پدرش دراز كرد. بدون اين كه نگاه كند آرام دستش را باز كرد؛ گردنبند مرواريد كوچك در دستش بود. با صدايي لرزان گفت: «بيا بابا جون، اين مال شما. اگر اينقدر گردنبند را دوست داري، من اونو نمي‌خوام. من باباي خوشحالم رو بيشتر از اين مي‌خوام.»

وقتي اين را مي‌گفت، چشمانش پر از اشك بود. پدر دستش را دراز كرد تا گردنبند با ارزش را از دست كوچك او بردارد. اما در همين حال، دست ديگرش را در جيب كتش فرو كرد و بسته‌اي مخملي از آن بيرون آورد. بسته مخملي زيبا را به جني داد و گفت: «ممنونم كه باارزش‌ترين دارايي‌ات را به من دادي. چيزي كه با پول خودت خريده بودي. اما عزيزم، منم براي تو هديه‌اي دارم. دليل آن حرف‌ها اين بودكه مي‌خواستم اين هديه را به تو بدهم.»

چشمان جني برق زد. با خوشحالي و غرور بسته را باز كرد؛ بسته‌اي كه خودش به تنهايي آنقدر زيبا بود كه جني را به وجد آورده بود. وقتي جعبه باز شد رديفي از مرواريدهاي واقعي خودنمايي كردند. جني اشك مي‌ريخت و نمي‌دانست از خوشحالي بايد چه كار كند.

پدر جني تمام سعي خود را كرده بود تا گردنبندي كه بيشتر شبيه به مرواريد طبيعي باشد، براي دخترش تهيه كند. او مي‌دانست كه جني با آن گردنبند چقدر خوشحال مي‌شود و حتي متوجه اصل يا بدل بودن مرواريدها نيز نخواهد بود. هدف پدر تنها خوشحال كردن بيشتر دخترش بود.

زهره شعاع


چهار راه برای رسیدن به آرامش:
1.نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا  2.نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا  3.نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا  4.نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا

پل ارتباطی : samsamdragon@gmail.com

تالارهای تحت مدیریت :

مطالب عمومی کامپیوتراخبار و تکنولوژی های جدیدسیستم های عاملنرم افزارسخت افزارشبکه

 

سه شنبه 7 دی 1389  12:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها