قایق بادبانی، سینهی آبها را شکافته، پیش میرود. تو گویی چشم اندازها به پشت سر میگریزند. نخلهای کنارهی ساحل، مانند مژگان بلند پریان دریایی به نظر میرسند. به رغم بقایای آثار جنگ داخلی، دجله در این عصر، الهامگر است و تبسم امید بر لب دارد. نرگس، این دختر پاکنهاد، همچنان غوطهور در نور آفتابی است که در خاطرهی او، لذت بخشترین صحنههایی را زنده میکند که هرگز از دایرهی خاطرههای شیرین محو نخواهد شد. صحنههای تابناک؛ صحنههای محبوب. در ماههای اخیر، چه رنجها که متحمل نشده است.
ابرها، از آسمان دجله میگریزند؛ ابرهای سپید که پس از شبی بارانی آشکار شدهاند، او را به یاد لباس عروسان میاندازد. آه! چقدر ازدواج با انسانهای دون مایه و بی ارزش، نفرت انگیز است؛ با شاهزادهای که از زندگی، جز پوستهی آن را نمیبیند. خاطرش از صحنهها و خاطرهها شعلهور است:
کاخ بزرگ از جنب و جوش موج میزند. حیاط کاخ دربردارندهی عمارتی شگفت انگیز است. سکویی بلند، که تختی آراسته با جواهرات سنگین بر پشت خود دارد. ستونهایی چوبی که آدمی آنها را سنگ مرمر پنداشته و نردبانی چوبی و زیبا، که در دو طرف آن، چندین صلیب حک شده بود. شاهزادهی گردن فراز پیش آمده بود تا از پلکان بالا رود و بر تخت امارت تکیه زند؛ اما ملیکا در ناامیدی دست و پا میزد.
او محکوم بود تا تمام عمرش را در کنار انسانی نادان و بی ارزش سپری کند. در ابتدا خواستگار را رد کرده بود؛ اما آداب و رسوم حاکم بر کاخها، راه گریزش را بسته بود: شاهزادگان دختر برای شاهزادگان پسر هستند. ملیکا به کلیسا رفته بود. گریسته بود و از مریم عذرا خواهش کرده بود. آیا راهی برای رهایی بود؟ چه میتوانست بکند؟ آیا معجزهای رخ میدهد تا او را از دوزخ زندگی نجات دهد؟هنگامی که به سوی سکو گام بر میداشت، دهها اسقف، سپاهی و امیران نامدار، او را همراهی میکردند. ملیکا، تسلیم سرنوشت شده بود. ناگهان، زمین لرزید و ستونهای چوبی تخت فرو ریختند. شاهزاده بیهوش شد. تمام حادثه، در لحظهای رخ داد. وقتی زمین آرام گرفت، بر چهره اسقفها، نشانههای بدشگون و ناخوش میمنت، آشکار شده بود. مراسم عروسی را تعطیل کردند.
ملیکا، همانند پرندهای زندانی به قفس بازگشت. به اتاق خوابش پناه برد. لباس عروسی را به سویی افکند و تن پوشی پوشید که بر وقار و شکوهش میافزود؛ پیراهنی مانند لباس مریم مقدس. به سوی کلیسا رفت تا در برابر تندیس مریم و صلیب به خاک افتد؛ با تمام وجود، خدایش را سپاس گفت. با فروتنی نماز گزارد و از شادی گریست. از آفریدگار خواست تا او را همسر انسانی پاکنهاد و نیکو ضمیر قرار دهد؛ انسانی که دلش از وسوسههای زمینی آلوده نشده باشد. - بارالها! آنچه میبینم رؤیاست یا واقعیت؟
در میان حیاط کاخی که سکو و تخت آن فرو ریختهاند، تختی از نور قرار دارد. مسیح (سلام الله علیه) بر آن تکیه زده است. مردی با شکوه و هیبت مینوی وارد میشود؛ پیراهنی عربی بر تن دارد؛ گیسوان مواجش، همانند موجهای دریاچهای زلال در پیچ و تابند. موهای بلندش میدرخشند و لبخندی موزون، چهرهی تابناکش را روشن کرده است. مسیح بر میخیزد و مرد را در آغوش میگیرد. ملیکا در مییابد که آن والا گهر، احمد (ص) است؛ همان که انجیل برنابا ظهورش را مژده داده است. احمد میگوید:
- یا روح الله! آمدم تا از جانشینت شمعون، دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم.
و به جوانی گندمگون اشاره میکند. جوانی که چشمان عسلیاش از راستی و صمیمیت میدرخشند و گویی دو پنجرهاند که به جهانی از نور گشاده شدهاند. شمعون و دیگر حواریون تبسم بر لب دارند. هنگامی که به هوش میآید، خویش را در بازوان دختران راهبه مییابد. پیشانیاش از تب بر افروخته است. آه! او نمیتواند آنچه دیده برای کسی افشا کند. چه راز شیرینی، میلی به غذا ندارد. جسمش ذوب میشود و روحش زلال. از طب و طبابت کاری ساخته نیست. پدر بزرگ میآید و کنارش مینشیند؛ کنار نوهای که مانند شمعی در فرجام شبی بلند است. با مهربانی به او میگوید: میل دخترک عزیز من به چیزی نیست؟
- پدر بزرگ! میبینم که درهای گشایش به رویم بسته است. اگر امر به رهایی اسیران مسلمان دهی، امید آن دارم که مسیح و مادرش، بهبودی را به من هدیه دهند.
در خاطرهی پدر بزرگ رنج اسیران زنده میشود، اسیران مسلمانی که دوازده هزار نفرشان، در یک روز، به دستور امپراتور روم، تیدورا گردن زده شدند.
- عزیزم! وعدهی آن را به تو میدهم.
پرندهی شادمانی در قلب ملیکا لانه میکند. دختر اندکی غذا میخورد. سه شب گذشته است و درون ملیکا از تأثیر خوابی که دیده، همچنان ناآرام است. سیمای گندمگون جوان عرب، در خاطرهاش میدرخشد.
گویی آن را، نه به رؤیا، که به حقیقت و راستی دیده است.
اندکی پیش از آن که خورشید پشت کاکل درختان پنهان شود، مریم (سلام الله علیها) آشکار میشود. همراه او، بانویی بزرگوار ره میسپارد که تاجی مرصع از دوازده جواهر تابناک، بر سر دارد. گویی دوازده ستارهی درخشنده بر گرد سر دارد. بر فراز سرش، خورشیدی درخشان و ماهی تابنده، پرتو افشانند. حوریان بهشتی به پردهداریاش صف کشیدهاند. مریم مقدس میگوید:
- ایشان، بانوی بانوان جهان، فاطیما، مادر شوی توست.
ملیکا، خویش را در آغوش بانو میافکند.
- آه! او مرا نمیپذیرد!
مریم میگوید:
- چون به دین او در نیامدهای.
- ای بانوی بانوان! چه باید بکنم؟
- باید به یگانگی خدایی، که جز او پروردگاری نیست، و به پیامبری رسولی، که مسیح مژدهی آمدنش را داد، گواهی دهی.
لحظهای که از خواب برخاست، هنوز نام محمد (ص) بر لبانش جاری بود. دانههای درشت عرق را از پیشانی خود سترد. ملیکا همچنان تب دارد. رؤیایی شگفت انگیز، او را در برگرفته است. از کودکی عربی را آموخته بود؛ از زمانی که شاهد کشتار اسیران مسلمانی بود که مسیحیت را نپذیرفته و مرگ را برگزیده بودند.[1] .
عربی را میدانست؛ اما سخن نمیگفت. رؤیایی عجیب او را حیران و قلبش را مبهوت کرده است. این چهرهی گندمگون از کجا آمده بود؟ آیا او را در واقعیت و بیداری دیده بود و یا همه چیز در وادی خیال و رؤیا بر او گذشته است.
روزی که شنید کاخ در اندیشه فرستادن سپاه برای یورش به سرزمینهای اسلامی است، روحش شعلهور شد؛ با خویش زمزمه میکرد: چون پرستاری به جبهه میشتابم.» او تسلیم سرنوشت شگفت انگیز شده بود. در لباس کنیزکی گمنام از کاخ میگریزد تا برای همیشه پنهان شود. آنان در جست و جوی او بر میآیند؛ اما او برای همیشه رازی سر به مهر و سکوت را با خویش خواهد برد. او به همراه پیشاهنگان سپاه روم به جبهه میشتابد تا پس از آن خدا چه خواهد و لطفش چه باشد؟در حاشیهی مرزها، رویارویی دو سپاه به چشم میخورد؛ درگیری، اندک اما طاقت فرساست. با یک نهیب و نعرهی الله اکبری، سپاهیان روم شکست را پذیرفته، ملیکا اسیر مسلمانان میشود. اسیر کننده او پیری مسلمان است. نامش را میپرسد. ملیکا بی درنگ میگوید: - نرگس. - نام کنیزکان است. چون که به بغداد میرسد، چشمش از دور تندیسی را میبیند که چهار زانو، بر گنبد «کاخ زرین» در مرکز بغداد، نشسته است و با نیزهی بلندش به سوی شرق اشاره میکند.
در بغداد، او کنیزی است در بازار برده فروشان، در معرض فروش. رازش پنهان است؛ پنهان بسان مروارید در صدف، که با آرامش در ژرفای دریا آرمیده است. سرنوشت او، داستانی است که از هر افسانه و حکایتی، شگفت انگیزتر است. هنگامی که نامه را به زبان رومی دید، دریافت که سرنوشت، او را برگزیده است. قایق به سامرا نزدیک میشود؛ دل در برش نیست. به خود میآید. از دور ساختمان حلزونی شکلی را میبیند و گمان میبرد که گلدستهی مسجد بزرگی باشد.قایق در لنگرگاه خلیج پهلو میگیرد و مسافران پیاده میشوند؛ محلی که پلهها، آنان را به خیابان خلیج میرساند.
پی نوشت ها:
[1] تاریخ طبری، ج 7، ص 376.