بحران بر سامرا چیره شده است. گردنکشان با نفوذ بازمانده از زمان متوکل، درندهخوتر از پیش، به منصب و دولتمردی گذشتهی خویش بازگشتهاند. انتصاب ابن ابیشوارب به قاضی القضاتی، [1] نشانگر آن است که دولت در برابر علویان، سیاست تازهای در پیش گرفته است. او به محبت امویان شهره است! شورشهای علوی، خاموش و شمار بسیاری از آنان دستگیر شدهاند. بسیاری از رهبران علوی در سامرا جای داده شده و تحت نظر قرار گرفتهاند. [2] .
خانهی امام هادی (ع) نیز در محاصره است. برخی از نمایندگان وی برای پنهان ماندن ارتباط ایشان با مردم، به حرفهها و مشاغل مختلف میپردازند. [3] تبهکاریهای دولتمردان و غارت اموال مردم، سامرا را به آتشفشانی تبدیل کرده که همه چیز در لابهلای مذاب جاری آن ویران و جویهای خون جاری شود. درگیری میان رهبران ترک به اوج خود رسیده است. بغاشرابی دست به کار محالی میزند: او میکوشد معتز را قانع کند تا از سامرا به بغداد کوچ کند، اما تلاش او تأثیری ندارد. [4] نقشهای دیگر میچیند: تصمیم دارد تا با همکاری صالح بن وصیف، طغیان کرده، معتز را سرنگون کند [5] و بر محافظان مغربی چیره گردد.
اندکی پیش از غروب آفتاب، بشر برده فروش به محلهی درب الحصا میرسد. محلی که خانهی امام در آن جا قرار دارد. کنیز رومی با چشمانی که از امید میدرخشد، در پی اوست. امام به دخترک خوشامد میگوید. خانه در آرامش غروب خفته است. حسن (ع) به عادت همیشه، برای نیایش، به طبقهی زیرین منزل پناه برده است. جعفر [6] هنوز به خانه برنگشته است. امام رو به کافور میکند و میفرماید:
- خواهرم حکیمه را بگو تا بیاید. پیش از این، حکیمه با برادرش دربارهی ازدواج حسن سخن گفته بود؛ جوانی که عمرش از بیست گذشته بود، ولی به دلایلی که بر عمه پنهان بود، پدر هنوز برای پسر، همسری برنگزیده بود. عمه نمیدانست که پدر چشم انتظار دختری است که رنجهای سرنوشت را تاب آورده باشد. تا پسری آورد که رؤیای پیامبران را واقعیت بخشد. تا به آدمی، کرامت و به زمین، سرسبزی و به روزگار، بهار را هدیه دهد. کودکی چنین، باید مادری داشته باشد از سرزمین دور. مادری با ویژگیهای یوکابد مادر موسی و مریم دختر عمران. زیرا دیری نخواهد گذشت که آن کودک هیبت موسی و کرامات عیسی بن مریم را با خویش خواهد داشت.
و بدین گونه خداوند سرنوشتها، ملیکا را برگزید تا رنجها را تاب آورد، تا مسافتهای طولانی را بپیماید، تا به خانهای در محلهی درب الحصا وارد شود. اینک او برابر مردی تقریبا چهل ساله نشسته است؛ مردی که بی اندازه شبیه کسی بود که ملیکا در خواب دیده و موهایش سپید بود. [7] . حکیمه، آرزومندانه، از در درمیآید تا مهمان خجسته پی را ببیند. برادر به سویی اشاره میکند: - اوست. حکیمه با قدمهای شوق به سوی دخترک میشتابد و او را در آغوش میکشد: «آه چه دختر کاملی!» ملیکا خم میشود و دست مبارک بانو را میبوسد. حکیمه همچنان به دختر مینگرد. دختری با چهرهای تابناک که شرم حضور، گونههایش را گلگون کرده است. امام به دختر میفرماید:
- عزت اسلام و خواری مسیحیت را چگونه یافتهای؟ [8] .
دخترک با ادب پاسخ میدهد:
-ای پسر رسول خدا! چگونه زبان به شرح و بیان مطلبی بازگشایم که آن جناب از من بدان آگاهتر است. امام با مهربانی میگوید:
- عزم آن دارم تا تو را گرامی دارم. کدام یک از این دو پیشنهاد را راغب هستی: یا ده هزار درهم دریافت کنی و یا به شرافت جاودانه نوید و ظفر یابی؟
- صد البته که بدان مژدهی جاودانه سرخوشم.
- پس تو را به آوردن کودکی بشارت میدهم که فرمانروای شرق و غرب خواهد شد و جهان را - آن چنان که از ستم آکنده شده است.
- از عدل و داد لبریز خواهد کرد.
- پدر مولود گرامی، چه کسی خواهد بود؟ و امام، به زبان رومی، پاسخ میدهد: - کسی که رسول خدا (ص)، تو را برای او خواستگاری کرد. در ذهن ملیکا، صحنههای واقعهی آن روز و خواب شگفت انگیز آن شب، تداعی میشود؛ روزی که ستونها فرو شکست و صلیبها فرو ریخت؛ روزی که حضرت مسیح، بزرگمرد عربی را در آغوش کشید؛ شبی که مریم مقدس به همراه بانویی - که ماه و خورشید او را فرا گرفته و بر سرش تاجی آراسته از ستارگان درخشان بود - قدمی سرنوشت ساز در رؤیای ملیکا نهادند. دختر خاموش و آرام نشسته است؛ گویی حوری بهشتی از جنان آمده است تا از والاترین تبار آدمیان، موعودی آسمانی را، بار گیرد. امام رو به خواهرش کرده، میفرماید: -ای دختر رسول خدا! مهمان گرامی را به خانهات ببر و بکوش تا آنچه بانویی مسلمان باید بداند، بدو بیاموزی. حکیمه، امر امام را، قیام میکند؛ دختر نیز بر میخیزد. دختری که بعدها به نامهای متعددی خوانده شد: ریحانه، سوسن، نرگس و حدیثه؛ اما نام حقیقیاش ملیکا است، که همچون راز پنهانش، پوشیده ماند. در خدمت امام و به ظاهر، او کنیزی است همانند ماریا و نسیم؛ اما در حقیقت، او بانوی کنیزان است. [9] . ملیکا به منزل بانویی نیکو نهاد پای مینهد؛ بانویی که دختر امام، خواهر امام و عمهی امام است و سرنوشت چنین خواست تا گواه میلاد معجزهی دهر نیز باشد. روزها میگذرند و سامرا در میان دسیسهها غوطهور است. شیطان به گمراهی مردمان میان بسته، به بیداد برخاسته است. در روزگاری که همه چیز پایمال اسبان ترکهاست، خانهای در محلهی درب الحصا لبریز از آرامش است. این جا، مردی میزید که به افقهای دور مینگرد؛ به کاروانهایی که مسافران آیندهاند. آیندهای که در آن سپیدهی جاویدان بدمد؛ کودکی متولد شود؛ سوار سبزپوش به دنیا آید؛ کسی که انسانهای رنج کشیده را رهایی بخشد؛ بشارت پیشگوییهای کهن، چشم به جهان گشاید و عیسی بن مریم در نماز و نیایش بدو اقتدا کند. [10] .
پی نوشت ها:
[1] همان جا، ص 512.
[2] همان جا.
[3] نخستین نماینده امام مهدی، بازرگان روغن است. نک: الامام المهدی من المهد الی الظهور، ص 197.
[4] تاریخ طبری، ج 7، ص 518.
[5] همان، ص 519.
[6] جعفر مشهور به جعفر کذاب، پسر امام دهم و برادر امام یازدهم است. او حتی در روزگار پدرش نیز دارای انحرافات اخلاقی بوده است. چه بسا دوستیاش با جوانان هوسران و برخی از درباریان، علت اصلی انحراف او بوده است. در ادامه کتاب با شخصیت او بیشتر آشنا خواهید شد.
[7] امام عسکری (ع) به پدرش شباهت بسیار داشت. نک: اثبات الوصیة، ص 243.
[8] ظاهرا سخن امام اشاره به این دارد که با وجود آشوبهای بسیار در درون دولت اسلامی، اما نیروهای اسلام در درگیری با نیروهای رومی، هماره پیروز بودند و حملههای روم به طور معمول به شکست آنان و دست کشیدن از بخشی از سرزمینشان منجر میشده است.
[9] الامام الهادی من المهد الی الظهور، ص 118.
[10] الکتاب المقدس، سفر الرؤیا.