مستعین به کاخ محمد بن عبدالله بن طاهر، حاکم بغداد و شرق ایران پناه برده است. کلید تقدیر به دست کارگزاری افتاده است که میان یاری رساندن به خلیفهی متواری و استمداد معتز بن متوکل - که خاندانش با خاندان وی دوستی دیرینه داشت - مردد مانده است. ابنطاهر، نیروی دفاعی را فرماندهی کرده، موانعی برای پیشروی دشمن از شمال در خطوط دفاعی بغداد ایجاد میکند. تمامی پلهای رودخانههای اطراف بغداد نابود میشوند. زمینها را برای جلوگیری از پیشروی ترکان، از طرف شهر انبار، آب میبندند.
دیوارهای قطور، از شماسیه - در شمال بغداد - تا بازار سه گانه، و از دجله تا باغهای زبیده همسر هارون، بغداد را چون دژی مستحکم در میان گرفتهاند. در امتداد این دیوار طولانی، خندقهایی حفر شده و منجنیقهای کوچک و بزرگی برای افکندن آتش مهیا هستند. صدها زوبین و سر نیزه بر کنگرهی دژها استوار شده است تا بر سر راه ترکان حملهور، مانعی دیگر باشد. منجنیقی که او را «خشمگین» مینامند، کنار در بزرگی خفته است. همچنین پسر طاهر، دهها هزار تن از عیاران بغداد را با حقوق ماهیانه فریفته و صدها مزدور دیگر را نیز به کار گرفته است. جنگ سایهی شوم بر بغداد افکنده است؛ قیمت مواد غذایی روز به روز افزایش مییابد. در آغاز ماه صفر، نیروهای ترک به فرماندهی ابااحمد بن متوکل حرکت میکنند. کلباتکین به عنوان فرمانده میدان نبرد، برنامهریز و مجری آن است. در این لشکرکشی، دهکدههای طی راه ویران و ترکها بر تمامی محصولات کشاورزی دست مییازند. در هفتمین روز این ماه، جاسوسان خبر میآورند که نیروهای پایتخت به نزدیک شماسیه رسیدهاند. همچنین گزارش میرسد که قرار است بازارهای دو طرف را به آتش بکشند. پس دستور میرسد تا همهی سقفها و طاقهای چوبی بازار را برچینند. روز سهشنبه، دهم ماه صفر، ابنطاهر برای ترساندن ترکها حرکتی ایذایی انجام میدهد. جمعی از فقیهان و قاضیان را با هدف پیشگیری از جنگ نزد ابااحمد میفرستد؛ البته بدان شرط که معتز ولیعهد شود. گفت و گو سرانجام نیکی ندارد. ترکان نزدیک شماسیه، برای بحرانیتر کردن اوضاع، دست به خرابکاری میزنند؛ اما ابنطاهر بر عدم نبرد، پای میفشارد. برخی از سواران ترک به سوی دروازه پیشروی و تیراندازی میکنند؛ پاسخ آنها آتش منجنیق است. یکی از آنان کشته میشود و دیگران عقب مینشینند. روز صدها مزدور بغدادی برای تقویت نیروها میرسند.
ترکان روز بعد بر یورش خود از سمت شماسیه میافزایند. دیگر آشکار شده است که جنگ و نبردهای سنگین و جدالهای آتشین در این منطقه رخ میدهد. پس نیروهای دیگری - اعم از سواره و پیاده - به این منطقه سرازیر میشوند. در آغاز درگیری، دهها کشته از طرفین بر خاک میافتند. گردانهایی از لشکر ترک، بر آن سرند تا از قسمت شرقی دروازهی خراسان وارد بغداد شوند؛ اما ناکام میمانند. در رودخانهی دجله، جدال مهمی در نمیگیرد.
در منطقهی «قطربل»، زنگیان به فرماندهی ربله مغربی به پیش میتازند. تیراندازی سنگین میان دو گروهی که نزدیک خط مقدم جبهه گرفتهاند، صورت میگیرد.
نیروهای مدافع به دستاویز شبیخونی یورش برده و با یک ضد حمله، سرزمینهای اشغال شده را آزاد میکنند. سربازان فراری، به دجله سرازیر میشوند تا شناکنان، خود را به اردوگاه ابااحمد در قسمت شرقی برسانند. اما سربازان مستقر در قایقهای دجله، راه را بر آنان میبندند؛ عدهای اسیر و بقیه طعمهی تیرها و گردابها میشوند. این پیروزی شگفت انگیز برای نیروهای ابنطاهر، باعث میشود تا ترکان، نقشهی جنگی خود را دگرگون سازند. هنگامی که خبر این شکست به سامرا میرسد، مردم جان تازهای میگیرند؛ حرکت مردمی با روحیهای افزون، به مخالفت با خلافت معتز آغاز میشود. چرخ نیلوفری به نامرادی ترکها در گردش است. در جریان نبردهای داخلی و بحرانی شدن اوضاع اقتصادی، زنجیرهای از انقلابهای علوی رخ میدهد. در اردبیل، ری، مکه، کوفه، قزوین و زنجان علویان، سر به شورش بر میدارند. پیروزی و شکست دست به دست میشود. باران بهاری از شدت نزاعها و درگیریها میکاهد. عبیدالله بن یحیی (وزیر متوکل) به گونهای معماوار در بغداد ظاهر میشود تا نقش مهرهی تفرقه افکن را در جبههی بغداد ایفا کند. کار او آن است که ابنطاهر بقبولاند تا از مستعین کناره گیری کند؛ زیرا مستعین به مخالفت با ابنطاهر دسیسه خواهد کرد؛ حتی از وصیف و بغا خواهد خواست تا ابنطاهر را ترور کنند. افزایش قیمتها، بحران اقتصادی و به ستوه آمدن مردم از محاصره، عللی کافی است تا ابنطاهر خواستار صرف نظر و استعفای مستعین از خلافت گردد. به ویژه آن که بغا به مستعین پشت کرده و به معتز پناه برده است. در ذی حجهی سال دویست و پنجاه و یک هجری، مستعین قراردادی را امضا میکند که براساس آن، داعیهی خلافت از سر به در کرده، در عوض، او و خانوادهاش در امان باشند. خلیفه جامهی خلافت را تسلیم میکند و برای تبعید، روانهی شهر واسط عراق میگردد. سال دویست و پنجاه و دو فرا میرسد. بادهای زمستانی چهرهها را با سوز سرد خویش میآزارند. شعاع آذرخش انقلابها کشیده شده است. تا آفاق دور دست تندیس مرد پیکاندار حیران است و نمیداند به کدام سو اشاره کند [1] .
در این آشفتگی کافی است تا رفتار و حرکات کسی شبهه انگیز باشد، دیگر وداعش با زندگی حتمی است. قبیحه (مادر معتز) همانند گرگی در پی انتقام از همه است. معتز نوزده ساله، بازیچه مادر خویش است. افسران ترک در راه اندازی و شیوع جنگهای داخلی نقش مؤثر دارند. جاسوسان، هراس میپراکنند. مادر خلیفه، شبکه هراسناکی از جاسوسان را رهبری میکند. در پرتو گزارشهای درست و نادرست، سرها از تن جدا میشوند؛ مردمان به گونههای مبهم میمیرند. معتز، دو برادرش مؤید و طلحه را در زندان میافکند؛ طلحهای که به خاطر فرماندهی سپاه فتح بغداد، لقب موفق را دریافت کرده است. معتز، بغاشرابی را میطلبد و از او میپرسد:«شنیدهام که ترکان مصمم به رهایی مؤید از زندان هستند؟» اما بغا این خبر را تکذیب و احترام قلبی ترکان را به خلیفه اعلام میدارد. محمد، یکی از پسران امام هادی، بیست و یک ساله است. او به عزم مدینه از سامرا خارج میشود؛ در شهر بلد به گونهای مشکوک چشم از جهان فرو میبندد.[2] . این حادثه، خاندان علوی را میلرزاند؛ آنهایی که او و منشهای بزرگوارانهاش را میشناختند، بدو امید داشتند. [3] . دیرگاهی نمیگذرد که مؤید، در بند، جان میسپارد. در گواهی رسمی فوت او نوشته میشود که مرگش طبیعی بوده است.
قبیحه به کشتن مستعین مخلوع پای میفشارد. معتز به احمد بن طولون، حاکم واسط، فرمان قتل مستعین را میدهد، احمد نمیپذیرد؛ اما خلیفهی مخلوع را به سامرا بازگشت داده و در آن جا به سعید (وزیر دربار) میسپارد. سعید بی درنگ سر مستعین را از پیکر جدا میکند. هنگامی که سر پسر عم خلیفه را میآورند، معتز مشغول بازی شطرنج است. بدون آن که نظرش را از صفحهی شطرنج جدا کند و اعتنایی نماید، به گوشهای اشاره میکند و میگوید:
- بگذارید آن جا تا این دست بازی تمام شود! [4] . اسماعیل، پسر قبیحه و برادر معتز، علیه حکومت کار شکنی میکند. اسماعیل به عنوان ولیعهد منصوب میشود. [5] . زرافه، یکی از پشتیبانان منتصر چشم از جهان فرو میبندد. [6] ناگفته پیداست که نبردهای خفی و پنهان برای چیرگی بر دربار جریان دارد. تب دسیسه و ترور سامرا را فرا گرفته است. حلقهی محاصرهی خانهی امام تنگتر شده است؛ اما با این همه، مردم به سوگواری درگذشت محمد (فرزند امام) به سوی خانهی امام سرازیر هستند؛ منزل از دهها تن آکنده است. اباالحسن بر بلندایی نشسته و به تسلیت گویان، سلام میدهد و سلامتشان را میجوید. چهرهی گندمگونش تابناک و دارای شکوه رخسار پیامبران است. پسرش حسن میآید و سمت راست او میایستد. پدر با مهربانی رو به سوی او میکند و میگوید: - پسرم! خدای را سپاسگزار باش که چنین مقامی به تو داده است. [7] . و حسن فروتنانه میگوید:
- سپاس و ستایش از آن خداوند جهانیان است. از وی میخواهم تا نعمتش را بر ما کامل کند؛ همه از خداییم و به سوی او باز میگردیم. [8] . اباهاشم به زمزمهی برخی گوش میسپارد که میگویند: «پس از فوت امام دهم (ع)، این جوان، امام خواهد شد.» در اندیشه اباهاشم، ماجرایی کهن شعلهور میشود: هنگامی که اسماعیل در زمان حیات پدرش، امام صادق (ع)، چشم از جهان فرو بست، برخی شیعیان گمان بردند که او پس از درگذشت پدرش امام خواهد شد؛ پس امامت امام هفتم - و حتی وفات اسماعیل - را انکار کردند و از آن زمان، فرقهی اسماعیلیه پدید آمد. آه! چقدر داستان حسن با برادرش همانند آن است. امام به اباهاشم میفرماید: - آری ای اباهاشم! ماجرا چنین است که در دلت میگذرد، اگر چه باطل پرستان را خوش نیاید. سپس لحظهای خاموش میماند و به پسرش حسن مینگرد و میگوید:
- ابامحمد، پسرم، جانشین من بر مسند امامت است. آنچه دیگران بدان نیاز دارند، نزد وی به ودیعه نهاده شده است. ابزار امامت با وی و سپاس از آن خداوند جهانیان است.
امام ساکت میشود. تو گویی آینده را مینگرد و نجوا میکند: - با جانشین او چه خواهید کرد؟
و اباهاشم میپرسد: - جانم فدایت باد! از چه رو؟ - زیرا او را نخواهید دید و آوردن نامش بر زبان شما روا نخواهد بود. - پس او را چه بنامیم و چگونه بخوانیم؟- بگویید:«حجت آل محمد». [9] .
پی نوشت ها:
[1] برفراز گنبد کاخ زرین، تندیس سواری گردان با نیزهای قرار داشت. مردم آن زمان بر این باور بودند که سوار با نیزهاش به هر سو اشاره کند، آن جا شورشی رخ خواهد داد.
[2] الامام الهادی من المهد الی اللحد، قزوینی، ص 137.
[3] حیاة الامام الحسن العسکری، باقر شریف القریشی، ص 25.
[4] تاریخ طبری، ج 7، ص 50.
[5] مروج الذهب، ج 4، ص 190.
[6] همان جا.
[7] همان جا.
[8] قرآن کریم، بقره / 56؛ اثبات الوصیة، مسعودی، ص 245.
[9] همان جا.