0

Short story.............Love and Time

 
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............Leaving the City of Regret

Leaving the City of Regret
I had not really planned on taking a trip this time of year, and yet I found myself packing rather hurriedly. This trip was going to be unpleasant and I knew in advance that no real good would come of it. I'm talking about my annual "Guilt Trip."

I got tickets to fly there on Wish I Had airlines. It was an extremely short flight. I got my baggage, which I could not check. I chose to carry it myself all the way. It was weighted down with a thousand memories of what might have been. No one greeted me as I entered the terminal to the Regret City International Airport. I say international because people from all over the world come to this dismal town.

As I checked into the Last Resort Hotel, I noticed that they would be hosting the year's most important event, the Annual Pity Party. I wasn't going to miss that great social occasion. Many of the towns leading citizens would be there.

First, there would be the Done family, you know, Should Have, Would Have and Could Have. Then came the I Had family. Of course, the Opportunities would be present, Missed and Lost. The biggest family would be the Yesterday's. There are far too many of them to count, but each one would have a very sad story to share.

Then Shattered Dreams would surely make and appearance. And It's Their Fault would regale us with stories (excuses) about how things had failed in his life, and each story would be loudly applauded by Don't Blame Me and I Couldn't Help It.

Well, to make a long story short, I went to this depressing party knowing that there would be no real benefit in doing so. And, as usual, I became very depressed. But as I thought about all of the stories of failures brought back from the past, it occurred to me that all of this trip and subsequent "pity party" could be cancelled by ME! I started to truly realize that I did not have to be there. I didn't have to be depressed. One thing kept going through my mind, I CAN'T CHANGE YESTERDAY, BUT I DO HAVE THE POWER TO MAKE TODAY A WONDERFUL DAY. I can be happy, joyous, fulfilled, encouraged, as well as encouraging. Knowing this, I left the City of Regret immediately and left no forwarding address. Am I sorry for mistakes I've made in the past? YES! But there is no physical way to undo them.

So, if you're planning a trip back to the City of Regret, please cancel all your reservations now. Instead, take a trip to a place called, Starting Again. I liked it so much that I have now taken up permanent residence there. My neighbors, the I Forgive Myselfs and the New Starts are so very helpful. By the way, you don't have to carry around heavy baggage, because the load is lifted from your shoulders upon arrival. God bless you in finding this great town. If you can find it -- it's in your own heart -- please look me up. I live on I Can Do It Street.

 

 

 


ترک کردن شهر حسرت

برنامه ریزی نکرده بودم که این موقع از سال به مسافرت بروم اما تقریبا با عجله چمدانم را بسته ام. سفر جالبی نخواهد بود و از قبل می دانستم چیز خوشایندی برای من اتفاق نخواهد افتاد. در مورد سفر سالانه خودم یعنی " سفر به غم" صحبت می کنم.

بلیط خطوط هوایی ای کاش داشتم را گرفتم که به آنجا بروم . واقعا سفر کوتاهی بود. چمدانی را که نمی توانستم داخلش را چک کنم برداشتم. خودم اینطور می خواستم که تمام طول روز حملش کنم. به اندازه هزاران خاطراتی که می توانستند وجود داشته باشند سنگینی می کرد. وقتی به ترمینال فرودگاه بین المللی شهر پشیمانی رسیدم هیچ کس به من خوش آمد نگفت. بین الملی است به این خاطر که افراد از سراسر دنیا به این شهر ملال انگیز می آیند. وقتی برای اطلاع از رسیدنم به هتل آخرین پناه رفتم متوجه شدم که باید برای مهم ترین اتفاق سال یعنی چشن افسوس تدارک دیده باشند. نمی خواستم چنین اتفاق مهم اجتماعی را از دست بدهم چون می دانستم اشخاص مهمی در آن شرکت خواهند کرد.

اول از همه خانواده انجام شده ها حضور خواهد داشت که همانطور که می شناسید شامل افرادی مثل: بایستی داشت باید داشت و می توان داشت است. بعد از آنها خانواده ای داشته ام وارد می شود. البته فرصت ها هم حضور خواهد داشت همین طور گمشده و از دست داده. پر جمعیت ترین خانوداه دیروز هاست. بقدری زیادند که نمی توان آنها را شمرد اما هر کدامشان داستانی غم انگیز برای گفتن دارند.

رویاهای خس
ته هم بی شک نمایان خواهد شد و این تقصیرشان هست که ما را با داستان شکست هایش مهمان می کند و هر داستان هم توسط ملامتم مکن و نمی توانم کمکش کنم با صدای بلند تشویق می شوند.

برای کوتاه کردن داستان بلندم باید بگویم که با علم به اینکه این جشن ناامید کننده، هیچ مزیت و فایده ای برای من ندارد باز هم در آن شرکت می کردم. و مثل همیشه نا امید شدم. اما وقتی به داستان و اتفاق های که در گذشته منجر به شکست من شدند فکر کردم. ناگهان متوجه شدم که این سفر و اتفاقات بعدی مثل جشن افسوس را می توانم توسط خودم لغو کنم. و واقعا به این باور رسیدم که من مجبور نیستم که آنجا باشم. مجبور نیستم که افسرده باشم. چیزی به خاطرم رسید: نمی توانم دیروز را تغییر داد اما این قدرت را دارم که امروز را روز فوق العاده ای بسازم و به بهترین شکل زندگی کنم. من می توانم شاد و سرزنده و دلگرم باشم و حتی به دیگران روحیه بدهم. با دانستن این حقیقت بسرعت شهر حسرت را ترک کردم و هیچ آدرسی باقی نگذاشتم. به خاطر اشتباهاتی که در گذشته مرتکب شدم متاسفم؟ قطعا همین طور است و به خاطر آنها متاسف هستم. اما هیچ راهی برای جبران گذشته وجود ندارد.

پس اگر برنامه ریزی کرده اید که به دنیای حسرت بازگردید همین حالا همه چیز را لغو کنید و به جای آن به جایی به نام شروع مجدد بروید.جایی که من دوستش دارم و برای همیشه ساکنش شده ام. همسایه هایم؛ خودم را بخشیده ام و شروع جدید هم بسیار کمکم کرده اند. شما نیازی به حمل چمدان سنگینی را ندارید چرا که در کنار در ورودی در لحظه ورود، بار شما از شانه هایتان بر روی زمین قرار می گیرد. برای یافتن این شهر خدا به شما کمک خواهد کرد. همان طور که متوجه خواهید شد، آنجا همان قلب شماست...لطفا دنبال من هم بگردید..من در خیابان می توانم انجامش دهم زندگی می کنم.

*کلید واژه ها*

in advance = از قبل
baggage = چمدان
residence = ساکن

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

جمعه 20 آذر 1394  1:39 AM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story.............داستان دختر نابینا

داستان دختر نابینا
There was a blind girl who hated herself just because she was blind. She hated everyone, except her loving boyfriend. He was always there for her. She said that if she could only see the world, she would marry her boyfriend. One day, someone donated a pair of eyes to her and then she could see everything, including her boyfriend. Her boyfriend asked her, “now that you can see the world, will you marry me?”
The girl was shocked when she saw that her boyfriend was blind too, and refused to marry him. Her boyfriend walked away in tears, and later wrote a letter to her saying:
“Just take care of my eyes dear
.”
دختر نابینایی بود که فقط برای اینکه نابینا بود از خودش متنفر بود. او از همه به جز  نامزد مهربانش بدش می‌آمد. او همیشه کنار دختر بود و به او کمک می‌کرد. دختر گفت که اگر فقط می‌توانست روزی دنیا را ببیند، با نامزد
ازدواج می‌کرد. یک روز کسی یک جفت چشم به او اهدا کرد و بعد دختر توانست همه چیز را ببیند. نامزدش از او پرسید: “حالا با من ازدواج میکنی؟” دختر وقتی پسر را دید بسیار شوکه شد چرا که پسر هم نابینا بود و دختر از ازدواج با او امتناع کرد. پسر با پشمان گریان دختر را ترک کرد و نامه ای برایش گذاشت.
” عزیزم فقط از چشمانم مراقبت کن”
This is how human brain changes when the status changed. Only few remember what life was before, and who’s always been there even in the most painful situations.
وقتی که دیدگاه انسان تغییر میکند، شرایط تغییر می‌کند. فقط به یاذ داشته باشید که زندگی قبلا چگونه بوده است و چه کسانی حتی در شرایط سخت کنار شما بوده اند.

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

دوشنبه 23 آذر 1394  3:18 PM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............طاووس و لاک پشت


The Peacock and the Tortoise
ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl
.

طاووس و لاک پشت
روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

دوشنبه 23 آذر 1394  3:20 PM
تشکرات از این پست
tanhafarhad
tanhafarhad
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1390 
تعداد پست ها : 637
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:Short story.............Love and Time

ممنون. خیلی کمک میکنه این متن ها به یادگیریمون.
دوشنبه 23 آذر 1394  4:25 PM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story...........من و برادر کوچولویم

داستان
Me and My Little Brother
Once Upon a Time. Once a family had a threesome. It was a small boy with his mother and father, after a while, God gives us the story of a little brother beautiful little boy, after a few days after birth.

Hey little boy's mother and father insist that it spend alone with the baby. But mother and father feared that their son is jealous Wake happen little bring her brother. The little boy was pushing the story so much that his parents decided to do it. But in the back room to watch him do this efficiently. The little boy was the only brother who was bent on his head ... and told the little brother! I come fresh from God ... ... .... What is the appearance of God to my life? I remember I got a little time...

 

 

 


من و برادر کوچولویم

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .

پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی … … . به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره.

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 1 دی 1394  12:54 AM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............نا خدای هوشیار

The cautious captain
The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar, so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

'Oh, yes' answered the fisherman. 'I know every rock on this part of the coast.'

Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

At once the fisherman added," and that's one of them."

 

 

 


نا خدای هوشیار

نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند، بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند. او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.

بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟

ماهیگیر جواب داد:" بله". "من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم". ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها.

*کلید واژه ها*

cautious = هوشیار
unfamiliar = نا آشنا
qualified = ماهر، شایسته

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

یک شنبه 6 دی 1394  11:44 PM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............The bird and the cage

داستان
The bird and the cage
Once upon a time, there was a bird. He was adorned with perfect wings and with glossy, colorful feathers. He was a creature made to fly about freely in the sky, bringing joy to everyone who saw him.

One day, a woman saw this bird and fell in love with him. She watched his flight, her mouth wide in amazement, her heart pounding, her eyes shining with excitement. She invited the bird to fly with her, and the two traveled across the sky in perfect harmony. She admired and venerated and celebrated that bird.

But then she thought: He might want to visit far-off mountains! And she was afraid that she would never feel the same way about the other bird. And she felt envy, envy for the bird's ability to fly.

And she felt alone.

And her thought: "I'm going to set a trap. The next time the bird appears, he will never leave again."

The bird, who was also in love, returned the following day, fell into the trap and was put in a cage.

She looked at the bird every day. There he was, the object of her passion, and she showed him to her friends, who said: "Now you have everything you could possibly want."

However, a strange transformation began to take place; now that she had the bird and no longer needed to woo him, she began to lose interest.

The bird, unable to fly and express the true meaning of his life, began to waste away and his feathers began to lose their gloss; he grew ugly; and the woman no longer paid any attention, except by feeding him and cleaning out his cage.

One day, the bird died. The woman felt terribly sad and spent all her time thinking about him. But she did not remember the cage, she thought only of the day when she had seen him for the first time, flying contently amongst the clouds.

If she had looked more deeply into herself, she would have realized that what had trilled her about the bird was his freedom, the energy of his wings in motion, not his physical body.

Without the bird, her life too lost all meaning, and Death came knocking at her door. "Why have you come?" she asked Death. "So that you can fly once more with him across the sky," Death replied.

"If you had allowed him to come and go, you would have loved and admired him even more; alas, you now need me in order to find him again."

 

 


پرنده و قفس

روزی روزگاری پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان رنگارنگ و عالی و در یک کلام حیوانی مستقل و آماده ی پرواز در آزادی کامل . هر کس آن را در حین پرواز می دید خوشحال میشد

روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد . در حالی که دهانش از شگفتی باز مانده بود با قلبی پر تپش و با چشمانی در خشان از شدت هیجان به پرواز پرنده نگریست. زن از پرنده خواست که با او پرواز کند .... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز در آمدند ... زن پرنده را تحسین می کرد ، ارج می نهاد و می پرستید ...

ولی در عین حال می ترسید . می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود. می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلند تر به پرواز در آید. زن احساس حسادت کرد ... حسادت به توانایی پرنده در پرواز.

و احساس تنهایی کرد

اندیشید : « برایش تله می گذارم . این بار که پرنده بیاید دیگر اجازه نمی دهم برود.

پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت و به دام افتاد و در قفس زندانی شد

زن هر روز به پرنده می نگریست، همه ی هیجاناتش در آن قفس بود آن را به دوستانش نشان میداد و آنها به او می گفتند: « تو همه چیز داری.

ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت. بنابراین علاقه او به حیوان به تدریج از بین رفت.

پرنده نیز بدون پرواز زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت. درخشش پرهایش محو شد ، به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس کسی به او توجهی نمی کرد.

سرانجام روزی پرنده مرد. زن دچار اندوهی فراوان شد و همواره به آن حیوان می اندیشید. ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین باز پرنده را خوشحال در میان ابرها در حال پرواز دیده بود.

اگر زن اندکی دقت می کرد به خوبی متوجه می شد آنچه او را به پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد ، آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود ، نه جسم ساکنش .

بدون حضور پرنده زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ
 زنگ خانه ی او را به صدا در اورد. از مرگ پرسید :

ـ چرا سراغ من آمده ای ؟ مرگ پاسخ داد : برای اینکه بتوانی دوباره با پرنده ها در آسمان پرواز کنی.

اگر اجازه می دادی پرنده به آزادی برود و بازگردد هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی. حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری ... پائولو کوئیلو

*کلید واژه ها*

glossy = ‌جلوه
venerate = ستایش‌
Death = مرگ

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

جمعه 18 دی 1394  7:48 PM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............قرض

Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on
 The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and  watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said


 

 


قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم

لغات و اصطلاحات مهم:
بهترین روش یادگیری لغات انگلیسی بکاربردن آنها در قالب های متنی است.

Suddenly = ناگهان
bandits = راهزن
passenger = مسافر
jewelry = جواهر_ اشیاء قیمتی
wallet = کیف پول
loan =  قرض دادن

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

دوشنبه 23 فروردین 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها