0

Short story.............Love and Time

 
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

Short story.............Love and Time

Love and Time

Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.

Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.

When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,

“Richness, can you take me with you?”

Richness answered, “No, I can’t. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you.”

Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. “Vanity, please help me!”

“I can’t help you, Love. You are all wet and might damage my boat,” Vanity answered.

Sadness was close by so Love asked, “Sadness, let me go with you.”

“Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!”

Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.

Suddenly, there was a voice, “Come, Love, I will take you.” It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,

Love asked Knowledge, another elder, “Who Helped me?”

“It was Time,” Knowledge answered.

“Time?” asked Love. “But why did Time help me?”

Knowledge smiled with deep wisdom and answered, “Because only Time is capable of understanding how valuable Love is.”

سه شنبه 10 آذر 1394  7:33 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............

On a waggon bound for market
روی چارچرخه ای روانه به بازار
there`s a calf with a mournful eye.
گوساله ای است با چشم اشک بار
High above him there`s a swallow,
بالای سرش چلچله ای
winging swiftly through the sky.
چابکانه بال می زند در دل آسمان
How the winds are laughing,
انگار که بادها می خندند
they laugh with all their might.
خنده ای با تمام وجود
Laugh and laugh the whole day through,
می خندند و می خندند تمام روز را
and half the summer`s night.
و شب تابستانی را تا به نیمه
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دون
دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دونا، دون
"Stop complaining!“ said the farmer,
کشتگر گفت: «شکوه بس کن!»
Who told you a calf to be ?
چه کسی به تو گفته گوساله باشی؟
Why don`t you have wings to fly with,
like the swallow so proud and free?“
بال نداری چرا تا پرواز کنی،
مثل چلچله با آن غرور و آزادی؟
How the winds are laughing,
انگار که بادها می خندند
they laugh with all their might.
خنده ای با تمام وجود
Laugh and laugh the whole day through,
می خندند و می خندند تمام روز را
and half the summer`s night.
و شب تابستانی را تا به نیمه
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.

Calves are easily bound and slaughtered,
چه ساده گوساله ها را به بند می سپارند و سر می برند
never knowing the reason why.
بی آن که هرگز بفهمند دلیلش را
But whoever treasures freedom,
اما هرکه پاس دارد آزادی را
like the swallow has learned to fly.  How the winds are laughing,
مثل چلچله که آموخته پریدن را.انگار که بادها می خندند
they laugh with all their might.
خنده ای با تمام وجود
Laugh and laugh the whole day through,
می خندند و می خندند تمام روز را
and half the summer`s night.
و شب تابستانی را تا به نیمه.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.
Donna, Donna, Donna, Donna; Donna, Donna, Donna, Don.

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:34 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............Gifts_for_Mother

#Gifts_for_Mother

Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.

The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.

After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.

Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.

Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good.

Thanks. Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”

 

 

 
هدايايي براي مادر

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.

چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.

*کلید واژه ها*

elderly = پیر
chauffeur = راننده
delicious  = خوشمزه 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:38 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............Advice of The Goat

Advice of The Goat:
Once, a villager owned a donkey and a goat. He used the donkey to carry loads of articles from the village to the city where he would roam around the whole day selling his articles. Sometime he could lend his donkey to others on hire when they needed it. As the donkey worked hard the whole day, the villager used to feed the donkey more food than he gave to the goat.
The goat felt jealous of the donkey. He advised the donkey, "You work all day long and hardly get any rest. You must act that you are ill and fall down unconscious. This way, you'1l get rest for a few days." The donkey agreed to this and acted as if he was ill. The villager called the doctor. The doctor said, ''Your donkey has a strange illness. To cure him, you must feed him the soup made of a goat's lungs."
The villager at once killed the goat and cooked soup out of his lungs. Then he fed the soup to the donkey.
The goat had tried to harm the donkey out of jealousy but he had been killed for his evil nature.

نصیحت یک بز:
روزی روزگاری یک روستایی صاحب یک الاغ و بز بود. او از الاغ برای حمل بار کالا از روستا به شهر استفاده میکرد که در آنجا کل روز را پرسه میزدو کالاهایش را میفروخت. گاهی اوقات خر را با اجرتی به دیگران قرض میداد وقتی نیاز داشتند. به خاطر اینکه خر به سختی در طول روز کار میکرد، روستایی غذای بیشتری نسبت به بز به خر میداد.
بز نسبت به خر احساس حسادت کرد. او به خر نصیحتی کرد : "تو تمام طول روز کار میکنی و به ندرت استراحت میکنی. بایستی وانمود کنی که مریض هستی و ناخوداگاه زمین بیفت. اینجوری میتوانی چند روز استراحت کنی." خر با این موضوع موافقت کرد و وانمود کرد که مریض است. روستایی دکتر را خبر کرد. دکتر گفت: "خر تو یک مریضی عجیب دارد. برای درمانش، بایستی سوپی که از جگر یک بز ساخته شده به خوردش بدهی.
روستایی در دم بز را کشت و سوپی از جگر بز درست کرد. سپس سوپ را به خورد خر داد.
بز تلاش کرد که از روی حسادت ضربه ای به خر وارد کند ولی خودش به خاطر طبیعت شیطانیش کشته شد.

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:39 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............Believing

Believing
A young man who had been raised as an atheist was training to be an Olympic diver. The only religious influence in his life came from his outspoken Christian friend. The young diver never really paid much attention to his friend's sermons, but he heard them often.
One night the diver went to the indoor pool at the college he attended. The lights were all off, but as the pool had big skylights and the moon was bright, there was plenty of light to practice by.
The young man climbed up to the highest diving board and as he turned his back to the pool on the edge of the board and extended his arms out, he saw his shadow on the wall. The shadow of his body was in the shape of a cross.
Instead of diving, he knelt down and asked God to come into his life. As the young man stood, a maintenance man walked in and turned the lights on. The pool had been drained for repairs.

 


 اعتقاد
مرد جوانی که بی دین و ملحد تربیت شده بود برای قهرمانی شیرجه المپیک تمرین می کرد. تنها از راه صحبت های دوست مسیحی پرحرفش تحت تاثیر دین بود و هیچ وقت به موعظه هایش گوش نمی داد ولی اغلب آنها را می شنید.
در شبی مهتابی به استخر سر پوشیده کالجی که در آن تحصیل می کرد رفت.همه چراغ ها خاموش بودند. اما به خاطر اینکه استخر نور گیر خوبی داشت و در آن شب هم ماه می درخشید نور کافی برای تمرین وجود داشت.
مرد جوان به بالا ترین قسمت تخته شیرجه رفت در لبه تخته پشت به استخر ایستاد و دست هایش را باز کرد، سایه اش را بر روی دیوار دید که به شکل صلیب بود.
به جای شیرجه زدن، زانو زد و دعا کرد که خدا بخشی از وجودش شود و به اوکمک کند.مرد جوان وقتی برای شیرجه زدن ایستاد، نگهبانی وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. استخر برای تعمیرات آبی نداشت.

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:40 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story.............I was lonely too

#داستان
I was lonely too
White bridge was a small village, and old people often came and lived there. Some of them had a lot of old furniture, and they often did not want some of it, because they were in a smaller house now, so every Saturday morning they put it out, and other people came and looked at it, and sometimes they took it away because they wanted it Every Saturday, Mr. and Mrs. Morton put a very ugly old bear’s head out at the side of their gate, but nobody wanted it. Then last Saturday, they wrote, ‘I’m very lonely here. Please take me,’ on a piece of paper and put it near the bear’s head They went to the town, and came home in the evening There were now two bears’ heads in front of their house, and there was another piece of paper. It said, ‘I was lonely too'‏

 

 


ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻦﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ

ﻭﺍﻳﺖ ﺑﺮﻳﺞ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﺍﻛﺜﺮﺍ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ.ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭ بسیاری ﻭﺳﺎﻳﻞ کهنه و ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻭ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﻱ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻱ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﻫﺮ ﺷﻨﺒﻪ ﺻﺒﺢ ﺁﻥ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺍﻭﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﻣﻲﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﺷﻨﺒﻪ، ﺁﻗﺎ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻮﺭﺗﻮﻥ ﻳﻚ ﺳﺮ ﺧﺮﺱ(ﻋﺮﻭﺳﻜﻲ)ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻃﺮﻑ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻣﻲﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻛﺴﻲ ﺍﻭﻧﻮ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﺳﺖ.ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺷﻨﺒﻪﻱ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺭﻭﻱ ﻳﻚ ﺗﻜﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ»ﻣﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ.ﻟﻄﻔﺎً ﻣﺮﺍ ﺑﺮﮔﻴﺮﻳﺪ« ﻭ ﺁﻥ را ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺳﺮ ﺧﺮﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻭ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺣﺎﻻ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺧﺮﺱ(ﻋﺮﻭﺳﻜﻲ)ﺩﺭ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﻳﻚ ﺗﻜﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﺩﻳﮕﻪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ آن ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، 'ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻦﻫﺎ ﺑﻮﺩﻡ'

*کلید واژه ها*

furniture = ‌ﻭﺳﺎﻳﻞ
ugly = ﺯﺷﺖ
gate = ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ پ

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:41 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............The Cowboy

The Cowboy
A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.

He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”

 

 


گاوچران

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است

او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه

*کلید واژه ها*

Cowboy = گاوچران
caught = گرفتن
ceiling = سقف

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:42 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:.LShort story...........Bell the Cat

Bell the Cat
There were a lot of mice in a house. The man of the house got a cat. The cat killed many of the mice. Then the oldest mouse said: "All mice must come to my hole tonight, and we will think what we can do about this cat."

All the mice came. Many mice spoke, but none knew what to do. At last a young mouse stood up and said:" We must put a bell on the cat. Then, when the cat comes near, we'll hear the bell and run away and hide. So the cat will never catch any more mice."

Then the old mouse asked:" Who will put the bell on the cat?" No mouse answered. He waited, but still no one answered. At last he said: "It is not hard to say things, but it is harder to do them."

 

 


گربه و زنگوله

موش های زیادی در خانه بودند. صاحب خانه گربه ای را آورد. گربه شمار زیادی از موش ها را کشت. سپس موش پیر گفت: تمام موش ها باید امشب به خانه ی من بیایند تا ما فکر کنیم که برای این گربه چه کار بکنیم.

خیلی از موش ها آمدند. خیلی از موش ها حرف می زدند اما هیچ کدام نمی دانستند که باید چه کار بکنند. سرانجام موش جوانی ایستاد و گفت: ما باید زنگوله ای روی گربه بگذاریم سپس وقتی که گربه به ما نزدیک می شود ما صدای زنگ رو می شنویم و فرار می کنیم و خودمان را مخفی می کنیم. بنابراین گربه نمی تواند هیچ موشی را بگیرد.

سپس موش پیر پرسید: چه کسی زنگوله را روی گربه قرار خواهد داد؟ هیچ موشی جواب نداد. صبر کرد اما هنوز هیچ کش جواب نداد. سرانجام او گفت: این سخت نیست که چیزی را بگوییم اما سخت تر این است که این کار را انجام بدهیم

*کلید واژه ها*

mice = موش ها
stood = ایستاد
bell = زنگوله

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:43 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............The dentist

The dentist
Mr. Robinson never went to a dentist, because he was afraid:' But then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long time. On the last day Mr. Robinson said to him, 'How much is all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five pounds,' but he did not ask him for the money.

After a month Mr. Robinson phoned the dentist and said, 'You haven't asked me for any money for your work last month.'

'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for money.'

'Then how do you live?' Mr. Robinson asked.

'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some don't. I wait for my money for two months, and then I say, "That man isn't a gentleman," and then I ask him for my money.

 

 


دندان‌پزشك

آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد. اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما از او درخواست پول نكرد.

بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.

دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.

آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.

دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و بعد از وي پولم را مي‌خواهم

*کلید واژه ها*

dentist = دندان‌پزشك
cost = هزینه
quickly = سریعا

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:43 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story.............Old clock

Old clock
John John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.

It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.

Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?

 

 


ساعت قدیمی

جان با مادرش در یک خانه‌ی تقریبا بزرگی زندگی می‌کرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه‌ی کوچک‌تری در خیابان بعدی خرید. در خانه‌ی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابه‌جایی اثاثیه‌ی خانه به خانه‌ی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آن‌ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیون‌شان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.

آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.

در آن هنگام پسر بچه‌ای ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه‌ی مردم نمی‌خرید؟

*کلید واژه ها*

furniture = اثاثیه‌ی
Perhaps = ‌شاید
stupid = احمق

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 10 آذر 1394  7:43 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............Different answer

Different answer

 A Teacher teaching Maths to a seven year-old Arnav asked him, “If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have?”

Within a few seconds Arnav replied confidently, “Four!”

 The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three).She was disappointed. “Maybe the child did not listen properly”, she thought. She repeated, “Arnav, listen carefully. It is very simple. You will be able to do it right if you listen carefully. If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have? "Arnav had seen the disappointment on his teacher’s face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. This time hesitatingly he replied.

“Four…..”The disappointed stayed on the teacher’s face.
She remembered Arnav loves Strawberries. She thought maybe he doesn’t like apples and that is making him lose focus. This time with exaggerated excitement and twinkling eyes she asked, “If I give you one strawberry and one strawberry and one more strawberry, then how many will Arnav have?" Seeing the teacher happy, young Arnav calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile young Arnav enquired, “Three"? The teacher now had victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, “Now if I give you one apple and one apple and one more apple, how many will you have?" Promptly Arnav answered, “Four!" The teacher was aghast. ”How Arnav, How?” she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was law and hesitating young Arnav replied, “Because I already have on apple in my bag”
Moral of the Story: When someone gives us an answer that is different from what we are expecting, not necessarily they are wrong. There may be an angle that we have not understood at all.


 

 

پاسخ متفاوت:
 
یه معلم که به آرناو 7 ساله ریاضیات تدریس می کرد از او پرسید،" اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"
در چند ثانیه آرناو خیلی مطمئن جواب داد، "چهارتا!"

معلم ناامید توقع یک جواب خیلی ساده رو داشت.(سه)
او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه درست گوش نکرده". او تکرار کرد" آرناو درست گوش کن. خیلی ساده است. تو می تونی جوابشو بگی اگه درست گوش کنی. اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"
آرناو احساس ناامیدی رو توی صورت معلمش دید. او با انگشتانش دوباره محاسبه کرد. اما او به دنبال جوابی بود که معلم رو خوشحال کنه. جستجوی او برای جواب درست نبود. این بار با دودلی جواب داد"چهارتا..."
نا امیدی و یاس توی صورت معلم موج میزد. معلم به خاطر آورد که آرناو عاشق توت فرنگیه. فکر کرد شاید چون سیب دوست نداره کنترلش رو از دست میده. این بار با شوق زیاد و خیلی سریع پرسید،" اگه یه توت فرنگی و یه توت فرنگی دیگه و یه توت فرنگی دیگه بهت بدم، آرناو چندتا توت فرنگی خواهد داشت؟"
با دیدن معلم خوشحال، آرناو جوان دوباره با انگشتاش محاسبه کرد. هیچ فشاری روی او نبود، اما یه کمی فشار روی معلم بود. او می خواست با فکر جدیدش به موفقیت برسه. با یه خنده تردید آمیز آرناو جوان جواب داد" سه تا؟"
حالا معلم یه خنده پیروزی را داشت. فکرش جواب داد. او می خواست به خودش تبریک بگه. اما یه چیز باقی مونده بود. یه بار دیگه ازش پرسید،" حالا اگه یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم چندتا سیب داری؟"
آرناو به سرعت جواب داد،" چهارتا!"
معلم مات و مبهوت ماند. او با لحن کمی خشمگین و عصبانی پرسید" چطور آرناو، چطور؟"
آرناو جوان با لحن آرام و با تامل جواب داد،" چون من در کیفم یه سیب دارم".
پند اخلاقی داستان: زمانی که کسی به شما جواب متفاوتی از چیزی که شما توقع دارید می دهد، لزوماً اشتباه نیست. شاید جنبه دیگری وجود دارد که ما اصلاً متوجه نشده ایم

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

یک شنبه 15 آذر 1394  3:27 PM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............موانع راه

THE OBSTACLE IN OUR PATH
In ancient times, a king had a boulder placed on a roadway. Then he hid himself and watched to see if anyone would remove the huge rock. Some of the king's wealthiest merchants and courtiers came by and simply walked around it.

Many loudly blamed the king for not keeping the roads clear, but none did anything about getting the big stone out of the way. Then a peasant came along carrying a load of vegetables. On approaching the boulder, the peasant laid down his burden and tried to move the stone to the side of the road. After much pushing and straining, he finally succeeded. As the peasant picked up his load of vegetables, he noticed a purse lying in the road where the boulder had been. The purse contained many gold coins and a note from the king indicating that the gold was for the person who removed the boulder from the roadway. The peasant learned what many others never understand.

Every obstacle presents an opportunity to improve one's condition.

 



موانع راه

در دوران باستان، پادشاهی تخته سنگی بزرگ را بر سر راهی قرار داد و مخفی شد تا ببیند چه کسی آن را از سر راه بر می دارد. تعدادی از تاجران ثروتمند و درباریانش از راه رسیدند و بدون توجه از کنار آن رد شدند. تعدادی هم پادشاه را به این خاطر که جاده ها را برای تردد مناسب سازی نکرده سرزنشش کردند. اما هیچکدامشان کاری برای کنار زدن تخته سنگ انجام ندادند. تا وقتی که یک روستایی با باری از سبزیجات بر دوش از راه رسید وقتی به تخته سنگ رسید بارش را بر روی زمین گذاشت و سعی کرد تا سنگ را به کنار جاده هدایت کند. بعد از کلی تقلا بلاخره موفق شد. وقتی داشت بارش را از زمین بلند می کرد متوجه کیسه ای در جایی که تخته سنگ در آنجا بود، شد. کیسه پر از سکه های طلا بود و یاداشتی از طرف پادشاه با خود داشت که در آن نوشته شده بود: طلا ها برای کسی است که تخته سنگ را از سر راه بردارد. روستایی چیزی را یاد گرفت که هیچ کدام از رهگذران یاد نگرفته بودند.

هر مانع فرصتی است برای بهبود شرایط.

*کلید واژه ها*

ancient = ‌باستان
merchants = تاجران
peasant =روستايي

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

سه شنبه 17 آذر 1394  11:51 AM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story.............Love and Time

A glass of milk
One day, a poor boy who was selling goods door to door to pay his way through school, found he had only one thin dim left, and he was hungry. He decided he would ask for a meal at the next house. However, he lost his nerve when a lovely young woman opened the door. Instead of a meal, he asked for a drink of water.

She thought he looked hungry, so brought him a large glass of milk. He drank it slowly and then asked: how much do I owe you? You don't owe me anything," she retorted. "Mother has thought us never to accept pay for a kindness."

He said… "Then I thank you from my heart." As Howard Kelly left that house, he not only felt stronger physically, but his faith in God and man was strong also. He had been ready to give up and quit.

Years later that young woman became critically ill. The local doctors were baffled. They finally sent her to the big city, where they called in specialists to study her rare disease. Dr. Howard Kelly was called in for the consultation. When he heard the name of the town she came from, a strange light filled his eyes. Immediately he rose and went down the hall of the hospital to her room.

Dressed in his doctor's gown he went in to see her. He recognized her at once. He went back to the consultation room determined to do his best to save her life. From that day he gave special attention to the case.

After a long struggle, the battle was won. Dr. Kelly requested the business office to pass the final bill to him for approval.

He looked at it, and then wrote something on the edge and the bill was sent to her room. She feared to open it, for she was sure it would take the rest of her life to pay for it all.

Finally she looked, and something caught her attention on the side of the bill. She read these words…..

"Paid full with one glass of milk" (Signed)

Dr. Howard Kelly

Tears of joy flooded her eyes as her happy heart prayed: "Thank you, God that your love has spread abroad through human hearts and hands

 

 

 


"یک لیوان شیر"

روزی روزگاری پسر بچه ای فقیـر در امریکا زندگـی می کرد که برای رفتـن به مدرسـه، بـایـد چیزهایی را که همـراه داشت خانـه به خانه می فروخـت. یکی از روزهـا احساس گرسنگی شدیـــدی آزارش داد.... تصمـیـم گـرفـت از خانـه ی بعـدی، یـک وعـده غـــذا درخواست کند. خانم جـوان و زیبایـی در را گشـود و پسـرک قصـه ی مـا فقـط یک لیـوان آب درخواسـت کـرد. زن از چهـره ی پسرک گرسنگـی فراوان او را فهمید و به جای آب، یک لیوان بزرگ شیر به او داد. پسرک به آرامی شیـر را نوشیـد و پرسید: چقدر بابـت شیر به شما بپـردازم؟ خانـوم جوان گفت: هیچ ... مادرم به مـن آموخته است که در ازای مهربانی، چیـزی دریافت نکنم. پسرک گفت: پس از صمیم قلب، از شما ممنونم.

آن روز پسـرک – با نام هـاوارد کلی - حالت عجیبـی داشت، نه تنهـا گرسنگـی اش بـرطرف شد، حـس کـرد خداونـد در قلب انسانـهاست هنوز... آمـاده بود کـه هـر کاری انجام دهد ... سالها گذشت و زن جـوان به بیماری سختی مبتلا گشت طوریکه پزشـکان آن شـهر کوچک از علاجش درماندنـد. او را به بیمارستان مرکزی شهربزرگتری فرستادند تا متخصصان دربـاره بیماری نادرش تصمیم گیـری کنند. متخصص هاوارد کلی را برای شرکت در جلسه پزشکـی احضار کردند. وی به محض اینکـه نام شهر کوچکـی را که زن از آنجا آمده بود شنیـد، جلسه را ترک کرد و به سرعت خود را به اتاق زن رسانـد و او را شناخت. شتابان بازگشت و خود را مسئول مداوای زن معرفی کرد و عهـد بست که تمام تلاش خود را برای درمان او انجام دهد. بعد از تلاش های طاقت فرسا برای درمان بیماری زن، دکتر کلی از مسول اداری بیمارستان خواست که برگه مخـارج را ابتدا به او بدهنـد و بر گوشه آن چیزی نوشت.

هنگامی که زن برگه ی هزینه ها را دریافت میکرد، از آن میترسید که چگونه بقیه عمرش را کار کند تا آن همه مخـارج سنگین را بپردزد. با ناباوردی توجـهش به گوشه کاغذ جلـب شد: تمام هزینه تنها با یک لیـوان شیـر، پرداخـت شد.

امضا دکتر هاوارد کلـی

قطرات اشک چـون سیل بر گونـه ی زن سرازیـر شدند و او در دلش دعـا میکرد: خدایا، از تو ممنونـم که محبتـت به وسعت قلب ها و دست های انسان هاست...

*کلید واژه ها*

hungry = ‌ گرسنه
Immediately = سریعا
special = ویژه

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

چهارشنبه 18 آذر 1394  10:42 AM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story...........Deathly Hallows

Deathly Hallows
There were once three brothers, who were traveling along a lonely winding road at twilight. In time, the brothers reached a river too treacherous to pass. But being learned in the magical arts, the three brothers simply waved their wands and made a bridge. Before they could cross, however, they found their path blocked by a hooded figure. It was Death, and he felt cheated. Cheated because travelers would normally drown in the river. But Death was cunning. He pretended to congratulate the tree brothers on their magic and said that each had earned a prize for having been clever enough to evade him. The oldest asked for a wand more powerful than any in existence. So Death fashioned him one from an elder tree that stood nearby. The second brother decided he wanted to humiliate Death even further and asked for the power to recall loved ones from the grave. So Death plucked a stone from the river and offered it to him. Finally, Death turned to the third brother. A humble man, he asked for something that would allow him to go forth from that place without bring followed by Death. And so it was that Death reluctantly handed over his own cloak of invisibility.

The first brother traveled to a distant village, where with elder wand in hand, he killed a wizard with whom he had once quarreled. Drunk with the power that the elder wand had given him, he bragged of his invincibility. But that night another wizard stole the wand and slit the brother’s throat for good measure. And so Death took the first brother for his own.

The second brother journeyed to his home, where he took the stone and turned it thrice in hand. To his delight, the girl he’d once hopped to marry before her untimely death appeared before him. Yet, soon she turned sad and cold for she did not belong in the mortal world. Driven mad with hopeless longing, the second brother killed himself so as to join her. And so Death took the second brother.

As for the third brother, Death searched for many years but was never able to find him. Only when he attained a great age did the youngest brother, shed the cloak of invisibility and given it to his son. He then greeted Death as an old friend and went with him gladly, departing this life as equals

 

 

 

یادگارهای مرگ

روزی روزگاری سه برادر بودند که در هوای گرگ و میش سحر در جاده دورافتاده بادگیری سفر می کردند. سرانجام سه برادر به رودخانه ای رسیدند که از بس متلاطم بود نمی توانستند از آن بگذرند. سه برادر که در جادوگری استاد بودند با حرکت ساده چوبدستیشان پلی پدید آوردند. اما پیش از آن که از آن عبور کنند پیکره پوشیده ای راهشان را سد کرد. او مرگ بود که فکر می کرد فریب خورده، زیرا به طور معمول، مسافران در رودخانه غرق می شدند. اما مرگ حیله گر و مکار بود. او در ظاهر برای جادوی سه برادر به آن ها تبریک گفته و به آن ها گفت برای فراست در گریز از مرگ هر سه برادر سزاوار پاداش هستند. برادر بزرگتر خواستار یک چوبدستی شد که قدرتمندتر از آن در جهان وجود نداشته باشد. بنابراین مرگ از درخت یاس کبودی که در نزدیکی بود یک چوبدستی برای او ساخت. برادر دوم تصمیم گرفت مرگ را بیشتر از آن تحقیر کند و از او چیزی خواست که با آن بتواند عزیزانش را از قبر فراخواند. بنابراین مرگ سنگی را از رودخانه برداشت و به دست او داد. سرانجام، مرگ رو به برادر سوم کرد. او که مردی متواضع بود چیزی خواست که با آن بتواند از آن مکان برود، بی آنکه مرگ در تعقیبش باشد. و این گونه بود که مرگ در کمال بی میلی شنل نامرئی خودش را به او داد.

برادر اول به دهکده دوری سفر کرد و با ابرچوبدستی در دستش، جادوگری را که روزی با او دعوا کرده بود، کشت. او که تحت تاثیر قدرت ابرچوبدستی قرار گرفته بود، شکست ناپذیری خود را به رخ کشید. اما آن شب، جادوگر دیگری چوبدستی را دزدید و سر برادر را نیز گوش تا گوش برید. و به این ترتیب مرگ، اولین برادر را از آن خود کرد.

دومین برادر به خانه اش رفت و در آنجا سنگ را درآورد و آن را سه بار در دستش چرخاند. در کمال سرور، دختری که پیش از مرگ نابهنگامش آرزوی ازدواج با او را داشت در برابرش ظاهر شد. با این حال، دختر غمگین و سرد شد، چون به دنیای فانی تعلق نداشت. دومین برادر، ناامید از برآورده شدن آرزویش از شدت خشم خود را کشت تا به دختر بپیوندد. و بدین ترتیب، مرگ دومین برادر را نیز گرفت.

اما با این که مرگ سال ها به دنبال سومین برادر گشت هرگز قادر به یافتنش نشد. برادر
 کوچکتر تنها زمانی شنل نامرئی را از تنش درآورد و به پسرش داد که بسیار پیر شده بود. آنگاه همچون دوستی قدیمی به استقبال مرگ رفت و هم تراز با او، زندگی را بدرود گفت.

*کلید واژه ها*

twilight = هوای گرگ و میش
magical = جادویی
humiliate = تحقیر کردن

.

 

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

جمعه 20 آذر 1394  1:37 AM
تشکرات از این پست
8pooria
8pooria
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1392 
تعداد پست ها : 5257
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:Short story............راکش

Once upon a time, a student named Rakesh lived in an ashram. Every night he used to jump over the ashram's boundary wall and roam around. He used to return before dawn. No one knew that Rakesh went out at night.


One night as usual, Rakesh found everyone asleep. He peeped into Guruji's room and saw him sleeping. Then Rakesh crept out towards the wall. He climbed up a ladder he had and jumped over the wall. But actually Guruji was awake and had seen Rakesh going out.


He got up and took away the ladder from the spot. A few hours later, Rakesh returned. In the dark, he tried to climb down from the wall. But Guruji stood where the ladder was. He helped Rakesh to get down and said, "Son, at least take a warm shawl, when you go out at night."


Guruji's gentle manner made Rakesh realize his own folly. He apologised and never went out at night again.

 

 

 


روزی روزگاری یک دانش آموز به اسم راکش در یک آشرام زندگی میکرد. هر شب عادت داشت که از دیوار دور آشرام بپرد و پرسه بزند. معمولا قبل از طلوع خورشید برمیگشت. کسی نمیدانست که راکش شب بیرون رفته است.

یک شب همانند معمول راکش دید همه خوابند. او زیر چشمی به اتاق گروجی نگاهی کرد و دید که او خواب است. سپس سینه خیز به سمت دیوار رفت. از یک نردبانی که داشت بالا رفت و از روی دیوار پرید. اما در حقیقت گروجی بیدار بود و دیده بود که راکش بیرون میرود.

او بلند شد و نردبان را از محلش برداشت. چند ساعت بعد راکش برگشت. او تلاش کرد که از دیوار پایین بپرد اما گروجی جای نردبان ایستاده بود.او به راکش کمک کرد که پایین بیاید و گفت: پسرم حداقل یک شال گردنی گرم با خودت ببر، وقتی که شب ها بیرون می روی.

رفتار ملایم گروجی باعث شد راکش به نابخردی خود پی ببرد. او معذرت خواست و دیگر هیچوقت شبها بیرون نرفت.

لغات مهم:

بهترین راه یادگیری لغات انگلیسی این است که آنها را حفظ نکنید.

Boundary: مرز

Roam around: پرسه زدن

Peep: زیر چشمی نگاه کردن

Shawl: شال گردنی


Folly: نابخردی

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه

مدیر گروه زبان انگلیسی

 

جمعه 20 آذر 1394  1:38 AM
تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet
دسترسی سریع به انجمن ها