در محضر امام هادی علیه السلام
همچنان که اشاره شد، او علاوه بر ارتباط نزدیک با امام هشتم و نهم علیهماالسلام با پیشوای
دهم نیز رابطه نزدیکی داشت. در این باره چند روایت را با هم می خوانیم:
امام هادی علیه السلام طی نامه ای که به علی بن مهزیار ارسال کرده، زحمات و اشتیاق بی
پایان علی را به آن حضرت، این گونه ارج می نهد:
«اَسْاَلُ اللّهَ اَنْ یَحْفَظَکَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْکَ وَمِنْ خَلْفِکَ وَفِی کُلِّ حَالاتِکَ فَاَبْشِرْ فَاِنِّی اَرْجُو اَنْ یَدْفَعَ اللّهُ
عَنْکَ وَاللّهَ اَسْاَلُ اَنْ یَجْعَلَ لَکَ الْخِیَرَةَ فِیما عَزَمَ لَکَ مِنَ الشُخُوصِ فِی یَوْمِ الاَْحَدِ وَاَخِّرْ ذَلِکَ اِلی یَوْمِ
الاِْثْنَیْنِ اِنْ شاءَ اللّهُ صَحِبَکَ اللّهُ فِی سَفَرِکَ وَخَلَّفَکَ فِی اَهْلِکَ وَاَدَّی عَنْکَ وَسَلِمْتَ بِقُدْرَتِهِ؛] ای
علی بن مهزیار!] از خداوند متعال می خواهم که تو را از پیش رو و پشت سر و در همه احوال حفظ
کند. خوشحال باش که من امیدوارم خداوند [بلایا را] از تو برطرف کند و از خدا می خواهم سفری
را که روز یکشنبه قصد داری، برایت خیر دهد. سفرت را به خواست خدا تا روز یکشنبه تأخیر
بینداز. خدا در سفر همراهت، و در میان خانواده، جانشینت، و در غیاب تو انجام دهنده کارهایت
باشد و در پناه قدرت او به سلامت باشی!»
علی بن مهزیار گفته است که خدمت حضرت هادی علیه السلام رسیدم. پیش از اینکه سخنی
گویم، آن جناب به فارسی با من صحبت کرد.
او در روایت دیگری می گوید: «غلامم را که از اهالی قسطنطنیه بود خدمت حضرت هادی علیه
السلام فرستادم. غلام با تعجب برگشت و همچنان متحیر بود. گفتم: «پسرم چه شده است!»
گفت: «من از این در شگفتم که امام با من به زبان رومی صحبت می کرد؛ مثل اینکه یک فرد
رومی است.» فکر می کنم: هدف حضرت این بود که غلامان دیگر، منظور امام را متوجه نشوند.»
ابراهیم بن مهزیار برادر علی بن مهزیار نقل می کند که زمانی حضرت هادی علیه السلام از برادرم
علی بن مهزیار خواست که برایش ساعتی بسازد. ساعت در سال 228 قمری، آماده شد و برای
تحویل به سوی آن حضرت حرکت کردیم. همین که به منطقه «سیاله» رسیدیم، علی بن مهزیار،
طی نامه ای، برنامه سفر را به ایشان اطلاع داد. در ضمن، اجازه شرفیابی خواست و تقاضا کرد
چه وقت مناسب است تا به خدمت شما برسیم و برای من نیز اجازه خواست.
آن حضرت علیه السلام در جواب، اجازه شرفیابی داده و بعد از ظهر را تعیین کرده بود. همه به راه
افتادیم. روز بسیار گرمی بود. غلام علی بن مهزیار به نام «مسرور» نیز همراه ما بود. همین که به
منطقه سکونت امام، نزدیک شدیم. دیدم بلال، غلام امام ایستاده و منتظر ما است. گفت: «وارد
شوید.» ما داخل یکی از اتاقها شدیم. بی اندازه تشنه بودیم. مختصری که نشستیم، یکی از
خدمتکاران آمد و با خود کوزه ای آب خنک آورد. آن آب را نوشیدیم. بعد امام، علی بن مهزیار را
خواست. علی تا بعد از عصر، خدمت امام بود. بعد مرا خواست. رفتم و سلام کردم و درخواست
کردم که دست مبارک حضرتش را ببوسم و بوسیدم. پس از اندکی که در محضر امام علیه السلام
نشستم، خواستم از محضرش مرخص شوم.
همین که از جا حرکت کردم و از خانه خارج شدم، مرا صدا زد و فرمود: «ابراهیم!» عرض کردم:
«بله، آقای من.» فرمود: «نرو.» همان جا ایستادم. مسرور غلام، نیز حضور داشت.
آن گاه دستور داد ساعت را به کار اندازند. بعد خود امام خارج شد، برایش صندلی قرار دادند و روی
آن نشست. برای علی بن مهزیار نیز یک صندلی طرف چپ امام گذاشتند. من هم کنار ساعت
ایستاده بودم. ساعت، یک ریگ انداخت. مسرور گفت: «ساعت هشت است.» آن حضرت فرمود:
«منظورش از هشت، همان ثمانیه در عربی است؟» عرض کردیم: «بله.» و...