در خیلی از کتابها و فیلمها احتمالاً خواندهاید و دیدهاید که یک نفر از کسی که عاشقانه دوستش دارد، متنفر میشود. شاید این نوعی تناقض باشد، چطور یک نفر میتواند هم کسی را دوست داشته باشد و هم از او متنفر باشد؟ برای بحث در مورد این موضوع باید بین ثبات منطقی و سازگاری روانی تمایز قائل شویم. تنفر از کسی که دوستش دارید میتواند یک تجربه باثبات باشد اما درمورد سازگاری روانی مشکلاتی ایجاد میکند.
عشق و تنفر معمولاً کاملاً متضاد همدیگر قلمداد میشوند؛ در این مورد، نمیتوان بدون درگیر شدن در تناقض منطقی درمورد تنفر از کسی که دوست داریم صحبت کنیم. دو بحث کلی در این زمینه ایجاد میشود. اول اینکه عشق مقیاس بسیار وسیعتری نسبت به تنفر دارد زیرا به ویژگیهای بسیار بیشتری از آن چیز اشاره میکند. درنتیجه، در تنفر آن چیز اصولاً عامل بدی است اما در عشق آن چیز هم خوب و هم جذاب است. دوم اینکه، هر احساس انواع مختلفی دارد (و انواع عشق بسیار بیشتر از نفرت هستند) و هر نوع نمیتواند متضاد دقیق انواع مختلف احساس دیگر باشند.
عشق و نفرت تجربیاتی متضاد نیستند، بلکه تجربیاتی متفاوتاند: در بعضی جنبهها شبیه به هم و از بعضی جنبهها با هم تفاوت دارند. بنابراین وقتی کسی رابطه خود را رابطهای عشقی-نفرتی مینامد، ممکن است به ویژگیهای مختلف هرکدام از این تجربیات اشاره داشته باشند.
سختی که درنتیجه احساس کردن عشق و نفرت نسبت به فردمقابل ایجاد میشود، نه فقط در یک زمان خاص بلکه در طول زمان، مثل سختی برخورد با یک ناهنجاری احساسی شدید است. بااینکه داشتن احساسات مختلط لزوماً سردرگمکننده نیست، اما داشتن احساسات مختلفی که هر دو شدید باشند مثل عشق و نفرت نسبت به یک نفر خاص، از نظر روانشناختی ناسازگار است.
آدمها زمانی رابطه خود را یک رابطه عشقی-نفرتی معرفی میکنند که موقعیتشان طوری باشد که تمرکز توجهشان تحت شرایط مختلف تغییر کند و درنتیجه آن گرایشات احساسیشان. وقتی عاشق توجهاش را روی عقل طرفمقابلش متمرکز میکند، شدیداً دوستش میدارد اما وقتی به احساس حقارتی که برای او میآورد فکر میکند، نسبت به او احساس تنفر میکند. اینطور میشود که بعضی میگویند، «ازت متنفرم، بعد عاشقت میشوم، بعد متنفر میشوم و باز بیشتر عاشقت میشوم.» -- سلیندیون (celine dion) یا «گاهی عاشقتم، گاهی ازت متنفرم، اما وقتی ازت متنفرم، بخاطر اینه که عاشقتم.» -- نات کینگکول (nat king cole)
چنین مواردی را میتوان با تکیه بر این واقعیت که تجربیات احساسی پویا هستند و موقعیتهای بیرونی و شخصی مختلف احساس ما نسبت به یک فر خاص را تغییر میدهند، توجیه کرد.
عشق میتواند بستری مناسب برای بروز تنفر باشد. وقتی شدت و صمیمیت عشق، بیشازاندازه میشود، ممکن است تنفر ایجاد شود. در چنین موقعیتهایی که همه درها و راهها بسته میشوند، تنفر کانالی ارتباطی میشود و برای حفظ نزدیکی قوی رابطه که هم وصال و هم جدایی در آن غیرممکن است، عمل میکند. به جمله مردی که به قتل همسرش متهم بود در کتاب «به نام عشق» دقت کنید: «همیشه بخاطر اینکه از زنی متنفر هستید، او را نمیکشید یا احساس حسادت نمیکنید یا سرش داد نمیکشید. نه. چون دوستش دارید. این عشق است.» بدون تردید، عشق میتواند بیاندازه خطرناک باشد و آدمها وحشتناکترین جنایتها را به است عشق (و مذهب) انجام دادهاند.
توضیح اینکه عشق و نفرت میتوانند به صورت همزمان وجود داشته باشند، کمی سخت است؛ اینجا باید بفهمیم چطور دو گرایش متفاوت میتواند در آن واحد نسبت به یک نفر خاص وجود داشته باشد. زنی ممکن است بگوید که عاشقانه همسرش را دوست دارد اما بخاطر عدم صداقت همسرش از او متنفر است. اینطور میشود که میتواند بگوید، «هم عاشقتم و هم ازت متنفرم.» در چنین نوع گرایشی ارزیابیهای شدید مثبت و منفی نسبت به جنبههای مختلف یک فرد ایجاد میشود. همچنین ممکن است بخاطر اینکه نمیتوانیم خودمان را از اسارت عشقی که به کسی داریم رها کنیم، از او متنفر شویم.
جالب است که میل ما به انحصارطلبی که در عشق وجود دارد، در تنفر وجود ندارد. برعکس، در تنفر میخواهیم در گرایش منفی خودمان نسبت به یک نفر با بقیه شریک شویم. طبیعی به نظر میرسد که بخواهیم این نفرت را با بقیه سهیم شویم اما قسمت مثبت گرایش را فقط در انحصار خودمان نگه داریم. در احساسات مثبت، وقتی شاد هستیم، بااینکه تمایل بیشتری به توجه کردن به دیگران داریم اما منبع حس شادیمان را مخفی نگه میداریم.
به طور خلاصه: متنفر بودن از کسی که دوستش داریم از دیدگاه منطقی ممکن است زیرا لزوماً تناقضی ندارد. اما این پدیده نوعی ناهنجاری شدید احساسی است که درمقابل تعداد موارد شبیه را کاهش میدهد.