راز و نیاز کودکان با خداوند( فوق العاده جالب و خواندنی)
خدای عزيز!
به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی
را که هستند، حفظ نمیکنی؟
خدای عزيز!
شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمیکشتند،
در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
خدای عزيز!
در مدرسه به ما گفتهاند که تو چکار میکنی. اگر تو بری تعطيلات، چه کسی
کارهايت را انجام میدهد؟
خدای عزيز!
آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
خدای عزيز!
آيا تو واقعاً میخواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
خدای عزيز!
چه کسی دور کشورها خط میکشد؟
خدای عزيز!
آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها
نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
خدای عزيز!
لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هيچ چيز او تو نخواسته بودم.
میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
خدای عزيز!
برادر من مثل يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم میدادی !!!!
خدای عزيز!
من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام
بدنش.
خدای عزيز!
فکر میکنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
خدای عزيز!
من هميشه در فکر تو هستم. حتی وقتی که دعا نمیکنم.
خدای عزيز!
من دوست دارم شبيه آن مردی که 900 سال زندگی کرد عمر کنم.
خدای عزيز!
ما خواندهايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای درس به ما گفته اند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط میبندم او فکر تو
را دزديده.
خدای عزيز!
لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه میکنم.
خدای عزيز!
فکر نمیکنم هيچ کس میتوانست خدايی بهتر از تو باشد. میخوام اينو بدونی که
اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمیزنم. خدای عزيز!
هيچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز
سهشنبه ساخته بودی، ديدم. اون واقعاً معرکه بود.