
زندگینامه حضرت یوسف (ع):
حضرت یوسف فرزند حضرت یعقوب و نوه ی اسحاق فرزند ابراهیم است . حضرت یوسف از بزرگترین پیامبران الهی بوده است و به عنوان اولین پیامبر بنی اسرائیل از او نام برده شده است . در قران سوره ای به نام سوره ی یوسف موجود می باشد که تمامی مراحل و قصه های زندگی حضرت یوسف در این سوره بیان شده است . و نام یوسف 25 بار در قران ذکر شده است . داستان زیر برگرفته از سوره ی یوسف می باشد ک به عنوان بهترین قصه ها و کامل ترین قصه ها در رابطه با زندگی حضرت یوسف از اغاز تا پایان از ان نام برده شده است .
(( حضرت یعقوب که از پیامبران الهی بود 12 فرزند داشت . از یکی از همسرانش به اسم راحیل که حضرت یعقوب بسیار او را دوست می داشت و در جوانی در گذشت 2 فرزند به اسم های بنیامین و یوسف داشت . به خاطر علاقه ی شدید حضرت یعقوب به راحیل ایشان دو فرزندی که از راحیل به یادگار باقی مانده بود رو بیش تر از فرزندان دگرش دوست می داشت و به ان ها بیش تر اهمیت می داد . یوسف بسیار زیبا رو بود و علاقه ی پدر نسبت به اون بیشتر از فرزندان دیگر بود . برادران حضرت یوسف وقتی می دیدند پدر به یوسف بیشتر اهمیت می دهد از او حسودی می کردند . در یکی از شب ها حضرت یوسف خوابی دید . او در خواب دید که خورشید و ماه و 11 ستاره به او سجده می کنند . یوسف خوابش را برای پدرش تعریف کرد . یعقوب خواب یوسف را برایش تعبیر کرد . و به اون سفارش کرد که به هیچ وجه خوابش را برای برادرانش تعریف نکند . اما چند روز بعد برادران یوسف از خوابی که یوسف دیده بود اگاه شدند و به خاطر علاقه ی زیادی که پدرشان یعقوب ب یوسف داشت نقشه ای کشیدند . ان ها یک روز به بهانه ی چراندن گوسفند ها یوسف را همرا ه خود به صحرا بردند و او را در چاه عمیقی که در ان حوالی وجود داشت انداختند . و به حضرت یعقوب گفتند که یوسف رو گرگ ها دریده اند . همان روز یک سری از کاروانیان ک از ان صحرا عبور می کردند نزدیک چاه توقف کردند تا اب بنوشند . دیدند فردی درون چاه است او را از چاه بیرون اوردند و به همراه خود او را به عنوان غلام به مصر بردند . چندی بعد خانواده ی عزیز مصر یوسف را به فرزندی پذیرفتند . مدی بعد وقتی یوسف جوانی بالغ شد و به سن بلوغ رسید زیباییش چندین برابر شد . همسر عزیزمصر که زلیخا نام داشت عاشق و شیفته ی زیبایی یوسف شد . و از یوسف کام خواست اما یوسف بر نفس خود غلبه کرد و از انجام این کار دوری کرد و پیشنهاد زلیخا را قبول نکرد . چند روز بعد این خبر در مصر فاش شد و عزیز مصر هم با خبر شد . اما بعد از کمی جست و جو فهمید که یوسف بی گناه است و زلیخا مقصر بوده و حیله گری زلیخا اشکار شد . اما وقتی دید این خبر را تمامی مردم مصر فهمیدند یوسف را به زندان انداخت . یوسف در زندان با دو جوان اشنا شد . و خواب های ان دو جوان را تعبیر می کرد . چندین سال بعد از این قضیه ، هم چنان یوسف رد زندان سر می کرد . عزیز مصر خوابی دید . یوسف همراه ان دو جوان برای تعبیر خواب عزیز مصر روانه ی قصر شدند . یوسف خواب عزیز مصر را برای او تعبیر کرد . و عزیز مصر تصمیم گرفت یوسف را به خزینه داری و مقام و منصب بالای حکومتی منصوب کند . چندی بعد خشک سالی رخ داد . و یعقوب و فرزندانش نمی توانستند هیچ اذوقه ای پیدا کنند . به همین دلیل روانه ی مصر شدند . وقتی بردران یوسف برای تهیه ی اذوقه به مصر رسیدند یوسف را دیدند و او را شناختند . یوسف هم با ان ها دیدار کرد . و با ان ها با مهربانی و نیکی رفتار کرد . و از ان ها پذیرایی کرد . و حال پدرش را از ان ها جویا شد . مدتی بعد یوسف با پدرش یعقوب ، که چندین سال درد دوری و فراق فرزند زیبایش را تحمل می کرد دیدار کرد . چشمان حضرت یعقوب بر اثر گریه ی زیاد به خاطر دوری و ندیدن یوسف نا بینا شده بود . اما با دیدن یوسف دوباره بینایی اش را به دست اورد و نجات پیدا کرد )) .