دفتر مشق حسن گم شده بود. این طرف آنطرف نیمکتش را میگشت… تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا همچنان میلرزید…
پاک تنبل شده ای بچه بد… “به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند، ما نوشتیم آقا”
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا میکرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد…
گوشهی صورت او قرمز شد هقهقی کرد و سپس ساکت شد…
همچنان میگریید…
مثل شخصی آرام، بیخروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز، کنار دیوار، دفتری پیدا کرد…
گفت: آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید…
صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من میآیند…
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من، تا که حرفی بزنند؛ شکوهای یا گلهای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشهی آنان بودم، پدرش بعدِ سلام، گفت: لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان؟؟؟
گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمیگشته به زمین افتاده بچهی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصهای ساخته است، زیر ابرو وکنار چشمش، متورم شده است درد سختی دارد، میبریمش دکتر با اجازه آقا…
چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثر گشتم، منِ شرمنده، معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک این چنین درس بزرگی میداد بیکتاب و دفتر…
من چه کوچک بودم، او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم، عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شدهام…
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامهی خشم، نه به دل تصمیمی، نه به لب دستوری، نه کنم تنبیهی،
یا چرا اصلا من، عصبانی باشم، با محبت شاید، گرهای بگشایم.
با خشونت هرگز… با خشونت هرگز… با خشونت هرگز...