0

مشعل ‏های خاموش

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

مشعل ‏های خاموش

چهار فصل گذشت. سال دویست و پنجاه و چهار هجری قمری، همگام با سال هشتصد و شصت و هشت میلادی فرا می‏رسد. بادهای سرد زمستانی، حبابی از یخ بر سطح جویبارها کشیده و درختان تاک و انار را به چوب‏های خشک تبدیل کرده است. 
همه چیز از حوادث آینده خبر می‏دهد. معتز - و مادرش، از پی او - حمله‏ی وسیعی را برای نابودی تمام دشمنانشان آغاز کرده‏اند. نیرنگ و دسیسه بیداد می‏کند. معتز، ابتدا برادرش - فرمانده‏ی حمله به بغداد - را به بصره و سپس به بغداد تبعید می‏کند. سپس او را به سامرا باز می‏گرداند؛ تا به شدت، تحت مراقبت باشد. بایکبال، همچنان در مخفیگاه خود، در منطقه‏ی کرخ در سامرا، زندگی می‏کند. معتز در تلاش است تا او را ببیند و به کمک وی، ضربه‏ای به بغاشرابی و صالح بن وصیف بزند؛ زیرا دریافته است که این دو کس، برای سرنگونی معتز و برگزیدن خلیفه‏ی دیگری که تحت نفوذ آنها باشد، تلاش می‏کنند. جاسوسان خبر آورده‏اند که صالح از دختر بغا خواستگاری کرده، مشغول مراسم ازدواج هستند. [1] . معتز، فرصت را غنیمت دانسته، با دولتمردان بلند پایه و گروهی از محافظان مخصوص خویش به کرخ می‏رود. خبر به بغاشرابی می‏رسد. او نیز با پانصد تن از سپاهیان به تپه‏ی «عکبراء» می‏رود. برایش خیمه‏ای در ساحل دجله برپا می‏کنند؛ در حالی که سپاهیانش را در بیابانی سرد جای داده است. در این میان، معتز با تعدادی از سپاهیانش به کاخ جوسق می‏رسد. این سپاهیان به فرماندهی بایکبال برای محافظت از جان خلیفه، در برابر هجوم احتمالی به قصر هستند. 
کارها، بدان گونه که بغا می‏خواهد و بر وفق مراد وی، پیش نمی‏رود. او در خیمه‏ای گرم نشسته است. ساتکین، فرمانده‏ی ترک می‏آید و شکوه‏ی سپاهیان را، از این که در سرما و در بیابان بیهوده نگهداری می‏شوند، به اطلاع او می‏رساند. بغا در اندیشه‏ی رفتن پنهانی از آن جا و پناه آوردن به خانه‏ی صالح بن وصیف است. می‏گوید: 
- امشب را به من مهلت دهید تا بیندیشم.نیمه شب، بدون سلاح همراه و با کمک دو تن از خدمتکارانش، پنهانی در قایقی می‏نشیند و به طرف شهر به راه می‏افتد. به نگهبانان پل برمی‏خورند؛ راه بر آنها سد می‏شود؛ ناگزیر می‏شود تا خود را معرفی کند. فرمانده مغربی گشت می‏گوید: - به ما دستور داده‏اند تا مانع رفت و آمد شبانه شویم. 
بغا می‏گوید: - پس یا به خانه‏ی خودم می‏روم یا به خانه‏ی صالح بن وصیف. 
به فرمانده می‏گوید: اگر رهایش کند، لطفش را بی پاسخ نخواهد گذاشت؛ اما ولید مغربی دستور بازداشت او را صادر می‏کند و بی‏درنگ به کاخ می‏رود. در کاخ با خلیفه‏ای دیدار می‏کند که از هراس هجوم ترک‏ها، با اسلحه به بستر می‏رود. معتز با شنیدن این خبر هیجان انگیز می‏گوید: 
- وای بر تو! سرش را برایم بیاور! بغا را، در باغی کنار دجله، سر می‏برند. سرش را بر فراز پل می‏آویزند. پیکرش را آتش می‏زنند. فرزندانش در بغداد مورد تعقیب واقع می‏شوند. دوستانش را در زندان‏های کاخ زرین و مطبق می‏افکنند. تمام اموالشان مصادره می‏شود. کاخ، این پیروزی را جشن می‏گیرد و قاتل بغا جایزه بزرگی دریافت می‏کند. [2] . 
چنین به نظر می‏رسد که اگر شورشی نباشد، معتز به زودی بر اوضاع مسلط شود. شورش حسن بن زید در جنگل‏های ایران همچنان زبانه می‏کشد. یعقوب صفاری در سیستان خروج می‏کند و با لشکری انبوه، آهنگ کرمان به سر دارد. 
بیم معتز از علویان پیوسته شدت می‏گیرد. در مصر، شورش بزرگی به رهبری ابراهیم بن محمد بن یحیی (معروف به ابن‏صوفی) در می‏گیرد. قیام شمال ایران خطرناک‏تر است. نگرانی‏های معتز در رفتارش با علویان بغداد، سامرا و کوفه تأثیر می‏گذارد. در بغداد، بسیاری از ایشان را دستگیر و روانه‏ی زندان‏ها، - به ویژه زندان‏های کاخ‏ها - می‏کند. عده‏ای را نیز به کوچ اجباری وا می‏دارد. 
در کوفه، فشار به صورت محاصره‏ی اقتصادی و بینوایی علویان، تا سر حد مرگ، و کشتن بزرگان حاکم است. [3] . معتز، در پی بهانه‏ای برای کشتن امام هادی (ع) است. امامی خانه نشین که از دیدار آشکار و علنی با مردم سر باز می‏زند و از طریق نمایندگانش با مردم در ارتباط است. به ویژه فردی مانند عثمان بن سعید عمری، مردی که مورد اعتماد کامل حضرت است و برای پنهان داشتن نقش حساسش، به تجارت زیتون شهره است. [4] او در اعتماد به جایی رسیده است که امام، سخنان رسمی و موضع گیری‏های خویش را به کمک او بیان می‏کند. امام هادی بیشتر اوقات خود را در دخمه‏ای زیرزمینی می‏گذراند؛ جایی که چکه‏های آرامش در جای جای آن می‏چکند. در پی قیام مردم قم، یورش وحشیانه‏ای به شهر شد و ده‏ها بی گناه به اتهام تأیید شورش حسن بن زید طالبی به شهادت رسیدند. [5] قم، آتش زیر خاکستر است. در چنین شرایطی، برخی از مزدوران رژیم، امام را مسموم می‏کنند. [6] امام در بستر می‏افتد و در اواخر جمادی الآخر به گونه‏ای ناگهانی در بستر احتضار می‏آرامد. ابن‏طیفور پزشک به دیدنش می‏رود و از وی می‏خواهد تا آب ننوشد. امام سخنش را تکذیب می‏کند و می‏فرماید: 
- آب غذا را در معده به گردش وا دارد، خشم را فرو خواباند، بر هوش و خرد بیفزاید و تلخی را از میان ببرد. آب چه اشکالی دارد؟ [7] . ابودعامه، اسماعیل بن علی، یکی از قاضیان اهل سنت به عیادت امام می‏آید. چون برای رفتن برمی‏خیزد، امام با مهربانی بدو می‏گوید: 
-ای ابادعامه! [چون به دیدنم آمدی،] به گردنم حق داری نمی‏خواهی برایت حدیثی بخوانم تا شادمان شوی؟ و مرد، با ادبی کامل پاسخ می‏دهد: -ای فرزند رسول خدا! [بخوان که] سخت مشتاقم. امام لب به سخن می‏گشاید و قندیلی از واژگان، دل مرد را روشن می‏کند: - حدیثی است از پیامبر اکرم (ص) خطاب به علی بن ابیطالب (ع) که این حدیث را امام علی برای فرزندانش و ایشان برای جانشینان خود نقل می‏کنند؛ تا آن که من نیز شنیدم از پدرم، محمد بن علی (ع) که پیامبر فرمود: ای علی! بنویس. [امیرالمؤمنین (ع) می‏پرسد:] چه بنویسم؟ بنویس: بسم الله الرحمن الرحیم. «ایمان» نوری است که در دل جای می‏گیرد و کارها [و رفتار]، نشانه‏ی درستی آن هستند؛ و اسلام چیزی است که بر زبان جاری و ازدواج با آن روا شمرده می‏شود. 
ابودعامه از زیبایی سخن و سند تابناک آن بر خود می‏لرزد و می‏گوید: -ای فرزند رسول خدا، به آفریدگار سوگند! نمی‏دانم کدام زیباترند: سخن یا سند آن؟ 
امام از گنجینه‏ای بی پایان پرده بر می‏دارد: - این کتابی است به خط و کتابت علی بن ابیطالب (ع) و دستور رسول خدا (ص) که ما [امامان] هر یک، از پس دیگری، آن را به میراث می‏بریم. [8] . حسن از پدر لحظه‏ای فاصله نمی‏گیرد. حال پدر اندکی رو به بهبودی می‏رود؛ از پسر می‏خواهد تا به دیدن عمه‏اش حکیمه برود. پسر، فرمان پدر را پیروی می‏کند. دیگر بیش از چند نفسی به پایان عمر پدرش باز نمانده است. در فاصله‏ی چند ماه، ملیکا - که دیگر نامش نرگس است و گاهی او را سوسن نیز می‏نامند - زندگی پاکیزه‏ی خود را در سایه‏ی همنشینی با بانویی شایسته ادامه می‏دهد؛ بانویی که او را کیش و فرهنگ اسلامی می‏آموزد. بدانسان که مروارید درخشان در آغوش دلنشین صدف می‏بالد، نرگس نیز در میان خاندان امامت، به پرورش روح و جان خویش همت می‏گمارد. 

پی نوشت ها:
[1] الکامل، ابن‏اثیر، ج 7، ص 186 و 187. 
[2] تاریخ طبری، ج 7، ص 519. 
[3] مروج الذهب، ج 4، ص 194. 
[4] تاریخ الغیبة الصغری، ص 391. 
[5] الغیبة، طوسی، ص 215. 
[6] الکامل، ج 7، ص 189؛ تاریخ طبری، ج 7، ص 519. 
[7] الکافی، کتاب «الاطعمة و الاشربة». 
[8] مروج الذهب، ج 4، ص 86؛ دلائل الامامة، طبری، ص 316. 

جمعه 29 آبان 1394  6:41 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها