از مدينه تا سامرا
تبعيد امام علي بن محمد(عليهما السلام) در سال 234 ق. اتفاق افتاد و آن حضرت بيست سال و
اندي در سامرا به سر برد. ماجراهاي در حين سفر رخ داد که به برخي از آنها اشاره مي شود:
تأييد حديث امام علي(عليه السلام)
يحيي بن هرثمه مي گويد: به دستور متوکّل براي احضار علي بن محمّد(عليهما السلام) عراق را
به قصد حجاز ترک کرديم. در ميان ياران من، يکي از رهبران خوارج وجود داشت و نيز کاتبي بود که
اظهار تشيّع مي کرد. من نيز بر آيين حَشْويّه3 بودم. شخصي که از خوارج بود و کاتب درباره مسائل
اعتقادي با هم مناظره مي کردند و من نيز براي گذراندن سفر به مناظره آنان گوش مي دادم. چون
به نيمه راه رسيديم، مرد خارجي به کاتب گفت: مگر اين سخن مولايتان علي بن ابي طالب
نيست که هيچ قطعه اي از زمين نيست مگر آنکه قبري است يا قبري خواهد شد؟ اکنون بدين
خاک بنگر، کجاست آنکه در اينجا بميرد تا خدا آن را قبر قرار دهد؟
به کاتب گفتم: آيا اين سخن شماست؟ گفت: آري، گفتم مرد خارجي راست مي گويد، چه کسي
در اين بيابان وسيع خواهد مرد تا خداوند آن را پر از قبر نمايد!
و ساعتي بر اين گفتار خنديديم؛ به گونه اي که کاتب شرمنده و خوار شد. هنگامي که وارد مدينه
شديم، نزد علي بن محمد رفته، نامه متوکّل را به او تسليم کردم. امام نامه را خواند و فرمود: فرود
بياييد از طرف من مانعي براي اين سفر نيست. چون فردا نزد او رفتيم، با آنکه فصل تموز و هوا در
نهايت گرمي بود، امام خياطي را مأمور کرد تا به کمک گروه ديگري از خياطان براي او و
خدمتکارانش از پارچه هاي ضخيم «خفتان»(لباس ضخيم ويژه اي که از ابريشم يا پشم مي بافتند
و در هنگام جنگ مي پوشيدند) بدوزند و تا فردا صبح تحويل دهند. من ازاين سفارش امام شگفت
زده شدم و با خود گفتم: در فصل تموز و گرماي شديد حجاز و عراق ده روز راه است. اين لباس ها
را براي چه تهيه مي کند. اين مرد که سفر نکرده فکر مي کند درهر سفري انسان نيازمند چنين
لباسهايي است و شگفت از شيعيان است که بااين درک چگونه او را امام خود مي دانند؟!
چون زمان حرکت فرا رسيد، امام به خدمتکارش دستور دادکه لباس گرم همراه خود بردارند، تعجّب
من بيشتر شد و با خود گفتم: او مي پندارد که در بين راه زمستان به سراغ ما خواهد آمد که اين
چنين دستور مي دهد؟! از مدينه خارج شديم، هنگامي که به جايگاه مناظره رسيديم، ناگهان
ابري تيره پديدار شد و رعد و برق آغاز گشت. و چون بر بالاي سرِ ما قرار گرفت، تگرگ هاي
درشتي مانند سنگ بر سر ما ريخت. امام و خدمتکارانش «خفتان» را بر خود پيچيده و لباس هاي
گرم را پوشيدند و به من و کاتب نيز لباس گرم داد.
بر اثر بارش اين تگرگ هشتاد نفر از ياران من به قتل رسيدند، ابر از روي ما گذشت و گرما به حالت
نخست بازگشت. امام به من فرمود: اي يحيي! به بازماندگان يارانت دستور بده مردگان را دفن
کنند، خداوند بيابانها را اين چنين پر از قبر مي کند.
من خود را از اسب به زمين انداختم و رکاب و پاي آن حضرت را بوسيدم و گفتم: شهادت مي دهم
که جز الله معبودي نيست و محمّد بنده و فرستاده اوست و شما جانشين خدا در زمين هستيد و
من تا کنون کافر بودم ولي هم اکنون به دست شما اسلام آوردم.
از آن لحظه به بعد تشيع را برگزيدم و در خدمت امام بودم تا زماني که درگذشت.