نامش سید کریم محمودی بود؛ از آن دسته آدمهایی که از اسم در کردن و بر سر زبانها افتادن خیلی خوشش نمی آمد. شاید به همین خاطر است که اطلاعات دقیقی از زندگی اش وجود ندارد. با اینکه در کراماتش شکی نیست، ولی حتی یک کتاب هم درباره ی زندگینامه اش منتشر نشده است. فقط در برخی کتابها، هر جا از تشرفات حرفی شده است، گاهی نام او هم به چشم می خورد.
عاشقی تا پای جان
حجره ی کوچکش در بازار، جایی بود که سالها در آن پینه دوزی کرده بود و شهرت سید کریم پینه دوز را هم به همین خاطر به او داده بودند. همانجایی که بارها و بارها، امام زمان (عج) به دیدارش رفته و با او هم صحبت شده بودند.
آنچه در مورد سید کریم پینه دوز مشهور است، ملاقاتهای 19 ساله ی او با صاحب الامر (عج) در شبهای جمعه بود.(1) تا جایی که روزی امام زمان (عج) به او می فرمایند: «اگرهفته ای برتو بگذرد و ما را نبینی چه می کنی؟ سید در پاسخ می گوید: «آقاجان! به خدا می میرم!» و امام زمان (عج) می فرمایند: «اگراین طور نبود، هفته ای یکبار ما را نمی دیدی.»
دست به دامان اباعبدالله شدن
راز این کرامت بزرگ و دائمی را خود سید کریم اینگونه تعریف می کند: شبی در عالم خواب، جدم پیامبر اکرم (ص) را دیدم. از ایشان تقاضای ملاقات امام عصر (عج) را نمودم. آن حضرت فرمودند: «در طول شبانه روز، دو مرتبه برای فرزندم سیدالشهدا (ع) گریه کن.» از خواب بیدار شدم و این برنامه را به مدت یک سال اجرا کردم تا به خدمت آن حضرت نایل آمدم.
وقتی توسل و صبر، گره ها را باز کرد
مهلت اجاره خانه¬ تمام شده بود، کنار دیوار چادر زده بود و خودش اسباب اثاثیه را توی کوچه آورده بود و با ناراحتی روی یک صندلی کهنه نشسته بود و به آقایش متوسل شده بود.
آقا آمده بود و بهش گفته بود: «سید نگران نباش! اجدادمان هم مصیبتهای زیادی کشیده¬اند.» سید لبخندی زده بود و به شوخی گفته بود:
«درست است آقا جان! اما هیچ کدام به درد اجاره نشینی مبتلا نشده اند!»
حضرت مهدی(ع) تبسمی کرده بودند و فرمودند: «منزل درست می شود.»
و به صبح نرسیده کسی آمده بود و گفته بود خواب دیده که حضرت ولی عصر(ع) به او فرموده اند: «برو، فلان خانه را، در فلان خیابان بخر، به اسم سید کریم محمودی...» و در طول یک شب تا صبح خانواده بی سرپناهش، صاحب خانه شدند.
آزمایش وفای عهد
صدای قدمهای کسی روی سنگهای کف مغازه توجهش را جلب کرد. سرش را که روی کفش خم کرده بود، بالا آورد. لبخندی صورتش را پوشاند.
«شمایید آقا!» برای چند لحظه کار را کنار گذاشت و سلام احوالپرسی گرمی کرد.
طبق عادت همیشگی، آقا روی صندلی رو به رویش نشست. سید سرش به کار گرم شد.
«کفش ما را هم می دوزی؟»
«بله آقا جان! بعد از اینکه این 3 تا کار تمام شد مال شما را هم می دوزم.»
سید سرعتش را بالاتر برد. حواسش بود که کفش میرزا را باید بعد از نماز تحویل بدهد. خوش قولی و مهارتش در بازار معروف بود. آقا دوباره پرسید:
« سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»
کریم لحظه ای دست از کار کشید و لبخندی زد. دست بر چشم گذاشت و گفت:
«چشم آقا جان! این 3 تا کار تمام شد با جان و دل کفش شما را هم می دوزم.»
دوباره مشغول شد. دستهای کریم انگار با سوزن و کفش بازی می کرد. اینقدر تند کار می کرد که سوزن در دستش معلوم نبود. کفش اول را تمام کرد و کنار گذاشت. دست برد لنگه دوم کفش میرزا را بردارد...
«سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»
این بار کریم کفش را رها کرد. عبا را روی دوشش محکم کرد و با سرعت به طرف آقا رفت. با لبخند شیطنت آمیزی دست در کمر آقا انداخت و محکم نگهش داشت. سرش را نزدیک گوش مبارک حضرت (عج) برد و گفت: «من غلام و نوکر و خاک پای شمایم، این همه مرا امتحان نکنید! اگر یکبار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید، من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید.»
و آن گاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به قول و پیمان، تایید فرموده بودند.(2)
آگاه به زمان و مکان مرگ
آیت الله حاج محسن خرازی، به نقل از پدرش می گفت: یک روز آقا سید کریم پینه دوز برای خداحافظی به حجره ما آمد. او قرار بود به عتبات عالیات و کربلای امام حسین (ع) مشرف شود. در حالیکه با ما خداحافظی می کرد گفت: من به کربلا مشرف می شوم ولی از این سفر باز نخواهم گشت. در همان کربلا از دنیا می روم و در همان جا مدفون می شوم!
ما این سخن را در حالیکه دوست نداشتیم آن را باور کنیم، از آقا سید کریم شنیدیم و او به کربلا مشرف شد. بعد از مدتی خبر رسید که آقا سید کریم پینه دوز در کربلا از دنیا رفته است و او را در صحن مطهر امام حسین (علیه السلام) که عمری برایش صبح و شب گریست به خاک سپرده اند.
پی نوشت:
1. زندگینامه آقا شیخ مرتضی زاهد، محمد حسن سیف اللهی ،ص50
2. نقل قول از استاد کاظم صدیقی