5 ـ ((فـيـض بـن مختار)) مى گويد: به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : دستم را بـگـيـر و از
آتش دوزخ نجات بده ، بعد از تو چه كسى (امام ) بر ماست ، در اين هنگام امام كـاظـم كـه كـودك
بـود وارد شـد، امـام صـادق (عـليـه السـلام ) در پـاسـخ بـه سـؤ ال من اشاره به امام موسى كاظم
(عليه السلام ) كرد و فرمود:
((هـذا صـاحـبـكـم فـَتـَمـَسَّكْ بـِهِ؛ ايـن اسـت صـاحـب (و امام ) شما پس به او تمسك كن )). و
دلايل بى شمار ديگر در اين راستا وجود دارد.
بزرگان شيعه در جستجوى امام حـقّ
((هـشـام بـن سـالم )) مـى گـويـد: بعد از وفات امام صادق (عليه السلام ) من با محمّد بن نعمان
(مؤ من الطّاق ) در مدينه بوديم ، ديديم مردم در مورد امامت ((عبداللّه بن جعفر)) اجتماع كـرده
بـودنـد و مـى گـفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور ((عبداللّه بن جعفر)) رفـتـيـم ،
ديـديـم جـمـعـيـّت بـسـيـارى در حـضـور او هـسـتـنـد، مـا از او زكـات اموال پرسيديم كه به چه
مقدار بايد برسد تا زكات آن واجب شود؟
گفت : در دويست درهم ، پنج درهم زكات واجب است ، پرسيدم از صد درهم چطور؟
گفت :((دو درهم و نيم زكات دارد)).
گفتيم : به خدا سوگند! حتى ((مرجِئه )) اين را نمى گويند.
گـفـت :((سـوگـنـد بـه خـدا! نـمـى دانـم آنـان چـه مـى گـويـنـد)). از مـنـزل عـبـداللّه گـمـراه و
حـيـران بـيـرون آمـديـم و مـن بـا ابـوجـعـفـر احـول (مـؤ مـن الطّاق ، يكى از شاگردان امام صادق )
در يكى از كوچه هاى مدينه نشستيم و بـر اثـر نـاراحـتـى گـريـه كـرديم ، حيران و سرگردان بوديم و
نمى دانستيم به كجا بـرويـم و سراغ چه كسى را بگيريم ؟باخود مى گفتيم به سوى ((مرجئه ))
بگرويم يا زيديه ، يا معتزله ،يا قَدَريّه ؟!.
در هـمـيـن فـكر و ترديد بوديم ، ناگهان پيرمردى را ديدم كه او را نمى شناختم ، به من اشـاره كـرد،
تـرسـيـدم كـه مـبـادا از جـاسـوسـهـاى مـنـصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) بـاشـد؛زيـرا
مـنـصور در مدينه جاسوسهايى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( عليه السلام )
گزارش دهند تا آن فردى را كه به دورش جمع شده اند، دستگير كـرده و گـردنـش را بـزنـند لذا
ترسيدم كه اين پيرمرد يكى از آن جاسوسها باشد، به دوسـتـم مؤ من الطاق گفتم :((از من كناره
بگير كه در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پيرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به
هلاكت نرسى و خودت بر هلاكت خودت كمك نكن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسيار گرفت و
رفت .
و مـن بـه دنـبال پيرمرد به راه افتادم ، در حالى كه گمان مى كردم به دست او گرفتار شـده ام و
ديـگر راه نجاتى نيست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى كه تسليم مـرگ شـده بـودم ،
تـا ايـنـكه پيرمرد مرا به خانه امام كاظم (عليه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمول
رحمتش سازد، وارد خانه شو!)).
وارد خـانه شدم ، تا امام كاظم (عليه السلام ) مرا ديد، بدون سابقه ، آغاز به سخن كرد و فرمود:
((اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمـُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَلا اِلىَ الزَّيْدِيَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).
((بـه سـوى من بيا، به سوى من بيا، نه به سوى مرجئه و نه قدريّه و نه زيديه و نه معتزله و نه به
سوى خوارج )).
پرسيدم :((فدايت شوم ! پدرت از دنيا رفت ؟)).
فرمود:((آرى )).
گفتم : مقام امامت بعد از او به چه كسى محول شده است ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى كند كه امام بعد از پدرش مى باشد.
فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نكند)).
گفتم : فدايت شوم ! امامت بعد از امام صادق (عليه السلام ) از آن كيست ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدايت مى كند)).
گفتم : فدايت شوم ! تو همان امام هستى ؟
فرمود:((من آن را نمى گويم )).
با خود گفتم : من در سؤ ال كردن ، راه صحيحى را انتخاب نكرده ام .
سپس به او عرض كردم : فدايت شوم ! آيا تو امام دارى ؟
فـرمـود:((نه )) در اين هنگام دگرگون شدم و شكوه و عظمتى از امام كاظم (عليه السلام ) مرا
فراگرفت كه جز خدا آن را نمى داند.
سـپـس عـرض كـردم : فـدايـت شـوم ! از تـو سـؤ ال مـى كنم ، همانگونه كه از پدرت سؤ ال مى
كردم
فرمود:((سؤ ال كن تا آگاه گردى ، ولى آن را شايع نكن ، چرا كه اگر شايع كنى سر بريدن در كار
است (و دژخيمان طاغوت به تو دست يابند و گردنت را بزنند))).
سـؤ الهـايـى كـردم ، او را دريـاى بى كران يافتم ، گفتم : فدايت شوم ! شيعيان پدرت گمراه و
سرگردانند، آيا اين موضوع را با آنان در ميان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت كنم ؟ با
اينكه شما از من خواستى كه موضوع را كتمان كنم ؟
فرمود: آن افرادى را كه در آنان رشد و عقل ديدى ، به آنان جريان را بگو، ولى از آنان پـيـمـان بـگير
كه آن را فاش نسازند و گرنه سر بريدن در كار است (و با دست اشاره به گلويش كرد)
((هـشـام )) مـى گـويـد: پـس از آن ، از حـضور امام كاظم (عليه السلام ) بيرون آمدم و مؤ من
الطّاق را ديدم ، گفت چه خبر؟
گفتم : هدايت است و داستان را براى او تعريف كردم .
سـپـس زُراره و ابـابـصـيـر را ديـديم كه به محضر امام كاظم (عليه السلام ) رفته اند و كلامش را
شنيده اند و سؤ ال كرده اند و به امامت امام كاظم (عليه السلام ) باور نموده اند، سپس
گروههايى از مردم را ديدم كه به حضور آن حضرت رسيده اند و هركسى به خدمت او رفـتـه ، بـه
امـامـت او مـعـتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (كه معتقد به امامت عـبـداللّه
شـدنـد و بـعـد هـسـتـه مـركـزى فـرقـه فـَطـَحـِيـّه تـشـكيل شد) ولى در آن هنگام در اطراف
عبداللّه بن جعفر، جز اندكى از مردم ، كسى نمانده بودند.
داستان غمبار انگيزه شهادت امام كاظم (ع )
انـگـيزه دستگيرى امام كاظم (عليه السلام ) : بزرگان اصحاب امام كاظم (عليه السلام ) در مورد
سبب دستگيرى امام كاظم (عليه السلام ) به دستور هارون الرّشيد (پنجمين خليفه عبّاسى )
چنين نقل مى كنند:
((هارون پسرش (محمّد امين ) را نزد جعفر بن محمد بن اشعث (كه از شيعيان و معتقدان به
امامت امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) بـود) گذارد، تا آموزگار او باشد و در تعليم و تربيت او
بكوشد)).
يـحـيـى بن خالد برمكى ، به جعفر بن محمّد بن اشعث ، حسادت ورزيد و با خود گفت اگر خـلافـت
بـعد از هارون به پسر او (محمد امين ) برسد، دولت من و فرزندانم (يعنى دولت برمكيان در
دستگاه هارون ) نابود خواهد شد.
يـحيى در مورد جعفر بن محمّد، به نيرنگ دست زد (و از راه دوستى وارد شد تا جعفر را به دام
هـارون بـيـنـدازد) يـحـيـى در ظـاهر رابطه دوستى با جعفر برقرار كرد و با او انس و الفـت گـرفـت و
بـسـيـار بـه خـانـه جـعـفـر مـى رفـت و كـارهـاى او را بـا كمال مراقبت ، پيگيرى مى نمود و
مخفيانه همه آنها را به هارون گزارش مى داد و چيزهايى هـم خـودش مـى افـزود تـا هـارون را بر
ضدّ جعفر تحريك كند. تا اينكه روزى يحيى به بعضى از نزديكان مورد اطمينانش گفت :((آيا شما
كسى را از دودمان ابوطالب مى شناسيد كه فقير باشد تا (او را تطميع كرده و) به وسيله او به
جستجو و تحقيق بپردازيم ؟)).
آنان ((على بن اسماعيل بن جعفر صادق )) (نوه امام صادق (عليه السلام ) و برادرزاده امام كاظم
(عليه السلام ) ) را به اين عنوان معرّفى كردند.
عـلى بـن اسـمـاعـيـل در مدينه بود، يحيى براى او مالى (مبلغى هنگفت ) فرستاد و او را به آمـدن
نـزد هـارون تـشـويـق كرد و وعده احسانهاى ديگر به او داد و او آماده براى رفتن به بغداد گرديد.
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) از مـوضـوع آگـاه شـد، عـلى بـن اسماعيل را طلبيد و به او فرمود:
((اى برادرزاده ! مى خواهى كجا بروى ؟)).
او گفت : مى خواهم به بغداد بروم .
فرمود:((براى چه قصد مسافرت دارى ؟)).
او گفت : مقروض و تنگدست هستم (مى روم بلكه پولى به دست آورم ).
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((من قرضهاى تو را ادا مى كنم و باز به تو نيكى خواهم
كرد)).
عـلى بـن اسـماعيل به سخن امام كاظم (عليه السلام ) توجّه نكرد و تصميم گرفت تا به بغداد برود
.
امام كاظم (عليه السلام ) او را طلبيد و به او فرمود:((اكنون مى خواهى بروى ؟!)).
او گفت : آرى .
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((بـرادرزاده ام ! خـوب تـوجـه كـن و از خدا بترس و فـرزنـدان
مـرا يـتـيـم مـكـن )). سـپـس امـام كـاظـم (عـليه السلام ) دستور داد سيصد دينار و چـهارهزار
درهم به او دادند، وقتى كه او از حضور امام كاظم (عليه السلام ) برخاست ،امام بـه حـاضرين
فرمود:((سوگند به خدا در ريختن خون من ، سعايت مى كند و فرزندانم را يتيم مى نمايد)).
حـاضـران عـرض كـردنـد: فـدايـت گـرديـم ! شـمـا ايـن را مـى دانـيـد و در عـيـن حال به او كمك مى
كنيد و نيكى مى نماييد؟!
امـام كـاظـم (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((آرى طـبـق نـقـل پـدرانـم رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله
و سلّم ) فرمود: وقتى كه رشته خويشى بريده شد و سپس پيوند يافت و بار دوّم بريده شد،
خداوند آن را خواهد بريد)).
من مى خواهم بعد از بريدن او، آن را پيوند دهم تا اگر بار ديگر او آن را بريد، خداوند از او ببرد.
* * *
گويند: على بن اسماعيل به بغداد مسافرت كرد و با يحيى برمكى ملاقات نمود و يحيى آنـچـه
دربـاره امـام كاظم مى خواست از او پرسيد و آنچه از او شنيده بود، چيزهاى ديگرى بـر آن افـزود و
بـه هـارون خـبـر داد و سـپـس خـود عـلى بـن اسماعيل را نزد هارون برد.
هـارون از عـلى بـن اسـمـاعـيـل ، در مـورد عـمـويـش مـوسـى بـن جـعـفـر (عـليـه السلام ) سؤ ال
كـرد. او بـه سـعـايـت و بـدگـويـى از امـام پـرداخـت و بـه دروغ گـفـت :((پـولهـا و اموال از شرق و
غرب جهان براى موسى بن جعفر (عليه السلام ) مى آورند و او مزرعه اى بـه سـى هـزار
ديـنـارخـريـده كه نامش ((يسير)) است ، وقتى پولها را نزد صاحب مزرعه بـردنـد، او گـفـت كـه من
از اين نوع پولها نمى خواهم و نوع ديگر مى خواهم ، به دستور موسى بن جعفر (عليه السلام )
سى هزار دينار ديگر براى او بردند)).
وقتى كه هارون (اين دروغها را) از او شنيد دستور داد دويست هزار درهم به او بدهند تا به بعضى
از نواحى برود و با آن به زندگيش ادامه دهد.